The sweetest mistake.ep1

ساخت وبلاگ
The Sweetest Mistake

-خیلی متاسفم.پدرت واقعا مرد بزرگی بود.
-ممنون.شما میتونین برین.
-سهونا.. نه به عنوان مشاور مالی،به عنوان کسی که از بچگی می شناستت می گم، بهتر نیست یکم به خودت استراحت بدی؟
-ممنون آقای کیم.ولی واقعا نمیتونم عقب بکشم.الان که پدر نیست،سهام افت میکنه و این اصلا خوب نیست.به هر حال زندگی این ده هزار نفر که توی کارخونه کار میکنن،الان به من بستگی داره.
-حداقل از دوسه روز دیگه شروع کن،مجبور نیستی از همین امروز که پدرت دیگه نیست، شروع کنی.یکم استراحت زندگیشونو به خطر نمیندازه سهون.مراقب خودت باش.
-هستم.ممنون که نگران منید.
بعد از بیرون رفتن مشاور،سهون سر تیتر خبر های امروز رو زیر و رو کرد.
"خروج مرگ آور قطار مسافربری از ریل"
"مرگ 120نفرو زخمی شدن134 نفر از مسافران قطار"
"آقای اوه مین جانگ ،رئیس کارخانه و شرکت های M.i.M در بین مسافران این قطار"
"مرگ آقای اوه،تصدیق شد"
"آقای جانگ،رئیس بیمارستان مرکزی:حال 127 نفراز زخمی ها رو به بهبود است."
"با همکاری شرکت های هواپیمایی،امشب،اجساد به مبدا حرکت قطار،سئول،منتقل خواهند شد."
"آواره شدن ده هزار نفر از کارکنان کارخانه M.i.M ویا نجات؟"
"شرکت ها و کارخانه M.i.M فردا به صاحب اصلی واگذار میشود."
"اسم و رسم آقای اوه،ادامه خواهد داشت. صاحب بعدی:اوه سهون29 ساله"
"اوه سهون، تنها پسر آقای اوه مین جانگ ،مسئول زندگی این ده هزار نفر"
......................................................
-به سلامتی تیممون...
-به سلامتی...
لیوان هاشونو به هم کوبیدن و سر کشیدن.
-میگم بچه ها،امروز عالی بودیم.
-پس چی،یادت رفته ماکی هستیم؟
-معلومه که نه....
همه با هم فریاد زدن:ما گرگ هاییم.
-به نظرتون بازی دوروز دیگه چطوری تموم میشه؟
-تا کاپیتان لوهان هست،همه میدونن چی میشه....
-لهشون می کنه.
-اوووووووووووووووو
-اووووووو
لوهان از جاش بند شد و به اون نه نفر نزدیک تر شد:انقدر از من مایه نزارین بچه ها.همه با هم بهترینو انجام میدیم.مثل همیشه.
کای از جاش بلند شد ولیوان پرشو دوباره بالا برد:به سلامتی کاپیتان گرگ ها که شبیه بچه گربه ست...
همه ازحرف کای خندیدند و لیواناشونو به هم زدند.شیومین ،دی او، سوهو،چن،ییشینگ،کای،بکهیون،لوهان وچانیول،اعضای تیم گرگ ها ،تیم بسکتبال دبیرستان بودند که تو مسابقات بین مدرسه های کره، به یک چهارم نهایی رسیده بودند و اگر بازی بعد رو میبردند،فینالیست می شدند.به خاطر بردی که داشتند به بار اومده بودند.خوشبختانه 18 سالشون بود و ممنوعیتی نداشتند.
