0=3+3

ساخت وبلاگ

عینک بدون لنزشو از روی چشماش برداشت و روی میز انداخت.امروز براش فوق العاده خسته کننده بود،مثل هر روز...صدای هشدار پیامک اونو به خودش آورد.
"بیا خونه...مامان اینا منتظرتن عزیزم.یادت باشه که سریع اینجا باشی چون بچت بیقراری میکنه. منتظریم....."
بلافاصله شماره ی خونشو گرفت و بعد از چند ثانیه،امی جواب داد..
-سهونا....تو راهی؟
-امیا...من که گفته بودم تا شب شرکتم.یادت نیست؟
-آه....یادم رفت.حالا امشب بیا خونه،فردا شب بمون.مثلا امشب تولدته.نمیشه اون حساب و قراردادای کوفتی رو به خانوادت ترجیح ندی؟
-خیلی خب.یه کاریش میکنم.فعلا...
با قطع کردن تماس،کت وسوییچشو برداشت و به سمت پارکینگ راه افتاد.....
بعد از یه ربع رانندگی،به خونش رسید.از پله ها بالا رفت و رمز درو زد.....
اولین چیزی که بعد از باز کردن در فهمید،روشن شدن چراغا و آواز تولدت مبارک بود..
-تولدت مبارک....تولدت مبارک....سهون خوشتیپ من.....تولدت مبارک...
-وروجک من واسم تولد گرفته بود؟وای...اگر میدونستم زودتر میومدم....
سهون با لبخند جلو رفت وآغوش بازشو به نمایش گذاشت..
-لولو کوچولوی من نمیخواد بغلم کنه؟
شاید فقط پنج ثانیه طول کشید تا لوهان توی آغوشش حل بشه...محکم به خودش فشردش و بینیشو بین موهای قهوه ای عشقش پنهان کرد...
-آخیش....بوی زندگی....لولوم بوی زندگی میده.
لوهان سرشو از روی سی.نه ی سهون برداشت و به چشماش خیره شد.
-برات کیک درست کردم...ولی اول باید کادوتو باز کنی....و دست سهونو کشید تابه میز وسط هال رسیدن.سهونو روی مبل دونفره نشوند و خودشم کنارش نشست و جعبه کادویی قرمز رنگی رو به سهون داد.
-این کادوی توعه...
سهون به کادوی کوچکتر با رنگ و مدل شبیه خیره شد.
-پس اون ماله کیه؟
-اون.....
با مکث لوهان،سهون ادامه داد...
-ای شیطون.دوتا کادو خریدی؟
-نه...خب....اون ماله ناناست...
چشمای سهون با حرفی که لوهان زد،درشت شد.
-چی؟نا........نانا؟
-اوهوم...
سهون سرشو پایین انداخت و به کادوی توی دستش خیره شد.
-سهونا....میدونم امشب باید بری خونه.ناراحت نباش.خب..فقط هشت روز صبر کن تا تولد من...هوم؟من مشکلی باهاش ندارم.بالاخره اونا خانوادتن.دختر کوچولوت حتما منتظر باباشه.
سهون سعی میکرد تا به خودش مسلط باشه و به اشکاش اجازه باریدن نده.
-من....متاسفم لو.همش به خاطر حماقت من اینجوری شد.اگه....اگه اون شب مس.ت نمیکردم الان تو.....
-سهونا...متاسف نباش...اون یه اتفاق بود...تاسف خوردن عوضش نمیکنه...نمیخوای کادوتو باز کنی؟
سهون به چشمای تیله ای وبراق کنارش خیره شد و سرشو جلوبرد تا قبل از باز کردن کادوش، شهد شیرین ل.ب.ای عشقشو بچشه.اول ب.و.سه ساده و ملایم....وبعد یه ب.و.سه از سر دلتنگی و شاید پشیمونی.شایدم قدردانی از کسی که همه زندگیش بود.ل.بهای لو رو میمکید و مثل اینکه داره بستنی شکلاتی مورد علاقشو میخوره،اونارو لیس میزد.دستهایی که پشت سر لو قرار گرفتن و اونو ثابت نگه داشتن با دستای لو که بین موهای سهون بازی میکردن رابطه تنگا تنگی داشتن.بعد از چند دقیقه تزریق آرامش با ل.بهاشون، تصمیم گرفتن تا ب.وسه رو قبل از خفه شدن به خاطر کمبود اکسیژن، بشکنن.
