HELLO...I'M THE CHERRY FREEZIE-S2-ep 75 & 76

ساخت وبلاگ

قسمت هفتاد و پنجم

دوباره هردومون این‌جا بودیم. خونه‌ی من...

خونه‌ای که اولین ابراز علاقه‌هامون رو به خودش دید. خونه‌ای که اولین بوسه‌ها و آغوش‌هامون رو شاهد بود و کاناپه‌ی نارنجی رنگ تکی که هنوز هم مثل قبل و با سخاوت ازمون پذیرایی میکرد.

همون‌طور که موهای مشکی رنگ و لخت لوهانی که روی پاهام خوابیده بود رو با انگشت‌هام بازی میدادم، لبخندی به پلک‌های بازش زدم. نگاه لوهان به نارنگی توی دستش که اوما برامون آورده بود، میخ شده بود و نگاه من، به مژه‌های زیباش. با هربار فرو رفتن تیکه‌ای از نارنگی بین لب‌هاش و تکون خوردن فکش، موهاش از روی پیشونیش کنار میرفتن و من دوباره با لجبازی اونها رو روی پیشونیش برمیگردوندم. لوهان با موهایی که توی صورتش میریخت، به نظرم دلبرتر و زیباتر از زمانهایی بود که موهای مشکی رنگش رو به زور ژل بالای سرش ثابت میکرد.

بی‌اختیار خم شدم. لب‌هام رو روی پیشونیش چسبوندم و بوسیدمش. لوهان نیم نگاهی به صورتم انداخت و دوباره به نارنگی توی دستش خیره شد. پره‌ای ازش کند و دستش رو به سمت صورتم آورد. نگاهم رو روی انگشت‌های کشیده‌اش چرخوندم و لب‌هام رو به دستش نزدیک کردم. بوسه‌ای روی انگشت‌هاش نشوندم و خیره به گونه‌های برجسته‌اش که تصمیم گرفته بودن با سرخ تر شدن، خجالت صاحبشون رو لو بدن، لب‌هام رو باز کردم و نارنگی رو توی دهنم کشیدم. جویدمش و با حس شیرینی و ته مزه‌ی ترشی که توی دهنم مپیچید، لبخند زدم.

-نارنگی‌هایی که اوما خریده، واقعا خوشمزه‌ان.

لوهان آروم سر تکون داد و بی‌ربط گفت:

-مادرت...حتما خیلی اذیت شده.

با نگاهی سوالی بهش خیره شدم که ادامه داد:

-خب اون صبح برامون غذا درست کرده و از گوانگجو تا این‌جا آورده. تازه این‌همه نارنگی هم آورده. خب سخته دیگه!

لبخندی زدم و به لب‌های سرخش که دور پره‌ی نارنجی رنگ نارنگی حلقه میشدن، خیره شدم.

-خب؟ به نظرت چیکار کنیم خستگیش در بره؟

لوهان لبخند کوچیکی زد. با چشم‌های براق بهم خیره شد و گفت:

-بیا بهش بگیم بیاد با ما زندگی کنه!

با تعجب پرسیدم:

-چی؟

لوهان سرش رو از روی پاهام برداشت و کنارم نشست.

-خب... من هیچ‌وقت مادر نداشتم سهون. حس میکنم...اگر کنار ما باشه، بهتره. دوست داری مادرت همش مجبور بشه برای دیدن تو از گوانگجو تا این‌جا بیاد؟

-برای من مشکلی نیست لوهان.

با شنیدن صدای اوما، به سمت راستم خیره شدم. اوما جلو اومد و کنارمون روی مبل نشست. نگاهش رو بینمون چرخوند و گفت:

-میدونم دارین سعی میکنین از من مراقبت کنین. من میتونم از پس خودم بربیام.

لبخند زد.

-از گوانگجو تا سئول فقط 3 ساعت راهه لوهان. نگران نباش. اونقدرها پیر نشدم که این راه برام خطرناک و خسته کننده باشه.

لوهان بلافاصله گفت:

-نه نه منظورم این نبود اومونی... من...

اوما لبخند بزرگی تحویلش داد.

-میدونم عزیزم.

نفس عمیقی کشید و ادامه داد:

-من فقط و فقط یه آرزو دارم و اون هم اینه که سهون خوشحال باشه. فکر نمیکنم کسی غیر از تو بتونه این خوشحالی رو بهش بده لوهان.

خودش رو جلو کشید و لبه‌ی مبل نشست. دستش رو جلو آورد و دست لوهان رو گرفت.

-فقط تو کنارش بمون. من میتونم برم و بیام. نگران نباش.

لوهان نگاه خجالت زده‌اش رو از اوما گرفت و به من داد و من لازم دیدم که تایید کنم.

-نگران نباش. اوما وقتی پیش خواهرش و مادرش باشه خوشحال تره. فکر میکنی اولین باره که ازش میخوام بیاد این‌جا زندگی کنه؟

لوهان بلافاصله گفت:

-خب الان من و تو میتونیم بریم خونه‌ی خودمون و این‌جا خالی میمونه.

