I just love you..it's okay-ep5

ساخت وبلاگ

تقریبا دو ساعت از موقعی که سهون از خواب پریده بود میگذشت که دوباره از خواب پرید.اما اینبار دیگه نه گریه میکرد ونه داد میزد.کاملا عادی بود.آروم پدرش که سرشو کنار تخت گذاشته بود و خوابش برده بود، رو صدا زد.
-بابا.....با.....بابا...
جونگ یون قبل از اینکه سرشو بلند کنه، قیافه مهربونی به خودش گرفت.ولی به محض دیدن چشمای سهون ،حالت صورتش نگران شد.یعنی اینبار تو خوابش چی دیده بود که اخم چاشنی صورتش بود؟چشم هاش....................خالی بود............شاد نبود و انگار شکسته بود......
-بابا،باید برین اتاق خودتون.من دیگه حالم خوبه.برید استراحت کنید.
-یعنی چی سهون؟چرا قیافت..اینجوری شده؟
-چجوری؟عاد...عادیه که!
-سهونا..نمیتونی بهم دروغ بگی..بلد نیستی دروغ بگی....بهم بگو چی شده.
سهون چشم هاشو بست تا آرامش بگیره.آب دهنشو قورت دادو یه لبخند مسخره ی زورکی روی لباش کشید:
-هیچی...فقط مامان به آرزوش رسید...
-چی؟چه آرزویی؟
-یادت نیست بابا؟ پارسال تولدم،وقتی داشتیم آرزوهامونو روی بالن های شب تولد مینوشتیم؟.....(با کمی مکث ادامه داد).....آرزو من و مامان چی بود بابا؟
"فلش بک سال پیش تولد سهون"
پدر سهون با خوشحالی به دست خط خودش روی بالن که نوشته ی"خوشحالی و سلامتی"رونشون میداد، خیره شد وسهون رومخاطب خودش قرار داد.
-سهونا...آرزوت چی بود؟
-نمیتونم بگم بابا...
-چرا؟ ما سه نفر عضو یه خانواده ایم...
-آخه آرزوم واسه خانواده ی دونفره خودمه....من و "اون"...
-خب حالا چی نوشتی؟میخوام آتو بگیرم که اگر از دستت ناراحت شدم، بزارم کف دستش..
سهون مثل پسر بچه ای که مادرش قول داده براش توپ میخره،باشوق رو به پدرش گفت:
-بهش بگو بابا...بگو آرزو کردم یه روزی اونو واقعا ببینم...واقعیِ واقعی...تودنیا واقعی نه تو خواب...حتما بهش بگو،اینجوری می فهمه چقدر دوستش دارم..
صدای مادرش خنده رو از روی لب هر دوشون پاک کرد: همش چرنده..عشق حتی بین زن و مردهم وجود نداره،چه برسه به دوتا پسر...گفتم و دوباره میگم...چرنده....همش هوسه...یه موقعی به حرفم میرسی سهون،که دیگه دیره.......و بالنشو به سمت آسمون بلند کرد.
با واضح شدن نوشته ،سهون و پدرش خشکشون زد و سیون با لبخندی از سر پیروزی، به بالن خیره شد.....اگر هیچوقت سهون داستانای بالن های شب تولد" راپونزل" رو نشنیده بود، شاید دوباره مثل قبل مادرشو دوست داشت و هیچوقت برای مادرش تبدیل به یه بازیگر نمیشد،که همیشه لبخند رو لبشه و کوتاه میاد....
"سهون هیچوقت دیگه خواب نبینه...."
"پایان فلش بک"
لبخند روی لب سهون تبدیل به پوزخند شد وبا لحنی که دیگه هیچ رگه ای از زندگی توش پیدا نبود،گفت:
-بابا..آرزوی مامان واقعی شد...واقعیِ واقعی...مال تو هم، مال من میمونه برای بعد.وقتی دیگه اینجا نبودم...حتما از دستم ناراحت شد که لمسش کردم، یا شایدم چون بهش گفتم عوضی...آره من سرش داد زدم...داد....
سهون مثل کسایی که دارن حساب کتابای مهمی رو زیر زیرکی انجام میدن،زیر لب حرف میزدو سر تکون میداد...بعد از چند لحظه،سرشو بلند کرد و به پدرش نگاهی انداخت که با نگرانی بهش زل زده.دست سردشو روی شونه ی پدرش فشار داد
-بابا...برو به مامان بگو.حتما خیلی خوشحال میشه.نه؟برو.میخوام بعد مدت طولانی که تو خواب هم خواب نبودم،یکم استراحت کنم.برو..
