love library-ep3

ساخت وبلاگ
کنارم نشست ، از پشت ب/غ/لم کرد وموبایلشو داد دستم.ما تازه دیشب با هم بودیم و این الان عکس هوومو میده دستم؟با بی میلی و در حالی که بغضم میرفت که بترکه،گوشی روگرفتم ونگاهش کردم.
-آهه.کای خیلی مسخره ای.
مشتی به دستش که دورم حلقه شده بود زدم وخندمو خوردم.عوضش کای زیر گوشم قهقهه میزد.عکسو که نگاه می کردم یاد مادر بزرگ خدابیامرزم میوفتادم.الهی...راست میگه کای...چه شیرینه....!
-حسود....تاتورو دارم دختر می خوام چیکارآهو؟
-دیگه از این شوخیا نکن.
-چشم پرنس...پس توهم دوستم داری؟
-خیلی احمقی.دوستت نداشتم همون دیشب به بابام میزنگیدم،پدرتو در بیاره.
-ای جووووووون.....عشقم چه خوشگل ابراز علاقه میکنه.توکه انقدرخشنی،اگه من خشن باشم دووم میاری دیگه؟
(همیشه باید یه چی بلقور کنه که مثل چی(؟) به چی(؟)خوردن بیوفته.
-اگه میشه کلا ضمیرو سانسور کنین انقدر وسط داستان پارازیت نندازه، من ممنونتون میشم)
برگشتم سمتشو گفتم:
-آخه کایا.اگه الان من بهت بگم با فروشنده ی م/ش/ر/وبی که همش مغازش پلاسیم ریختم روهم،تو حسودی نمیکنی؟
-نه.
-چی؟
-نه.فقط باید بقیه عمرتو بیای پشت میله های زندان ملاقاتم، زنده ش نمیزارم.
-آه کایا...شوخی نکردم...
-مگه من شوخی کردم؟
(-اوه.اوه.اوه...چه غیرتی هم هست...آقا همین جا اعلام میکنم این پسر،مرد زندگیه. هی خنگه بچسب بهش درنره....
-حواسم هست خودم...)
-کایا....اگه اینکارو بکنی منم نمیام ملاقاتت...
(-آهههههههههههه.من میگم این خنگه شما بگین نه.بابا توزدی رو دست سارا و سعید..!
-اینا دیگه کین؟
-شمعدونی ندیدی؟
-چی دونی؟
-هیچی...بابا حرف عاشقانه بزن...نه اینکه شاخ و شونه بکشی...
-آهان...خب حالاتو بیا جلو این منو بخوررر...
-همین الان اسمشو نمیدونستی، الان دیالوگ میگی؟
-چی؟چه خبره؟چی میگی؟
-هیچی....عاشقانه پیش برو...)
-کایا...منظورم اینه که.. دنیا خیلی راه های متمدنانه تری برای پس گرفتن عشق داره...مثلا حرف زدن و توافق کردن....فقط طبق اونا پیش برو...
(-هی ضمیر...خوب گفتم؟
-...........
-چته؟
-هیچی....تو مزاکرات1+1 من حرفی برای گفتن ندارم...دِ آخه احمق،عاشقانه نمی فهمی یعنی چی؟ببینا ساعت 10 صبح چه به روز من میاری...
-اِ ده صبحه!مرسی گفتی.واقعا ذهنمومشغول کرده بود...ولش کن....از اولم باید اینکارو می کردم..
-چی کار؟
-میبینی...)
چشمامو شبیه گربه شرک کردم ول/ب پایینمو دادم بیرون وبه صورتش نگاه کردم.می دونستم نمیتونه دووم بیاره، حتی اگه الان اخم کرده باشه.خط صاف ل/باش به یه منحنی خوشگل که از دیشب عاشقش شده بودم تبدیل شد وجلو اومد، فقط چند سانتی ل/ب هام متوقف شد و گفت:
-به خاطر تو،همه کاری میکنم.فقط ماله من باش....همه چیز ماله تو....حتی عقل نداشتمم دور میندازم.....
وچه قشنگ ل/بهاش جفت ل/بهام می شد.
................................................................................................
-سهون......سهونا....
-بله هیونگ؟چیه باز؟
-چته بابا من که کاریت ندارم.تومنتظر این پسره بودی....
-چی؟ اومد؟
-اوهوم. اومد...بپر....
