قسمت هفتاد و هفتم
"-میتونم کمکت کنم هیونگ؟
با دیدن درگیری اون مرد که حالا فهمیده بودم اسمش ییفانه، با بستن طناب بادبان، جلو رفتم و پرسیدم. نیم نگاهی بهم انداخت و با اخم گفت:
-برو عقب بچه. به لوهان قول دادم سالم برسونمت.
لبخند زدم و جلوتر رفتم. سر طناب رو توی دستم گرفتم و همونطور که مقابل چشمهای متعجب اون مرد، گره میزدمش، گفتم:
-قبلا خیلی کوتاه و دور از چشم برادرم، دورهی نظامی دیدم. آرزوم این بود که بتونم برای کشورم مفید باشم و برای آزادیش بجنگم ولی برادرم و لوهان...
نفس عمیقی کشیدم و طناب گره خورده رو به دست ییفان هیونگ دادم.
-نمیتونستم رهاشون کنم.
تلخندی زدم.
-حتی نتونستم از برادرم مراقبت کنم. اونوقت دارم ازآزاد کردن کشور حرف میزنم!
-شنیدم برادرت همون کیم ته یانگه.
هیونگ پرسید و من به تایید حرفش، سر تکون دادم.
-آره. هست. برادرم خیلی خفنه هیونگ!
با ذوق گفتم و مرد روبروم نیمچه لبخندی تحویلم داد.
-جنگ فقط تن به تن و با توپ و تفنگ نیست. شما هم دارین میجنگین.
روی لبهی چوبی عرشه نشستم و گفتم:
-ممنونم که اینطوری فکر میکنی.
سر تکون داد، ولی چیزی نگفت. سرم رو بالا بردم و به آسمون خیره شدم. پر از ستاره بود و من رو یاد تمام شبهایی مینداخت که با لوهان توی باغ صنوبر دراز میکشیدیم و ستارهها رو میشمردیم.
-برو توی اتاق من و بخواب. من باید بیدار بمونم.
بیتوجه به حرفش، پرسیدم:
-چطور لوهان رو میشناسی هیونگ؟
بدون اینکه بهم نگاه کنه، جواب داد:
-چند بار پدرش با کشتی من محصول جا به جا کرد. لوهان رو همراه پدرش دیدم و دوست شدیم.
سرتکون دادم و حرفی نزدم. درسته حس کنجکاویم ارضا نشده بود و بازهم کلی سوال داشت که بپرسم، ولی نمیخواستم آدم فضولی به نظر برسم، پس چیزی نگفتم.
کشتی که توش بودیم، به آرومی جلو میرفت و باد ملایمی که به خاطر حرکت کشتی، توی صورتم میخورد، باعث میشد دلم بخواد چشمهام رو ببندم. دستهام رو دور خودم پیچیدم و به دیوارهی چوبی کشتی تکیه دادم.
-برو بخواب. بیدار موندنت فایدهای نداره.
به ییفان هیونگ خیره شدم و جواب دادم:
-از تنهایی خوشم نمیاد. حداقل اینجا تنها نیستم.
ییفان هیونگ چشم چرخوند و لب زد:
-من هم از بودن با تو خوشم نمیاد. پس برو توی اتاق.
خواستم چیزی بگم که نور شدیدی توی صورتم افتاد. چشمهام رو بستم و دستم رو جلوی صورتم گرفتم.
-چ...چه خبره؟
لب زدم و قبل از اینکه ییفان هیونگ چیزی بگه، صدای مردی که به خاطر بلنگوی دستی بم شده بود، به گوشم رسید.
-سرعتتون رو کم کنید. از طرف ناوگان سلطنتی هستیم.
ییفان هیونگ با ترس به سمتم اومد و روبروم ایستاد.
-بدبخت شدیم سهون. بشین!
با شنیدن حرفش، سریع روی زمین روی پنجههام نشستم و با صدای آرومی پرسیدم:
-چی شده؟
ییفان هیونگ گفت:
-برو قایم شو. سریع باش اگر نمیخوای سرت رو از دست بدی!
با استرسی که از حرفهای ییفان هیونگ گرفته بودم، همونطور نشسته، به سختی به سمت دری که به سمت داخل بدنهی کشتی باز میشد، رفتم. خوشبختانه در باز بود و قرار نبود صدایی توجه بقیه رو جلب کنه. به آرومی از پلهها پایین رفتم و آخرین چیزی که دیدم، این بود که چند نفر با یونیفرم ارتش ژاپن، وارد کشتی میشدن.
به محض رسیدن به سطح سالن کوچیک داخل کشتی، به سمت آخرین اتاق رفتم. بدون در زدن، وارد اتاق خدمه شدم و بدون روشن کردن چراغ، گفتم:
-بیدار شید. بازرسیه!
مردی که نزدیک به در خوابیده بود، بلافاصله نشست و با تعجب پرسید:
-بازرسی؟ بازرسی ژاپن؟
سر تکون دادم و گفتم:
-آره. کاپیتان تنهاست. فکر میکنم به کمکتون نیاز داشته باشه.