پدر سهون بعد ازانداختن نگاهی به سهون که داشت نقاشی هایی که همش متعلق به "اون" بودنو بر میگدوند سمت دیوار،به سمت اتاق خودشون راه افتاد.سیون خواب نبود و با قدم هاش اتاق رو متر میکرد...به محض دیدن جونگ یون به سمتش رفت و با نگرانی پرسید:
-حالش چطوره؟خوبه؟ آروم شد؟دوساعته اون توچیکار می کنی؟نمیگی که من یوقت....جونگ یون حرفشو قطع کرد و گفت
-خوشحال باش
سیون با قیافه نگران که کمی هم وحشت رو نشون میداد به شوهرش خیره شد..
-چی؟چرا خوشحال؟حالش....
-دوساعت دستموگرفته بود و خواب بود...میدونی وقتی بیدار شد چی دیدم؟نمیلرزید.گریه نمیکرد.عوضش....دیگه روحش زنده نبود...از این به بعد پسرت میشه مرده متحرک سیون...کاری که پدرم با من کرد...ولی فرقش اینه که بودن یا نبودن"اون"توی خواب های سهون هیچ فرقی به حال ما نمی کرد...ما فقط دلخوشیشو ازش گرفیم...دلخوشی که تنها چیز توی این دنیا بود که به اون تعلق داشت..یادت که نرفته قبل از اومدن سهون تو زندگیمون چطوری بودم؟ خوشحال باش باید به یه مرده جدید خوشامد بگی...
-چی؟چی داری میگی؟منظورتو..
-خوب می فهمی سیون...سهون دیگه خوابشو ندید...تابلوهاشو جمع کرد...نخندید و گریه هم نکرد....سهون مرد...تو کشتیش...فکر می کردم حتی اگر واقعا مادرش نیستی،لااقل مثل یه مادر واقعی باهاش رفتار کردی و اونو جوری بزرگ کردی که نفهمه این همه مدت بی مادر بوده...ولی الان دیگه تمومه...ما حتی پدر و مادر واقعیش نیستیم، اما نابودش کردیم...ما سیون....ما...وبا تنه محکمی که به سیون زد از کنارش رد شد و کت و سوییچو برداشت و از خونه بیرون زد...حالا سیون نمیدونست باید نگران سهونی باشه که قراره بشه گذشته شوهرش یا شوهری که این موقع شب تو این بارون از خونه بیرون رفته بود...به سمت اتاق سهون رفت...درو بی صدا باز کردو وقتی مطمئن شد که سهون خوابه،رفت تو...موهای مشکیش توی صورتش بخش شده بود و آروم خوابیده بود...مگه می شد سیون فرشته ی نجات زندگیشو یادش بره؟
"فلش بک 1994-20-1"
دوباره جونگ یون ساعت دوشب م/ست برگشته بود خونه و روی مبل افتاده بود. تو اون کشور غریب بودن و کسی رو نمیشناختن و سیون فقط به خاطر کار شوهرش اونجا اومده بود.اما شوهرش تنها کاری که نمیکرد،"کار" بود. مادرش براش گفته بود دلیل کارای جونگ یون چیه...اون فقط عاشق بود.عاشقی که به زور پدرش ازبودن با دختری که دوستش داشت، منع شده بودو به ازدواج با سیون اجبار...تو دو سالی که ازدواج کرده بودن،فهمیده بودن که نمی تونن بچه دار بشن.
این برای کسی که به خاطر پدرش بایه زن ازدواج کرده و از قضا اون زن نمی تونه بهش بچه ای بده،زیادی سنگین بود و چند ماه بودکه حالش خراب تر بود.
اون شبو خوب یادشه که به خاطر م/ستی جونگ یون باهاش دعوا کرد و بعد از صدمه دیدنش،تو اتاق خودشو حبس کرده بود.چمدونش آماده کنار در کمدش بود چون جونگ یون از رو عصبانیت گفته بود صبح طلاق می گیرن و وقتی جونگ یون چیزی بگه،حتما اون کارو می کنه.وقتی زود تر از جونگ یون درو باز می کرد،فکرشم نمی کرد میتونه دوباره زندگی کنه.اون جونگ یونو دوست داشت پس چی بهتر از این که باهاش بمونه.