-سهونا....کادوت.
سهون آروم کادوشو باز کرد و بعدش لبخندی بود که به خاطر کادوهای دلپذیر لو روی لباش نشست.عروسک آهویی که همیشه باعث بشه به یاد لوهان بیوفته،اول ازهمه قرار داشت.بعد از اون گردنبند دایره شکلی بود که هر طرف اون اسم لوهان و سهون خودنمایی میکرد و در آخر بلیط رفت و برگشت به جایی که 3 سال پیش برای اولین بار همو اونجا دیده بودن، ججو.
-سهونا....سه روز ماله من شو...وقول میدم روز بعد از تولدم،خونه باشی.هوم؟
سهون آروم لورو توآغوشش گرفت و بو.سه آرومی روی ل.بهاش کاشت.
-باید خیلی احمق باشم که بگم نه.
لوهان حالا با لبخند جواب بو.سه سهونو داد و گفت.
-پس میبینمت.حالا هم دیرت شده.برو...خودم چمدونتو می بندم.
سهون بسته کادوی کوچکترو برداشت و به سمت در ورودی رفت...به سمت لوهان برگشت و ب.وسه ملایمی روی موهاش گذاشت.
-دلم واست تنگ میشه وروجک.
-من بیشتر....تند نرو...مراقب سهون خوشتیپ من باش...
بعد از بدرقه سهون...یه لوهان مونده بودویه عالمه تنهایی و یه کیک که به خاطر عجلشون حتی شمع هاشو روشن نکرده بودن....
سهون فقط نیم ساعت لازم داشت تا به خونه برسه.رمز درو زد و داخل شد
-باباهی....
سهون کیفشو به خدمتکارش داد و روی دوزانوش نشست تا فرشته کوچولوش برای ب.غل کردنش اذیت نشه.
-فرشته کوچولوم چطوره؟
-خوبم...اون کاتوی منه؟
-اوهوم.از کجا فهمیدی؟
نانا دستشو حفاض صورتش کردو لباشو به گوش پدرش چسبوند..
-لویو قرمز دوس داره...هییشه کاتوهایی که بهم میده قرمزه.....
لبخند سهون چیزی نبود که از دید بقیه پنهون بمونه.صدای امی اونارو به خودشون آورد.
-سهونا...اومدی...بیا بشین عزیزم خسته شدی...نانا پدرتو اذیت نکن..
-ماما...بین بابایی باسم کاتو گفرته...
وبه سمت مادربزرگش رفت...کادورو آروم باز کرد و عروسک آهوی کوچکتر نسبت به ماله سهون رو بیرون آورد.
-وای..آهو...ببیش ماما..
سهون لبخند زد و بعد از احوال پرسی با پدر و مادر زنش ،به سمت اتاقش رفت...
-لباسامو عوض میکنم و میام.
در اتاق هنوز  بسته نشده بود که امی داخل شد.
-هوففف.گفتم که لباس عوض کنم میام.
-چرا انقدر دیر کردی؟دوساعت پیش زنگ زدم.مامان اینا اومدن اینجا به خاطر تولد تو.اونوقت تو دیر کردی؟
-خب میگی الان چیکار کنم؟خودم نخواستم که بیان.تو دعوتشون کردی اونم بدون اطلاع من.
-سهونا...این کارت گستاخیه.
-گستاخی؟میخوای یادت بیارم گستاخی چیه؟گستاخی کاریه که توبامن کردی.گستاخی کاریه که توبا زندگی من و لوهان کردی.گستاخی..؟توحق نداری درباره ی گستاخی حرف بزنی.
-آهان.پس پیش اون لوهانه دختر نما بودی؟
و صدای کشیده ای که توی اتاق طنین انداز شد.چشم های سهون قرمز بود و خبر از عصبانیت وحشتناکش میداد.
-..اگه یه بار دیگه....اسم عشقمو از اون دهن گشادت بشنوم.....مطمئن میشم که دیگه نتونی حرف بزنی.