نیم ساعت بعد به حدی خورده بودند که ییشینگ وچن که سرحال تر بودند،بقیه رو سوار ون کردن و بردن.البته لوهان که خونش با باری که بودن،فقط ده دقیقه فاصله داشت،باهاشون نرفت.تقریبا 5 دقیقه گذشته بود که احساس کرد حالش خوب نیست و باید خودشو به دست شویی برسونه.بعد از چندبار اوق زدن(گلاب به روتون) از دست شویی بیرون اومد.دستشو به دیوار گرفت وراه افتاد.انقدر م/س/ت بود که احساس میکرد همه چیز می چرخه.همونطور که زیکزاک و بدون اختیار پاهاشو روی زمین میکشید که راه بره،احساس کرد کسی مچ دستشو کشید و چند لحظه بعد،تاریکی مطلق بود و لوهان فقط یه سایه میدید که ب/غلش کرده و میبرتش.وقتی بدنش محکم روی تخت افتاد، فکر کرد که خلاص شده و میتونه یکم بخوابه. اما بلافاصله بعدش،فهمید که اینطور نیست. مچ دستاش کنار سرش محکم به ملحفه ی روی تخت قفل شده بود و نمیتونست درک کنه که اطرافش چه خبره. به هرحال هنوز برای اینکه مست کنه، بچه بود.کمی بعد،احساس کرد که گردنش در گرو دندونای طرف مقابلشه. نمی فهمید چه خبره،اما آروم ناله کرد. تاحالا تجربه ش نکرده بود و فقط به لطف چند تا فیلمی که یواشکی قبلا دیده بود، فهمید که قراره چه اتفاقی بیوفته. اما به هرحال اون م./ست بود و زورش نمیرسید.بدنش از حالت عادیش ضعیفتر بود و حتی نمیتونست دست هاشو آزاد کنه. وقتی طرف مقابلش شروع به بو/س/ی/دن ل/ب هاش کرد،فهمید که اونم مسته.ل/بهاشو جوری میخورد که انگار میخواد واقعا از جاشون بکنتشون.با همون شدت، پایین رفت ودوباره گردنشو درگیر کرد. میخواست پایین تر بره اما لباس لوهان که متعلق به تیم گرگ هابود مانع میشد.دست های لوهان رو ول کرد و زیپ سوییشرت قرمز رنگ گرگ ها رو پایین کشید و درش اورد و بلافاصله،قبل از اینکه به لوهان فرصت بده بفهمه چه خبره، پیراهنشو درآورد.موهای قهوه ایشو میدید که تو اون نور ضعیف چراغ خواب چطوری دلبری میکنن. به خاطر لباسی که از سرش درآورده بود،موهاش بالا رفته بودن وآروم آروم برمیگشتن به جای اصلیشون روی پیشونی لوهان.شروع کرد به م/ارک کردن پوست سفید پسربچه روبروش و به س/ی/نه هاش رسید. معلوم بود لوهان دفعه اولشه و به خاطر م/ست بودنش هیچ مخالفتی نمیکنه.اما هردوشون به حدی م/س/ت بودن که از اطرافشون خبر نداشتن.سی/ن/ه های لوهانو به دندونش گرفت و آروم گاز میگرفت.
-آههه.....آروم....آرومتر....
شروع کرد به ب/و/سه زدن روی س/ی/نه هاش و آروم به شکمش رسید. همراه با ب/وسه هایی که روی شکمش میزاشت، با یه دست بند شلوار ورزشی لوهانو باز میکردو با یه دست سعی میکرد،لباس خودشو دربیاره.شلوار لوهانو ول کرد و اول خودشو ب/ره/نه کرد. بعد از اون،اینبار با دو دستش ،شلوار لوهانو پایین کشید.از روی شر/تش عضوشو چنگ زد وصدای جیغشو بلند کرد. وقتی احساس کرد دیگه تحمل نداره شر/ت لوهان روهم درآورد و سرشو بین پاهاش برد.عضوشوبه دهنش گرفت و مکید. صدای ناله های از سر لذت لوهان تمام اتاق رو پرکرده بود.وقتی فهمید که لوهان هم سخت شده، عضوشو ول کرد و بالا رفت. ل/بهای لوهانو به دهن گرفت و مکید.جوری روی لو خوابیده بود که آ/ل/ت/هاشون روی هم کشیده میشد و باعث میشد هیچ کدوم نتونن جلوی ناله هاشونو بگیرن. برای آماده کردن لوهان وقت نزاشت.یعنی انقدر مس/ت بود که اصلا حواسش نبود.پاهای لوهانو روی شونه ش گذاشت و با یه حرکت خودشو کامل داخلش حل داد.صدای داد و هق هق لوهان و ناله های از سر لذت طرف مقابلش، همه ی اتاقو در برگرفته بود.بعد از اینکه یکم بی حرکت موند تا لوهان آروم بشه، شروع به حرکت کرد و درد جاشو به لذت داد.حالا لوهان بین هق هقاش که کم شده بودن،ناله می کرد و به شونه های طرفش چنگ می انداخت.مچ دست های لوهانو گرفت و مثل قبل با دستهاش به ملحفه روی تخت قفلشون کرد و دوباره شروع به حرکت کرد.بعد از چند ضربه، لوهان ار/ضا شدو باعث شد حرکت واسش سخت تر بشه.دیواره های لوهان واسش زیادی تنگ بود و بعد از چند ضربه اونم خالی شد و بیرون کشید. کنار لوهان دراز کشید و اونوکه بیهوش شده بود، تو بغ/لش گرفت.
