Dream Stage_EP 64

ساخت وبلاگ

Chapter 64: Life Goes On…

"زندگی ادامه داره......هر چقدرم سخت و طاقت فرسا باشه،بازم ادامه داره و متوقف نمیشه....پس سعی کن به جای اخم کردن به دنیا،با یه لبخند ادامه اش بدی....چون بالاخره زمانی میاد که زندگی تو هم درخشان بشه....این سفر بی بازگشتیه که باید از خود جاده لذت ببری نه مقصد...باید ادامه بدی و متوقف نشی...."

این متنی بود که جونگهیون چند وقت پیش تو کتاب "سفر بی بازگشت" پارک سوهی خونده بود و حالا،درست رو به روی دختری نشسته بود که قرار بود بشه همسر آینده ی بهترین دوستش،چوی مینهو!

"چطوری همه چی انقدر سریع اوکی شد که اینا به مرحله ی ازدواج رسیدن؟!"

جونگهیون با ترس فکر کرد و به سختی لبخند زد.

سوهی اما بدون توجه و دونستن اینکه لبخند جونگهیون مصنوعیه،با ذوق جلوی دهنش رو گرفته بود که یه وقت جیغ نزنه.

دیدن آیدل مورد علاقه اش از نزدیک،اونم به عنوان بهترین دوست همسر آینده اش،انقدر ذوق زده اش کرده بود که می ترسید همونجا از شدت خوشی بیهوش بشه.

مینهو در حال توضیح دادن ماجرای ازدواجشون به جونگهیون بود ولی سوهی فقط جلوی خودش رو گرفته بود که از روی میز نپره و برای همین،نمی تونست روی مکالمه اشون تمرکز کنه.آخر سر هم نتونست جلوی خودش رو بگیره و با لحن هیجان زده ای گفت:«جـ-جونگهیون شی!میشه یه امضا به من بدی؟!ارث خونوادگیم میکنمش!»

_هاهاها...مشکلی نیست ولی فکر نکنم نیازی باشه تا ارث خونوادگی بکنیدش وقتی فقط یه امضاست....

+خیلی ممنونم!حسابی مراقبشم!!کیاااا~~~!!

جونگهیون با تردید روی آلبومی که سوهی سمتش گرفته بود،امضا زد و با شنیدن جیغ ذوق زده ی سوهی،ناخودآگاه لبخند زد.این واکنشی بود که برای جونگهیون آشنا بود و برای همین خیالش رو تا حدودی راحت کرد.

_هاههه....

البته مینهو فقط با خستگی آهی کشید و نگاهش رو از همسر آینده اش گرفت.

_وای خدای من!حس میکنم خوشبخت ترین دریمر دنیام!همه چی از وقتی وارد زندگیم شدی فرق کرده مینهو،دوست دارم!

سوهی همونطور که با چشم های خیس به آلبوم امضا شده نگاه میکرد،یدفعه به مینهو ابراز علاقه کرد و بلند شد.آلبوم امضا شده رو بیشتر به خودش چسبوند و در حالی که از میز فاصله می گرفت،گفت:«من میرم دستشویی میکاپم رو درست کنم!»

_لازم نیست آلبوم رو با خودت تا دستشویی ببری...

مینهو وقتی دید سوهی چقدر از گرفتن امضای جونگهیون خوشحاله،لبخند کوتاهی زد و سمت دوستش برگشت.

جونگهیونم که نگاه مینهو رو متوجه خودش دید،سوالی رو که مدتی بود ذهنش رو مشغول کرده بود،به زبون آورد:«از این ازدواج مطمئنی؟»

مینهو مدت کوتاهی سکوت کرد و به چشم های نگران جونگهیون خیره شد.دیدن نگرانی صادقانه ی جونگهیون برای خودش،باعث شد تا لبخندی بزنه و با اطمینان بگه:«مطمئنم.در موردش خیلی فکر کردم تا وقتی که پیشنهاد بدم.خیلی خوب با هم کنار میایم و دیدمون به زندگی و ازدواج یکیه.تفاوت هامون میتونه به خوبی زندگی جفتمون رو تکمیل کنه و....»