-تو...منو...زدی؟..به خاطر اون پسره منو....
حرفش با کوبیده شدن به دیوار نصفه موند.ساعد سهون زیرگلوی امی،باعث میشد نتونه درست نفس بکشه.
-دهن تو زیادی کثیفه.اسم لوهان پاک منو به دهنت نیار..اگه تویه عوضی سه سال پیش،منه مس.تو نمیاوردی خونت و برام لخ.ت نمیشدی،الان پاگیر این بچه بیگناه و توعه هر.زه نمیشدم...همه اینا تقصیر توعه و حق نداری منو به خاطر اینکه با عشقم وقت میگذرونم،بازخواست کنی.اصلا این مامان بابات میدونن که تو باعث این اتفاقا و این ازدواج زورکی بودی؟
-س...سهو...ن....خفه....شد...
سهون دستشو برداشت و گفت
-کاش واقعا خفه میشدی که دیگه صداتو نمیشنیدم...و پیراهنشو با یه تیشرت سفید عوض کرد و بیرون رفت.با دویدن نانا به سمتش دوباره لبخند زد.
-باباهی..
-جونم؟
-منو مبری پیش لویو؟
-اوم....باید از لولو بپرسم.شاید نخواد فرشته کوچولوم اذیتش کنه.
-ادیت نمیتونم...باشه باباهی..؟دول میدم.
سهون با انگشت به بینی نانا زد و گفت
-قول نه دول....
-خب...قول میدم...پردا منو میبلی؟
-اوم..باشه...میبرمت نانا...
صدای امی که سعی میکرد عصبانیتشو پنهون کنه،شنیده شد.
-نانا...پدرتو بیار اینجا.باید کیکشو ببره.
سهون نانارو تو بغ.لش گرفت و روی مبل نشست و نانارو روی پاهاش نشوند.25تا شمع روی کیک، نشون میداد که نصف زندگیشو تباه کرده.
-باباهی..آدزو کن...باید شماتو پوت کنی.
"آرزو میکنم زندگی کنم...!"
و صدای دستایی که توی عمارت بزرگ اوه،گم شد.بعد از شام و بدرقه ی پدرو مادر امی، کت و سوییچشو برداشت و بدون هیچ حرفی بیرون زد.هنوز ماشینو از پارکینگ بیرون نیاورده بود،که یاد نانا افتاد.برگشت و نانا رو که خوابش برده بود،بدون اینکه بیدارش کنه بغل کرد.
-بچمو کجا میبری نصف شبی؟
-همیشه وقتی باهام کار داری،بچه ی منه و الان که میخوام ببرمش بچه تو؟
-داری میبریش پیش اون.......امی با دیدن چشم های عصبانی سهون،حرفشو نصفه گذاشت.
-نانا گفت که دلش واسه لو تنگ شده.منم میبرمش که ببینتش.
-اونوقت من تنهایی شبو چیکار کنم؟
-اون شب که منو بردی خونتم تنها بودی...هر کاری میخوای بکن.البته اگر با خدمتکاراو آشپز تنها حساب میشی.
بعد از نیم ساعت رانندگی دوباره نانارو بغل کرد و بالا برد.رمز درو با دستی که خالی بود زد و داخل شد.چراغای خاموش نشون میداد که لو خوابه.وارد اتاق خواب شد ولی اتاق خالی بود و لوهان نبود.نانارو روی تخت گذاشت و براش روی زمین اتاق کار لوهان،تشک انداخت و نانارو روش خوابوند.دوباره به اتاق خواب برگشت و چراغو روشن کرد.صداشو اروم کرد
-وروجک....لولو...کجایی؟
در حموم رو باز کرد ولی اون هم خالی بود.به هال برگشت و چراغ های هالوژن روی اپن رو روشن کرد.کیک روی میز آب شده بود و کادوها همونطوری روی میز مونده بودن.جلوتر رفت و متوجه هیکل مچاله شده ی لوهان روی بزرگترین مبل شد.آروم جلو رفت و کنار مبل زانو زد.موهای نرم لوهانو ب.و.سید وآروم نوازشش کرد.یه دستشو زیر گردنش بردواونیکی رو زیر زانوهاش گذاشت.آروم بلندش کردو به اتاق خواب برد.بعد از اینکه لوهان رو روی تخت خوابوند،کتشو در آورد و شلوار جینشو با یه شلوارک عوض کرد.تیشرت سفیدشم با یه تاپ مشکی عوض کرد و کنار لوهان جا گرفت.آروم سر لوهان رو روی بازوش گذاشت و ب.غلش کرد.
