Hello... I am the cherry freezie s1 Full
Hello... I am the cherry freezie s2 Full
افتراستوری قسمت اول
فوم بیفورشیو رو روی دستم ریختم و دستم رو روی صورتم کشیدم. فوم رو روی صورتم پخش کردم و تیغ رو توی دستم گرفتم.
-دقیقا چی رو داری شیو میکنی آهو کوچولو؟
سهون توی چهارچوب در ایستاد و با لبخند پرسید و من خیلی کوتاه و بیربط گفتم:
-شارژرت رو یادت نره!
سهون کوتاه خندید و جلو اومد. تیغ رو از دستم گرفت و روی لبهی وان نشست. دستش رو جلو آورد و چونهام رو توی دستش گرفت. آروم صورتم رو جلو کشید و خیره به حرکت تیغ روی صورتم، لب زد:
-نگران نباش. شارژرم رو برداشتم. مثل دفعهی قبل یادم نمیره.
"هوم"ای زمزمه کردم و به صورت متمرکزش خیره شدم. سهون با تمرکز خیلی زیادی، مشغول کشیدن لبهی تیز تیغ روی پوستم بود و من مشغول لذت بردن از ویوی روبروم. مطمئنا متوجه نمیشد که چقدر دلم برای دیدن صورت غرق تمرکزش قنج میره؛ میشد؟
-اینطوری بهم خیره میشی و انتظار داری همینجا بدون توجه به نزدیک بودن ساعت پروازمون، نپرم روت؟
نگاهم رو دزدیدم و توی فضای سفید رنگ حموم چرخوندمش.
-من به تو نگاه نمیکردم!
خودم هم میدونستم که ضایعترین دروغ دنیا رو تحویلش دادم، ولی به روی خودم هم نیاوردم و نگاهم رو به آبی که کفیتر از قبل میشد، دادم. سهون تیغ رو تکون داد و سمت راست صورتم رو شیو کرد.
-باشه. باور میکنم یخمک.
لبهام رو جمع کردم که سهون هشدار داد.
-تکون نخور یخمک. تیغ توی دستمه!
صورتم رو مثل قبل بیحس نگه داشتم و سهون با دقت بقیهی لایههای کفی روی صورتم رو با تیغ، جمع کرد.
-تموم شد.
بعد از چند لحظه گفت و بلند شد.
-صورتت رو بشور و بیا بیرون. برات لباس آماده میذارم. آقای هوانگ چند دقیقهست که منتظرمونه.
"باشه" ی کوتاهی زمزمه کردم و منتظر موندم سهون بره بیرون و وقتی از بیرون رفتنش مطمئن شدم، ایستادم. دوش سریعی گرفتم و حولهام رو دور پایین تنهام پیچیدم. در حموم رو باز کردم و وارد اتاق شدم.
-صد بار بهت گفتم اگر اون ربدوشامبر رو هم بپوشی کسی بهت نمیگه مردونه نیستی!
صدای سهونی که مثل همیشه مشغول غر زدن بود، توی گوشم پیچید و لبخند به لبهام آورد. میدونستم الان از یه جایی پیداش میشه و کلاه حوله رو روی سرم میندازه و نیاز نبود خیلی منتظر بمونم، بلافاصله سنگینی چیزی رو روی شونههام حس کردم و کلاه آبیرنگ روی سرم قرار گرفت.
-مثل بچهها لجبازی نکن لوهان. دیگه بزرگ شدی!
بیاختیار به صورت کلافهاش خندیدم و گفتم:
-از کجا مطمئنی که عمدا اینکار رو نمیکنم که تو برام انجامش بدی؟
حرکت دستش روی سرم متوقف شد و لبههای کلاه رو توی دستش گرفت. سرش رو خم کرد و بوسهای روی لبهام گذاشت.
-دلبری نکن یخمک. برات گرون تموم میشه.
لبهام رو آویزون کردم.
-ولی من جدی گفتم.
-آه خدایا. دقیقا حکمت آفریدن این یخمک چی بود؟ زجرکش کردن من و منفجر کردن قلبم با اکلیل؟ اگر این بوده که دمت گرم، خیلی دقیق آفریدیش!
بیاختیار به حرفهاش خندیدم و دستهاش رو کنار زدم.
-بس کن سهون.
سهون روی تخت، کنار لباسهایی که برای من انتخاب کرده بود، نشست و گفت:
-چطوری؟ آخه چطوری خدا انتظار داره هرروز یه موجود خوردنی و خوشمزه مثل تو جلوی چشمهام باشه ولی نخورمش؟
بلند شد و پشتم ایستاد. از پشت کمرم رو محکم بغل کرد و سرش رو توی گردنم فرو برد.
-حیف که آقای هوانگ منتظرمونه، وگرنه همین الان میخوردمت خوردنیترین یخمک دنیا!
دستم رو روی دستهاش گذاشتم و از بغلش بیرون اومدم.
-یااا...بس کن.
تهدیدوارانه گفتم و سهون با لبهای آویزون گفت:
-یعنی یه بوس هم نمیدی؟
مکثی کردم و برخلاف خواستهی قلبی خودم، جواب دادم:
-نه. الان وقتش نیست!
سهون به سرعت سمتم خم شد و بوسهی محکمی روی لبهام نشوند.
-یاااا اوه سهون!!
سهون بوسهی دیگهای تحویلم داد و خیره توی نگاه متعجب و عصبیم، گفت:
-مال خودمی. بوس ندی هم خودم میگیرم!
-پس چرا میپرسی؟
تقریبا داد زدم و سهون دوباره روی تخت نشست.
-اگر با زبون خوش بوسم رو بدی، اینطوری به زور متوسل نمیشم!
چشم چرخوندم و غر زدم:
-اصلا کی بهت اجازه داد از اول عاشقم بشی؟
ربدوشامبر رو روی رخت آویز، آویزون کردم و حوله رو باز کردم. شلوارم رو بعد از پوشیدن باکسرم، پوشیدم و دکمه و زیپش رو بستم. تیشرتی که سهون انتخابش کرده بود رو برداشتم و خواستم بپوشم که بوسهی ملایمی روی شونهی لختم نشست.
-آدم که با عقلش عاشق نمیشه یخمک. با قلبش عاشق میشه.
بوسهی دیگهای همونجا گذاشت و ادامه داد:
-تاحالا دیدی قلب از صاحبش برای تپیدن اجازه بگیره؟
لبم رو گزیدم و سهون بدون حرف دیگهای، کمکم کرد تیشرت سفید رنگ رو بپوشم. با هل آرومی که به بدنم داد، من رو به سمت خودش چرخوند و با لبخند گفت:
-من هم با قلبم عاشقت شدم. ولی تو این عاشقی رو تقصیر من و قلبم ننداز!