-من قول میدم زیاد بهتون سر بزنم. خوبه؟

اوما با لبخند گفت و لوهان سرش رو پایین انداخت. چند لحظه مکث کرد و بعد گفت:

-فقط میخوام یه کار مثبت براتون انجام بدم. وقتی سهون نبود، شما خیلی مراقبم بودین.

با شنیدن جمله‌ای که گفت، بی‌اختیار لبخند زدم. لوهان میدونست قبلا، دقیقا 77 سال پیش هم از مادر من تشکر کرده یا نه؟

-مراقبت کردن از تو، وظیفه‌ی من بود لوهان!

با تعجب به اوما خیره شدم و تونستم متوجه نگاه متعجب لوهان هم بشم. اوما با دیدن نگاه‌های سوالیمون، ادامه داد:

-وقتی کنار سهون بودی، با وجود همه‌ی بالا و پایین‌ها، سهون بازهم به خاطر تو خوشحال بود. لبخند میزد و...تو نمیدیدی ولی سهون وقتی روی همین کاناپه خوابت میبرد، مینشست کنارت و جوری با ذوق به صورتت خیره میشد که قسم میخورم اگر هر کس دیگه‌ای میدیدش، فکر میکرد دیوونه شده. از شدت ذوق گاهی نفسش بند میومد و میخندید! میدونی این حالت خیلی عجیبه. مخصوصا برای یه پسر. من فقط وقتی برای اولین بار سهون رو بغل کردم، این‌طوری شدم. به خاطر همین، فهمیدم باید مراقبت باشم. به عنوان یه مادر، وظیفه‌ی من بود که تنها عامل خوشحالی پسرم رو براش نگه دارم!

لوهان با گونه‌های سرخ سرش رو به سمت من برگردوند و بهم خیره شد. لبخندی به صورتش زدم و اون لب‌هاش رو توی دهنش فرو برد. خجالت کشیده بود، ولی خوشحال بود. گونه‌های صورتیش به سمت بالا متمایل شده بودن و با چشم‌های براقش بهم خیره نگاه میکرد.

خودم رو به سمتش کشیدم و از پشت بغلش کردم. دست‌هام رو دور کمرش حلقه کردم و چونه‌ام رو روی شونه‌اش گذاشتم.

-ممنونم اوما. ممنون که مراقب لوهانم بودی.

اوما با لبخند، خیلی کوتاه به تایید حرفم سر تکون داد و گفت:

-من نمیدونم چی بهتون گذشته و چرا این جدایی اتفاق افتاد، اما امیدوارم دیگه مثل این مدت، غمگین نبینمتون.

نگاهش رو به لوهان داد و لب زد:

-میتونم ازت خواهش کنم سهونم رو تنها نذاری؟

لوهان جوری که انگار از قبل میدونست مادرم قراره چی بپرسه، سریع جواب داد:

-نگران باشید اومونی. من نمیتونم سهون رو رها کنم.

محکمتر بغلش کردم و دخالت کردم:

-من هم نمیتونم رهات کنم لوهان. این‌بار اگر رهات کنم، مطمئن باش به یه روز نکشیده، از بین میرم.

اوما لبخند زد و عقب کشید.

-خوبه. پس من هم میتونم با خیال راحت برگردم خونه.

خواستم چیزی بگم که صدای زنگ گوشیم بلند شد. نمیدونم چرا... اما استرس عجیبی به جونم افتاد.

قفل دست‌هام رو از دور کمر لوهان باز کردم و از روی مبل بلند شدم. به سمت میز تلفن رفتم و موبایلم رو از کنار تلفن روی میز، برداشتم. با دیدن اسم ییشینگ روی صفحه، نفسم رو حبس کردم...

لبم رو بین دندونهام گرفتم و بعد از رها کرد نفسم، تماس رو جواب دادم.

-ییشینگ؟

-هیونگ...پدربزرگ...فوت کردن...

روی پاشنه‌ی پا چرخیدم و به لوهان خیره شدم. لوهان با دیدن نگاهم، انگار متوجه اتفاقی که افتاده بود، شد چون بلافاصله چشم‌هاش پر شدن. بزاق تلخ توی دهنم رو به سختی قورت دادم و نگاهم رو به زمین زیر پام دادم.

-من و لوهان خیلی سریع میایم پیشت.

گفتم و ییشینگ بدون هیچ حرفی، تماس رو قطع کرد. به سختی و بین بغضی که سعی داشت هرچه سریعتر بشکنه، سرم رو بلند کردم و خیلی کوتاه گفتم:

-اوما...من و لوهان...باید بریم.

اوما بدون حرف سر تکون داد و به لوهان خیره شد. لوهانی که حالا با چشم‌ها و گونه‌های خیس، بهم نگاه میکرد و انگار منتظر یه آغوش برای گریه کردن بود...

/////////////////////////

"به نام پدر، پسر، روح القدوس. آرامشی ابدی بدیشان ارزانی دار ایزدا و فروغی جاودان برآنان بتابان. پروردگارا، سرودی در صیهون زیبنده ی توست و در اورشلیم نذری بهر تو به جا خواهد آمد. نیایشم بشنو. هر آنچه گوشتین است به سوی تو خواهد آمد. آرامشی ابدی بدیشان ارزانی دار ایزدا و فروغی جاودان برآنان بتابان. پروردگارا رحم کن. مسیحا رحم کن... آرامشی ابدی بدیشان ارزانی دار. باشد تا فروغ جاودان برآنان بتابد. ای آفریدگار به همراه قدیسان تو برای همیشه. چراکه تو بخشاینده‌ای و باشد تا نور ابدی بر ایشان بتابد به همراه قدیسان تو برای همیشه. چرا که تو بخشاینده ای..."