-کی برگشتی؟
سهون سر لو رو از سی.نش فاصله داد و گفت
-معذرت میخوام که بیدارت کردم.
-اوم....بیدار شدن با دستای تو مشکلی نداره.....و سرشو تو گردن سهون قایم کرد.
-وروجک....؟
-هوم.....؟
-نانا خیلی کادوشو دوست داشت...
-دلم واسش تنگ شده.
-فکر کنم داره رقیبم میشه.
-اگر تو رو نمیدیدم...یا اگر پدر و مادرم مجبورم می کردن ازدواج کنم، دوست داشتم با نانا باشم...
-چی؟با دختر دوساله ی من؟
سهون شروع کرد به قلقلک دادن لوهان و صدای لوهانو درآورد.
-اه....سهونا.....نکن...وای....مردم.....بسه.....سهونا....
برای متوفق کردن سهون،ل.بهاشو به کار گرفت.
روی شکم سهون نشست و ل.ب هاشو به بازی گرفت.آروم و با احساس میب.و.سیدش.لبخند لوهان،نشون میداد که تونسته ذهن سهونو منحرف کنه.ل.بهاشو جدا کرد و گفت
-وقتی نانارو نگاه میکنم،یاد تو میوفتم.چشمهای قشنگش...پوست سفیدش.....(با بغض ادامه داد)دوست دارم اگه تو نباشی،حداقل اون.....
-هیش....من همیشه هستم عشقم...قول میدم...
و پیوند محکم ل.بهایی که چه قشنگ جفت هم میشدن.سهون اروم ل.بهاشو تکون میداد و ل.ب های صورتی و خوشمزه ی عشقشو می مکید.ل.ب بالای لوهان رو بین ل.بهاش گرفت و مکید.زبونش دنبال لمس هر قسمت از ل.بهای لو بود و بین ل.ب هاش کشیده میشد تا اجازه ی ورود بگیره.با لبخند لوهان،اجازش صادر شد و ثانیه ای بعد،زبون هایی که روی هم کشیده میشدن و به دنبال کشف دوباره ی عشق بودن.سهون جاشو با لو عوض کرد و آروم سر لوهان رو روی بالش گذاشت و بازوش رو دور گردنش حلقه کرد.وقتی احساس کرد لوهان به اکسیژن نیاز داره،ل.بهاشو با بی میلی جدا کرد.
-نانا...اینجاست...تو اتاق کارت خوابه.
-کار خوبی کردی آوردیش.سهونا...؟
سهون صورتشو نزدیک برد و بینی هاشونو به هم زد.
-جونم؟
-دوست دارم...
صداش در حد زمزمه بود و اگر سهون انقدر نزدیکش نبود،مطمئنا نمیشنید.
-من بیشتر عشقم...
سهون ل.بهای لو رو نرم بو.سید و ب.وسه های بعدیشو،بین چشمها و بینی و گونه لوهان پخش کرد.وقتی احساس کرد جایی تو صورت لو نیست که نب.وسیده باشه،ل.بهاشو مهمون گردن سفید و نرم لو کرد.مک های آروم روی گردنش زد و پایین رفت.به هر حال نمیخواست تو تابستون،لوهان مجبور بشه لباس یقه اسکی بپوشه.وقتی از مارک کردن ترقوه لوهان مطمئن شد،آروم آستین کوتاه طوسی رنگشو درآورد.انقدر آروم رفتار میکرد که انگار با یه ظرف شکستنی طرفه.مارک های بعدی رو روی شکم نرم لو گذاشت و بالا تر رفت.زبونشو درگیر س.ی.نه های کوچیک لو کرد و مکیدشون.اروم زبونشو روش میکشید و مک های آروم میزد تا تحریکش کنه.دستهای ظریف لوهان رو حس کرد که با موهاش درگیر بودن و نوازشش میکردن و ل.بهاش که گازشون میگرفت تا صدای نالش بلند نشه.سهون از سی.نه های عشقش دل کندو بالا تنه ی خودشو لخ.ت کرد و دوباره لو رو بو.سید.دستهای لوهان روی شونه هاوبازوهاش در رفت وآمد بودن و نوازشش میکردن.سرشو کج کرد و مچ های لوهان که روی شونش بودن رو بو.سید.ب.وسه هاشو تا شونه های لوهان ادامه داد و دوباره ترقوه های لورو بو.سید.صدای ناله های آروم لو بهش فهموند که داره لذت میبره.سرشو بالابرد ول.بهاشو به گوش لو چسبوند
-میخوای فردا....