با تعجب به صورتش خیره شدم که لب زد:
-تقصیر خودت بود یخمک. زیادی دلبر و خوشمزه بودی. نه دلم تونست جلوت مقاومت کنه و نه عقلم...
هربار با شنیدن حرفهاش، مغزم قفل میشد. چطور میتونست انقدر پشت هم جملاتی که با عشق پر شدن رو تحویلم بده و در قبالش نگاه بیحس من رو تحویل بگیره؟
دستهام رو دور کمرش پیچیدم و با لبهای آویزون گفتم:
-انقدر حرفهای قشنگ قشنگ نزن. دلم میلرزه!
سهون نیشخندی تحویلم داد.
-پس فکر کردی برای چی این حرفها رو زدم؟
مشت آرومی روی سینهاش زدم و عقب کشیدم. کت پاییزهی جینم رو برداشتم و گفتم:
-من آمادهام.
سهون هم بارونیش رو برداشت و بعد از برداشتن چمدون مشترک کوچیکمون، به سمت در ورودی رفت. در اتاق رو باز کرد وکنار ایستاد تا من اول برم بیرون.
تشکر کردم و از اتاق بیرون اومدم. هر دو از پلهها پایین رفتیم و هوانگ به محض دیدن چمدون توی دست سهون، به سمتمون اومد. چمدون رو گرفت و گفت:
-ماشین آمادهست.
سئول سرد بود ولی هردو میدونستیم به محض رسیدن به ایتالیا، باید لباسهای تابستونی بپوشیم!
کتم رو پوشیدم و قبل از سهون بیرون رفتم. هردو بعد از چند دقیقه توی ماشین نشسته بودیم و منتظر بودیم هوانگ ماشین رو راه بندازه. اینبار استرس قبل رو نداشتم. سهون کنارم بود و میتونستم به مسافرت پیش رومون، به چشم یه مسافرت کاپلی شیرین نگاه کنم.
دستم رو به سمت دست سهون بردم و اینبار من دستش رو گرفتم. دوست پسر مهربونم به سمتم برگشت و لبخندی به صورتم پاشید تا استرس هرچند کمی که درگیرش بودم رو از بدنم به بیرون پرتاب کنه و من با یه لبخند متقابل ازش تشکر کردم.
////////////////////////
-هیونگگگگگگگگگ!
صدای داد یوجونگ توی راهرو پیچید و من رو ترسوند. با دیدنش دقیقا روبرومون، خندیدم و گفتم:
-میبینم که یوجونگ سینگل به گور، بالاخره دم به تله داد!
یوجونگ لبهاش رو جمع کرد و با دلخوری گفت:
-کیوبین برام تعریف کرده چقدر بهش کمک کردی که به من نزدیک بشه. این حرفها بهت نمیاد!
-حق با یوجونگه سهون. من هم میدونم گاهی چقدر به نفع کیوبین عمل کردی!
لوهان گفت و زودتر از من وارد خونه شد. یوجونگ باهاش دست داد و گفت:
-مرسی که هوام رو داری لوهان هیونگ.
لوهان چشمکی بهش زد و با کیوبین دست داد. جلو رفتم و خواستم از خودم دفاع کنم که حس کردم نفس کم آوردم. یوجونگ بعد از رها کردنم از بند اون آغوش بیش از حد محکم، گفت:
-شانس آوردی زود اومدی، وگرنه یه جوری بغلت میکردم که راهی بیمارستان بشی!
همونطور که کمرم رو میمالیدم، گفتم:
-نظرت چیه یکم کمتر عشقت رو به هیونگ نشون بدی؟ بذارش برای کیوبین!
کیوبین به سمت مبلمان وسط هال خونهی جدیدشون راهنماییمون کرد و گفت:
-سهون راست میگه یو. من اینجا هستم دیگه. من رو بغل کن.
یوجونگ چشم چرخوند و گفت:
-تو فعلا چیزی نگو. یادم نرفته برام پاستیلی که دلم میخواست رو نخریدی!
با لبهای آویزون به سمت لوهان برگشت و پرسید:
-هیونگ اگر سهون هیونگ برات آبنبات پرتقالی نخره، تنبیهش نمیکنی؟
لوهان با گونههایی که سرخ شده بودن نیم نگاهی به من انداخت و لب زد:
-شاید!
یوجونگ که انگار چیزی که منتظرش بود رو شنیده، روی مبل جلوتر نشست و با چشمهای براق به لوهان زل زد.
-چی؟ چی؟ چطوری تنبیهش میکنی؟
لوهان دوباره نیم نگاهی تقدیمم کرد و بعد از خیره شدن به دستهاش، لب زد:
-نمیذارم من رو ببوسه!
یوجونگ با چشمهای شیطون بهم خیره شد و با صدایی که شیطنت به وضوح ازش مشخص بود، گفت:
-ممنونم که تجارب گرانبهات رو رایگان در اختیارم میذاری هیونگ.
با نگاه آتیشی به سمت کیوبین برگشت و ادامه داد:
-از این به بعد تنبیههاش رو بیشتر میکنم!
-بیخیال یو! سخت نگیر. حتما یادش رفته.
گفتم و یوجونگ بلافاصله بهم توپید:
-نخیر! حق نداره یادش بره! یادش نیست من پاستیل میخوام، ولی یادشه که وقتی از بیرون میاد مثل کنه بهم بچسبه و کلی بوس و بغل بگیره و هروقت دلش خواست کیوبین کوچولو رو...
کیوبین به سرعت دهن یوجونگ رو با دستهاش پوشوند و گفت:
-واقعا متاسفم...
لوهان با گونههای سرخ به من نگاه کرد و من همونطور که خودم رو به سمتش میکشیدم تا توی بغلم قایمش کنم، گفتم:
-کافیه یو. همینطوری ادامه بدی، صورت لوهان آتیش میگیره!
یوجونگ با عصبانیت چشم چرخوند و دست کیوبین رو کنار زد.
-خیلی خب. ولی بازهم باید حواسش باشه. چون ممکنه یه روز با کیوبین کوچولو حال نکنم و بخوام از بیخ بکنمش!
دستهام رو روی گوشهای لوهان گذاشتم.
-من نمیدونم شما چطور با هم حرف میزنین، ولی ما اینطوری حرف نمیزنیم، چون لوهان خجالت میکشه. ادامه بدی ممکنه بخواد بریم خونه و من نمیتونم بگم نه!
یوجونگ به سرعت موضوع رو عوض کرد.