مردی که با ردای سیاه رنگش، بالای تابوت ایستاده بود، با صدای بلند و رسا میگفت و من هیچی نمیشنیدم. نگاهم تمام مدت، به چهره‌ی مردی بود که حالا توی اون جعبه‌ی چوبی، دراز کشیده بود. سنگینی عجیبی روی قلبم حس میکردم. کای دوست من نبود اما انگار روح دلتنگ سهون، از رفتنش خیلی غمگین بود، چون نمیذاشت به خوبی و منظم نفس بکشم.

حس از دست دادن صمیمی‌ترین دوستت، این‌طوریه؟

حسی شبیه به خفگی...

حسی شبیه به گم شدن وسط یه جمعیت صدها هزار نفری، اون هم وقتی که فقط یه بچه‌ی بی‌پناه پنج ساله هستی...

حسی شبیه به فرو رفتن توی خلاء... اون هم وقتی پاهات روی زمینه و به ظاهر وضعیت خوبی داری...

سرم رو چرخوندم و به لوهان خیره شدم. کنارم ایستاده بود. پوشیده شده توی یه دست کت و شلوار کبریتی مشکی رنگ...

موهاش رو به بالا شونه کرده بود، اما وقت نکرده بود ثابتشون کنه و به خاطر همین، اون تارهای مشکی رنگ، دلبرانه روی صورت و پلک‌هاش میفتادن و مجبورش میکردن مدام دستش رو بالا بیاره و کنارشون بزنه.

ییشینگ، کنار لوهان ایستاده بود. با بی‌صداترین حالت ممکن، اشک میریخت و سعی میکرد سرش رو پایین نگه داره تا کسی اشک‌هاش رو نبینه. عادت لوهان... با این‌که کنار کای بزرگ شده بود اما هنوز هم عادت‌های پدربزرگ واقعی خودش رو داشت.

لوهان دیگه گریه نمیکرد. یخمک آلبالویی من هنوز هم مغرور بود و نمیخواست کسی بجز من و مادرم، اشک‌هاش رو ببنیم، پس بلافاصله بعد از بیرون اومدن از خونه، دیگه گریه نکرد؛ هرچند هنوز سرخی چشم‌هاش، گریه کردنش رو لو میدادن...

اگر با کای حرف میزدم، میشنید؟

خیلی ناگهانی به سرم زد...

اگر کای هم دوباه تناسخ میکرد، چی؟

یعنی میشد دوباره ببینمش؟

نگاهم رو به صورت مرد خوابیده توی اون تابوت بزرگ دادم.

کاش میشد حرف‌هام رو بشنوی...خیلی‌ها اومدن دیدنت کای. خیلی‌ها به خاطر رفتنت ناراحتن. خیلی‌هاشون تورو نمیشناسن و مطمئنا فقط به خاطر ییشینگ اومدن. چانیول و بکهیون هم این‌جان. بکهیون خیلی گریه کرد. انگار اون هم صمیمی‌ترین دوستش رو از دست داده...درست مثل من...

بودنت برای سهون همیشه موهبت بود. چه اون‌موقع و وسط جنگ جهانی، و چه امسال، وسط بلبشوی عشق و عاشقی من...

کاش میتونستم ازت بپرسم که چطور میتونی انقدر حامی باشی، اما انگار من مثل سهون قرن پیش، انقدری خوش شانس نبودم که بیشتر از یه سال کنارم باشی...

این‌که بگم منتظرت میمونم، خیلی مسخره ست؟

تو بهترین دوستی بودی که میتونستم داشته باشم و به خاطرش ازت ممنونم... فکر نمیکنم توی هیچ دهه‌ای، یه دوست احمق، ساده و دوست داشتنی مثل تو پیدا بشه. کسی که پایه‌ی تک به تک حماقت‌های رفیقش باشه، جوری که از دیوار سفارت بالا بره تا فقط بتونه چند تا تیکه شیرینی بدزده!

شاید مسخره باشه اما من...منتظرت میمونم کای...

پسر بچه‌ای، شاخه گل سفیدی به سمتم گرفت و حواسم رو پرت کرد. بعد از گرفتن اون رز سفید، قدمی به سمت تابوت برداشتم و نزدیکش شدم.

شاخه‌ی گل رو روی بدن کای گذاشتم و به آرومی و زیر لب، زمزمه وار، مهم ترین قسمت نوشخوار‌های مغزیم رو تکرار کردم:

-منتظرت میمونم کای...تو آرامش بخواب.

با تمام قدرت، جلوی بغضم قد علم کرده بودم، اما لحظه‌ای نگذشته بود که متوجه خیسی گونه‌هام شدم. لب‌هام رو توی دهنم کشیدم و قدم‌های رفته رو برگشتم و کنار لوهان ایستادم. دست‌هام رو توی هم قفل کردم و به مردی که حالا جسمش با گلهای سفید رنگی که بقیه‌ی حاضرین توی کلیسا توی تابوت مینداختن، پوشیده میشد، خیره شدم.