-نه سهون...همین الان.
سهون بو.سه هاشو روی گوش لو ادامه داد و زبونشو توی گوش لو کرد.
-آههههه...سهونا....
-جونم؟نانا خوابه...جلو خودتو نگیر...
دستای لوهان رو حس کرد که به سمت شلوارکش رفت.با کمک لو شلوارکشو در آورد و دوباره شکم لو رو بو.سید وپایین رفت.شلوار لو رو درآورد و کاملا لخ.تش کرد.دوباره ل.بهای لورو به دهن گرفت و مکید.
-لو...تو خیلی خوشگلی....
لوهان متوجه دست های سهون بود که عضوشو میمالیدن.
-آه...آهههههههه...هونا.....
سهون بو.سه آرومی روی ل.بهای نیمه باز لو گذاشت و پایین رفت.عضو لورو بو.سیدو اونو کاملا داخل دهنش کرد.
-آه...آه.....آهههه....آهههه.....
دستهای لوهان راه خودشونو به موهای سهون پیدا کردن و بعداز اون،کمر لوهان بود که روی تخت بالا و پایبن میرفت و میلرزید.وقتی حس کرد که نزدیکه،موهای سهون رو کشید واونو از خودش دور کرد.سهون انگشت هاشو با کرم روی میز آینه اتاق چرب کرد و دوباره شروع کردبه بو.سیدن ل.بها و صورت سرخ لو.دستاش دنبال جایی برای شروع بودن و طولی نکشید که حفره ی داغ لورو حس کردن.سهون ل.بهاشو جدا کرد و در حالی که سعی میکرد نفس هاشو منظم کنه گفت.
-لوهان...به من نگاه کن.
به محض برخورد نگاهشون با هم،لبخند سهون،لوهان رو متوجه خودش کرد.
-یه روزی یه اقاگرگه،میره به یه جزیره و یه آهوی خوشگلو ملاقات میکنه..
لوهان از درد و لذت همزمان،نمیتونست چشم هاشو کامل باز کنه.میدونست که سهون مثل همیشه سعی داره آرومش کنه.
-هونا....آه...
-گرگه باید آهو کوچولورو میخورد ولی،اون آقا گرگه یه دل نه صد دل عاشق آهو کوچولو شد.
انگشت های سهون سعی داشتن راه رو برای لذت هر دوشون باز کنن...
-ولی اون نمیتونست به اون آهو کوچولو بگه که دوستش داره،پس فقط یه جا گیرش انداخت و بو.سیدش....ولی میدونی چی شد؟اون اهو کوچولو هم همراهیش کرد....
دست های لوهان صورت سهون رو به خودش نزدیکتر کردن.
-سهونا......خواهش..میکنم......بسه.....بسه...
سهون انگشت هاشو بیرون کشید و لوهان از احساس خلا ناگهانی،ناله کرد.سهون خودشو بین پاهای لو جاکرد و انگشتهاشو بین انگشت های لو قفل کرد.آروم واردش میشدو هربار با بو.سه بارون کردن صورتش و بدنش، صبر میکرد تا عروسک شکستنیش دردی رو حس نکنه.لوهان که دیگه طاقت نداشت،پاهاشو دور کمر سهون حلقه کرد وبه سمت خودش فشرد و از درد ناله کرد.
-آهههههه...
سهون با دیدن صورت پراز درد لو خواست عقب بکشه اماپاهای لو مزاحم بودن
لوهان با فهمیدن قصد سهون، اخم کرد وباناله گفت
-جرئت داری ولم کن سهون......