مرد بلافاصله بلند شد و چند نفر دیگه رو هم بیدار کرد. حتی دقیقهای نگذشته بود که از کنارم گذشتن و از اتاق بیرون رفتن. از فرصت استفاده کردم و وارد اتاق شدم. نگاهم رو توی اتاق چرخوندم و به سمت یکی از گالنهای چوبی خالی کنار اتاق رفتم. درش رو باز کردم و با بوی زنندهی پیاز مواجه شدم. صدای قدمهایی رو میشنیدم که به اتاق نزدیک میشدن. به هرحال بوی پیاز گرفتن خیلی بهتر از مردن بود، پس سریع رفتم داخلش و درش رو بستم. بینیم رو با آستینم پوشوندم و سعی کردم صدای نفسهام رو کم کنم تا کسی متوجه حضورم نشه.
در اتاق با صدای بدی باز شد و صدای کوبیده شدن کف پوتینهای نظامی توی پاهاشون به کف چوبی کشتی، توی گوشم پیچید. چشمهام رو بستم و نفسم رو حبس کردم. میتونستم حس کنم که خیلی نزدیکن. حضور من اونجا غیر قانونی بود و بدتر از همه اینکه اونها سربازهای ژاپن بودن. آدمهایی که منتظر بودن پات رو کج بذاری تا اعدامت کنن!
صدای پوتینها دورتر شد و من نگرانیم کمتر. فقط فکر کردن به اینکه تا چند لحظهی دیگه، دوباره همه چیز آروم میشه، باعث میشد نفس راحتی بکشم.
درست زمانی که میخواستم دستم رو از روی دهنم بردارم، صدای پارس سگی رو نزدیکم شنیدم و چشمهام با ترس باز شدن. میتونستم امیدوار باشم سگها بوی من رو بین اونهمه بوی پیاز متوجه نشن؟
با ترس دستم رو بیشتر روی دهنم فشردم. صدای پوتینها دوباره بیشتر شد و مغزم قفل کرد. یعنی اینجا تهش بود؟ اینجا جایی بود که داستان زندگی من تموم میشد؟ یعنی وقتی لوهان برمیگشت چین و میفهمید که مردم، چه حسی بهش دست میداد؟
صدای پارس سگ دقیقا از سمت راستم به گوشم رسید و فقط یه جمله توی سرم نقش بست. "کارت تمومه اوه سهون!"
با لگدی که به گالن خورد، به کنار افتادم. درش باز شد و من بیاختیار به بیرون پرت شدم. ضرب افتادنم و برخورد لبهی گالن به پهلوم، نفسم رو برید. میتونستم متورم شدن رگهای روی پیشونی و گردنم رو حس کنم.
-گیر افتادی موش کثیف!
مرد به زبون منفور ژاپنیش گفت و به سمتم اومد. یقهام رو گرفت و بدن دردمندم رو بالا کشید.
-راه بیفت.
گفت اما قبل از اینکه حتی سعی کنم روی پاهام راه برم، دو نفر با گرفتن یقه و بازوهام، من رو بیرون کشیدن و از پلههایی که به سختی ازشون پایین اومده بودم، بالا بردن. درد پهلوم هنوز هم زیاد بود و بهم اجازه نمیداد خودم رو باهاشون هماهنگ کنم.
روی عرشه کشیده شدم و به شدت روی سطح چوبی زیر پاهام، پرت شدم.
-میدونی حکم موشهای کثیفی مثل تو چیه؟
مرد پرسید و بعد از چنگ زدن موهام و بالا کشیدن سرم، تفنگش رو زیر گلوم گذاشت.
-اون فقط یه بچهست. هنوز 18 سالش هم نشده. ولش کنید.
ییفان هیونگ با اخم و نگرانی که از لرزش نگاهش متوجهش میشدم، گفت و جلو اومد.
-خفه شو خیانتکار. تو هم جون سالم به در نمیبری!
با سر به یکی از سربازهاش اشاره کرد و اینبار کسی که مورد عنایت مشتهاشون قرار میگرفت، هیونگ بود.
خواستم تکون بخورم که ضربهی محکمتری روی پهلوم نشست. نفسم قطع شد و روی زمین خم شدم. ضربههای بعدی بدون وقفه توی شکمم کوبیده شد و اشکم رو در آورد. درد اون ضربهها خیلی بیشتر از چیزی بود که بتونم تحمل کنم.
-بندازینش توی دریا. این خیانتکار هم انقدر بزنین تا به غلط کردن بیفته.
صداهای اطرافم رو خوب میشنیدم، اما از درد ضربههای پشت سر همی که توی شکم و پهلوم خورده بود، نمیتونستم از هم تمییزشون بدم و علنا چیزی نمیفهمیدم.
فقط وقتی به خودم اومدم که به سمت دیوارهی کشتی کشیده میشدم و صدای دادهای ییفان هیونگ که سعی داشت جلوشون رو بگیره، توی فضا میپیچید. انتظار نداشتم مرگم انقدر دراماتیک باشه! کاش حداقل بهم اجازه میدادن یه بار دیگه لوهان رو ببینم و بعد من رو تبدیل به یه وعدهی شبانه برای کوسههای دریای زرد میکردن!
-نهههه. سهوننن. من بهش قول دادممممم...
خیلی دردناک بود. شنیدن صدای هیونگی که تا همین چند لحظه پیش از نگاهش "میخوام سر به تنت نباشه" میبارید و حالا به خاطر ناامید ندیدن نگاه معشوقهای که دوستش نداشت، التماس میکرد. نگاهم رو به هیونگ دادم. مردی که کنارش ایستاده بود، به راحتی کشتن یه پشه، تیری توی پای راستش خالی کرد و اجازه داد آخرین چیزی که قبل از فرو رفتن توی اون تاریکی مطلق میبینم، زانو زدنش روی زمین باشه...
و بعد...
