I just love you..it's okay-ep28

ساخت وبلاگ
 

قسمت28
خونه ساکت بود. سگ سفید روی صندلی متحرک بکهیون خوابش برده بود و بجز صدای نفس های عمیقش، صدایی ،آرامش نسبی هال رو به هم نمیزد.اگه دقت میکردی فقط صدای چاپستیکارو از آشپزخونه میشنیدی.بکهیون با اینکه خیلی سعی داشت خودشو خوشحال نشون بده..اما خیلی موفق نبود...یا شاید بهتره بگم چانیول، بکهیون رو از بر بود و مطمئنا سکوت بکهیون نشونه خوبی نبود. وقتی انقدر بی حواسی بکهیون ادامه پیدا کرد که به جای کیمچی تربچه، خیار برداشت،چانیول با چاپستیک خودش روی بشقابش کوبید.
-حواست کجاست بک؟
بکهیون سرشو بلند کرد و لبخند زد.
-کجا باید باشه، همینجام...
چانیول سر تکون داد و گفت
-نیست بک..اگه بود خیار برنمیداشتی...
بکهیون با چشم های درشت شده به چاپستیکش خیره شد و اونو تو بشقابش رها کرد
-اه..گندت بزنن...انقدر بهت گفتم کیمچی خیارو نزدیک من نزار یول.میدونی که نمیتونم تحملش کنم.
چانیول حالا دیگه مطمئن شد اتفاق دیگه ای هم افتاده.از جاش بلند شد و به سمت بکهیون که سرشو بین دستاش گرفته بود رفت.صندلی اونو از پشت گرفت و چرخوندش و روبروش زانو زد.بکهیون نگاهش نمیکرد و سرش رو تا جایی که جا داشت، پایین انداخته بود و با انگشتهاش ور میرفت.چانیول نفس عمیقی کشید و حرفی نزد...انقدر به بک خیره شد تا بکهیون سرشو بالا آورد و با خجالت به چشمهای چان خیره شد.لبخند آرامش بخش چانیول تنها جوابی بود که دریافت کرد. چانیول از جاش بلند شد و بکهیون رو روی دستاش بلند کرد.بکهیون بدون هیچ حرفی دستاشو دور گردن چان حلقه کرد و سرشو تو گردنش پنهان...چانیول بدون توجه به ظرفای کثیف و غذای نصفه و نیمه خورده شده، بکهیون رو با خودش به سمت اتاق خواب برد.وقتی میخواست از پله ها بالا بره، مراقب بود تا پاهای بلندش به بدن بک برخورد نکنه و اذیتش نکنه و بکهیون اینو از قدم های کوتاهش می فهمید. بوsه آرومی روی گردن چانیول گذاشت و زمزمه کرد.
-عاشقتم پارک چانیول...بیشتر از همیشه...بیشتر از هرکس...حتی از خودمم بیشتر...
چانیول که با حس لبهای بک روی گردنش از حرکت ایستاده بود، با شنیدن حرف های بکهیون مسمم شد تا جلوی کنجکاویشو بگیره و بکهیون رو اذیت نکنه.دوباره راه افتاد و بعد از هل دادن در ، بکهیون رو داخل برد و اونو روی تخت نشوند.سمت کشوی کوچیک زیر تخت رفت و اونو با کلید کوچیک طلایی رنگی باز کرد.صندوقچه نقره ای رنگی رو از داخلش در آورد و اونو روی پاهای بک گذاشت.گونشو نوازش کرد و گفت
-کارت تموم شد، خبرم کن...و قبل از اینکه بکهیون فرصت کنه جواب بده، از اتاق بیرون رفت.
بکهیون به صندوقچه پر از خاطره ی روی پاش خیره شد.شاید لازم بود دوباره یه نگاهی بهش بندازه ...
(فلش بک)
هی..بیون بکهیون..وایستا..فقط دودقیقه.دودقیقه..هه...به حرفم گوش بده...بکهیون....
بکهیون همونطور که با سرعت سعی داشت بدوعه و چانیول رو جا بزاره، سر جاش ایستاد و به سمت اون غول که به نفس نفس افتاده بود،برگشت
-چی میخوای از جونم؟ بهت گفتم دور و برم نیا...نمیخوام ببینمت...گمشو پارک..
بکهیون دوباره به سمت ورودی حیاط دانشکده دوید..چانیول که هنوز هم نفسش بالا نیومده بود، دوباره اونو دنبال کرد.
-ولی من هنوز حرفامو نزدم..خواه...هه..هش میکنم...وای..خدای من...هه...