-لو این کارت....
-آههههههه....سههههونا...شروع کن....
سهون آروم شروع کرد به حرکت کردن.
-آههه...هونا......محکم......تر...آهههههههه....
سهون با صدای لو که ناله میکرد وهمزمان سعی در آروم حرف زدن داشت،خندش گرفت و سرعتشو بیشتر کرد.
-چیه؟....میترسی نانا بیدار شه؟
لوهان راه حرف زدن سهون رو با ل.بهاش بست.بعد از چند ضربه،لو خالی شد و سهون بلافاصله بعد از اون خالی شد و خودشو بیرون کشید.کنار لوهان دراز کشید و بو.سه هاشو روی صورت و گردن لو ادامه داد تا آرومش کنه.
-آهههه......هونا.....ممنون....عالی بودی....
سهون که سعی داشت نفس هاشو منظم کنه گفت
-کارت خیلی....خطرناک بود...وروجک...
لوهان خودشو به طرف سهون کشید و بازوی سهون رو برای خودش بالش کرد.
-اه ...هونا....حالم خوبه...چیزی نشد که...
-چی؟یعنی چی چیزی نشد؟؟؟...میخواستی به وروجک من آسیب بزنی.
-حالم خوبه...هیچیم نیست باور کن...
-باور نمیکنم...باید خودم چک کنم.
لوهان درحالی که میخندید ،با دست ضربه ی آرومی به سر سهون زد
-یاااا.....منحرف.....نمیخواد چکش کنی...
سهون دست هاشو دور لو حلقه کرد و اونو کامل تو آ.غو.شش گرفت و پتوی نازک تابستونی روی تخت رو روی خودشون کشید.بینیش رو بین موهای لو فرو کرد و نفس کشید.
-آخیش....زندگیم......
لوهان با لبخند ترقوه ی سهون رو بو.سید و گفت
-پنج روز دیگه...
-هوم؟؟؟؟
-پنج روز دیگه...میریم همونجایی که همدیگرو دیدیم...
سهون بو.سه ی آرومی روی موهای لو زد
-اره عشقم....میریم همونجا....
-سهونا....؟
-جونم....؟
-برام بستنی میخری...؟
سهون که از لحن بچگونه ی لو خندش گرفته بود گفت
-فردا...
-نه....از اونایی که تو جزیره خوردیم...
سهون خنده ی بلندی کردو گفت.
-از همون بستنی هایی که باعث شد نتونم خودمو کنترل کنم و بو.سیدمت... ؟
-اوهوم...از همونا...(صدای لو آرومتر شد)
-میخرم....ولی باید قول بدی بازم بهم رشوه بدی...
صدای نفس های منظم لو نشون میداد که خوابیده.دوباره بو.سه ای روی گونش گذاشت.
-خوب بخوابی عشقم.
////////////////////////////////////////
صبح با حس دست های کوچیکی که سعی داشتن موهاشو نوازش کنن بیدار شد و بلافاصله صدای آروم سهون که سعی در دور کردن نانا داشت.
-اوه نانا.....لولو خستس.بیا پایین.
-باباهی...لویو نمیله شلکت؟
-هیش....میریم..یکم دیرتر....
سهون نانارو بغل کرد و بیرون برد و اون رو پشت میز صبحانه ای که خودش درست کرده بود نشوند.
-نانا...مطمئن شو که شیرتو کامل میخوری.
-میخولم بابا...
صدای در باعث شد نانا روی صندلی بند نشه و به طرف لو بدوعه.
-لویو....
-جونم؟ خوش اومدی نانا خوشگله....
لوهان خم شد و با وجود کمردردش نانارو بغل کردوگونه شو بوسید.سهون سریعتر از اونکه فکرشو بکنه،به طرفشون اومد و نانارو از لو گرفت
-خیلی کارای خطرناک میکنی وروجک...نانا سنگینه....توهم که....
-آه..سهونا....من و عشقم میخواستیم حرف بزنیم پریدی وسطا....
-عشقت هان؟باشه...پس امشب من تنها میرم خونه و عشقتو اینجا میزارم.
