Dream Stage_EP 60

ساخت وبلاگ

Chapter 60: Friend & Foe

زندگی یه جنگه....یه میدون جنگ وحشتناک و ظالمانه...

میدون جنگی که معلوم نیست فرمانده ها چه سودی ازش میبرن ولی چیزی که معلومه،اینه که کسی که بیشتر از همه از این جنگ ضرر میکنه،سربازهایی هستن که باید بدون اینکه بدونن چرا،تو میدون جنگ به جون هم بیوفتن و برای یه لحظه بیشتر زنده موندن،شمشیرهاشون رو تاب بدن.

زندگی یه جنگه و تو جنگ،دوست و دشمن هست.

کشتن و کشته شدن هست.

نیروهای متحد و نیروهای غیرمتحد هست.

زندگی چیز عجیبیه....

و تو این زندگی عجیب تو دنیای عجیب،آدم های عجیبی هستن که دشمناشون رو زیاد می بینن و دوستاشون رو کم می بینن.

خیلی عجیب تو عجیب شد،نه؟

ولی خب این یه حقیقته!

خیلی از آدما هم همینجورین.

آدم هایی که همیشه فکر میکنن کل دنیا دشمنشونه و هر حرفی که بقیه میزنن و برخلاف خواسته و اعتقاد خودشه،حتما به ضررشه و اون کسایی که این حرفا رو زدن،دیگه دوستش نیستن و تبدیل میشن به دشمن خونیش.

اونم فقط چون حرف اون فرد،چیزی نبوده که ازش خوششون بیاد.

ولی زندگی واقعا اینطور نبود!

کل دنیا دشمن نیستن!

کسایی هم هستن که میشه "دوست" خطابشون کنی و بهشون اعتماد داشته باشی.

کسایی که میتونی بدون نگرانی پشت سرت رو بهشون بسپری و به جلو نگاه کنی.

همچین آدمایی وجود دارن.

درسته که کم هستن،ولی هستن!

آدم "خوب" هنوز تو دنیا وجود داشت و جونگهیون،لیدر گروه استیج رویا،خوش شانس بود که اولین دوست صمیمیش،یه آدم "خوب" بود.

پسری که به خاطر دوست بودن باهاش،از جهنمی که توش به دنیا اومده بود و فکر میکرد سرنوشتشه تو همون جهنم بسوزه و بمیره،خارج شد و با آدم های "خوب" بیشتری آشنا شد.

کسایی که با مهربونی در آغوش گرفتنش و با مهر و محبت بهش عشق ورزیدن.

کسایی که شدن خونواده ی جونگهیون!

شدن همدرد دردهاش....سپر سختی هاش....غمخوار غصه هاش....و همراه همیشگیش!

وقتی جونگهیون خاطراتش رو به یاد آورد،تازه فهمید چه گنج نایابی رو پیدا کرده!

گنجی که حاضر نبود با هیچی عوضش کنه.

گنجی که تو این جنگ ظالمانه ی زندگی،شده بود پاداش سختی هاش و حالا جونگهیون،رو به روی کسی نشسته بود که این گنج رو دو دستی و بدون هیچ درخواستی،بهش داده بود.

کسی که یدفعه بهش سر زده بود اونم وقتی که به خاطر تحقیق های جدید گروه تحقیقاتی بیمارستان حسابی سرش شلوغ بود و جونگهیون مطمئن بود حتی وقت نداشته که به خاله اش سر بزنه!

_خب پس....چی شد یدفعه اومدی اینجا؟سوهو و بکهیون مدرسه ان و تهیونگم با جونگ کوک رفتن سر قرار....

+حق ندارم به دوست صمیمیم سر بزنم؟

در جواب سوال پر از تردید جونگهیون،مینهو با بی تفاوتی گفت و باعث شد سکوت عجیبی به وجود بیاد.

_هاهـــــــه....

مینهو وقتی دید جونگهیون قرار نیست خودش چیزی بگه،آهی کشید و بدون اینکه مقدمه چینی بکنه،یه راست رفت سر اصل مطلب!

_چت شده؟چرا چند وقته تو خودتی؟

با سوال مینهو،جونگهیون با گیجی سرش رو کج کرد و وقتی مینهو فهمید جونگهیون منظورش رو نگرفته،یه بار دیگه با کلافگی پوفی کشید و گفت:«اون حالت رو به خودت نگیر که انگار فقط چون دو هفته ندیدمت قراره نفهمم حال رفیق صمیمیم چطوره!دو هفته ی تمامه که بین چت کردن یه عالمه ایموجی نمیفرستی پس معلومه یه چیزیت شده!خب؟حالا میگی چت شده یا نه؟»

"فقط چون...تعداد ایموجی هایی که میفرستم کم شده؟"

افکار جونگهیون به قدری خلوت شده بودن که اگه کسی قابلیت ذهن خوانی داشت،بدون نگاه کردن به حالت چهره اش هم می تونست بفهمه چقدر شوکه شده و مغزش توانایی انتقال افکار رو از دست داده.