همه جا ساکت شد...
صداهایی که تا چند دقیقهی پیش داشتن گوشم رو آزار میدادن، قطع شدن و نور کمی که از عرشه میتابید، هر لحظه کم سوتر میشد، تا جایی که چشمهام باز بودن ولی چیزی نمیدیدم!
حس بیوزنی جالبی بود. جای زخمهام میسوختن، اما دیگه پهلوم درد نمیکرد. کم کم بیشتر فرو میرفتم و سینهام میسوخت. آب از بینیم بالا میرفت و میتونستم سوزش مغزم رو حس کنم.
مرحلهی بعدی چی بود؟ پر شدن ریههام با آب؟
دست و پا نمیزدم و تلاشی نمیکردم. توی اون لحظات باقی مونده فقط یه چیز توی ذهنم بود. اینکه فقط یه فرصت دیگه برای دیدن لوهان و بوسیدن لبهایی که فقط یکبار طعمشون رو چشیده بودم، داشته باشم...
آب به ریههام رسیده بود که بدنم سعی کرد پسش بزنه. سرفههای کوتاهی که راهی به جایی نمیبردن و بدتر، آب رو توی ریههام میکشیدن.
مثل یه خوابیدن ساده بود!
چشمهام بسته شدن و بدنم بیحس تر از قبل. حتی دیگه سوزش زخمها و مغزم رو هم حس نمیکردم. عوضش یه حس سرخوشی عجیبی داشتم...
یه حالتی که انگار باورم دارم همه چیز خوابه و اینبار هم قراره لوهان صدام بزنه و بغلم کنه و بهم بگه که نیازی نیست بترسم، همه چیز فقط یه خواب بوده.."
-سهونا..!
صدای لوهان رو میشنیدم! با تعجب سعی کردم تکون بخورم که کرختی بدنم اجازه نداد.
-سهونا... خوبی؟
به سختی چشمهام رو باز کردم و تونستم لوهان رو ببینم. این تصاویر دیگه چی بودن؟ خدا داشت بهم نشون میداد که تمام این اتفاقا فقط به خاطر این بود که لحظهی آخر قبل از مرگم، لوهان رو ازش خواستم؟!
نگاهم رو به چشمهای لرزون لوهان دادم و سعی کردم لبخند بزنم. دستش که توی دستم بود رو یکم فشردم و گفتم:
-خوبم.
-بله حالشون خوبه آقای لو. نیازی نیست نگران باشید. فقط از این به بعد تا یه مدت باید خیلی حواسشون به غذاشون باشه و کار سنگین هم تا یه مدت ممنوعه.
به مردی که کنار تخت ایستاده بود و بیوقفه حرف میزد نگاه کردم و مرد ادامه داد:
-میتونید بعد از تموم شدن سرمشون کارهای ترخیصشون رو انجام بدید. داروهایی که براشون نوشتم رو بگیرید و حواستون باشه حتما مصرف کنن.
لوهان سر تکون داد و تعظیم نصفه نیمهای به نمایش گذاشت.
-بله ممنونم دکتر.
مرد بدون هیچ حرف اضافهای، از اتاق بیرون رفت و لوهان بلافاصله پرسید:
-مطمئنی که خوبی؟ نقش که بازی نمیکردی؟
کوتاه خندیدم و جواب دادم:
-نگران نباش یخمک...حالم خوبه.
لوهان نفس راحتی کشید و دست آزادش رو بالا آورد و روی گونهام گذاشت.
-میدونی چقدر من رو ترسوندی؟ الان چند ساعته که بیهوشی.
اخمی کردم و گفتم:
-معذرت میخوام. دیگه این کار رو نمیکنم.
لوهان لبهاش رو آویزون کرد و چیزی نگفت. دستش رو رها کردم و دستم رو پشت دستش که هنوز روی صورتم بود، گذاشتم. دستش رو به سمت لبهام کشیدم و بوسهای کف دستش کاشتم. لوهان با نگرانی پرسید:
-دکتر میگفت سطح هوشیاریت خیلی پایین بوده. میگفت چیزی شبیه به کما بوده ولی خفیفتر.
لبخندی به نگرانیش زدم و گفتم:
-چیزی نبود. فقط یه سری خاطره...
لوهان بلافاصله پرسید:
-چه خاطرهای؟ چیز دردناکی بود؟
با نگاهی سوالی بهش خیره شدم که ادامه داد:
-آخه گاهی ناله میکردی...
سر تکون دادم و با دستم روی تخت زدم.
-اینجا بشین.
لوهان کنارم روی تخت نشست و من تونستم هر دوتا دستش رو توی دستم بگیرم.
-آخرین تیکهی این پازل... و شاید هم نقطهی شروع رابطهی من و تو...
نگاهم رو از دستهامون گرفتم و به چشمهاش دادم.
-سهونی رو دیدم که ییفان تلاش میکرد نجاتش بده، ولی توی دریا غرق شد.
نگاه لوهان رنگ غم گرفت و من به مرد کوچولوی روبروم که حالا یاد گرفته بود بیشتر از قبل احساساتش و نشون بده، لبخند زدم.
-حالا میفهمم که چرا تمام زندگیم دنبال یه چیزی میگشتم...
لبهای خشکم رو با زبونم تر کردم و ادامه دادم:
-سهون قبل از مرگش، آرزو کرد فقط یه بار دیگه بتونه لوهان رو ببینه و ببوستش... همین!
لوهان لبش رو گزید و سرش رو پایین انداخت و به دستهامون خیره شد.