توی اون لحظه، فقط و فقط یه جمله توی ذهنم میچرخید.

"به امید دیدار...رفیق!"

/////////////////////////

-سهونا...

لوهان کنارم نشست و کمرم رو بغل کرد. همون‌طور که آرنج‌هام رو روی زانوهام ستون کرده بودم، سرم رو بلند کردم. لوهان سرش رو روی شونه‌ام گذاشت و پرسید:

-خوبی؟

تلخندی زدم.

-احتمالا..!

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

-میدونی لوهان...مرگ کای نباید انقدر دردناک میبود. منظورم اینه که اون...همون کای گذشته ست ولی من سهون گذشته نیستم. پس... پس چرا...

دستم رو روی سینه‌ام گذاشتم و لب زدم:

-چرا انقدر درد داره؟ چرا حالم این‌طوریه؟ چرا دردش حتی از درد دوری تو بیشتره؟

لوهان تلخندی تحویلم داد. دستش رو روی دستم گذاشت و گفت:

-چون تو مطمئن بودی دوباره من رو میبینی ولی اون...

لبش رو گزید و چیزی نگفت، اما من میدونستم حق با لوهانه!

من وقتی لوهان رو رها کردم، میدونستم قراره برگردم و ببینمش ولی حالا کای رفته بود و من میدونستم هیچ برگشتنی در کار نیست...

درد قفسه‌ی سینه‌ام خیلی زیاد بود و این رو لوهان با مقطع شدن نفس‌هام فهمید. با دستش، هلی به بدنم داد و کمکم کرد تکیه بدم. سرم رو روی پشتی مبل گذاشتم و به سقف خیره شدم. لوهان به آرومی دستم رو از روی سینه‌ام برداشت و توی دست خودش گرفت. بوسه‌ای روی گونه‌ام زد و کنارم صاف نشست.

-بیا این‌جا. بغلت میکنم.

لوهان با صدای آروم، گفت و من شنیدم. نیم نگاهی به آغوش بازش انداختم و سرم رو روی سینه‌اش گذاشتم. لوهان دست‌هاش رو دور گردن و کتفم حلقه کرد و موهام رو به نوازش گرفت. نفس‌های عمیق میکشیدم که خودم رو آروم کنم. سوزش متمرکز توی قفسه ی سینه‌ام، کم کم متراکم میشد و اثر درد کمتر...

این چی بود؟

معجزه‌ی آغوش معشوق؟

یا یه معجزه، مخصوص لوهان؟

هر چیزی که بود، داشت باعث میشد حالم بهتر بشه. چشم‌هام رو بستم و دست‌هام رو دور کمر لوهان حلقه کردم.

-سهونا...

صدام زد و من این‌بار بدون این‌که چشم‌هام رو باز کنم، جواب دادم:

-جانم؟

مکثی کرد و بعد از چند لحظه، جواب داد:

¬-ییشینگ گفت فردا بریم خونه‌ی کای.

با تعجب چشم‌هام رو باز کردم و یکم عقب کشیدم تا بتونم صورت لوهان رو ببینم. لوهان با دیدن به‌هم‌ریخته بودن موهام، با لبخند دستش رو بین موهام فرو برد و شونه‌شون کرد. با نگاه سوالی بهش خیره شده بودم و منتظر شنیدن علت این دورهمی بودم، که لوهان بعد از چند لحظه، جواب نگاه سوالیم رو داد:

-مثل این‌که کای یه چیزی برامون گذاشته...

نگاهش رو از موهام گرفت و به چشم‌هام داد و قسم میخورم که نگرانی از چیزی که ممکن بود کای از خودش به جا گذاشته باشه، توی یه ثانیه محو شد. بی‌اختیار سرم رو جلو بردم و لب‌هاش رو بین لب‌هام گرفتم. بوسه‌ی آرومی روی لب‌هاش زدم و دست‌هام رو دوباره دور کمرش حلقه کردم. بدنش رو آروم روی تخت خوابوندم و خودم هم کنارش خوابیدم. سرم رو دوباره روی سینه‌اش گذاشتم و به صدای تپش قلبش گوش دادم...

دلیل تمام تلاش من توی تمام این سال‌ها و تمام کمک‌های کای، رسیدن به این آغوش بود و من قرار نبود هیچ جوره از خودم دریغش کنم. انگشت‌های کشیده‌ی لوهان دوباره بین موهام فرو رفتن و دوست پسر دوست داشتنیم، لب زد:

-این‌که کنار من آروم میشی رو دوست دارم...

-تو هنوز هم نمیدونی چه تاثیری روی من داری یخمک من... تو باعث میشی زمان و مکان رو فراموش کنم. تو باعث میشی جدی‌ترین اتفاق‌ها هم به چشمم کوچیک و ناچیز بیاد. تو مثل یه فرشته‌ی نجات، هرجا که حس میکنم دارم غرق میشم، دستم رو میگیری و من رو بالا میکشی و باعث میشی بفهمم تمام دغدغه‌های مهم زندگیم، یه سری نگرانی مسخره و کوچیکن. تو تمام زندگیمی یخمک آلبالویی من... فقط کنارم بمون و همین‌طوری دنیام رو آروم کن...