باورش نمیشد که مینهو از همچین تغییر کوچیکی متوجه حالش شده و خب،مینهو دقیقا زده بود وسط خال!

دو هفته بود....

دو هفته بود که حس ششمش بهش هشدار میداد که خطر نزدیکه...

خطر برگشتن به همون جهنم و جنگ زندگی!!

_از دو هفته پیش هر روز می بینمش....بین طرفدارها....بین کارکنای برنامه هایی که میریم و حتی بیرون پنجره....بعضی وقتا حس میکنم توهم زدم ولی بعضی وقتا واقعا می بینمش....

جونگهیون که می دونست مخفی کاری بیشتر از این جواب نمیده،شروع به حرف زدن کرد و هر چقدر بیشتر می گفت،اخم مینهو غلیظ تر میشد.

نیازی نبود که جونگهیون اسم ببره تا مینهو بفهمه دیدن چه چهره ای باعث میشه اینطوری از ترس بلرزه و دست هاش رو مشت کنه.

مینهو تک تک جزئیات و تغییر رفتار جونگهیون رو با دقت تماشا کرد و خشم درونیش،بیشتر و بیشتر شد.

دلیل تمام این ناراحتی های روانی و رنگ پریدگی صورت جونگهیون،فقط یه نفر بود!

"پس بالاخره بعد 8 ماه از آزاد شدنش داره خودشو نشون میده...."

مینهو فکر کرد و بعد از جاش بلند شد،سمت جونگهیونی رفت که سرش رو پایین انداخته بود و بعد از گذاشتن دستش روی شونه ی جونگهیون،موبایلش رو از جیبش درآورد.

وارد گروه چتشون گرفت و یه ویس خیلی کوتاه فرستاد.

_به همه اطلاع بدین.از ماجرای وزیر وو،یکی هست که هنوز حسابشو نرسیدیم!

چیز خاصی به جونگهیون نگفت.نه حرف خیلی دلگرم کننده ای زد و نه جمله ای گفت که بتونه تبدیل بشه به یه دیالوگ خفن.

فقط دستش رو گذاشت رو شونه اش و همون دست،قدرت این رو داشت تا یه لبخند بزرگ روی لب های جونگهیون بیاره.

مگه یه نفر تو این جنگ زندگی چی میخواست؟

فقط یه دست حمایتگر کافی بود تا بخوای دوباره بلند شی و ادامه بدی.

و جونگهیون چقدر خوش شانس بود که اون دست حمایتگر،هیچ وقت رهاش نکرده بود....

دست حمایتگر کسی که با یه ویس کوتاه،تمام اعضای دار و دسته ی مدرسه ی رویای سابق و فعلی رو،دور هم جمع کرد.

و چقدر بدشانس بود کسی که سعی کرده بود دوباره جونگهیون رو به جهنم بکشونه.

تو جنگ زندگی که هر کسی دوست و دشمن داره،جونگهیون دوست هایی به قدری قوی و وفادار داشت که قرار بود بدترین جهنم رو به اون فرد نشون بدن!

و همین...مدرسه ی رویا رو مدرسه ی رویا میکرد!

#زنگ_تفریح

*مصاحبه از نویسنده(مربوط به اوایل فصل دوم)*

مجری(ادی سان):چرا مینهو و جونگهیونم کاپل نمیکنی هم ما و هم خودتو راحت کنی؟اینا برای هم ساخته شدن!!

نویسنده(ستاره و ماه):آخه همینجوریشم از 3 تا کاپل فصل اول رسیدیم 10 تا کاپل تو فصل دوم....میدونی که انقدر گی دور هم طبیعی نیست مگه نه؟

مجری:ولی این فقط یه فیکشنه و ما خیلی این دوتا رو شیپ میکنیم!

نویسنده:این آخرین مقاومتم بود که دوتا از پسرا حداقل استریت باشن...من کار نداریم شیپ میکنید یا نه دیگه کاپل اضافه نمیشه!

مجری:T-T

امیدوارم همه یه دوستی تو زندگیشون داشته باشن که بتونن پشتشون رو بهش بسپرن و رو به جلو ادامه بدن و امیدوارم شما هم دوستی باشید که دوستتون بتونه بهش اعتماد کنه=)

یادداشت نویسنده:

این هفته یه چپتر آپ کرده بودم پس با اینکه کوتاهه دوستش داشته باشین^^من امروز یه کلاس جبرانی و یه عالمه جزوه نویسی دارم.اینم آپ میکنم چون خوب نظر دادین!

با آرزوی سلامتی و موفقیت و شادی.دوست دارتون.ستی 0=3+3...

ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 64 تاريخ : چهارشنبه 1 آذر 1402 ساعت: 0:12