جعبه چوبی که معمولا بارش میوه بود،حالا در حالی مقصد خودشو خونه آقای اوه انتخاب کرده بود، که هیچ میوه ای داخلش نبود. پسر بچه ی پیچیده شده تو روزنامه وکاغذ باطله زیادی کوچک بود،انگار که فقط چند روزش باشه .پوست رنگ پریده ای داشت و دماغ کوچیک و به نسبت صورتش کشیده.بین کاغذ باطله ها،کاغذ کاملا سفیدی که با خودکار قرمز کلماتی به کره ای روش نوشته شده بود توجه سیون و به خودش جلب کرد:
تاریخ تولد:1994-12-1 .تنها کسی که اینجا زبونمو می فهمه شمایین.خواهش میکنم یه جایی ببرینش که "خوب و خوشحال"زندگی کنه.
واین یعنی این بچه که فقط هشت روزش بود،زندگی سیون ونجات داد.از اون روز به بعد،سهون شد پل بین سیون وجونگ یون.بعد از یک سال برگشتن کره تا پسرشونو که براش شناسنامه هم گرفته بودند به فامیل نشون بدن.وارث همه دارایی خاندان اوه.به خاطر دور بودن خانواده ها از هم،هیچکس نفهمید که سهون واقعا بچه این خانواده نیست و اون "خوب و خوشحال"زندگی کرد....یا شاید هم نه.....
"پایان فلش بک"
آهی از سر بلا تکلیفی کشید و پتوی نازک رو،روی سهون مرتب کرد.به اتاقش نگاه گذرایی انداخت.هیچی نبود.جوری خالی بود که انگار سهون اصلا نقاشی بلن نیست.هیچ نقش و رنگی نبود.انگار حالا دیگه سیون هم خوشحال نبود.اگر واقعا سهون مثل گذشته جونگ یون بشه، سیون جواب مادری که پسرشو بهش سپرده بود ،چی میداد؟
پیشونی سهونو بوسید و بیرون رفت.باید فکر میکرد ولی سردردش نمیزاشت.آرامبخشی خوردوبه سمت اتاقش رفت...
.................................................................................................
به جوونایی که جلوی روش بی پروا میر/ق/ص/یدند و براشون مهم نبود طرفشون دختره یا پسر،نگاهی انداخت.چقدر آزاد بودند.کاش دو سال پیش،گذشتشونو جلو چشمای سیون میاورد که انقدر به پسری که جونشون بهش وابسته بود ولی ماله خودشون نبود، سخت نگیره.شات/م/ش/ر/وبشو سر کشید و دوباره پرش کرد.فضای کل/اب بیست سال واسش خفقان آور بود،ولی دوباره الان اینجاست.وقتی انقدر از خودش بیخود شد که بی دلیل اشک میریخت ،یه اتاق اجاره کرد که حداقل تو راه برگشت کسی رو به کشتن نده. به کمک یکی از کارکنای اونجا رفت تو اتاق و خواست کسی تا صبح مزاحمش نشه و بعداز نصفه و نیمه درآوردن لباساش،روی تخت افتاد و به گریه ادامه داد.مگه چندتا مرد تو دنیا هست که به خاطر پسری که قراره مثل گذشتش بشه،گریه کنه؟نفهمید کی و چطور،اما خوابش برد.
..................................................................................................
صدای برخورد کف کفش های ورنی مشکیش به سرامیک های سفید ،سکوت رو سخت در هم میشکست.کت شلوار مشکی و پیراهن مشکی ای که تنش بود، آدمو یاد مراسم ختم می انداخت.موهاشو برخلاف همیشه بالا زده بود و عطر تلخش،باعث میشد نگاه همه جذبش بشه.پچ پچارو میشنید اما انگار نمیشنید
-خودشه؟
-خشک که بود،الان فکر کنم انقدر خشک شده که فوتش کنم بشکنه...
-معلوم نیست چشه...شاید بعد ساعت کاری میره کلیسا..
-آخی...شاید برای اطرافیانش اتفاقی افتاده.
وارد قسمت اداری شدو به منشی شخصیش گفت:
-بجز پدرم کسی حق نداره امروز پاشوتواتاقم بزاره.قرار امروزم با دکتر لی روهم کنسل کن....و با قدم های بلند خودشو به اتاقش رسوند.پشت میزش نشست و انگشتاشو قفلِ هم کردو سرشو بهشون تکیه داد.زیر لب گفت:
-میشم اونی که مامان میخواد...سهون...باید بشی اونی که مامان میگه...

+ نوشته شده در  پنجشنبه یکم تیر ۱۳۹۶ساعت 21:3  توسط mahi01  | 
0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 142 تاريخ : سه شنبه 20 تير 1396 ساعت: 6:25