به آرومی لب زدم و لوهان با بوسه‌ی آرومی روی لب‌هام، جوابم رو داد. مطمئنا فردا قرار بود اتفاق‌های جدید بیفته، اما نمیخواستم امشب رو توی درد و غم بگذرونم و بهترین گزینه، آغوشی بود که لوهان با سخاوت، بهم میبخشیدش...

//////////////////////////

قسمت هفتاد و ششم

کیوبین با یه لبخند خوشحال نشسته روی صورتش، در چوبی روبرومون رو باز کرد و کنار ایستاد.

-بفرمایید داخل.

گفت و من بدون هیچ مقاومتی، به حرفش گوش دادم و وارد خونه شدم. از راهرو گذشتم و همون‌طور که نگاهم رو اطراف خونه میچرخوندم، جلو رفتم.

-این‌جا دیگه کجاست؟

با وجود این‌که یه حدس‌هایی میزدم، پرسیدم و کیوبین بدون این‌که جوابم رو بده، با قدم‌های سریع ازکنارم رد شد و به سمت پنجره‌های یکسره‌ی روبرومون که یه نمای نورانی از شب‌های رمانتیک میلان رو نشون میداد، رفت و با یه دکمه، پرده‌ی کرم رنگ رو کنار زد تا اون منظره، بهتر از قبل به چشمم بیاد.

-چطوره؟

پرسید و دست‌هاش رو به کمرش زد و با چشم‌های درخشان بهم خیره شد. لب‌های خشکم رو با زبونم تر کردم و به سمت پنجره برگشتم. احتمالا به خاطر برد امشب تیم فوتبال میلان بود که خیابون‌ها و ساحل پر از آدم شده بود، چون تا اون‌جایی که یادم بود، هیچ‌وقت پیکولومینی رو انقدر شلوغ ندیده بودم.

نگاهم رو از منظره گرفتم و به کیوبین که با ذوق بهم نگاه میکرد و انگار فقط و فقط منتظر نظر من بود، خیره شدم.

-قشنگه.

کیوبین لبخند بزرگی زد و بعد از یه نفس عمیق، کنارم ایستاد.

-خودم هم فکر میکردم انتخابم خوبه، ولی نیاز داشتم از زبون تو بشنوم تا مطمئن بشم.

روی پاشنه‌ی پام چرخیدم و یه نگاه کلی به خونه انداختم. حداقل 200 متر بود. با فکر کردن به تمام مدت تنها بودن توی این خونه، لرزی به تنم افتاد. بی‌اختیار دست‌هام رو دور بدنم حلقه کردم و افکارم رو به زبون آوردم:

-تنهایی زندگی کردن توی این خونه واقعا ترسناکه!

کیوبین لبخند مهربونی زد.

-پس بیا دوتایی توش تنها زندگی کنیم!

با تعجب و چشم‌های درشت شده بهش خیره شدم که قدمی به سمتم برداشت تا فاصله‌ی بینمون رو به صفر برسونه. توی چشم‌هام خیره شد و به آرومی دستش رو دور کمرم حلقه کرد.

-پارسال رو یادته؟ وقتی بهم گفتی میخوای تنها باشی...و بهت گفتم بیا باهم تنها باشیم؟

یادم بود. معلومه که یادم بود. اصلا مگه میشد یادم بره؟ اون اولین باری بود که دلم واسه این آدم لرزیده بود...

بی‌اختیار سر تکون دادم و لب زدم:

-اوهوم. یادمه.

کیوبین ادامه داد:

-بیا دوتایی باهم این‌جا زندگی کنیم.

خواستم بهش بپرم و بهش یادآوری کنم که قبلا هم گفتم که باهاش زندگی نمیکنم که قبل از این‌که حرف بزنم، جوابم رو داد:

-میدونم گفتی دلت نمیخواد باهم زندگی کنیم، چون این‌طوری ممکنه خیلی باهم به مشکل بخوریم و دعوا کنیم و یا از هم خسته بشیم ولی حس میکنم دلم میخواد امتحانش کنم.

دستی به موهاش کشید و سرش رو پایین انداخت.

-من قبل از تو رابطه‌های زیادی رو تجربه کردم یو. بهش افتخار نمیکنم چون کسی که آخر همه‌شون رها شد، من بودم. اما هیچ‌وقت به هیچ‌کدومشون نگفتم که میخوام باهاشون زندگی کنم، چون هیچ‌وقت با هیچ‌کدومشون حتی به اندازه‌ی یه وقت گذروندن چهار-پنج ساعته هم راحت نبودم.

سرش رو بالا آورد و به چشم‌هام خیره شد.

-اما میخوام با تو امتحانش کنم. من حس میکنم خیلی بیشتر از چیزی که قلبم میگه، دوستت دارم یوجونگا... اون بهت عادت کرده و به مغزم اجازه نمیده زندگی بدون تو رو تصور کنه!

نمیدونم چی شد، ولی یه چیزی هم توی سینه‌ی من داشت تهدیدم میکرد که اگر قبول نکنم، سینه‌ام رو پاره میکنه و خودش رو میندازه بیرون و یه صحنه‌ی خودکشی تمیز تحویلم میده!