انقدر خوشحال بودم که دوباره اومده،که یادم رفته بود گفتم براش نامه نمیزارم...دویدم سمت کیفم اما....واقعا چیزی ننوشته بودم...نا امیدبرگشتم و مثل همیشه پشت مانیتور نشستم.همیشه اینجوری میدیدمش که منو نبینه.تقریبا سه ساعت گذشته بود، که گوشیشو برداشت و بلا فاصله دوید بیرون.
-آه..کاش شنود داشتم....
.................................................................................................
-پس اینجوریاس... معروفترین بیماریهایی که واکسن مؤثر دارندعبارتنداز:آبله ،دیفتری ، کزاز ، سیاه سرفه ، فلج اطفال ، سل ، سرخك، اوريون و سرخجه، هپاتیت بی ، هپاتیت سی ،مننژیت، مننگوکوکی ، آنفلوآنزا ، تب زرد، تیفوس و هاری
(-به جان تو توشون کوکی داشت....
-خب؟
-یعنی منم که فنشم باید واکسن بزنم؟
-نه خنگه...این مریضیه...فرق داره....هووووووووف....بعد میگه من شبیه سعید و سارام.
-ببین.اینبارم به خاطر این کای که داره زنگ میزنه کوتاه اومدم خرشانس.همش هواتو داره...
-غر نزن...)
گوشیمو برداشتم و زدم بیرون از بعد ناهار که تقریبا ساعت دو بود اومدم کتابخونه و تا ساعت هفت باید می موندم.
-کای؟
-عشقم.........سلام....کی تموم میشه؟
-دروغ یا راست؟
-راست.....!
-دو ساعت...
-دروغ؟
-سه ساعت!
-چرا؟اون یک ساعت چی میشه؟
-میرم خونه.بابام شب شیفته.ولی میرم که فکر کنه خونه ام.بعدم وقتی ساعت هفت ونیم رفت،میپیچم.خب؟
-دلم تنگیده...
-منم ولی درسم مونده.فکر کنم بتونم تمومش کنم تا هفت.
-باشه عشقم.خوب درس بخون.عاشقتم...
-باشه...منتظر باش...منم....
گوشی رو قطع کردمو برگشتم تو.نشستم پشت میز ودوباره شروع کردم
- واکسن های با اجرام زنده که ازقدرت بیماریزایی آنها کاسته شده است، معمولاً با دوز واحد می توانند ایمنی مؤثر و طولانی نسبت به واکسن های کشته شده ایجاد کنند. این واکسن ها علاوه برسیستم ایمنی هومورال، سیستم ایمنی سلولی را نیز تحریک می نمایند، این نوع واکسنها تمایل دارند واکنشهای مشابه شکل طبیعی بیماری به خصوص درافراد با نقص ایمنی را ایجاد کنند.
(-میگم این شوهرت چیکاره بود؟
-شرکت باباش یه کاره ایه.......
-اوهوم........درآمدش چقدربود؟
-بی نهایت.....
-اوهوم... خدا بیشترش کنه...از کجا میاورد؟
-جیب باباش.....
-اوهوم.....کجا خونه گرفته بود؟
-...........نمیدونم....کای که خونه نداره....
-اوهوم...جای دنجیه،من چندسال اونجا بودم،مردم خونگرمی داره....
-بمیر دارم درس می خونم....چته عین دیوونه هایه چیزایی جواب میدی که ربطی به سوال نداره...
-این چه حرفیه شما لطف دارین...
-وات دِ هل؟
-آه.اونکه واقعا کارش عالی بود...
-"وات دِ هل" کارش عالی بود؟
-بله...معلومه..اصلا استادی بود...میشناختمش اتفاقا...یه زمانی باهم یه بیمارستان به دنیا اومدیم.بچه بی سر و صدایی بود... عجب.....رسمیه.....رسم....زمونه...
-چته ضمیر جان؟دیوونه شدی؟
-بله ....چند لحظه این ادم مزاحمو دکش کنم....چته دارم ضمیر طرفو تور میکنم...
-تور میکنی؟کیو؟
-ضمیر یه زنه که تازه شوهرش مرده،داشتم اطلاعات میگرفتم....
-یا حضرت
-یونا....یونا...
-تاحالا که مرد بود...
-تو رفتی قاطی خروسا منم باید برم؟حالا یه بارم بریم قاطی مرغا
-خیلی خب...یا حضرت یونا....اگه کای بفهمه ضمیرم داره ضمیر یه دخترو اونم بیوه تور میکنه ،دختررو میخوره....!