...........................................................
-پس لوهان کو؟
کای در حالی که نگرانی از چهره ش مشخص بود جواب داد:
-نمیدونم.هرچقدر زنگ میزنم،برنمیداره.خونه هم نبود.
سوهو گفت:بابا و مامانش که کره نیستن.بلایی سرش اومده باشه بدبخت میشیم.
کای ادامه داد:نباید دیشب تنهاش میزاشتیم.یعنی الان کجاست؟مدرسه هم که نیومد.حالا چه غلطی کنیم؟
شیومین:امروز تمرین داشتیم.بازی هم پس فرداست.چیکار کنیم؟
ییشینگ:فعلا که نمیتونیم کاری بکنیم.کاپیتان نیومده ها...باید بریم دنبالش..از همون بار شروع می کنیم دنبالش می گردیم.
بکهیون:آره. باید زود پیداش کنیم.اون هیچوقت بدون اینکه به کسی بگه جایی نمیره.
کای:پس دو گروه میشیم.امروز تمرین تعطیله.من وسوهوو چانو چن طرفای بارومی گردیم.شما هم جاهایی که به ذهنتون میرسه،جاهایی که باهاش رفتین یا خودش میرفته رو بگردین.
-باشه.بریم.پیداش کردین،بزنگین...
...................................................
نور خورشید مانع این میشد که بیشتر بخوابه.سرشو برگردوند و احساس کرد که تو آغو/ش کسی فرو رفت.چشماشوکه بازکرد با س/ینه ی لخت طرف مقابلش روبرو شد.نمیدونست چه خبره.اصلا اینجا چیکار میکرد؟ اون دیشب با دوستاش مش/.روب خورده بودو....بعدش......هیچی یادش نمی اومد....نکنه..... نکنه که دیشب........نه حتی نمیخواست فکرشم بکنه.......نه...نه.نمیشه....امکان نداره........ سرشو بالا آورد...میخواست بفهمه اصلا تو بغ/ل کی هست...صورت و چشم های کشیده ای داشت و موهاش مشکی بود و تو صورتش ریخته بود.مژه هاش تقریبا بلند بود و بینی کشیده ای داشت.گونه هاش برآمده بودند و لب های نازکش صورتی بودن.خط فک کشیده ای داشت وپوستش مثل پوست لوهان سفید بود. دستشو آروم بالا آورد وصورت پسر روبروشو لمس کرد.
-تو کی هستی....؟
صدای معصوم و پر از بغض لوهان بهش فهموند که حتما شکه ست و اصلا نمیدونه دیشب چه اتفاقی افتاده.چشماشو باز نکرد و جواب داد.
-بخواب...زوده.....
احساس می کرد که بازوهاش خیس شده.ولی نمی تونست توچشمای پسر بچه روبروش نگاه کنه..میترسید....
-من.....چیکار کردم...؟
-فقط بخواب....
-من......دیگه...الان....مثل قبل نمیشم.....من...کثیفم.....من.....
انقدر صداش آروم بود که انگار داره با خودش حرف میزنه.میفهمید که به صورتش زل زده.اما بازم رو بسته نگه داشتن چشم هاش پافشاری می کرد. لوهان آروم خودشو دور کرد وخواست ملحفه رو کنار بزنه که جلو شو گرفت و دوباره بغلش کرد.با خودش فکر میکرد"الان که هنوز هیچی ندیده داره گریه می کنه،مار/ک های رو بدنشو ببینه چیکار میکنه؟"
-گفتم بخواب....
-من......فکر کنم.....میشناسمت.....
سریعتر از اونی که فکرشو می کرد،مجبور شد چشم هاشو باز کنه. چشماش درشت شد و به فرشته روبروش خیره شد."وای.....فکر نمیکردم پسر به این خوشگلی هم وجود داره.این فقط چشماش واسه م/ست شدن بسه."
-منظورت چیه؟
-دیدمت...توتلوزیون.یا تو اینترنت؟...
-چی؟اشتباه می کنی.من توتلوزیون....
لوهان نزاشت حرفشو تموم کنه.
-مطمئنم دیدمت.الان فهمیدم...حتما به خاطر....به خاطر مرگ پدرت ناراحت بودی.....که......
سهون مطمئن بود چشم هاش از این درشت تر نمیشه..
-منو می شناسی؟
-اوه....سه....هیون؟
-هون.
-هون؟
-من...متاسفم.منم نمی دونم چی شده.منم...
-تقصیر خودمه...من....نباید برای اولین بار انقدر زیاده روی میکردم.هرچند از یه حروم /زاده بیشتر توقع نمیشه داشت.