-حالا چقدر میخواین بمونین؟
دستهام رو از روی گوشهای لوهان برداشتم و همونطور که موهاش رو مرتب میکردم، گفتم:
-من و لوهان تصمیم گرفتیم فعلا یکی دو هفته اینجا بمونیم. روی فرصت شغلی جدید هم فکر کردم و احتمالا انجامش میدم.
-متیو گفت بهت بگیم وضعیت نمایشگاه عالیه و بهتره فعلا تمدید بشه. مثل اینکه چندتا درخواست رزرو دیگه هم داشتین.
کیوبین گفت و سینی قهوه رو روبرومون گرفت. فنجون قهوه رو برداشتم و گفتم:
-ممنونم کیو. راستش توی ذهن خودم هم بود که یکی دو ماه دیگه تمدیدش کنم. چون شما اینجایین، خیالم راحته.
یوجونگ یکم از قهوهاش رو خورد وگفت:
-به یورو حقوق گرفتن هم خیال ما رو راحت میکنه!
لوهان نتونست جلوی خندهاش رو بگیره و خندهی کوتاهش باعث شد یه لبخند ذوق زده روی لبهای یوجونگ شکل بگیره.
-خوشحالم که خندههات رو میبینم هیونگ.
یوجونگ گفت و نگاه لوهان رو روی خودش کشید. لوهان فنجون قهوهاش رو روی میز گذاشت و گفت:
-من هم خوشحالم که بالاخره میتونم بدون هیچ نگرانی و استرسی زندگی کنم.
یوجونگ نیم نگاهی به کیوبین انداخت و گفت:
-چند روز پیش، جینآه نونا زنگ زد.
دستم رو به سمت دست لوهان بردم و آروم انگشتهامون رو توی هم قفل کردم. یوجونگ به دستهای توی هم قفل شدهمون خیره شد و همونطور که به وضوح از نگاه کردن به چشمهامون فرار میکرد، ادامه داد:
-گفت با یه پسری آشنا شده و داره باهاش قرار میذاره. خوشحال به نظر میرسید و برای هردوتون آرزوی خوشبختی کرد و ازم خواست باز هم از طرفش از تو عذرخواهی کنم.
سرش رو بلند کرد و نگاهش رو به چشمهای لوهان داد.
-خوشحالم که حال هردوتون خوبه هیونگ. هم تو و هم نونا.
لوهان دستم رو کوتاه فشرد و لب زد:
-خواهرت کمک بزرگی به من کرد یوجونگ. چیزی برای بخشش وجود نداره.
یوجونگ نگاهش رو دوباره از لوهان گرفت و به میز روبروش خیره شد. لبهای خشکم رو با زبونم تر کردم و برای عوض کردن جو، گفتم:
-خب حالا شما دوتا بگین. کی قراره یه جشن کوچولو بگیرین و رابطهتون رو رسمی کنین؟
کیوبین خواست دهن باز کنه که یوجونگ تقریبا جیغ زد:
-کوچولوووو؟ کوچولو؟ یعنی چی؟ کیوبین داره با من زندگی میکنه. با یوجونگ! کسی که اینهمه آدم دنبالش بودن! اونوقت جشن کوچولو؟
کیوبین با خنده گفت:
-آروم باش خرگوش کوچولو. معلومه که یه جشن کوچیک برازندهی تو نیست. سهون کلی گفت.
یوجونگ پشت چشم نازک کرد.
-پس چی؟ فکرش هم نکن بتونی از زیرش شونه خالی کنی. کلی برنامه دارم براش!
-سهون، سعی کن کلا تو موضوع رو عوض نکنی!
لوهان آروم کنار گوشم گفت و من پشیمون از حرفهایی که هرکدومشون بدتر صدای یوجونگ رو در آورده بودن، گفتم:
-حتما حواسم رو جمع میکنم!
///////////////////////////////
-تنهایی داری چیکار میکنی یخمک؟
همونطور که به سمت لوهانی که روی پاهاش نشسته بود و مشغول ور رفتن با چیزی بود، میرفتم، پرسیدم و لوهان بدون بلند کردن سرش، گفت:
-دارم صدف جمع میکنم.
بهش قول داده بودم کلی کمپ باهم بریم و امشب هم توی یه کمپ نزدیک میلان، مستقر بودیم و لوهان طبق معمول مشغول جمع کردن صدف یا به نوعی خاطره...
دیگه خبری از کلکسیون ساعتهای رئیس لو نبود و به جاش لوهان یه کشوی قفسه بندی شده داشت که توی هر قفسه صدفها یا یه شیء خاطره انگیز از مسافرتهامون رو میذاشت.
پشتش روی ماسهها نشستم و کمرش رو بغل کردم. لوهان ناگریز توی بغلم نشست و دستهاش رو توی سینهاش جمع کرد.
-یااا... شنی میشی!
لبهام رو به گوشش نزدیک کردم.
-فکر میکنی برام اهمیتی داره وقتی قراره تا چند لحظهی دیگه لبهات رو بین لبهام داشته باشم؟
لوهان با شنیدن جملهام، به سمتم برگشت و با نگاه به ظاهر دلخور، گفت:
-همیشه همینقدر فرصت طلبی!
نیشخندی زدم.
-جوری رفتار نکن که انگار بدت میاد!
لوهان دستش رو پشت گردنم برد و گفت:
-هیچوقت نگفتم که بدم میاد!
سرم رو به سمت خودش کشید و من لبهاش رو به آرومی بوسیدم. دستم رو دزدکی زیر تیشرتش هل دادم و روی لبهاش لب زدم:
-نیازی نیست لبهای خواستنیت رو برای گفتن چیزی خسته کنی یخمک... من همه چیز رو از نگاهت میفهمم...
بوسه رو دیگه مثل قبل کوتاه و ساده نگه نداشتم و لبهاش رو توی دهنم کشیدم. دستم رو روی شکمش حرکت دادم و پوست نرمش رو نوازش کردم. به لطف ناپرهیزیهاش و حذف شدن افکار منفیش دربارهی بدن ظریفش که به زور پدرش توی مغزش فرو رفته بودن، دیگه خبری از خطهای منظم سیکسپکهاش نبود و فقط یه لاین محو ازشون باقی مونده بود.
حالا لوهان گاهی توی باشگاه همراهیم میکرد و بین وزنهزدنهای من، با نگاه شیطونش بهم خیره میشد و با یه نیشخند به زبون میاورد "سنگینتر از این نمیتونی بلند کنی اوه سهون؟" و انقدر این جمله رو تکرار میکرد تا بیخیال همه چیز بشم و به سمتش یورش ببرم و روی دستهام بلندش کنم!
و قانون شکنیهای ما دقیقا از وقتی که شروع کردیم به کنارهم زندگی کردن اون هم بدون دخالت بقیه، شروع شد.