-احمق جون...اون فقط تورو میخوره...اونو میکشه...
-خب حالا هرچی...قطعش کن تا به ضمیر بابام زنگ نزدم...
-باشه بابا..اهم اهم....بله ببخشید یه ضمیراورژانسی آوردن باید برم.. خیلی خوشحال شدم از مرگ ایشون واز شنیدن صدای شما بسی ناراحت...اِ نه یعنی.....چیزه...برعکس شد...نه...الو...الو.الو.......
-حقته...!)
انقدر تو درس بودم که نفهمیدم ساعت چنده.فقط یک لحظه احساس کردم که صندلی کنارم تکون خورد...سرمو بالا نیاوردم و ادامه دادم.فکرکردم شاید بخواد بشینه.آره...وای ننه..نشست...خب حالا چیکارکنم؟
(اوی ضمیر....اوی...خوابیدی؟چه وقت خوابه الان؟
-چشمای کورتو بچرخون مزاحم من نشو/...
-اوی ضمیردوباره خوابیدی؟دارم واست....)
سرمو بلند نکردم تا اینکه بوی عطرمست کنندش،مثل دیشب کرختم کرد.آروم گفتم
-آقا گرگه خیلی خسته شده؟
-اوهوم.خیلی..دلش تنگ شده....
-یه ربع فقط....
-هرچقدر بخوای....
کای دستشو گذاشت زیر چونش و دوباره زل زد بهم.اینبار هر دودقیقه دستاشو باهم عوض میکرد.انقدر اینکارو کردکه بعد از ده دقیقه گفتم
-چی شده کای؟
-توگفتی نگران میشی که دستم خواب بره.
-من گفتم ،اما الان کارت خنده داره..............ولبخندی زدم که همه ی دندونامو نشون میداد...شاید اگر میدونستم که قراره چی بشه اصلا نمیخندیدم...کای دستاشو گذاشت دوطرف صورتم و ب/و.س/ه محکمی روی ل/.بای بازم گذاشت.تو گوشم گفت "منتظرم"
(-هههه.خوشم میاد اینجا تو جمع ضایع میشی...
-تو که خواب بودی...)
از جام بلند شدم و به سمت جای همیشگی رفتم.هیچی نبود.نامه خودمو گذاشتم و برگشتم.کیفمو برداشتم و بیرون رفتم و سوار موتور کای شدم...
...................................................................................................
داشتم تماشاش میکردم ،پنج ساعت از اومدنش می گذشت که اون پسررو دیدم که نزدیکش شد و نشست.راستش خیلی خوشحال شدم که حتی سرشم بلند نکرد.تقریبا ده یا دوازده دقیقه بهش زل زده بود وهر چند دقیقه دستاشو که زیر چونش بودن باهم عوض میکرد.انگار واسه جلب توجه بود...
-این مردک چشه؟
وقتی لوهان سرشو بلند کرد فهمیدم واقعا قصدش همین بوده.حرف زدن و من دوباره اون لبخندای قشنگشو دیدم که برای کس دیگه ای بود.نفهمیدم چی شد،صدای سوهو هیونگو شنیدم وفقط دیدم که ..........
..................................................................................................
-سهون....سهونا.....کجایی؟چرا .......آه.اینجایی؟ ترسیدم..دوباره این بدبختو داری دید میزنی؟
کاش زودتر میرفتم تو.صحنه ای که دهن منو بست وچشمای سهونو..برای یه عاشق خیلی سخته که ببینه عشقشو،یکی دیگه میب/وسه.نه؟
فهمیدم الان سهون هیچی رو نمیبینه.اما،من دیدم که لوهان با تمام نا امیدیش رفت سمت قفسه کتاب های ترجمه شده.دنبالش رفتم تا ببینم توکدوم کتاب میزارتش..
-شازده کوچولو...
-چی؟
-بهش بگو کاش یکم شجاعتر بود. شازده کوچولو..صفحه 94
-چرا94؟
-چون فکر میکنه من اهلیش کردم بدون اینکه خودم بدونم..........
لوهان حرف زد..میدونست میدونم....همینطور میدونست که من سهون نیستم..
لوهان رفت ومن بودم و صفحه 94 کتاب شازده کوچولو...