مینهو به دقت تموم دلایلی که برای ازدواج داشت رو توضیح داد و حرف هاش به قدری منطقی بود،که جونگهیون نگران شد که شاید این ازدواج زیادی عقلانیه و هیچ احساسی توش پیدا نیست.

شاید مینهو هم متوجه تغییر موضوع نگرانی جونگهیون شده بود،چون با لحن آرومی ادامه داد:«...سوهی دختر زیبا و مهربونیه.دوستم داره و دوستش دارم پس فکر نکنم مشکلی برامون پیش بیاد حتی اگه یکم عجله ای ازدواج کنیم.بهتره نگران تنها نموندن خودت باشی تا من،رفیق!»

"رفیق،ها؟..."

جونگهیون بعد از شنیدن کلمه ای که مدتی بود نشنیده بودش،لبخندی زد و گفت:«منم جدیدا با یه دختری آشنا شدم که ازش خوشم اومده.اونم وکیله درست مثل سوهی.دخترخاله ی نامجونه و هنوز تو مرحله ی آشنایی هستیم ولی خب...فکر کنم خوب پیش بره...»جونگهیون با خجالت گفت و سریع برای عوض کردن بحث،به مینهو خیره شد.

_پس عروسیتون کیه؟

+هفته ی بعد...

جونگهیون با جواب مینهو شوکه نگاهش کرد و دهنش باز موند اما مینهو فقط با خستگی بیشتری پیشونیش رو خاروند و گفت:«تو که بابام رو میشناسی.از بس دنبال ازدواج من بوده که همه چی رو تو حالت آماده باش گذاشته بوده و منتظر بوده من به یکی اوکی بدم تا سریع همه چی رو برنامه ریزی کنه!فقط چون فکر میکرده من ممکنه پشیمون بشم و به نظرش باید قبل از همچین اتفاقی ازدواجم رو رسمی کنه!»

مینهو دیگه داشت به طور واضح با حرص صحبت میکرد و دیدن این حالتش،برای جونگهیون جالب بود.

شنیدن اینکه شیوون با چه تصوری تموم چیزا رو برای ازدواج مینهو آماده کرده،خنده دار بود و همین که لبخند زد،ناخودآگاه لبخندی روی لب های مینهو هم نشست.

آماده سازی های عروسی مینهو و سوهی اونقدری فشرده انجام شد که کسی وقت آزاد پیدا نمیکرد و خیلی زود،روز عروسی رسید.

#زنگ_تفریح

*جوری که خبر ازدواج سوهی و مینهو به خانواده ی پارک رسید!*

سوهی:مامان،بابا!من دارم با پسری که دوستش دارم عروسی میکنم!^~^

*خانم پارک از شدت شوک غش میکنه*

پارک چان یون:دخترم...من به نظرت احترام میذارم و به شناختت باور دارم ولی...ولی من نمیتونم دخترم رو انقدر یدفعه ای از خودم جدا کنم!!T-T

سوهی:نگران نباش بابا قراره بیاد شعبه ی بوسان بیمارستان رو مدیریت کنه به جای اینکه فقط دکتر باشه.منم انتقالی میگیرم برمیگردم بوسان پیش خودتونم!^-^

پارک چان یون:پس پسرا چی؟

سوهی:اوه پسرا؟سوکجین اوپا حواسش بهشون هست^-^

پارک چان یون:هوم....موافقم^-^

*سوکجین یدفعه می لرزه*

سوکجین:چرا حس میکنم....یه مسئولیت ترسناک رو دوشم افتاده؟T-T

یه رابطه ی منطقی میتونه احساسی باشه و یه رابطه ی احساسی هم میتونه منطقی باشه.کسی که مرز احساس و منطق رو تعیین میکنه،خودتونید!=)

0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 47 تاريخ : پنجشنبه 3 اسفند 1402 ساعت: 0:26