-پس...به خاطر یه بوسه الان من و تو اینجاییم؟
لبخند زدم.
-نه!
محکم گفتم و سعی کردم بلند شم. لوهان کمکم کرد و من به تاج تخت فلزی بیمارستان، تکیه دادم. دستهاش رو به سمت خودم کشیدم و کاری کردم خیلی نزدیکتر از قبل کنارم بشینه.
نگاهم رو به چشمهای عسلی رنگ و متعجبش دادم و لب زدم:
-حتی اگر سهون آرزوی دیدن معشوقهاش رو نداشت، من باز هم تو رو پیدا میکردم. یادت رفته تمام روح و جسمم رو برای خودت کردی لوهانم؟
انقدر به همدیگه نزدیک بودیم که آروم آروم سرخ شدن گونههاش رو ببینم و این صحنه باعث شد برای بار هزارم قلبم برای اون پسر لعنتی بلرزه...
دستش رو رها کردم و دستم رو پشت کتفش بردم. بدنش رو به آرومی به سمت خودم کشیدم.
-متاسفم لوهان!
به آرومی لب زدم و لوهان با تعجب گفت:
-برای چی؟
بوسهای روی موهاش زدم و چشمهام رو بستم.
-متاسفم که عاشقت شدم. تو زیادی برای عاشقت نشدن خوب بودی و من نتونستم جلوی خودم رو بگیرم!
لوهان کمی عقب کشید و من تونستم صورت ناراضیش رو ببینم.
-این چه حرفی بود سهون؟
دستهاش رو بالا آورد و دو طرف صورتم گذاشت.
-ولی من ممنونم که عاشقم شدی و صبوری کردی. میدونم آدم نچسبی بودم و خیلی اذیتت کردم.
کوتاه خندیدم و گفتم:
-تو فوق العاده بودی و هستی یخمک آلبالویی من.
نگاهم رو از چشمهاش گرفتم و به لبهاش دادم. اون لبهای سرخ من رو به اینجا کشونده بودن...
-لوهانا...
صداش زدم و لوهان با یه لبخند محو روی لبهاش، جوابم رو داد:
-جونم؟
نگاهم رو به چشمهاش دادم.
-توی چشمهام نگاه کن...
لوهان نگاهش رو به چشمهام داد.
-چی میبینی؟
زمزمه وار پرسیدم و لوهان جواب داد:
-عشق رو..!
لبخند بیریایی روی لبهام نشست. قبلا وقتی این سوال رو ازش پرسیدم، فقط بهم گفته بود خودش رو میبینه و این واقعیت هیچوقت عوض نمیشه و حالا یخمک آلبالویی من انگار ترشی قبل رو از دست داده بود و شیرینی که سالهای سال توی وجودش مخفی کرده بود، داشت خودش رو نشون میداد.
سرم رو یکم خم کردم و لبهای سرخش رو بوسیدم. لوهان چشمهاش رو بست و بهم اجازه داد بین بوسههای آرومی که روی لبهاش مینشونم، به مژههای بلند و زیباش و سایهشون روی گونههاش، خیره بشم...
/////////////////////////
قسمت هفتاد و هشتم
-خوب دقت کن. ازت یه صورت جلسهی خیلی مرتب و خوب میخوام. وقتی کاملش کردی، نسخهی نهایی رو فردا برام بیار اتاقم.
رو به دستیار جدیدم گفتم و پسر جوون با لبخند گفت:
-بله چشم رئیس.
نگاهم رو ازش گرفتم و به سمت اتاق کنفرانس راه افتادم. هوانگ پشت سرم به آرومی قدم برمیداشت و همزمان از موفقیتهای قرارداد جدیدمون میگفت و البته سر و صدایی که به خاطر پخش شدن عکسهای بوسهی من و سهون وسط سالن نمایشگاه راه افتاده بود. از وقتی برگشته بودم، میتونستم نگاه ناراحت و سرزنشگر خیلی از کارمندها رو روی خودم ببینم ولی قرار نبود بهشون اهمیت بدم. من کل عمرم رو به خاطر پدرم و دستورات لعنتیش از بین بردم؛ اینبار میخوام فقط به خودم و سهون توجه کنم. اینبار میخوام فقط برای خودم و سهون زندگی کنم.
روبروی اتاق کنفرانس ایستادم و دستی به کت مشکی رنگ توی تنم کشیدم. دم عمیقی گرفتم و لبهام رو با زبونم تر کردم. دستم رو روی دستگیرهی در گذاشتم و بازش کردم و با قدمهای محکم، وارد اتاق شدم. انعکاس صدای برخورد پاشنهی کفشهای چرمم به کف سنگی اتاق، فضا رو سنگینتر میکرد و من هم همین رو میخواستم. باید به اون آدمهای احمق که همون لحظه و بدون برگشتن هم میتونستم نگاه سرزنشگرشون رو حس کنم، نشون میدادم که اینجا رییس کیه!
سر میز رفتم و بعد از اینکه هوانگ کنار صندلی ایستاد، روی صندلی نشستم و دستهام رو روی میز توی هم قفل کردم.
دوباره اونجا بودم...
بین جمعی از سهامدارهای احمق، پیر و خرفت که میدونستم قرار نیست هیچ کدوم از حرفهام رو بفهمن؛ ولی من هم اینجا نبودم که براشون توضیح بدم و ازشون بخوام کنارم بمونن، چون اگر نباشن، ورشکست میشم! اینجا بودم تا بهشون نشون بدم این شیر جوون روبروشون، مثل اون کفتار پیر قرار نیست به خاطر دو درصد سهام بیشتر، لی لی به لالاشون بذاره!