بکهیون با اسیر شدن بازوش تو دست پر قدرت چانیول متوقف شد.به سمت چان برگشت وبه موهاش که به خاطر خم شدنش بیشتر از جاهای دیگه تو چشم بود خیره شد.
-چته وحشی؟ دستم درد گرفت.
چانیول کمرشو صاف کرد و گفت
-اگه...قول بدی نری...ولت میکنم...
بکهیون چشم چرخوند و گفت
-ولم کن...نمیرم...
چانیول خندید و بازوی بکهیون رو ول کرد...یه قدم عقب رفت و گفت
-پنج تا سوال دارم..اگر به هر پنج تا جواب بدی...قول میدم برم و پشت سرمو نگاه نکنم.
بکهیون چشم هاش برق زد و گفت
-واقعا...؟
چانیول سر تکون داد.بکهیون ناباورانه پرسید
-مطمئنی؟؟؟یعنی...بهت اعتماد کنم؟؟
چانیول که نگاهش رنگ غم گرفته بود گفت
-قول میدم...
بکهیون چشم چرخوند و گفت
-باشه...ففط پنج تا...خب..شروع کن.
چانیول دوباره لبخند زد و انگشت اشاره ی دست بزرگشو روبروی صورت بکهیون گرفت.
-یک..چرا ازمن بدت میاد..؟
بکهیون هوفی کرد و گفت
-خواهش میکنم...قرار بود سوالت...
چانیول حرفشو قطع کرد
-قرار شد جواب بدی...
بکهیون دوباره به چشم های درشت و ملتمس روبروش خیره شد.

بکهیون نفسشو با حرص بیرون داد و گفت
-من فقط از تو بدم نمیاد...من همه ی اونایی که خودشونو مسخره میکنن و قانون طبیعتو به هم میریزن بدم میاد...تو هم یکی از اونا...
چانیول سر تکون داد و گفت
-سوال دوم...تو ..واقعا قراره با تیون نامزد کنی؟؟؟
بکهیون پوزخندی زد و گفت
-اگه نمیخواستم،کارتای نامزدی بین بچه های دانشگاه پخش میشد؟؟؟
چانیول سر تکون داد و انگشت سومشو باز کرد
-اگه از اول جور دیگه ای باهات آشنا میشدم..درصد شانسم عوض میشد؟؟
بکهیون چشم چرخوند و گفت
-به هیچ وجه..تا حالا هم فقط به خاطر سهون تحملت کردم..
-چهارم...بود و نبودم...واست فرقی داره؟؟؟
بکهیون خیره به چشم های غمگین چانیول گفت
-همونقدر که نیومدن استاد خوشحالم میکنه...پس..نباشی خوشحال ترم...
-پ..پنجم....قلبت....واقعا برای کی میزنه؟؟؟تیون...یا....
نگاه شکست خورده ی چانیول نمیذاشت جواب بده...سرشو پایین انداخت...نمیدونست چی باید بگه..بالاخره سر بلند کرد و گفت
-معلومه که تیون..چی باعث شده فکر کنی یه شبه نظرم عوض میشه؟؟
چانیول تلخندی زد وتعظیم کرد.
-ممنونم که جوابمو دادین..و همینطور..اینهمه مدت تحملم کردین...روز خوش...آقای بیون...
بکهیون با چشم های درشت شده مسیر رفتن چانیول رو دنبال کرد...
"واقعا...رفت؟؟؟"

(دوهفته بعد)
-هی..هیون هیونگ...چطوری؟؟
بکهیون سربلند کرد و کتابشو بست.
-خوبم سهون..
سهون کنارش روی صندلی خالی چانیول که دو هفته بود خالی مونده بود نشست.
-امشب..نامزدیه؟؟
بک سر تکون داد و به میز چانیول که روش..مثل بچه دبستانیا اسم بکهیون به انگلیسی نوشته شده و تزیین شده بود نگاه کرد.
سهون ادامه داد
-میدونی...چان هیونگ...خب..خیلی روبه راه نیست...اوم...
بکهیون به سهون که مردد بود حرف بزنه نگاه کرد
-بگو سهون..مردد نباش..
سهون ارتباط چشمیشو با بک برقرار کرد و گفت
-تقریبا دیوونه شده...هربار میرم خونشون گریه میکنه...خب..اون از پیش مادر پدرش رفته چون دلش نمیخواد اونا اینجوری داغون ببیننش..اما خب...میدونی هیونگ..این برای کیسی مثل اون که همیشه خوشحال و خندون بوده...یکم...زیادی عجیبه...
