I just love you..it's okay-teaser &ep1

ساخت وبلاگ
 

تیزر

-من...میترسم...

-نترس...من...فقط میخوام کمکت کنم...

-من..تنهام..

-نترس..من..فقط همیشه اینجام...

-من...نمیتونم...

-من..فقط عاشقتم...مشکلی نیست...

 

ep1

-از کی میبینیش؟

-خیلی وقته...

-دقیقش میشه....

-دوسال....دوساله ولم نمیکنه...

-چرا؟مگه چیه؟

-چیزی نیست...یه...یه آدمه....فقط وقتی نمی بینمش....

-نمیبینیش....خوب....

-انگار از زندگی خودم اومدم بیرون....نمیدونم چرا...ولی...حتی با اینکه وقتی می بینمش،اذیت میشم...ولی...بازم میخوام پیشم باشه...

-چرا؟مگه وقتی باشه چه اتفاقی میوفته؟

-انگارتازه دارم زندگی می کنم...وقتی پیشمه...میخوامش اما....اما...

-اما...

-نمیشه..نه...نمیتونم...

-واضح تر بگو...چی نمیشه؟چی نمی تونی؟

-من..من دوستش دارم...

-خوب...چرا نمی تونی دوسش داشته باشی؟

-من..نمی تونم یه پسرو دوست داشته باشم...این...این درست نیست..

-به خاطر همینه دو شبه نمی خوابی؟

-نمی دونم چیکار کنم...من میخوامش...اما نباید....من...من...حتی نمیتونم لمسش کنم....تا دستمو میبرم جلو...

-خوب...

-از خواب میپرم...دیگه نمی تونم تحملش کنم....هر دفعه نمیزاره لمسش کنم..

-اون...چطوریه؟میتونی واسم توضیح بدی؟

-خوشگ...خیلی خوشگله...همش دعوام میکنه اگه بهش بگم خوشگل...

-خوب...باهات حرفم میزنه پس...

-کم...صداش...صداش همش توگوشمه که میگه....کمکم کن...

-چی میگه...؟

-میگه...کمکم کن...

-چرا میخواد که کمکش کنی؟

-نمیدونم...فقط ...وقتی داریم حرف میزنیم...وقتی براش از میلا میگم...ناراحت میشه...اگر از مادر پدرم حرف بزنم...گریه...گریش میگیره...

-میلا؟

-دختر دوست پدرم....و دوست دختر من...

-خوب...دیگه...وقتی گریه کنه تو چی کار میکنی؟

-همش بهش میگم تو پسری...پسرا که گریه نمی کنن...

-خوب..اون چی میگه؟

-میگه...میگه...

-چی؟چی میگه؟

-میگه....اون چی میگه؟....نه...اون دیگه چیزی نمیگه...اگر گریش بگیره فقط نگاهت میکنه و قلبتو..

....

-قلبتو...چی؟

-قلبمو...قلبمو...نمیدونم...فقط میدونم...اونموقع که گریش بگیره....من..منم آتیش میگیرم..آره...آتیش...ولی...ولی....

-...ولی....؟

-وقتی میرم جلو تا بهش آرامش بدم و بغلش کنم....

-اون موقع بیدار میشی؟

-فکرشم نمی کردم..که..یه موقع...از ..یه پسر خوشم...بیاد..نه.نه....عاشق...شایدم عاشقش شدم....

-ولی میگی وقتی باهاشی اذیت میشی...

-آره...خیلی....

-چرا؟

-اون...همش یه گوشه نشسته که تاریکه و ....من نمی تونم بهش برسم....اذیتم میکنه...

-پس چرا نمیگی که بمونه پیشت؟

-میگم....خیلی...هر دفعه....اما....اما...اون فقط نگاهم میکنه...و..بعدش...

-بعدش...

-بعدش...میگه ازم بدش میاد....

-چی؟..چرادوست نداره؟

-پرسیدم...پرسیدم ولی...میگه...ازم بدش میاد...چون...من...

-خوب تو چی...؟

-میگه چون من...یه پسرم...

-خوب پس اینی که میگی...احساسش با تو فرق داره...

-نه...میگه..از پسرا بدش میاد...چون همشون اذیتش میکنن....میگه....

-میگه...

-میگه از باباشم میترسه...میگه از پسرا میترسه...

-چرا؟بهت نگفته چرا از مردا بدش میاد؟

-اون...اون فقط میترسه..

-خوب...چرا؟

-میگه...نه دیگه حرف نمیزنه...گریه میکنه...دوباره...