حالا گاهی نصف شب باهم از خونه بیرون میزدیم و تا فروشگاه شبانه روزی انتهای خیابون پیادهروی میکردیم. گاهی اوقات که لوهان هوس چیزی بجز مشروبهای گرون قیمت کارخونهشون رو میکرد، بعد از خریدن چندتا شیشه سوجو، روی پشتم سوار میشد و تا خونه با خنده از اتفاقات عادی و روزانهای که توی شرکت افتاده بود، تعریف میکرد.
بوسههام رو محکمتر از قبل ادامه دادم و بدون اینکه انگشتهام رو از لمس بدن لوهان محروم کنم، بدنش رو به سمت عقب هل دادم. لبهاش از لبهام فاصله گفتن و نگاه خمار لوهان زیر نور کمرنگ آتیش، توی چشمهام افتاد.
-بغلم کن.
گفتم و لوهان بدون توجه به اینکه دستهاش هنوز پر از شن و ماسهان، دستهاش رو دور گردنم پیچید.
دستم رو زیر باسنش بردم و بلندش کردم. به سمت زیرانداز پارچهای که پشت کمپر روی زمین انداخته بودیم، رفتم و بدنش رو روی کوسنهای کرم رنگ، خوابوندم. لوهان به محض حس کردن زمین، دستهاش رو از دور گردنم باز کرد و روی کوسنها دراز کشید.
صندلهام رو از پام در آوردم و دمپایی ابریهایی که خودم برای لوهان خریده بودم رو از پاش بیرون کشیدم. بدون فوت وقت، دستهام رو به لبهی پیراهنم گرفتم و بالا کشیدمش.
لوهان هم به تبعیت از من، خواست تیشرتش رو از تنش دربیاره که گفتم:
-دست نزن. خودم در میارم!
دستهاش رو کنار زدم و خودم تیشرتش رو در آوردم.
-دیکتاتور شدی اوه سهون!
نیشخندی زدم و همونطور که بدنش رو با بوسههام فتح میکردم، گفتم:
-بودم.
لبهام رو از پوستش فاصله دادم و سرم رو بالا بردم تا بتونم توی نگاه عسلیش خیره بشم.
-دیکتاتوری که گوش به فرمان یخمکشه!
بوسهای روی لبهاش زدم و لوهان با لبخند گفت:
-پس چه شانسی آوردم که یخمکت شدم!
دستهاش رو دوطرف صورتم گذاشت و لبهاش رو روی لبهام گذاشت و بوسههای پراکنده روشون نشوند.
دستم رو پشت کتفش بردم و بوسهمون رو عمیق کردم. با بازشدن قفل لبهاش که رمز عبورشون رو به خوبی بلد بودم، زبون گرمش روی زبونم کشیده شد و باعث شد بدنم از این حس خوب بلرزه.
دستهام رو روی بدنش کشیدم و روی حرکت انگشتهاش بین موهام تمرکز کردم. شن؟ چه اهمیتی داشت وقتی آهو کوچولوم اینطوری بین دستهام مطیع و بیدفاع بود؟
بوسه رو شکوندم و لبهام رو روی گردنش چسبوندم.
-واووو سهوناااا! چقدر ستاره!
صدای لوهان توی گوشم پیچید و باعث شد عقب بکشم. میخواستم سرم رو برگردونم و به آسمون نگاه کنم، ولی صحنهی روبروم جذابتر بود. لوهان برهنه بین دستهام که با نگاه عسلیش به آسمون زل زده بود و نور ستارهها توی نگاهش بازتاب شده بودن...
یعنی واقعا صحنهای زیباتر از این توی دنیا وجود داره؟
-ستارهها خیلی زیادن سهون.
بوسهای زیر گلوش گذاشتم و لب زدم:
-تو به ستارههای توی آسمون خیره شو و من اینجا به تنها ستارهی روی زمین خیره میشم.
نگاه لوهان پایین اومد و من بعد از بوسهای که پشت پلکش نشوندم، لب زدم:
-بهم اجازه میدی یه بار دیگه تو رو به نام خودم بزنم یخمک؟
لوهان نیمچه لبخندی تحویلم داد و پاهاش رو دور کمرم حلقه کرد.
-مگه نگفتی قلب برای تپیدن از صاحبش اجازه نمیگیره؟ پس چرا داری برای تصاحب چیزی که برای خودته، از من اجازه میگیری... سهونم؟!
من بال نداشتم، ولی حس کردم میتونم توی آسمون پرواز کنم! لوهان کسی نبودکه بخواد راحت حرفش رو بزنه و من از این بابت خوشحال بودم!
هر بار شنیدن این حرفها از بین لبهای خواستنیش، من رو تا آسمون میبرد و رهام میکرد. اگر قرار بود هر روز این حرفها رو بشنوم، مسلما عمرم کفاف نمیداد و این قلب خیانتکار به 30 نرسیده، من رو میکشت!
-انقدر عاشقتم که نمیتونم به زبون بیارم لوهان.
-به زبون نیار. بذار من هم از نگاهت بخونمش.
سرش رو بلند کرد و بوسهای روی لبهام زد.
-بذار با لبهات حسش کنم...
دستش رو پشت کتفم کشید و با خجالت ادامه داد:
-و با بدنت بهم نشونش بده.
خیره توی نگاه رنگیش، سر تکون دادم و دوباره لبهامون رو به هم وصل کردم.
این اولین ساحلی نبود که یکی شدنمون رو میدید و مطمئنا هم آخریش نبود.
من به پسر بین دستهام قول داده بودم به تعداد تمام روزهایی که بدون من گذرونده، ببرمش مسافرت، دنیا رو بهش نشون بدم و توی تمام سواحل دنیا براش یه کمپ جمع و جور راه بندازم و ما تازه اول راه بودیم. اول راهی که هردو میدونستیم قرار نیست به همین شیرینی رو راحتی باشه...
من سهونم. اوه سهون..!
یه عکاس که به دوران اوج کاریش رسیده!
نمایشگاهی که خیلی برای برپا کردنش زحمت کشیدم، حسابی توی دنیا ترکونده و خبرش همه جا پخش شده.
حالا خودم سوژهی یه عکاس برای نمایشگاه عکسهای عاشقانه شدم!
حالا خونهام کاملا شبیه خونهی یه هنرمنده! یه هنرمند عاشق که کاناپهی نارنجی توی خونهاش رو هم مثل یه کاناپهی خاکی رنگ دوست داره و اهمیتی به لکهی سفید رنگ شیر که چندین ساله که روش مونده نمیده!