نیشخند روی لبهام رو خودم هم حس میکردم. منتظر بودم. منتظر یه فرصت برای پریدن به کسی که اعتراض کنه!
انگار همهشون میدونستن اینبار حتی آمادهی دریدن و پاره کردن حنجرهای که مزخرف میگه، هستم؛ چون هیچکدوم هیچ حرفی نمیزدن.
پوزخند روی لبهام پررنگتر شد. واقعا چرا درخواست تشکیل این جلسه رو داده بودن؟ اونهم وقتی با همون مقالهها و عکسهای پخش شده، محبوبیت برند LUtus به جای کمتر شدن، توی اروپا و آمریکا چندبرابر قبل شده بود!
اعتماد به نفسم داشت سر به فلک میکشید و دیگه از این تجمع و جلسات مسخره، ناراحت نمیشدم. منظورم اینه که...اونها میتونستن هر مزخرفی که میخوان بگن، من قرار نبود دیگه اون بیدی باشم که با هر بادی که بهش میوزه، میلرزه.
تکخندی زدم و یکم به عقب تکیه دادم و گفتم:
-منتظر چی هستین؟ مگه شما نمیخواستین باهام حرف بزنین؟
مردی که نزدیکتر از بقیه نشسته بود، بلافاصله گفت:
-برای همهمون سواله که کی قراره این مسخره بازیها رو تموم کنید.
اخم کردم.
-مسخره بازی؟
پرسیدم و مرد تایید کرد.
-آره. منظورم رابطهی جدیدتونه. سال پیش از همین رابطه فرار کردید، چون سهام افت کرد. حالا که به خاطر دادگاه پدرتون و طلاقتون سهام پایین اومده، با راه انداختن یه شوی عاشقانه، دوباره سهام رو بالا بردید! واقعا آفرین به شما. خیلی خوب دارین از شرکت مراقبت میکنید!
بیاختیار خندیدم.
-واو...جوک خوبی بود!
به راحتی گفتم و با خنده بلند شدم. دستهام رو روی میز ستون کردم و گفتم:
-شوی عاشقانه؟ یادم نمیاد وقتی ریاست اینجا بهم رسید، جایی رو امضا کرده باشم تحت عنوان "وقف کامل زندگی شخصیم برای شرکت و مجموعهی لوتوس"!
مرد روبروم خواست چیزی بگه که بهش اجازه ندادم:
-من یکبار این حرف رو میزنم و دیگه تکرارش نمیکنم. اینبار هم آخرین باریه که توی این جلسهی مسخرهی خرده سهامدارها شرکت میکنم.
صاف ایستادم و گفتم:
-من سهامدار اصلی شرکتم و مسئولیت شرکت و مجموعه با منه. همینطور اونی که هر ماه چند تا صفر به آخر رقم موجودی حسابتون اصافه میکنه هم منم. پس فقط بشینین توی خونههاتون و دست از کنکاش و دخالت بردارید. من وقتی ندارم که برای نظرات مسخره و بیاساس چهارتا پیرمرد و پیرزن که چیزی از تجارت سرشون نمیشه، هدر بدم. هرکسی هم با نحوهی ریاست من مخالفه، میتونه سهامش رو واگذار کنه. اصلا هم نگران نباشید! به اندازهی خریدن سهام 11 تا سهامدار خرده پا، پول توی حسابم هست!
با دست به هوانگ اشاره کردم و ادامه دادم :
-هرکی مایله سهامش رو واگذار کنه، میتونه با آقای هوانگ صحبت کنه. حالا هم با اجازهتون میرم به قرارم برسم. دوست پسرم منتظرمه!
کتم رو توی تنم مرتب کردم و بیاهمیت به قیافهی عصبانی آدمهای توی اون اتاق، از اتاق بیرون اومدم. پسر جوون تازه استخدام شده، دنبالم راه افتاد. به سمت اتاقم رفتم و گفتم:
-صورت جلسه نیاز نیست. خوشبختانه همهشون اینبار فهمیده بودن با کی طرفن و چرت و پرت نگفتن.
پسر"چشم" کوتاهی گفت و بعد از هوانگ قدم برداشت.
-وضعیت برند جدید چطوره هوانگ؟
مردی که کنارم قدم برمیداشت، خیلی کوتاه گفت:
-همه چیز تحت کنترله. نگران نباشید رئیس لو.
سر تکون دادم و وارد سالن شدم. خواستم به سمت آسانسور برم که تونستم فیگور آشنا و دوست داشتنی دوست پسرم رو توی سالن اصلی شرکت و کنار یکی از استندهای معرفی برند ویسکی جدیدمون، ببینم. سهون اینجا بود...
اینبار نیازی نبود بترسم و دستش رو بگیرم و از شرکت ببرمش بیرون. اینبار میتونستم حتی وسط همین سالن ببوسمش!
دستهام رو توی جیبم فرو بردم و خطاب به هوانگ که پشت سرم ایستاده بود و میتونستم سنگینی نگاهش رو حس کنم، گفتم:
-موبایلم و سوئیچ ماشین روی میزمه. تنها برگرد خونه. من و سهون بعدا میایم.
هوانگ کوتاه لب زد:
-بله حتما. شب خوبی داشته باشید.