(شازده کوچولو:اهلی کردن یعنی چی؟
روباه :هرکسی در قبال چیزی که اهلیش میکنه مسئوله.بهش توجه میکنه و همیشه به یادشه.
-آهان...حالا فهمیدم....من گلی دارم که فکر میکنم او من را اهلی کرده باشد.....!
-من رو اهلی کن...اون وقت،باد که در گندمزار بوزه،من رو به یاد موهای طلایی تو می اندازه...
-چطور باید تورا اهلی کنم؟
-سخت نیست.فقط تو دور از من می نشینی.وهر روز کمی نزدیکتر.واینطوری اگر یک روز نباشی،دلتنگ تو می شم.
واینگونه شازده کوچولو روباه رو اهلی کرد..
واینک زمان خداحافظی فرا رسیده بود و هر دو ناراحت بودند...)

یادم میاد که موهای لوهان (طلایی) بود.بجز ماه اول ،جاش هر روز عوض نمیشد و همیشه بود. سرساعت...سر موقع و اگه نبود...سهون ناراحت و دلتنگ بود... نمیدونستم اجازه دارم نامه رو بخونم یا نه..پس فقط پیش سهون برگشتم که هنوز به صفحه مانیتور خیره بود..
-رفت؟
-رفت......
-اما.....اون......مسئول بود.....
- نامه شو بخون....شاید هنوز فرصت داشته باشی...سهونا......شاید تو.....اهلیش کرده بودی......ومسئولیت تو انجام ندادی.....
...............................................................................................
2016-26-8
امروز جرئت کردم بعد ازچهارروز،دوتا نامه آخرو بخونم....
سوهو هیونگ راست میگفت....روباه شازده کوچولو رو اهلی کرده بود....من اهلیش کرده بودم....با همین موهای مشکیم...
(2016-21-8__روز فوتبال)
سهون:" میدونی که دوست دارم نه؟پس سعی کن پیدام کنی.اگر پیدام کردی،ماله تو میشم و تو ماله من.سعی خودتو بکن.تا پیدام نکنی،دیگه چیزی نمی نویسم.
"The sun loved the moon so much .He died every night to let her Breathe."

لوهان:"اسمت سهونه نه؟ وقتی اولین بار توی کتابخونه دیدمت و بعدش همیشه غیبت میزد،فهمیدم تویی.از توی سابغه کاری افراد کتابخونه توی سایت با شماره عضویتم فهمیدم کی هستی. بیا به این آدرس...(........)...اگه میخوای عشقتو قبل از اینکه ماله کس دیگه ای بشه، نجات بدی....سهون....کمک کن بهمون....(تو در قبال چیزی که اهلیش کردی،مسئولی)..تو نسبت بهم مسئولی....اگه اومدی،قول میدم ماله توبشم....قول.....شازده کوچولو روی قولش میمونه.امشب...خطرناکه.....واسم....واست....واسه عشق ندیده مون..."

(2016-22-8)