حالا یه کولهی قهوهای دارم و یه دوچرخه. البته یه دوچرخهی دو نفره چون لوهان نمیتونه تنهایی روی دوچرخه بشینه و یه جورایی ازش میترسه!
گاهی زیادی شیطون میشم! انقدر که دیگه حوصلهی دیدن دراماهای آبکی توی تلوزیون رو ندارم و ترجیح میدم به جای گریه کردن به حال بازیگرهای نقشهای دسته دوم سریالهای تلویزیونی، به چشمهای گریون از لذت معشوقهام خیره بشم!
من اوه سهونم!
یه روز که دوربینم رو توی سطل انداختم و تلفن رو خاموش کردم، قبل از فرو رفتن زیر پتو، یه عکسی دیدم...
و قلبم شبیه بچههای دوساله زد زیر گریه و گفت"خودشه... همونی که به خاطرش حالم خوب نمیشه!!"
و حالا ترشترین یخمک آلبالویی دنیا رو کنار خودم دارم...
همونی که شیرینترین حسهای دنیا رو بهم میده و با حرفهاش تلخترین لحظات زندگیم رو از بین میبره و قلبم رو ذوب میکنه.
همونی که فرقی نداره بهار باشه یا تابستون، پاییز یا زمستون...
خوردنش توی هر فصل و روز و ساعتی برام لذت بخشه...
من اوه سهونم..!
خوششانسترین عکاس احمق و عاشق دنیا با کلی لبخند احمقانه که حالا میتونه بگه بالاخره به چیزی که میخواسته، رسیده!
افتر استوری قسمت دوم
-اینجا رو نگاه کن لوهان!
صدای سهون توی گوشم پیچید و باعث شد نگاهم رو از موجهای آبیرنگ رودخونهی عصبانی روبروم بگیرم.
میدونستم میخواد عکس بگیره، پس لبخند زدم و روی پاشنهی پام چرخیدم و به دوربین نارنجی رنگ توی دستش خیره شدم. سهون دکمهی کنار دوربین رو زد و صاف ایستاد. نیم نگاهی به صفحهی دوربینش انداخت و همونطور که به سمتم میومد، با ذوق گفت:
-انقدر خوشتیپی که توی همهی عکسهایی که میگیرم، فوقالعاده میفتی!
کنارم ایستاد و من با خجالتی که سعی میکردم پنهانش کنم، گفتم:
-خوب میفتم چون عکاسشون کاربلده!
سهون نگاهش رو از دوربینش گرفت و بهم خیره شد.
-شکسته نفسی میفرمایید رئیس لو!
به سمتم خم شد و بوسهای روی گونهام گذاشت. هفت سال گذشته بود از شروع رابطهمون و من هنوز بابت کارهاش خجالت میکشیدم و رنگ عوض میکردم.
دستم رو روی شونهاش گذاشتم و گفتم:
-یا...نکن. یکی میبینه، بد میشه.
سهون دوربینش رو جلوی چشمش گرفت و از رودخونه عکس گرفت.
-تو وسط یه جنگل توی آمریکای شمالی وایستادی عزیزم. فکر میکنی اینجا اصلا آدمی بجز ما پیدا میشه که بخواد به یه زوج گی به خوشتیپی ما گیر بده؟
دستهام رو جلوی سینهام توی هم قفل کردم و گفتم:
-هر چی. این دلیل نمیشه که من خجالت نکشم.
سهون خندید و دوباره من رو بوسید و باعث شد چشمهام درشت تر بشن.
-از اول همین رو بگو یخمک. تو فقط خجالت میکشی، اما من قرار نیست دست بردارم. انقدر این کارها رو تکرار میکنم که خجالتت بریزه.
لبخند کوچیکی به خاطر لحن شیطونش زدم و به سمت جایی که چادرمون قرار داشت، قدم برداشتم.
-زود بیا. دیگه وقت شامه.
هنوز حتی دو قدم هم جلو نرفته بودم که دستهاش رو دور کمرم حس کردم. بوسهای روی موهام زد و پرسید:
-یخمکم گرسنهاشه؟
سر تکون دادم و با صدای آرومی لب زدم:
-اوهوم. یخمک گرسنهاشه!
سهون دستهاش رو محکم به هم فشرد و باعث شد بدنم بین دستهاش پرس بشه.
-زود برات نودل درست میکنم. گوشت هم آوردم که برات کباب کنم.
دستهاش رو از دور کمرم باز کرد و کنارم ایستاد. یه دستش رو دور کتفم پیچید و همونطور که همراهم به سمت چادر و کمپرمون قدم برمیداشت، گفت:
-با امشب، این میشه 264مین باری که کمپ داشتیم. درسته؟
سر تکون دادم.
-آره. دیروز کمپهای امسال رو اضافه کردم. باورم نمیشه انقدر باهم مسافرت رفتیم.
-حالا کجاش رو دیدی؟ باید 500 تاش کنیم!
روبروی صندلیهای تاشو ایستاد و بهشون اشاره کرد.
-بشین یخمک. میرم گوشت و نودل رو از توی کمپر بیارم.
سر تکون دادم و روی یکی از صندلیها نشستم. سهون بلافاصله به سمت کمپر رفت و واردش شد و من بعد از بدرقه کردنش با نگاهم، به روبروم خیره شدم.
از جایی که بودیم، به خوبی به نوک قلهی یخ زدهی راکی دید داشتیم، اما خوشبختانه آب و هوای کوهپایه ، خیلی خوب بود. نه گرم بود و نه سرد و این باعث میشد حتی نزدیک غروب هم نیازی به لباسهای اضافه نباشه.
سهون بستهی گوشت و نودل رو کنار آتیش نیمه روشنمون گذاشت و یه قابلمه استیل برداشت و روی آتیش گذاشت. آب رو توش ریخت و اجازه داد جوش بیاد.
دستهام رو توی هم قفل کردم و پرسیدم:
-مشروب داریم؟
سهون مکث کرد و من متوجه شدم مشغول یادآوره و فکر کردنه. چند ثانیه بعد، بالاخره لب باز کرد و گفت:
-فکر میکنم یه بطری شامپین مونده باشه.
لبخند زدم.
-امشب دلم مشروب میخواد.
سهون گوشت رو از بستهاش بیرون آورد و روی توری بالایآتیش گذاشت تا بپزه.
-برو پشت کمپر، توی جعبهها باید یکی باشه.
سر تکون دادم و بلند شدم و به سمت کمپر رفتم. هوا کمکم تاریک میشد و مطمئن بودم که اگر طولانی توی کمپر بمونم، دیگه نمیتونم تنهایی ازش بیرون بیام. سریع به سمت در عقب رفتم و بازش کردم. کنار یخچال کوچیکمون، یه باکس پارچهای بزرگ بود که لیوانها و نوشیدنیهایی که نیاز به خنک موندن نداشتن رو میذاشتیم. جعبه رو باز کردم و با دیدن بطری سر خالی شامپین، لبخند زدم.