نیمچه لبخندی زدم که مطمئن بودم نمیتونه ببینه. با قدمهای آروم به سمت سهون رفتم و از همون فاصلهای که کم کم کمتر میشد، به صورت متعجبش خیره شدم. نگاهش به بطریهای بزرگ مشروب بود و لبهاش با تعجب از هم فاصله گرفته بودن. دیدن اون قیافهی متعجبش باعث میشد دلم بخواد سریعتر بهش برسم و محکم توی آغوشم بگیرمش و تا جایی که قدرت بدنیم بهم اجازه میده، بین بازوهام فشارش بدم.
بالاخره بهش رسیدم و پشت سرش ایستادم. نگاهش هنوز به تابلوی روبروش بود و احتمالا مشغول خوندن یکی از بندهای تبلیغاتی برند جدیدم.
-نظرتون چیه؟ به نظرتون این برند به اندازهی بقیهی زیرمجموعههای لوتوس بزرگ و معروف میشه؟
انگار متوجه حضورم شده بود، چون اصلا از شنیدن صدام تعجب نکرد.
-مطمئنا...هر چیزی که اسم لوهان پشتش باشه، صد درصد موفق میشه.
لبخند صادقانهای روی لبهام نشست و قبل از اینکه فرصت کنم اون رو از روی لبهام پاک کنم، سهون به سمتم برگشت. نگاهش رو روی صورتم چرخوند و لبخند زد.
-کارت تموم شد؟
پرسید و من سر تکون دادم.
-اوهوم. تموم شد.
سهون یه قدم فاصلهی بینمون رو پر کرد و دستم رو توی دستش گرفت.
-خوبه. پس میتونیم زودتر بریم خونه. برات یه شام خوشمزه میپزم.
لبم رو بین دندونهام فشردم و بعد از چند لحظه، لب زدم:
-ولی من برای امشب هتل رزرو کردم!
سهون با تعجب و چشمهای درشت شده و صدایی که به طرز قابل توجهی بالا رفته بود، گفت:
-هتل چرا؟ مگه تخت اتاق خودمون چشه؟!
به سرعت دستم رو روی لبهاش گذاشتم و گفتم:
-یاااا. چرا داد میزنی؟ میخوای همهی کارمندهام بفهمن؟
سهون که تازه فهمیده بود چیکار کرده، با نگرانی نگاهش رو اطرافمون چرخوند و بعد دستش رو روی دستم گذاشت و اون رو از روی لبهاش کنار زد. با صدای آرومی گفت:
-معذرت میخوام. حواسم نبود.
چشم چرخوندم و یکم ازش فاصله گرفتم و گفتم:
-هتل رو فقط برای شام رزرو کردم آقای منحرف!
بدون هیچ حرف دیگهای، به سمت در ورودی قدم برداشتم و بلافاصله صدای برخورد کف کفشهای ورنی سهون به کف سنگی سالن، بهم فهموند دوست پسرم داره دنبالم میاد.
-منظورت چیه که فقط برای شام؟ پس بعدش چی؟ چطور دلت میاد من رو منتظر بذاری؟ من و تو تقریبا یه هفته ست باهم نبودیم. میدونی چقدررررر زیاده؟
سری به تاسف تکون دادم و از پلههای ورودی پایین رفتم. نگاهم رو اطراف چرخوندم و با دیدن ماشین سهون که دقیقا روبروی کیوسک نگهبانی پارک شده بود، به سمتش رفتم و گفتم:
-اگر الان این بحث رو تموم نکنی، بهت قول میدم تا یه هفتهی دیگه هم من رو نمیبینی!
سهون با حرص و قدمهایی که محکم به زمین کوبیده میشدن، به سمت ماشین رفت و پشت فرمون نشست. در سمت راست رو باز کردم و روی صندلی جلو نشستم. نیم نگاهی به سهون انداختم و بعد از دیدن صورت ناراحتش، نگاهم رو اطراف چرخوندم. نزدیک غروب بود و توی ماشین خیلی دید نداشت. البته اگر دید داشت هم اونقدر برام مهم نبود. بوسیدن دوست پسرم که نمیتونست جرم باشه، میتونست؟
خودم رو به سمت سهون کشیدم و بوسهی کوتاهی روی گونهاش زدم اما عقب نرفتم. توی همون حالت لبهام رو تکون دادم و گفتم:
-اتاق هم رزرو کردم آقای عجول. نه به خاطر تو، به خاطر خودم! یادت رفته یخمکت چقدر به آرامش آغوشت نیاز داره؟
سرش رو برگردوند و دقیقا طبق پیشبینیم، لبهاش رو روی لبهام گذاشت. بوسهی آروم روی لبهام زد و با اخم کوچیکی که دلخوریش رو نشون میداد، گفت:
-خب از اول همین رو بگو!
کوتاه خندیدم و عقب کشیدم. روی صندلی خودم نشستم و کمربندم رو بستم.
-بهتره راه بیفتی آقای اوه. خیلی وقت نداریم. باید ساعت 11 خونه باشیم. ییشینگ قراره بیاد دیدنمون.
سهون پوزخندی زد و گفت:
-عمرا اگر بذارم امشب ببینیش!
//////////////////////
-آه...سهون آرومتر!
سهون لبهاش رو از گردنم فاصله داد و گفت:
-متاسفم اما نمیتونم. یخمک آلبالوییم امروز زیادی شیطون شده بود و این تنبیهشه!
