قسمت هفتاد و نهم وقتی چشمهام رو باز کردم، با زیباترین صحنهی این روزهای زندگیم مواجه شدم. لوهانی که با لبهای نیمه باز روی سینهام خوابش برده بود و سرش به خاطر برجستگی عضلات سینهام، به عقب خم شده بود و من کاملا به گردنش که چند ساعت پیش لبهام حسابی از خجالت سفیدیشون در اومده بودن، دید داشتم. دستهام رو دورش پیچیدم تا جای راحتتری براش درست کنم و لوهان که با حرکت بازوم، گردنش حالت راحتتری پیدا کرده بود، لبهاش رو آروم باز و بسته کرد و دستش رو روی شکمم گذاشت و دوباره به خواب رفت. دستم رو پایین بردم و دستش رو گرفتم. آروم بالا آوردمش و بوسهای روی پوست سفید پشت دستش زدم. -انقدر شیرینی که مطمئنم خیلی زود به انسولین احتیاج پیدا میکنم! به آرومی و بیجهت لب زدم و دوباره پشت دستش رو بوسیدم. پوستش انقدر نرم بود که دلم میخواست صد تا بوسهی دیگه روش بکارم، اما قبل از اینکه نقشهام رو عملی کنم، تکونی خورد و صورتش رو مثل یه گربهی محتاج توجه، به پوست برهنهی سینهام مالید. -صبح بخیر یخمک! بوسهای روی موهاش زدم و گفتم و لوهان بدون باز کردن چشمهاش، خودش رو بیشتر به سمتم کشید و توی خودش جمع شد. فهمیدم سردشه و پتو رو بالاتر کشیدم. موهاش رو نوازش کردم و پرسیدم: -میخوای بیشتری بخوابی؟ وقت داریم. بدون اینکه حتی یه میلیمتر تکون بخوره، پرسید: -ساعت چنده؟ بوسهای دقیقا روی خط رویش موهاش زدم و بعد از انداختن نیم نگاهی به ساعت روی دیوار روبروی تخت، لب زدم: -بیست دقیقه به 9. صورتش رو بیشتر خم کرد تا چشمهاش هم زیر پتوی کلفت سفید رنگ پنهان بشن و نور اذیتش نکنه. -فقط ده دقیقه. لبخند زدم و موهاش رو نوازش کردم. -باشه. بخواب، خودم بیدارت میکنم. خیلی سریع نفسهاش دوباره منظم شدن و به خواب رفت و کلی حس 0=3+3...
ادامه مطلبما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 23 تاريخ : چهارشنبه 22 آذر 1402 ساعت: 13:45