خواستم بطری رو بردارم که صدایی باعث شد متوقف بشم. یه صدای ناآشنا..!
-ب...ببخشید آقا!
با شنیدن صدای نازک و دخترونهای از نزدیک خودم، ترسیده برگشتم و روی صندوق عقب نشستم. با چشمهای ترسیده نگاهم رو اطراف چرخوندم ولی نیاز نبود خیلی دنبال منبع صدا بگردم. دختری با تیشرد زرد و شلوارک جین آبی، روبروم ایستاده بود. کتونیهای کوهنوردیش خاکی شده بودن و زانوی راستش خیلی کم زخمی شده بود.
بعد از دیدن صورت سرخ و اشکهاش و البته چهرهی شرقیش، نفس راحتی کشیدم و از روی صندوق عقب بلند شدم. در عقب رو آروم بستم و چند قدمی به سمت دختر برداشتم.
-هی...خوبی؟ گم شدی؟
به آرومی پرسیدم تا نترسونمش و دختر که انگار تنها امید زندگیش رو دیده بود، جلو اومد و گفت:
-من...من فک کنم...یعنی...من یه خرگوش رو دنبال کردم و بعد دیگه نتونستم برگردم پیش مامان و بابام!
با نگاه خیس بهم خیره شد و من برخلاف همهی زمانهایی که از همهی بچهها فرار میکردم، جلو رفتم و بغلش کردم.
-نگران نباش کوچولو. بیا بریم پیش ما. من و...من و دوستم اومدیم داریم شام میخوریم. حتما گرسنهای. با هم شام میخوریم و بعد با ماشین میریم دنبال مامان و بابات. خوبه؟
دختر بینیش رو بالا کشید و با پشتدستش، خیسی گونهاش رو گرفت و آروم سر تکون داد.
بدون هیچ حرفی، به سمت جایی که صندلیهامون بودن، رفتم. سهون همچنان داشت گوشت کباب میکرد.
-دیر کردی یخمک.
بدون اینکه بگرده، با شنیدن صدای قدمهام، گفت و من جواب دادم:
-یه مهمون ناخونده داریم.
سهون خندید.
-چی؟ یه خرگوش؟ سنجاب؟ شاید هم یه موش؟
کنارش ایستادم وگفتم:
-غلطه. یه دختر!
سهون با شنیدن جملهام، با تعجب سر بلند کرد و با دیدن دختربچهی توی بغلم، عقب کشید.
-یا مسیح! این دیگه کیه؟
دختر رو روی صندلی خودم نشوندم و گفتم:
-نمیدونم. فقط میدونم گم شده.
سهون همونطور که چنگک رو توی دستش گرفته بود، به دختر نزدیک شد و پرسید:
-اسمت چیه کوچولو؟
دختر نگاهش رو بین من و سهون چرخوند و بعد از چند ثانیه، لب زد:
-جِین.
سهون لبخندی به صورتش پاشید و گفت:
-خیلی خب جین. میتونی برام تعریف کنی که چی شد؟
با دیدن دود پشت سر سهون، لب زدم:
-ببخشید که بحث جدیتون رو قطع میکنم، ولی گوشتها دارن میسوزن سهون!
سهون با شنیدن صدام، به سرعت به سمت آتیش برگشت و گوشتها رو برگردوند.
-خوب شد گفتی وگرنه شام نداشتیم!
لبخند زدم و به سمت دختر برگشتم. زخم روی پاش هنوز تازه بود. به سمت کمپر رفتم و باکس کمکهای اولیه رو برداشتم. یه چسب زخم از توش برداشتم و یه پدالکلی آماده. به سمت صندلیها رفتم و روبروی دختر، روی پنجههام نشستم. پدر رو باز کردم و آروم روی زانوش کشیدم تا زخمش رو تمیز کنم. هیس کوتاهی از بین لبهاش بیرون پرید. نیم نگاهی به چهرهی دردمندش انداختم و لب زدم:
-میدونم میسوزه؛ ولی باید ضدعفونی بشه که بعدا عفونت نکنه و جاش نمونه.
دختر خیلی کوتاه سر تکون داد و چیزی نگفت. نگاهم رو بین چشمهاش چرخوندم و گفتم:
-موقع شام بیشتر حرف میزنیم. باشه؟
دختری که به لطف سهون فهمیده بودم اسمش جینعه، سر تکون داد و به دستهای سهون خیره شد و من فهمیدم که راه رفتن طولانی توی جنگل، گرسنهاش کرده.
-سهونا... میتونی یه نودل اضافه بذاری؟ من میز رو آماده میکنم.
گفتم و سهون بدون اینکه به سمتم برگرده، جواب داد:
-باشه هانی. میذارم.
اول به سمت کمپر رفتم و ریسههای اطراف چادر و کمپر رو روشن کردم که بعد از غروب، نور محیط خیلی کم نشه و بعد به سمت میز کوچیکمون رفتم و به صندلیها نزدیکش کردم.
همه چیز دوتایی بود و این به این معنی بود که من و سهون باید از یه دست بشقاب، قاشق چنگال و چاپستیک استفاده میکردیم. همه رو روی میز گذاشتم و به جای شامپین، سه تا قوطی کولا روی میز گذاشتم.
سهون بشقاب گوشت رو وسط میز گذاشت و چند تیکه توی بشقاب جین انداخت و به دستش داد. جین به سرعت یه تیکه رو برداشت و توی دهنش انداخت. سهون با دیدن دختربچهای که به خوبی از خودش پذیرایی میکرد، لبخند زد و به سمت من برگشت. دستم رو گرفت و آروم بدنم رو به سمت خودش کشید. میخواست من رو روی پاهاش بنشونه که خودم رو عقب کشیدم و گفتم:
-بچه اینجاست. من نمیشینم.
سهون دستم رو محکم کشید و من بیاختیار روی پاهاش افتادم.
-بشین یخمک. از لهجهاش مشخصه کرهای بلد نیست و این یعنی همینجا بزرگ شده و مطمئنا چشمش به اینجور روابط عادت داره.
خواستم بلند بشم که کمرم رو محکم گرفت و گفت:
-چرا به حرفم اعتماد نداری هانی؟
نگاهم به چشمهاش افتاد و بدنم قفل شد و سرجام موندم. سهون که فهمید تسلیم شدم، چاپستیکهاش رو برداشت و یه تیکه گوشت برداشت. اون رو به سمت دهنم آورد و من بدون حرف، قبولش کردم.