لبهاش رو دوباره روی پوست گردنم چسبوند و محکم مکید و بهم فهموند از فردا برای بیرون رفتن از خونه، باید حتما لباس یقه دار بپوشم!
دست سهون پیشروی میکرد و آروم روی بدنم پایین میرفت. بوسههاش روی گردن و ترقوهام هوش از سرم میبرد، انقدری که گاهی متوجه حرکات دستش نمیشدم، اما اون بین، وقتی حرکات دستش شدیدتر میشدن و بوسههاش آرومتر، بیقراری بدنم بهم میفهموند باید ازش بخوام یکم سریعتر باشه. سهون با شیطنت مدام انگشتهاش رو از روی شلوار روی عضوم میکشید و تا دکمهی شلوارم میبرد، اما نه دکمه رو باز میکرد و نه یکم فشار دستش رو بیشتر میکرد و این داشت عصبی و کلافهام میکرد. به حدی که طاقت نیاوردم و بعد از چند دقیقه، با صدای بلند اعتراض کردم:
-آه خدایا...میشه دست از بازی کردن باهام برداری؟
سهون با شیطنت سرش رو عقب کشید و با چشمهایی که شرارت ازشون میبارید، بهم خیره شد.
-رئیس لو همیشه انقدر بی طاقت بودن؟
دستهام رو دور گردنش پیچیدم و گفتم:
-نه ولی وقتی عکاس اوه یه ربع فقط با دکمهی شلوارم ور میره، باید چه واکنشی نشون بدم؟
سهون کوتاه خندید و بوسهای روی بینیم گذاشت.
-خیلی خب. اذیتت نمیکنم.
گفت و یکم ازم فاصله گرفت. نیم نگاهی به پایین انداخت و دکمهی شلوارم رو باز کرد. دوباره سرش رو بالا آورد و خیره به چشمهام لب زد:
-میخوام حسابی تلافی شیطنتهات و خونه نیومدنهات رو در بیارم!
بیاختیار و کاملا بدون قصد، لبهام آویزون شدن.
-تقصیر من نیست که راه اندازی برند جدید انقدر زمان بره!
با حس حرکت دست سهون روی عضوم، لبم رو گزیدم و قوس کوتاهی به کمرم دادم.
-تقصیر من هم نیست که یه هفته نتونستم حتی درست ببوسمت. پس اعتراض نکن. میخوام حسابی طعم یخمکم رو بچشم.
لبم رو گزیدم و سر تکون دادم و سهون باز هم لبهاش رو روی لبهام گذاشت. بازی خیس زبونهامون رو دوست داشتم. درسته که بعضی اوقات به عادت قدیمی که هنوز هم گاهی خودش رو نشون میداد، سعی میکردم نشون بدم تمایلی به لمس کردن و بوسیدنش ندارم، اما بدنم اجازه نمیداد دروغهام، پنهون بمونن و همهشون رو لو میداد. مثل همین الان که با نارضایتی اخم کرده بودم، اما بدن سهون رو محکم به خودم میفشردم و توی بوسه همراهیش میکردم.
سهون خیمهاش رو از روی بدنم برداشت و روی زانوهاش ایستاد. تیشرت سبز رنگش رو از تنش بیرون کشید و بهم اجازه داد به بدنی خیره بشم که بیشتر از همیشه دلتنگش بودم. دستم رو جلو بردم و انگشت اشارهام رو آروم روی عضلات شکل گرفتهی شکمش کشیدم. نیشخند سهون رو ندیده هم حس میکردم!
-مال خودته یخمک کوچولو. منتظر چی هستی؟
نیم خیز شدم و دستهام رو دور کمرش پیچیدم و لبهام رو روی سینهاش گذاشتم. زبونم رو روی نیپلش چرخوندم و بوسههام رو پایین بردم. انگشتهاش سهون بین موهام فرو رفتن و سرش به عقب خم شد. میخواستم سریعتر پیش بریم، پس فقط چند تا بوسهی کوتاه و پروانهای روی عضلاتش کاشتم و در آخر گاز کوچیکی از سینهاش گرفتم که باعث شد "هیس"ای بکشه.
سهون با دیدن عقب کشیدنم، دستهاش رو زیر بازوهام برد و بلندم کرد. مجبور شدم روی زانوهام بایستم، اما سهون حتی اجازه نداد سر جام به تعادل برسم و سریع چرخید و پشتم ایستاد. یه دستش رو دور شونهام حلقه کرد و بدنم رو از پشت به خودش تکیه داد. لبهاش رو روی گوشم چسبوند و گفت:
-میخوام ذوبت کنم یخمک! آماده باش.
اون لحظه نفهمیدم منظورش چیه...
اما چند دقیقهی بعد، وقتی بدنم به بدنش تکیه داده شده بود، لبهاش پوست گردن و شونهام رو طواف میکردن و انگشت وسط دست راستش داخلم فرو میرفت، متوجه منظورش شدم. به خاطر حالت ایستادنم، حرکات انگشتش خیلی عمیق نبودن اما با هربار حرکت دستش و کشیده شدن ساعدش به عضوم و همزمان برخورد نوک انگشتش به پروستاتم، چشمهام از لذت بسته میشدن و پاهام میلرزیدن. میتونستم حس کنم نزدیکم و وقتی همه چیز بدتر شد که صدای سهون و نفسهای گرمش رو کنار گوشم حس کردم.
-حسش میکنی لوهان؟ نیازی نیست حتی کار خاصی انجام بدم. بدنت به دو بند انگشتم هم واکنش نشون میده!