انگار یادش رفته بود واسه چی داره با سهون حرف میزنه...
-آخه من تازه هیچده سالم شده.پدرواقعیم هم تا حالا ندیدم..
-کره ای نیستی؟
-نیستم.
-ژاپن؟
-چین.
-اینجا چیکار.....؟
-خانواده م اونجان.من اینجا موندم چون انقدر پول دار هستیم که بتونم تنهایی زندگی کنم و اینجارو دوستش داشتم.دوستام......وایستا ببینم..واسه چی دارم اینارو به تو میگم؟
سهون نمیدونست باید چی جواب بده"از الان ماله منی؟"یا"ما دیشب با هم بودیم، پس حداقل باید الان همدیگرو بشناسیم؟"یا شایدم"دوستت دارم؟"."خیلی خوشگلی؟"
انقدر ذهنش درگیر بود که حتی نفهمید لوهان خودشو از حفاظ بازوهاش بیرون کشیده وبلند شده.اما صدای داد لوهان دوباره سهونو به خودش آورد.
-آآآآآآآآآآآآآخخخخخخخخ.
-نباید تکون بخوری.
سهون گفت و به سمتش رفت و دوباره خوابوندش.ملحفه ی دورشو مرتب کرد وبا اینکه تمام سعی شو می کرد که نگاهش به چشم هاش نیوفته، با سوال لوهان،غرق چشم هاش شد
-الان چی میشه؟
لوهان دیدکه سهون فقط نگاه میکنه.فهمید عمیق تو فکره.دستشو جلو صورت سهون گرفت و گفت: هنوزم م/ستی؟
-نه....نه...فقط........نمیدونم چی میشه.
-من نمیتونم تکون بخورم؟
انقدر آروم ،مظلوم وبا معصومیت حرف میزد که سهون نمیتونست عذاب وجدان نگیره.
-باید استراحت کنی.منم....منم نمیدونم چیکار کردم....منم م/ست بودم و یادم نیست.
-پس،بچه ها چی میشن؟
قطره اشکی که دوباره راهشو باز کرده بود برای چکیدن، سهونو برای پاک کردنش تشویق می کرد.
-بچه ها؟
-تیم می پاشه..
-تیم چی؟
-امروزتمرین داشتیم.....پس فردا نیمه نهاییه...
-چرا نصفه نیمه حرف میزنی؟
لوهان جواب سهونو نداد.نمیتونست دیگه تحمل کنه.می دونست خیلی نگران میشن.الان ساعت چهار بعد از ظهر بود واونا باشگاه بودن.
-موبایلم...؟موبایلمو میخوام.....
لوهان گفت و مظلوم به شلوارش که روی پاتختی کوتاه مشکی رنگ افتاده بود اشاره کرد.سهون لباساشو تنش کرد و موبایل لوهانو از جیب پشتی شلوارش بیرون آورد. موبایلو جلو برد و به لوهانی خیره شد که سعی داشت بدون نگاه کردن به لکه های قرمز و کبود روی بدنش،از حالت درازکش به نشسته در بیاد.موبایلو دستش داد و بالشت پشت لوهانو مرتب کرد.
"این بچه دبیرستانیه.من..چه غلطی کردم؟ نره شکایت کنه؟یه وقت خود کشی نکنه؟"
-اوه....من خوبم.نگران شدم.فکر کردم منتظر من موندید.
"لبخنداش چه قشنگه!"سهون از مکالمه ای که نصفش رو نمیشنید،چیزی نفهمید و تنها چیزی که نصیبش شد،چند دقیقه خیره شدن به صورت بدون نقص روبروش بود.
-من....؟
-نه نترس کایا.... راستش تا همین الان خواب بودم... من خونه ی دوستم موندم....یعنی...اون منو برد خونش چون م/ست بودم،گفت تنها خونه نمونم.خطرناکه.
-باشه.فردا میبینمتون.
به محض قطع کردن موبایل،لبخندش هم قطع شد.
-میشه یه چیزی بخوام؟
سهون خوشحال شد."شاید بتونم جبرانش کنم نه؟"
-چی؟
-رفتی بیرون،پشت سرتو نگاه نکن....فقط اجاره این اتاقو تا شب واسم تمدید کن، چون نمیتونم از جام بلند شم.به کسی نمیگم چون از آبروی خودم میترسم.انقدرم احمق نیستم که خودکشی کنم. قرار نیست با یه مرد بمونم. زنم هم در آینده هیچوقت درباره ی این اتفاق چیزی نمیفهمه. پس فقط تنهام بزار.میشه؟
سهون فکرشم نمی کرد انقدر راحت بخواد بیخیال بشه.