-من...خیلی خرابکارم!

کیوبین لبخند زد.

-میدونم!

با لب‌های آویزون گفتم:

-ظرف شستن و خونه تمیز کردن هم بلد نیستم!

-آه بی‌خیال! فکر کردی میذارم این‌ کارها رو بکنی؟

سرم رو پایین انداختم و ادامه دادم:

-تازه گاهی خیلی خنگ میشم و لجباز هم هستم!

صدای خنده‌ی کیوبین رو شنیدم.

-و من همین‌طور که هستی، بیشتر از همه‌ی آدم‌های توی دنیا، عاشقتم!

شنیدن اون جمله مجبورم کرد سرم رو بلند کنم و به چشم‌هاش خیره بشم. اون آدم جدا صبور بود...

دست‌هام رو روی سینه‌اش توی هم جمع کردم و سرم رو یکم عقب بردم.

-قول میدی خیلی زود ازم خسته نشی؟

با صدای آرومی پرسیدم و کیوبین سرش رو جلو آورد. بوسه‌ی کوتاهی روی لب‌هام زد و گفت:

-من بهت قول میدم هیچ‌وقت ازت خسته نشم یوجونگ. اصلا مگه میشه از تو خسته شد؟

لب‌هام رو که میرفتن به خنده باز بشن، روی هم فشردم و سرم رو جلو بردم. پیشونیم رو به شونه‌اش تکیه دادم و گفتم:

-خیلی خب. قبوله. تو بردی پیرمرد..!

قفل دست‌های کیوبین دور کمرم محکمتر شد و چند ثانیه‌ی بعد، من، دراز کشیده روی مبل‌های نسکافه‌ای وسط هال، بوسیده میشدم...

///////////////////

نمیدونم میشد اسمش رو گذاشت دورهمی یا نه، ولی وضعیت خوبی نبود. وصیتنامه‌ی کای خونده شده بود و هیچ چیز عجیبی توش نبود. طبق انتظار، اموالش و این خونه رو به ییشینگ داده بود و بخش کوچیکی ازش که البته برای ساختن چندین مدرسه، کتابخونه و پرورشگاه کافی بود، رو به خیریه بخشیده بود. خونه‌ی قدیمی که ارباب زاده چانیول خریده بود و تا حالا به اسم کای بود رو دوباره به چانیول برگردونده بود تا کارهای بازسازیش سریعتر پیش بره و باغ صنوبری که ما هر 4 نفر به خوبی میشناختیمش رو به اسم من زده بود.

مطمئنم وقتی اون سال‌ها کنار اون رودخونه مینشستیم و تاب بازی میکردیم، هیچ کدوممون فکر نمیکردیم روزی میرسه که بتونیم اون باغ بزرگ رو برای خودمون داشته باشیم...

وکیل کای گفت که خیلی وقته کارهای انتقال سندها انجام شده و فقط به امضای من و چانیول نیاز داره و یه روز رو باهامون هماهنگ کرد تا بریم و کارهای دفتریش رو انجام بدیم.

ما برای این چیزها این‌جا جمع نشده بودیم، پس من حرف دل بقیه رو به زبون آوردم و خیره به صورت پف کرده‌ی ییشینگ که انگار دیشب خوب نخوابیده بود و کلی گریه کرده بود،گفتم:

-متاسفم که این رو میگم ییشینگا ولی ما...میخوایم بدونیم کای چی برامون گذاشته. اون چیزی که ازش حرف زدی...میشه ببینیمش؟

ییشینگ که قبل از تموم شدن جمله‌ی من میدونست چی میخوام، لبخندی زد و بعد از بالا کشیدن بینیش، گفت:

-اوه آره. داشت یادم میرفت...

بلند شد و گفت:

-لطفا دنبالم بیاین. بهتون نشونش میدم.

به سمت لوهان برگشتم و دستش رو گرفتم. لوهان بازوم رو بغل کرد و لبخندی زد تا آرومم کنه. چانیول و بکهیون هم پشت سرمون راه افتادن و ما همگی بعد از ییشینگ، از پله‌ها بالا رفتیم. ییشینگ کنار پله‌ها ایستاد و با دست به ردیف اتاق‌ها اشاره کرد.

-آخرین اتاق. درش بازه و میتونید برید داخل. اما پدربزرگ چند سال پیش بهم گفتن وارد اون اتاق نشم و من نمیدونم که الان اجازه دارم وارد بشم یا نه، پس همین‌جا منتظرتون میمونم.

سر تکون دادم و بعد از قورت دادن بزاق سنگینم، قدم‌هام رو تند کردم. روبروی در ایستادم و لوهان بدون فاصله، کنارم ایستاد. چانیول بعد از من و بکهیون هم کنارش ایستاد و من با استرس نگاهی به هر 3 نفر انداختم. یعنی چی توی اون اتاق انتظارمون رو میکشید که کای به ییشینگ اجازه‌ی ورود نداده بود؟

لوهان نگاهش رو توی چشم‌های نگرانم چرخوند و بلافاصله گفت:

-من در رو باز میکنم.