-واو. خیلی خوشمزه شده.
ناخودآگاه گفتم و سهون یه تیکه گوشت خورد.
-اوهوم. خوب شده.
کاسه رو برداشت و یکم نودل توش ریخت و به جین داد و برای خودمون توی یه کاسه نودل ریخت.
-شما زن و شوهرین؟
جین با دهن پر پرسید و من با چشمهایی که دیگه از اون درشتتر نمیشدن، بهش خیره شدم. جین به چاپستیک توی دست سهون اشاره کرد و گفت:
-اینکار زن و شوهرها نیست؟ حتی مامان و بابای من هم دیگه از این کارها نمیکنن!
با خجالت سرم رو پایین انداختم و سکوت کردم، اما انگار سهون قصد سکوت کردن نداشت.
-تو دختر باهوشی هستی جین! درست حدس زدی. این آقا، عشق زندگی منه!
-یااا...
اعتراض کردم و سهون به گونههام که مطمئن بودم الان سرخ شدن، خیره شد و کوتاه خندید. جین لبخند کوچیکی زد و گفت:
-به همدیگه میاین!
سهون سریع تشکر کرد:
-ممنونم کوچولو.
جین یکم نودل خورد و گفت:
-من کوچولو نیستم. هفت سالمه!
با دلخوری گفت و قوطی نوشابه رو به سمتم گرفت و من فهمیدم باید بازش کنم. خندیدم و گفتم:
-ادعا میکنی کوچولو نیستی ولی نمیتونی قوطی نوشیدنیت رو باز کنی؟
جین اخم کرد.
-به خاطر اینکه بابام همیشه برام بازش میکنه. میگه من نباید به قوطیهای فلزی دست بزنم چون ممکنه دستم رو ببرم.
تلخندی زدم و در قوطی رو باز کردم و اون رو به دختر برگردوندم.
-پدرت خیلی دوستت داره.
سهون بطری کولا رو باز کرد و به دستم داد و گفت:
-من هم تورو خیلی دوست دارم یخمک!
لبخندی ناخواسته روی لبهام نشست و سهون بوسهای روی شونهام که به خاطر نشستنم روی پاهاش، روبروی صورت بود، گذاشت.
درسته. من یه پدر مهربون نداشتم و مادرم رو هیچوقت ندیده بودم، ولی اعتقاد داشتم که خدا با فرستادن سهون توی زندگیم، تمام اون کمبودها رو برام جبران کرد...
-و من خیلی خوشحالم که تو کنارمی سهون.
سهون لبخندی زد و یه تیکه گوشت رو با چاپستیک به دهنم نزدیک کرد و من دستش رو رد نکردم. نفس عمیقی کشیدم و نگاهم رو ازشون گرفتم و به روبرومون خیره شدم. با غروب خورشید، ویوی رودخونهی روبرومون تاریک شده بود و غیر قابل تشخیص. اما هنوز میتونستم بوی یخ رو حس کنم.
-امشب سرد میشه...
آروم گفتم و سهون تایید کرد.
-حق با توعه یخمک. امشب هوا سرده.
نیم نگاهی به جین انداختم که مشغول ور رفتن با تیکههای گوشت بود. ممکن بود توی سرما اذیت بشه. ما فقط یه کیسه خواب دونفره داشتیم و مطمئنا اون بچهی لاغر، اگر بدون کیسه خواب میخوابید، سرما میخورد.
-چشمهاش همرنگ چشمهای توعه.
نگاهم رو از جین گرفتم و به سهون دادم و سهون ادامه داد:
-دلت نمیخواد یه کوچولو توی زندگیمون داشته باشیم؟
نفس عمیقی کشیدم. یه بچه..؟ یه بچه برای رنگی کردن زندگیمون و سرگرم کردنمون فوقالعاده بود اما..من پدر خوبی بودم؟!
مسلما نه..!
ازیه آدم آهنی که کل عمرش از پدرش متنفر بوده، انتظار پدری داشتن، عجیبه!
-نه سهون. ما به بچه احتیاجی نداریم.
به صورت منتظرش خیره شدم و جواب نگاه سوالیش رو دادم:
-من و تو کنارهم و دوتایی زندگی خوبی داریم. مگه نه؟
لبخند روی لبهای سهون به حدی پر از صداقت بود که نگاهم رو مدام به سمت خودش میکشید.
-درست میگی لوهان. من و تو برای خوشبختی فقط به خودمون نیاز داریم.
لبخند کوچیکی زدم و سهون دوباره بوسهای روی شونهام گذاشت...
////////////////////
-تا یه مدت طولانی میرفتم کشورهای مختلف تا بتونم سوژههای خوب پیدا کنم.
-و همون موقع بود که لوهان رو دیدی؟
جین پرسید و با چشمهای براق بهم زل زد. مطمئنا نمیتونستم داستان طولانی به هم رسیدنمون رو براش تعریف کنم، پس نگاهم رو به لوهان که پشت جین، زیر کیسهی خواب دونفرهمون خوابیده بود و دختر بچه رو توی بغلش گرفته بود تا سردش نشه، دادم و تایید کردم:
-آره. دیدمش و دیگه نتونستم چشمم رو ازش بگیرم.
لبخند زدم و به صورت جین خیره شدم.
-لوهان زیباترین سوژهی عکاسی دنیا بود و هست.
جین با ذوق موهای مشکیش رو از روی چشمهاش کنار زد و گفت:
-بعدش چی؟ چی شد که اینهمه مسافرت رفتین؟ بازهم میخواستی عکس بگیری؟
لبهام رو جمع کردم و بعد از چند ثانیه، رهاشون کردم.
-نه. فقط چون ما کنارهم بودن رو دوست داشتیم و مسافرت رفتن حالمون رو خوب میکرد. همین!
جین نفس عمیقی کشید.
-من تازه رفتم مدرسه ولی دلم میخواد دیگه نرم!
لوهان با خنده گفت:
-شوخی میکنی؟ تو فقط 7 سالته!
جین سرش رو جلو آورد و به سینهی من تکیه داد.
-میدونم. ولی خسته کنندهست. کاش میشد همیشه با مامان توی خونه بمونم یا نهایتا دوتایی بریم خرید! من عاشق جمعههام. وقتی پدرم از سرکار میاد و دو روز تعطیله. اینجور مواقع فقط ترجیح میدم کنارش روی تخت یا روبروی تلوزیون ریلکس کنم.
دستم رو زیر چونهاش بردم و سرش رو بالا کشیدم.