سهون نانارو روی صندلیش برگردوند و متوجه لو شد که آروم روی صندلی نشست.و خودش هم کنار لو قرار گرفت.صداشو پایین آورد و درحالی که برای لو آبمیوه میریخت گفت
-خیلی درد داری؟اگه بخوای میتونی امروز نیای.
-سهونا....خوبم..نگران نباش...حالاهم بزار با آرامش همراه با عشقم صبحونه بخورم....و وقتی دید نانا حواسش به بیسکوییت های روی میزه، بو.سه ی آرومی روی ل.ب های سهون گذاشت و ادامه داد.
-منظورم عشق واقعیمه....
سهون با لبخند به سمت نانا برگشت و متوجه شد که داره بیسکوییت هایی رو که سهون برای لو خریده بود،میخوره.
-اوه نانا...فکر کنم گفته بودم که اونا رو برای لولو خریدم.
-خب...با شیر خوشمزن...منم خولدمشون....
لوهان با لبخندی که یه لحظه هم از لبهاش دور نمیشد،گفت
-من زیاد گرسنم نیست...نانا میتونه بیسکوییتای منو داشته باشه...لیوان شیر کاکائو سهونو سر کشید و ادامه داد..
-نانا میتونه با ما بیاد شرکت؟
-نه..اول نانارو میبرم خونه و بعد.....
صدای جیغ نانا بلند شد
-ااااااااااااااا.....نمیخوام...منم شلکت میام....
لوهان طرفداری کرد...
-سهونا....اگه من قول بدم که نانا از اتاقم بیرون نیاد چی؟
-وروجک...تو تنها اونجایی شرکت روهواس...چه برسه فرشته ی منم باهات باشه...
لوهان صداشو محکم کردو اونو تقریبا به صدای پدر سهون نزدیک کرد...
-اوه سهون....تو نمیتونی منو مجبور به کاری بکنی که نمیخوام...(با لحن خودش ادامه داد.)یه باره دیگه....کاری نکن که پشیمون بشی از اینکه به حرفم گوش نکردی....
سهون به تیله های عسلی لو زل زد.
-مگه میتونم رو حرف وروجکم حرف بزنم...؟باشه...هرچی تو بگی....نانا باهامون میاد...
-آخخخخخخخخ جون....منم میلم شلکت....
-نانا....فکر کنم باید شیرتو تموم کنی...
-چشم باباهی...
راه با حرف های شیرین و بی سرو ته نانا و خنده های از ته دل لو که برای سهون حکم زندگی داشتن، کوتاه تر شد.لو نانارو به اتاق خودش برد و برای ساکت کردنش و جلو گیری از خرابکاریهاش، موبایلش و چندتا برگه نقاشی و خودکار رنگی هاشو در اختیار نانا گذاشت و خودش شروع کرد به کامل کردن نقشه های شرکت ساختمون سازیه بزرگشون.وقت ناهار لو،نانارو به سالن غذا خوری برد و بدون شک،کسی نبود که از حضور یه بچه ی شیطون و شیرین،تعجب نکنه.و چون ساعت کاری رئیس با مهندساش متفاوت بود،سهون زودتر کارو تعطیل کرد و برای اولین بار،موفق شد لوهان رو به خونه برسونه و به این دلیل از نانا متشکر بود.بعد از اینکه لورو رسوندن،سهون نانارو به خونه برد.بعداز داخل شدن،امی به استقبالشون اومد.
-وای....این دخمل کیه؟
-ماما....
امی نانا رو ب.غل کرد و گونشو بو.سید.
-خوش گذشت؟
-خیلی..با لویو لفتم شلکت..بابا نمیزاش بلم ولی لویو به باباهی گفت منو با خودشون ببلن.تازه، لویو گذاشت همه ی بیکسوییتایی که بابا بلاش خلیده بود من بخولم.
امی با حفظ لبخند مصنوعی روی صورتش گفت.
-پس حسابی خوش گذروندی نه؟
-اوهوم...لویو گفت میتونم بازم بلم خونش.
-خونش چه شکلی بود؟
-خیلی بزلگ بود..مثل ماله ما.ولی تهنابود.تازه، لویو بدای بابا کیک درس کرده بود.صب که پاشدم،بابا و لویو خواب بودن.منم دیدم که کیک تولد باباهی خلاب شده بود...ولی ماما....خیلی خوشمزه بود..