سر تکون دادم و اجازه دادم لوهان جلو بره. بازوم رو رها کرد اما دستم رو نه. با یه دست دستگیره رو گرفت و آروم چرخوندش. در با صدای"تیک" آرومی باز شد و نفس توی سینه‌ی تک تک‌مون، حبس...

لوهان در رو هل داد و وارد شد و بلافاصله دستش رو روی دیوار کشید تا چراغ اتاق رو روشن کنه. پشت سرش داخل شدم و قبل از این‌که بخوام بهش توی پیدا کردن کلید چراغ کمک کنم، فضای اتاق روشن شد و من تونستم اون‌جا رو ببینم.

نمیدونم چطور میتونم حسم رو توصیف کنم ولی...انگار فقط توی چند ثانیه به گذشته پرت شدم...

اشک توی چشم‌هام حلقه شد و ناخودآگاه دست لوهان رو محکمتر فشردم. چطور باید این‌همه لطفی که کای در حقمون کرده بود رو جبران میکردم؟

باورم نمیشد توی اون اتاق چی میدیدم...

میشد اسمش رو گذاشت کلکسیون..؟

یه کلکسیون از چیزهایی که گروه گمنام‌مون از خودش به جا گذاشته بود..؟

لباس‌هامون، کفش‌ها، جلیقه‌هایی که میپوشیدیم و حتی دوربینی که دقیقا روی یه قفسه روبروم قرار داشت. حتی قوطی قدیمی آبنبات رنگی که از بکهیون هیونگ دزدیده بودم تا موقع دزدیدن دایفوکوها و تعقیب و گریز بعدش، شیرینی‌ها خرد نشن، اون‌جا بود.

لوهان هم همین اندازه تعجب کرده بود، چون چندتا دفتر غریبه اما آشنا اون‌جا بود و چندتا بوم بزرگ. لوهان همون‌طور که قول داده بود، پرتره‌ی خانم پارک رو کشیده بود و اون بوم الان اون‌جا بود. لوهان یکی از دفترها رو برداشت و بازش کرد و من تونستم اون طرح کشیده شده از گلهای آفتابگردون رو ببینم.

-خدای من...اون همه‌ی این چیزها رو نگه داشته!؟

چانیول با تعجب گفت و همراه بکهیون به سمت روزنامه‌های قدیمی روی میز رفت که احتمال میدادم متعلق به همون زمان باشن.

-اون تمام مقاله‌های من رو نگه داشته!

بکهیون با ذوق گفت و دسته‌ای از برگه‌های کاهی روی میز رو برداشت.

سرم داشت گیج میرفت. انگار توی ماشین زمان گیر افتاده بودم! چطور ممکن بود با دیدن این وسایل، اون‌همه خاطره‌ای که تا ثانیه‌ی پیش هیچ خبری ازشون نبود، به مغزم هجوم بیاره؟

نفسم گرفت و ناخودآگاه روی زمین زانو زدم. صدای جیغ لوهان رو شنیدم و خواستم بهش بگم حالم خوبه و نیاز نیست نگران بشه، اما قبل از این‌که چیزی بگم، حس کردم زیر بدنم خالی شد و دیگه هیچی نفهمیدم.

/////////////////////

"همه جا تاریک بود. تقریبا هیچی نمیدیدم. گیج بودم و چیز زیادی از اطرافم نمیفهمیدم و حتی نمیدونستم کجام. من و لوهان رفته بودیم گردش، کلی شیطنت کرده بودیم و در آخر...

آخر...

بکهیون هیونگ!

اون ژاپنی‌های عوضی بکهیون هیونگ رو گرفته بودن!

با ترس و نگرانی و بغضی که دوباره سراغم اومده بود، دست‌هام رو بالا بردم تا حالا که همه جا تاریک بود، حداقل با دست‌هام بفهمم اطرافم چه خبره که متوجه شدم توی یه فضای تابوت مانند، گیر افتادم. آخرین چیزی که یادم بود، آغوش گرم لوهان بود و بودن توی تابوت اصلا با عقل جور در نمیومد.

دست‌هام رو روی در روبروم گذاشتم و سعی کردم هلش بدم و برخلاف تصورم، در به راحتی باز شد. به آرومی در تابوت رو هل دادم و کنارش زدم و تونستم بشینم و اون لحظه مطمئن شدم که مدت طولانی رو توی حالت درازکش بودم که عضلاتم انقدر شدید گرفته...

یکم خودم رو کش و قوص دادم و به سختی و با کمک باریکه‌ی نور کوچیکی که از یه دریچه به داخل میتابید، فهمیدم توی یه فضای انبار مانند گیر افتادم. خب مطمئنا اگر دشمن من رو میگرفت، این‌جا حبسم نمیکرد...پس اولین احتمالی که به ذهنم رسید رو به زبون آوردم:

-لوهان پنهانم کرده؟

با تعجب و ابروهایی که توی هم گره خورده بود، از خودم پرسیدم و نگاهم رو اطراف چرخوندم. چیزی بجز مخزن‌های بزرگ آب، قوطی‌های روغن و کیسه‌های برنج به چشمم نمیخورد. با کمک گرفتن از دیواره‌های تابوت، بلند شدم و از اون تابوت بیرون اومدم. روی سطح زمین که قرار گرفتم، تازه متوجه تکون‌های واضح اطرافم شدم...