-تو کلی وقت داری که راه زندگیت رو انتخاب کنی. میدونم مدرسه سخته چون من خودم هم مدرسه رفتن رو دوست نداشتم ولی...من توی مدرسه بهترین دوستم رو ملاقات کردم. کسی که همیشه کنارم بود، چه زمانی که حالم خوب بود و چه زمانی که حالم خیلی بد بود. مطمئنم تو هم کلی دوست پیدا میکنی.
جین لبخند زد و دوباره سرش رو به سینهام تکیه داد.
-کاش میشد من هم با شما بیام کمپ. حس میکنم خیلی خوش میگذره.
لوهان خواست چیزی بگه که پیشدستی کردم.
-خب دیگه دیروقته. بهتره زودتر بخوابی. باید فردا بریم دنبال مادر و پدرت و باید انرژی داشته باشی.
دستم رو پشت کمر لوهان بردم و بدنش رو جلو کشیدم و اجازه دادم جین بهمون بچسبه.
دستم رو بالا بردم و موهای لوهان رو مرتب کردم و گونهاش رو به نوازش گرفتم.
-بهتره امشب نزدیک به همدیگه بخوابیم.
لوهان سر تکون داد و من با صدای آروم ادامه دادم:
-بخواب یخمکم. استراحت کن.
لوهان صورتش رو بیشتر به کف دستم فشرد و من باز هم نوازشش کردم. میتونستم نگاه ناراحتش رو ببینم و این آخرین چیزی بود که توی زندگیمون میخواستم.
-هانی...به من فکر کن. باشه؟
لوهان نگاه عسلیش رو به من داد و من با یه لبخند ادامه دادم:
-به خودمون فکر کن. به کمپهایی که قراره بریم و مسافرتهامون. به چیزهای خوب فکر کن و سعی کن بخوابی عزیز دلم.
لوهان سر تکون داد و چشمهاش رو بست. دیگه خبری از چین افتادن پیشونیش نبود و این بهم میفهموند حالش بهتره و من هم به چشمهام اجازهی استراحت دادم...
////////////////////////
-س...سهونی بیدار شو.
با شنیدن صدای لوهان، چشمهام رو باز کردم و تونستم توی نور کم ماه که به خاطر باز بود قسمت پارچهی سقف چادر داخل میتابید، صورت نگرانش رو ببینم.
نیم خیز شدم و پرسیدم:
-چی شده هانی؟ چرا بیداری؟
لوهان انگشتش رو روی بینیش گذاشت و گفت:
-هیس...من حس میکنم یه حیوون بیرون باشه. اگر گرگ یا خرس باشه باید چیکار کنیم؟
بلند شدم و کامل نشستم. پتو رو روی مهمون کوچولومون انداختم و چاقوی کوچیکی که کنار چادر قایم کرده بودم رو برداشتم.
به سمت پنجرهی پارچهای کنار چادر رفتم و یکم زیپش رو باز کردم و کنار زدمش. لوهان پشتم قرار گرفت و دست آزادم رو دو دستی نگه داشت. نمیدونستم قراره با چی روبرو بشیم ولی با شنیدن صدای شکستن چوب و خرد شدن برگ، میتونستم بفهمم که داره بهمون نزدیک میشه.
-بهتره از چادر بیرون نریم. اگر سر و صدا نکنیم، از کنارمون میگذره و میره.
به آرومی گفتم و لوهان دستم رو یکم فشرد. میترسید و من میدونستم، دستم رو از دستش در آوردم و بغلش کردم. سرش رو به گردن خودم تکیه دادم و بوسهای روی موهاش زدم.
-داری میلرزی لوهان. آروم باش.
لوهان حرفی نزد و فقط سرجاش توی بغلم موند.
صدا کم کم نزدیک تر میشد و من نگران تر از قبل. ما علاوه بر خودمون، یه مهمون کوچولو داشتیم که باید مراقبش میبودیم.
صدای قدمهاش نزدیک شد و من چاقو رو توی مشتم فشردم.
اما با دیدن یه آدم عادی با لباسهای کاملا عادی و بدون سلاح، مشتم باز شد. یه آدم؟
-آدمه.
گفتم و لوهان بلافاصله پرسید:
-یعنی اومدن دنبال جین؟
با یادآوری این موضوع، نفس راحتی کشیدم و چاقو رو قلاف کردم و توی جیبم انداختم.
-بمون داخل. میرم ببینم اینجا چیکار میکنه. اگر مشخصات جین رو داد، میگم بهت.
لوهان سر تکون داد و من به سمت در چادر رفتم. زیپ رو باز کردم و از چادر بیرون رفتم.
با ایستادنم، زن روبروم با ترس گفت:
-من...من کاریتون ندارم. فقط دنبال دخترمم!
با شنیدن جملهاش، متوجه شدم مادر جینه. جلو رفتم و چراغ قوه رو روشن کردم.
-نگران نباشید. دخترتون اینجا پیش ماست و حالش کاملا...
-سهون؟!
با شنیدن اسمم از دهن زن روبروم، حرفم رو قطع کردم. من رو میشناخت؟
-تو...سهونی؟ اوه سهون؟
چراغ قوه رو تا نزدیک سینهاش بالا بردم تا بتونم صورتش رو ببینم و قسم میخورم به ثانیه نکشیده، خشک شدم. زن روبروم...جینآه بود..!
///////////////////////
-خیلی وقت بود ندیده بودمت!
جینآه گفت و دستهاش رو توی هم قفل کرد.
-خوشحالم که حالت خوبه نونا.
جینآه نگاهش رو به صورتم داد و بعد سریع گرفت.
-من هم... خوشحالم که کنار سهون انقدر خوشحالی.
نگاهم رو ازش گرفتم و به دستهام خیره شدم. باید چی میگفتم؟
-من... به همسرم زنگ زدم و اون به زودی میرسه اینجا. متاسفم که بیدارتون کردم. به محض اینکه اندرو بیاد، ما میریم.
-مشکلی نیست نونا. ما هم از نگرانی نمیتونستیم درست بخوابیم.
سهون به جای من جواب داد و فنجون دمنوش رو به دست جینآه داد.
-از کی گم شده؟
جینآه یکم از نوشیدنیش رو خورد و گفت:
-خیلی نبود. فکر میکنم طرفهای ساعت 6 بود که رفت با خرگوشها بازی کنه. بهش گفته بودم دور نشه، ولی فکر میکنم راه برگشت رو پیدا نکرده و مستقیم تا اینجا اومده.
-جین رو بیدار کنم؟
سهون پرسید و نونا جواب داد:
-نه. نیازی نیست. اندرو بیاد، خودش صدا 0=3+3...ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 37 تاريخ : چهارشنبه 22 آذر 1402 ساعت: 13:45