-اه.نگو که کیک آب شده رو خوردی؟
-خولدم.باباهم دوام کرد.
سهون با قیافه ی سرد همیشگیش داخل شد و سلام آرومی گفت و به سمت اتاقش رفت.امی رو به نانا گفت
-برو اتاقت...با عروسکات بازی کن تا من بیام.باشه؟
-اوهوم.......بعد از اینکه نانا در اتاقشو بست،امی به سمت اتاق سهون رفت.اتاق سهون کاملا از اتاق امی جدا بود و اونا بعد از اون اتفاق که منجر به به دنیا اومدن نانا شد،هیچوقت باهم تو یه اتاق نمی موندن.امی در زد و منتظر جواب نموند.درو باز کردو داخل شد.سهون پشت میزش نشسته بود ومشغول پرونده هایی بود که از شرکت آورده بود.
-دیشب.....خوش گذشت؟
امی با پوزخندی که مهمون لب هاش بودن پرسید و در مقابل سهون با قاطعیت جواب داد.
-عالی بود...چطور؟نکنه پارتنر تو خوب نبود؟
امی که در حال انفجار بود گفت
-دهنتو ببند احمق..من به جز تو به کس دیگه ای نگاهم نمیکنم.
-نگاه کن.چون متاسفانه منم به جز لو به هیچ کس نگاه نمی کنم.
-من زنتم.چطور میتونی اینو بگی؟
-تو زن من نیستی.تو فقط یه هر.زه ای که به خاطر یه شب،کل زندگیمو به گند کشیدی.
-چیه؟اون لوهان عوضی دیشب شارژت کرده نه؟
سهون از پشت میزش بلند شد و به سمت امی اومد.جلوش وایساد و گفت
-بهت نگفته بودم دوست ندارم اسم لو رو به دهن کثیفت بیاری؟یا شایدم یادت رفته که گفتم کاری میکنم نتونی حرف بزنی....؟
امی که ترسیده بود،با زبونش ل.بهاشو تر کرد و گفت
-آه...ببخشید یادم نبود ارزش اون پسره از همسرت بیشتره
-معلومه که بیشتره...لااقل انقدر پاک هست که مثل تو خودشو تقدیم این و اون نکنه.
-تو عوضی چشماتو بستی.احمق..اون پسره....چرا نمی فهمی؟ دختره مونو بردی تو خونه ی اون و اجازه دادی ببینه که کنار هم خوا.بیدین؟من و تو کنار هم نمیخوابیم اونوقت...
-درسته..دید که دید..من نمیتونم عشقمو...واقعیت زندگیمو از دخترم پنهون کنم...وقتی بزرگترشه،حق انتخاب داره که بین تو و لو،کیو برای زندگی کردن انتخاب کنه....به هر حال که قرار نیست تا آخر عمرت آویزون من باشی...
-یع....یعنی چی؟منظورت از این حرف چیه؟
-واضحه.فقط سه سال دیگه و من و تو زندگیمونو جدا میکنیم.اونوقت نانا تصمیم میگیره که پیش ما زندگی کنه یا پیش تو...
-میخوای طلاقم بدی؟
-انقدر برات مبهمه که حالم ازت بهم میخوره؟
-سهونا....
-آه...داشت یادم میرفت..اگر یادت میره،حتمایه جا یادداشت کن.برای تولد لو میریم مسافرت...فکر کنم سه روز طول بکشه...
-کجا میرین؟
-هرچند به تو ربطی نداره،میریم ججو.
-ججو...؟همونجا اولین بار...
-آره...لو اینطور خواست...البته بهم گفت که خوشحال میشه نانا باهامون بیاد...ولی خب..من میخوام تنها باشیم.پس سه روز مراقب دختر کوچولوم باش....
-سهونا...من.....
-فکر کنم حرفات تموم شد، میتونی بری بیرون.
سهون عملا امی رو از اتاق بیرون انداخت و درو بست....و اون لحظه فقط یه چیز تو ذهن امی میچرخی...."اون زندگیتو ازت میگیره،پس قبل از اون،تو زندگی رو ازش بگیر."

0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 253 تاريخ : سه شنبه 20 تير 1396 ساعت: 6:25