-میتونی بلندشی؟اگر نه به پدرت بگم بیاد کمکت کنه...

-نه...خودم...خودم میتونم...

-بهت قرص میدم...خواب آور...شاید امشب بیشتر باهاش بمونی...

-فایده ای نداره...اون میره و من دیگه نمی تونم بخوابم...

-پس اگه انقدر دوسش داری...چرا دوشبه نخوابیدی که نبینیش؟

-ههه...من فقط خواستم دوشب گریه نکنه...و با ترسش روبرو نشه...آخه...اون خیلی ضعیفه...من...میترسم اذیت بشه...میترسم....

-خیلی خوب میتونی بری...اما..داروهاتو منظم مصرف کن و بیشتر با میلا وقت بگزرون..

-نمی..نمیشه...

-چرا؟چرا نمیشه؟

-آخه..پس شرکت چی؟

-مگه پدرت نیست؟

-نه...نمیشه همه کارارو بابا انجام بده...

-میتونم یه سوال بپرسم؟

-چی؟بپرسید..

-پدرت درباره همه چی خبرداره؟

-آره...اون...اون...تنها کسیه که...درکم میکنه....

-همین خوبه...تاهفته بعد سعی کن کمتر بهش فکر کنی تا کمتر ببینیش...و مراقب خودت باش...

-باشه..ممنونم دکتر.

از در مطب که اومد بیرون دوباره شد همون اوه سهون خشک...به سمت پدرش رفت که با قدمای تند کل مطب رو متر میکرد و حتی متوجه ورود سهون نشده بود...چقدر دوسش داشت...اون فقط درکش میکردکه به اون پسر علاقه داره...اولین واکنشش وقتی فهمید پسرش به یه پسر علاقه داره....تقریبا عالی بود...

"فلاش بک"

-یه پسر...اه فکر کردم قراره چی بگی؟سهون بس کن...فقط یه پسره...مشکلی نیست..فکر کردم به یه حیوون نا شناخته علاقه پیدا کرده باشی...همه چی تموم میشه...نمیدونم..شاید اصلا واست گرفتمش..منو نمیشناسی؟

..چقدر خوشحال بود که اونو داره...لااقل ازش حمایت میکنه جلو مادرش..یه مادرو نمیشه هیچوقت متقاعد کرد....

-چی؟چی میگی...مگه میخوای نسلت منقرض شه که اینومیگی؟تو فقط همین یه پسرو بچه رو داری و حالا میگی..

-بسه عزیزم..به عشق پسرم توهین نکن...از کجی معلوم..شاید ماهم بلد از دیدنش..عاشقش بشیم..هان؟

-جفتتون مخاتون تاب داره...من میرم بخوابم..هوففففف...

-ولش کن مامانه دیگه...توهم برو بخواب...سهون؟

-بله بابا؟

-پسرمو...نه.دامادمو اذیت نکن و سعی کن پسر خوبی باشی...

-بابا......

-برو بخواب..به حرفای مامانتم اهمیت نده..من هستم هنوز.نگران نباش.

-جفتتونو دوست دارم...ممنون.

پایان فلاش بک...

سرعت قدماشو بیشتر کرد و به پدرش رسید

-بابا...

-اوه.اومدی؟...چطور بود؟

-بهتر از قبلی..ولی خوب همه فکر میکنن با قرص و دارو حل میشه.

-نگران نباش..درست میشه.

با آسانسور به پارکینگ رفتن و به طرف ماشین مشکی سهون راه افتادن

-سهونا...مطمئنی میخوای رانندگی کنی؟

-خوبم بابا جون...نگران نباش..

-با اون چشما من حتی شک دارم یه متر اونورترو ببینی..خودم میشینم..

-بابایی فقط بریم خوب؟

-اوه چقدرم دلش تنگ شده...

-بابا..خواهش..

و تا خونه حرف دیگه بینشون ردو بدل نشد....

با بلند شدن بوق ماشین در واسشون باز شد و سهون ماشینو به سمت پارکینگ روند...با دیدن اون خونه به اون بزرگی با حیاطی که تماما با گلهای رز قرمز و سفید و درختای بلند بید و استخر بزرگ وسطشون و آلاچیغ شیشه ای وسط حیاط حتما فکر میکردی که اینا دیگه از خدا چی میخوان؟ولی خانواده ی سه نفرشون تازه فهمیده بود که چقدر بده پسرت دوسال عذاب بکشه و این همه پول نجاتش نده...

0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 158 تاريخ : سه شنبه 20 تير 1396 ساعت: 6:25