لوهان:"نیومدی...فکر کردم دیرکنی....ولی این که نیای.....اصلا فکرشو نمیکردم...دوستت داشتم....اگرفکر میکنی من اهلیت کردم، داری اشتباه می کنی،تو منو اهلی کردی....موهات مشکی بود برعکس من و قدت بلند بود..منو اهلی کردی....دفعه اول بهم بی توجهی کردی و میدیدمت که تا میام قایم میشی...میفهمیدم...با نامه هات هر دفعه بهم نزدیکتر شدی و منو وابسته خودت کردی...من اهلی شدم سهون...حالا خداحافظی میکنم باهات....سخته اما میخوام برگردم سیاره خودم...باکسی که تازه اهلیم کرده..نه مثل تو آروم وبی سر و صدا...خیلی سریع...خیلی....اصلا فکر نمیکردم بخواد فقط به اندازه دو نیمه فوتبال طول بکشه...شاید من خیلی نا امید بودم...اون..مهربونه و دوستم داره...مثل تو...اون موهاش مشکیه و قدش بلنده....درست مثل تو...اما یکمی تیره تره...تو سفیدی مثل من و اون.......... مثل تو یه روباه نیست...اون گرگه که یهو حمله میکنه و قلبتو خرد میکنه....چقدر دوست داشتم،دیشب پیش تو می بودم...اما با آقا گرگه بودم.بی انصافی نکنم.دوستش دارم.نه به اندازه روباهم که بزرگ شده.انقدر که قاطی دنیای آدم بزرگا شده،مسئولیتشو در قبال چیزایی که اهلیشون کرده یادش رفته...شاید افسوس بخوری...اما...سیاره من همین الانم قشنگه...با یاد عشقی که مسئولیتشو یادش رفت.......من لو...هان.....دانشجوی میکروب شناسی.....متولد94 ......دوستت داشتم.....او...سه....هون......کتابدار متولد94....."

................................................................................................
با کای رفتیم یه جای بلند که به ستاره ها نزدیک باشه و از شهر دور.یه تپه یا شایدم کوه بلند که نور های نامنظم شهر،مثل ستاره هایی بودن که خدا از آسمون انداخته روی زمین که مردم احساس تنهایی نکنن. به موتورش تکیه داده بود و منو از پشت ب/غ/ل کرده بود. روی سرم و موهام و گوشم،رق./ص آروم بو/.سه هاشو احساس میکردم.
-لوهان...؟
-جونم؟
-نگفتی؟
-چیو؟
-شرط برد بازی که مساوی شد.اونی که من میخواستم عملی شد و تو الان ماله منی. گفتی بعدا میگی اما از دیشب نگفتی....ماله تو؟
-کایا....
-جونم؟
-دوتاست...
-هرچند تاست بگو.بجزاونی که دیشب میخواستی...همه رو برات انجام میدم...
-اولیش......
-اولیش؟
-اهلیم کن....
-چی؟ولی شازده کوچولو باید روباهشو اهلی کنه.
-من گرگمو اهلی کردم.حالا نوبت توعه.اهلیم کن.
-چطوری؟
-همینطوری که همیشه هستی بمون.اهلی میشم.با محبتت،دوستم داشته باش...نه موقت...نمیخوام برگردم سیارم...
-دومیش....؟
-دومیش....
-اوهوم.....
به سمت کای برگشتم و صورتشو کامل از نظر گذروندم.
1-بریم....
-بریم؟کجا...؟
-سیاره جدیدمون...بابام مهم نیست...مامان مهم نیست...فقط بریم.فردا بعد از امتحانم.باهمه دوستامون خدافظی میکنیم، نمیخوام گرگمو که اهلیم کرده تنها بزارم.باهات میام.تاهر جا که بگی...اما دیگه برنگردیم...زندگی خودمونو شروع کنیم...دوتایی...گرگ و شازده کوچولو...
-اوهوم....شازده کوچولو...شرط دومت...شرط اول من بود.....خوب اهلی شدی...
-کایا....منو ب/ب/وس....یادت باشه که در قبال چیزی که اهلیش کردی مسئولی..
کای سر تکون داد و پشت کمرمومحکم تر گرفت و من به خودش نزدیک کرد...
-من......مسئولم....شازده کوچولو....همیشه.....
و ل/ب هایی که چه زیبا دور از ر/ق/ص نور خونه هایی که حالا به اندازه یه نقطه بودن،بین هم می رق/ص/یدند....


این فیک یهویی به ذهنم رسید.قسمت شازده کوچولو رو از حفظ نوشتم چون مسافرتم کتابشو نداشتم.فقط خواستم به نکات کلیدیش اشاره کنم.ممنون از خوندنتون...

0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 177 تاريخ : سه شنبه 20 تير 1396 ساعت: 6:25