من روی زمین نبودم!

با ترس به سمت دریچه‌ای که به نظر میرسید راه خروج باشه، دویدم و بازش کردم. هجوم نور خورشید و بوی نم و نمک باعث شد چشم‌هام رو ببندم و صورتم رو به سمت چپ برگردونم. من توی یه کشتی بودم..!

-بالاخره بیدار شدی؟

صدای ناآشنایی پرسید و من برای دیدنش، چشم‌هام رو باز کردم. یه پسر قد بلند و چهارشونه، با موهای مشکی رنگ و بلندی که روی شونه‌اش ریخته بودن، روبروم ایستاده بود. میشناختمش اما ازش حس بدی نمیگرفتم، پس به راحتی پرسیدم:

-من...کجام؟

مرد نیم نگاهی به قطب نمای توی دستش انداخت و گفت:

-وسط دریای زرد !

با تعجب دستی به موهام کشیدم.

-چ...چی؟ دریای زرد؟ چرا؟

مرد پوزخند زد.

-چون لوهان میخواست!

با شنیدن اسم لوهان، انگار جون تازه‌ای گرفتم. از سایه بیرون اومدم و به سمت مرد رفتم و اون مرد انگار که حضور من حتی به اندازه‌ی پرزهایی که روی لباس مشکی رنگش مینشستن، اهمیت نداره، همون‌طور که مشغول تکون دادن لباسش بود، به راه افتاد و من دنبالش کردم.

-شما لوهان رو میشناسید؟ لوهان بهتون گفت من رو بیارین این‌جا؟ من رو دزدیدین؟ من میخوام برگردم. من نمیتونم برادرم رو تنها بذارم و این‌طور بزدلانه فرار کنم...

پشت سر هم گفتم و اون مرد کوچیکترین اهمیتی بهم نداد!

از پله‌های روی عرشه پایین رفت و من هم پشت سرش رفتم. حرفی نمیزد اما شاید اگر یکم روی اعصابش راه میرفتم، میتونستم از زیر زبونش حرف بکشم.

-لطفا جواب سوال‌هام رو بدید. من باید برمممم...

داد زدم که دستی از ناکجاآباد جلو اومد و یقه‌ام رو گرفت و لحظه‌ی بعد، روی صندلی نشسته بودم! مرد قد بلند و هیکلی، بشقابی سوپ برنج و گوشت روبروم گذاشت و گفت:

-بخور. یه شبه که خوابی. مطمئنا گرسنه‌ای!

درسته. گرسنه بودم و شکمم داشت به هم میپیچید! قاشق رو برداشتم و یکم از سوپ رو خوردم.

-من عاشق لوهانم!

با شنیدن اون جمله، به زور جلوی خودم رو گرفتم که تمام محتویات توی دهنم رو توی صورتش تف نکنم. به زور سوپ رو قورت دادم و با چشم‌های درشت شده به مردی که حالا روی کنده‌ی درختی که به عنوان صندلی ازش استفاده میشد، نشسته بود.

-چی؟

شونه بالا انداخت و با بی‌خیال‌ترین حالت ممکن، گفت:

-من عاشق لوهانم. و به خاطر همین قبول کردم کمکت کنم.

آب دهنم رو به زور قورت دادم و خواستم بپرسم که دقیقا لوهان بهش چه قولی داده که در ازاش قبول کرده معشوقه‌ی معشوقه‌اش رو از مرگ نجات بده که برخلاف تصورم، گفت:

-وقتی توی چشم‌هام خیره شد و با درموندگی گفت عاشق یه پسر شده و حالا معشوقه‌اش توی دردسر افتاده، حس کردم دارم به خودم نگاه میکنم. وقتی پدرش سر هر چیزی اذیتش میکرد، من دقیقا با همون نگاه به لوهان خیره میشدم.

با دست به کاسه‌ی سوپ اشاره کرد و گفت:

-بخور. وقتی برسیم به خشکی، باید خودت گلیمت رو از آب بکشی بیرون. وظیفه‌ی من فقط رسوندن تو به چینه.

بلند شد و از کنارم گذشت و اجازه داد توی فکر فرو برم. دقیقا چی توی سر لوهان بود که داشت من رو میفرستاد چین؟

نکنه...

با ذوق بلند شدم و با داد از مردی که داشت ازم دور میشد پرسیدم:

-لوهان داره برمیگرده چین؟

مرد پشت به من، متوقف شد. دست‌هاش رو پشت سرش توی هم قفل کرد و به سمتم برگشت.

-نه...

داشتم توی ذهنم دنبال یه سناریوی دیگه میگشتم که ادامه داد:

-پدرش برش میگردونه چین!

نفسم توی سینه‌ام حبس شد. این یعنی میتونستم لوهان رو ببینم...

دوباره روی اون کنده نشستم و قاشقم رو توی دستم گرفتم. هرجوری شده باید توی چین، به امید روزی که دوباره بتونم لوهان رو ببینم، دووم بیارم..."

0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 35 تاريخ : دوشنبه 13 آذر 1402 ساعت: 6:58