-منظورت اینه که....
-نمی خوام حماقتم جلو چشمام بمونه.پس فقط برو.
"حماقت؟پس چرا واسه من انقدر شیرین بود؟"
-من میتونم یکم...
-به پول امثال خودم که آدمارو هم میخرن و میفروشن احتیاجی ندارم.خوشحالم که هنوز انقدر ذلیل نشدم که به خاطرش ازت پول بخوام.قبلا گفتم نه؟ برو بیرون.پول اجاره رو هم خودم میدم.این چیزی نیست که از پسش بر نیام.
-تو چرا نمیزاری....
-حرفات اهمیتی نداره.میخوام استراحت کنم.
لوهان پشت به سهون خوابید وخودشو کامل با ملحفه پوشوند.
"میتونست یکم دوستانه تر باشه اوه سهون"
-اتاقو تا فردا تمدیدش میکنم.راحت باش.
-این فقط یه اشتباه بود.مجبور نیستی به خاطرش خودتو اذیت کنی.پولدارا همیشه اشتباه می کنن.به هر حال پدرتو همین دیروز از دست دادی.
سهون به سمت در رفت و بازش کرد:اسمت.....چیه؟
-اشتباه....
-مسخره ام میکنی؟
-نه....من اشتباهم.اشتباها و سر یه اشتباهِ مثل دیشب، به دنیا اومدم.اشتباه زندگی کردم.اشتباه رفتار کردم.اشتباه م/ش/روب خوردم واشتباه تو یه رابطه قرار گرفتم.یادت نره اوه سهون.تو با یه اشتباه رابطه داشتی.
صدای در به لوهان فهموند که سهون رفته.هق هقاش شدت گرفت واز لاک دفاعی خودش بیرون اومد.دروغ میگفت.کدوم پول؟ کدوم خانواده؟ معلومه که پول اتاقو نداشت.معلومه که برای رسیدن به فینال تلاش می کرد که جایزه شو بگیره وانقدر مجبورنباشه برای جاهای مختلف کار کنه.دنبال پول بود،اما تا حالا خودشو کثیف نکرده بود. حتی نمیتونست از جاش تکون بخوره."تا کی باید اینجا بمونم؟"آروم دراز کشید.به هرحال که نمیتونست تکون بخوره.
....................................................
-آقای اوه...؟
-بله.کاری داشتید؟
-بله.اینو تو جیب شلوارتون که بهم دادینش پیدا کردم.
نگاهش به دست خدمتکار روبروش افتاد.
-بدش به من.
بعد از اینکه خدمتکارش درو بست، فرصت کرد کاملا زیر و روش کنه. سهون این دفترچه رو از جیب شلوار اون ،وقتی که دنبال موبایلش میگشت، برداشته بود.
-لو...هان؟بامزس...
دفترچه رو زیر و رو کرد اما همش به چینی بود و سهون چیزی ازش سر در نمیاورد."حداقل اسمشو به انگلیسی نوشته"
موبایلشو در آورد و به مشاورش زنگ زد.
-الو...آقای کیم؟
-سهونا...چیزی شده؟
-نه فقط...مترجم چینی می شناسین؟
-اوم.....فکر کنم آره.ده دقیقه دیگه خبرت می کنم.
-ممنون.
تماسو قطع کرد و دوباره دفترچه رو زیر و رو کرد.بجز تاریخ روزهایی که نوشته بود،همه چیز چینی بود.هنوز نمیدونست چیه ولی،معلوم بود خیلی مهمه.از سال 2011 شروع شده بود.یعنی وقتی دوازده سالش بوده.....درباره چیه؟
-نه...اگه نفهمم از فضولی میمیرم.
صدای زنگ موبایلش، باعث شد سهون به سمتش خیزبرداره.
-چیشد؟
-هر وقت بگین میارمش شرکت.
-نه..نه.میخوام یه متنو ترجمه کنه.حتما لازم نیست بیاد شرکت.
-برای کی متنو میخواین؟
-هرچه زودتر.اصلا بگو الان بیاد خونم.
-چی؟اگه بیاد خونتون که بقیه.....
-خودم میام.آدرسشو بفرست.
-بله.
تقریبا دو دقیقه از قطع تماسش گذشته بود که صدای هشدار پیام بلند شد. کتشو برداشت و به سمت پارکینگ رفت.
....................................

0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 144 تاريخ : سه شنبه 20 تير 1396 ساعت: 6:25