با خجالت سعی کردم سرم رو پایین بندازم تا مثلا صورتم رو ازش پنهان کنم اما دستی که دور شونه ام بود رو بالا آورد و سرم رو عقب کشید. بوسهای ملایم روی گونهام گذاشت و گفت:
-خودت رو قایم نکن. میخوام مطمئن باشم من تنها کسیم که میتونم این صحنه رو ببینه.
لبهای خشکم رو حرکت دادم و بین نفسهای مقطعم، گفتم:
-تو تنها کسی هستی که...بهش... اجازه میدم این صحنه رو ببینه سهون...مطمئن باش.
سهون لبخندی زد که از گوشهی چشمهای خیسم، متوجهش شدم. لبهاش رو به آرومی روی گونهام کشید تا به لبهام برسه و بعد از چند لحظه، لبهام رو به بازی گرفت.
حرکات دستش بهم اجازه نمیدادن درست نفس بکشم و حالا این بوسه داشت باعث میشد چشمهام از کمبود اکسیژن سیاهی بره. سریع دستم رو روی بازوش گذاشتم و خودم رو یکم عقب کشیدم.
-س...هون...ن...نمی...تونم. آه...
سهون دستش رو دور شکمم پیچید و محکم نگهم داشت، اما حرکات دستش رو متوقف نکرد.
-نه...صبر کن...نمیتونم....نمیتونم خودم رو نگه دارم سهوناااا..!
با صدایی نزدیک به جیغ گفتم و سهون بدون هیچ حرفی، باز هم به حرکت دادن دستش و ماساژ دادن پروستاتم ادامه داد.
حالا لبهاش رو هم روی گردنم حس میکردم. بیاختیار چنگی بین موهاش انداختم و دوباره صداش زدم:
-آه. سهوناااآههه...سه...
با هر دوتا دستم، دستش رو گرفتم و از شدت لذت، خودم رو محکم به عقب تاب دادم. سهون نتونست تعادلش رو حفظ کنه و روی تخت افتاد، اما حرکت دستش رو متوقف نکرد و فقط چند ثانیه نیاز بود تا بدون لمس شدن، به شدت روی شکم خودم ارضا بشم...
سهون چند ضربهی آروم دیگه به پروستاتم زد و انگشتش رو بیرون کشید. نفس نفس میزدم و سهون سعی میکرد با بوسههای آرومی که روی گونههای خیسم میکاشت، آرومم کنه.
-چطور بود یخمک؟
با شیطنت پرسید و منی که مغزم هنوز از لذت سفید بود، به سختی گفتم:
-هربار کاری میکنی که به شغلت شک کنم!
با خنده دستش رو روی عضو خیسم حرکت داد و پرسید:
-نکنه فکر کردی بازیگر پورنم؟
به سختی از روی بدنش بلند شدم و چرخیدم. هنوز نفس نفس میزدم اما میدونستم سهون درد داره و باید سریعتر باشم، چون من هنوز حتی موفق نشده بودم لمسش کنم. روی لگنش نشستم و آروم خودم رو روی عضوش عقب کشیدم و خیره به صورتش که تو هم میرفت، گفتم:
-نه. فکر کردم عکاس فیلم پورنی. به هرحال این مهارت باید از یه جایی به دست اومده باشه دیگه!
دقیقا زیر عضوش نشستم و دستهام رو روی شکمش کشیدم.
-شاید هم همهی مهارت هام تجربیه...
ابرو بالا انداختم.
-داری اعتراف میکنی قبل از من با چند نفر دیگه رابطه داشتی؟
سهون کمرم رو گرفت و بدنم رو جلو کشید. عضوم رو عضوش کشیده شد و باعث شد دوباره اخم کنه.
-آه...معلومه که نه! اینا همه تجربههاییه که از عشق بازی با تو به دست اومده یخمک پرتقالی من!
با فکری که به ذهنم رسیده بود، لبخندی که روی لبهام میومد رو خوردم. روی بدنش خم شدم و با لحن تهدید آمیزی گفتم:
-یخمک پرتقالی؟ چشمم روشن! پس پای یه یخمک پرتقالی هم درمیونه! چیه؟ یخمک آلبالوییت دلت رو زده جناب اوه؟
سهون با لبخند بهم خیره شد و دستهاش رو دور بدنم پیچید. با یه حرکت بدنم رو روی تخت خوابوند و روم خیمه زد.
-غلط کرده یخمک دیگهای بخواد جات رو بگیره. من کل عمرم فقط و فقط یه یخمک داشتم، اون هم یخمک آلبالویی خودمه.
لبهام رو جمع کردم.
-پس یخمک پرتقالی کیه؟
لبهاش رو روی لبهام گذاشت و بوسهی آرومی تحویلم داد. سرش رو کنار گوشم برد و جواب داد:
-همون یخمک آلبالویی که جدیدا انقدر آبنبات پرتقالی میخوره، دو مزهای شده!
کوتاه خندیدم و سهون دوباره بوسههاش رو شروع کرد.
-آمادهای باهام ستارهها رو ببینی رئیس لو؟
کنار گوشم لب زد و بوسهای همونجا کاشت. لبخند زدم و دستهام رو دور گردنش پیچیدم.
-آمادهام تک به تکشون رو باهات بشمارم سهونم... به شرط اینکه بعدش تا صبح بغلم کنی.
-با کمال میل سرورم!
0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 30 تاريخ : دوشنبه 13 آذر 1402 ساعت: 6:58