بک سر تکون دادو منتظر شد..
-نمیشه بری و یه بار دیگه ببینیش؟؟
بک سرشو روی میز گذاشت و گفت
-نمیشه سهون..نمیتونم..میترسم برم و نتونم دل بکنم...
سهون با چشمهای درشت شده به بک خیره شد.
-چ..چی؟؟؟
بکهیون چشم هاشو محکم فشرد.آب دهنشو که مثل یه سنگ شده بود پایبن داد و گفت.
-من...
-هوف...هیونگ..نمیخوای حرف بزنی؟
با طولانی شدن سکوت بکهیون،سهون گفت و باعث شد بکهیون از جاش بلند بشه..بکهیون میزشو دور زد وجلوی تخته ی کلاس ایستاد...گچ سفید رنگو بین انگشت هاش چرخوند و شروع کرد به کشیدن روی تخته...خط های در هم و برهم ژاپنی که سهون هیچی ازشون سر در نمیاورد روی تخته خودنمیایی میکردن و سهون رو گیج تر ازقبل تو منجلاب افکارش فرو میبردن..وقتی صبرش تموم شد، از جاش بلند شد.
-هیونگ...تو که میدونی من ژاپنی نمیفهمم....
بکهیدن به کشیدن اون خطوط نامفهوم ادامه داد و گفت
-اونی که باید بفهمتشون تو نیستی..
سهون ابرو بالا داد و گفت
-یعنی...یعنی برم و چان هیونگو بیارم اینجا...؟
بکهیون نفس عمیقی کشید و گفت
-میتونی ازش عکس بگیری و بهش نشون بدی...
بعد از چند خط دیگه، بکهیون کیفشو برداشت و بیرون زد و سهون رو تنها گذاشت.خیلی کارا برای انجام دادن داشت و به اندازه ی یه نصفه روز وقت داشت.صدای سهون رو میشنید که بهش کلاسای امروزو یادآوری میکرد...اما چه اهمیتی داشت...اون دیگه زده بود زیر همه چیز...
بعد از نیم ساعت خونه بود.از شانس خوبش هیچکس خونه نبود.پدرش که دانشگاه بود و مادرش مطمئنا با تیون آرaیشگاه بودن.به سمت اتاقش دوید و کیفشو روی تخت پرت کرد.درو پشت سرش بست و به سمت کمدش یورش برد. چند دست لباس از توش برداشت و وسایل شخصیشو تو چمدون چپوند.چمدونش خیلی بزرگ نبود..به هرحال نیازی هم به زیاد لباس برداشتن نداشت.میتونست بعدا بخره. میزشو خالی کرد و کتاباشو تو کولش انداخت. کاغذی از دفترش کند و نامه ی کوتاهی برای خانوادش نوشت.
(مامان.بابا...تیون عزیز...
متاسفم که انقدر بی مقدمه همه چیزو رها میکنم...اما دلم میخواد برای یه بارتو زندگیم ماله خودم باشم و برای خودم تصمیم بگیرم..تا الان هرکی به خودش اجازه میداد برام تصمیم بگیره و جهت زندگیمو طبق خواسته هاش تغییر بده ..اما الان دیگه نمیخوام اجازه بدم این اتفاق بیوفته...برای اولین بار جلوتون می ایستم و میگم که دارم ترکتون میکنم..میرم دنبال دلخوشی خودم.وقتی که به هیچ دختری علاقه ندارم نمیتونم تیون رو که مثل خواهرم برام عزیزه بدبخت کنم.متاسفم..فقط...متاسفم...)
کاغذ رو روی میز گذاشت و موبایلشو روش گذاشت..نمیخواست هیچ جور پیداش کنن..چمدونشو برداشت و کولشو روی شونش انداخت.باید تا شب صبر میکرد.هر دو رو تو پارکینگ برد و اونارو زیر پله های منتهی به در ورودی که کسی طرفشون نمیرفت، پنهان کرد.حالا فقط باید منتظر میموند...
///////////////
به سمت در رفت و اونو باز کرد.
-چته سهون؟مگه رمزو نداری؟؟
سهون که نفس نفس میزد جوری که انگار مسافت طولانی ای رو دویده گفت
-ه...ه...هیو...نگ......هههه...ههه...
چانیول که از تیکه تیکه حرف زدن سهون خسته شده بود دستشو گرفت و اونو روی مبل انداخت.
-بشین یکم حالت جا بیاد بعدا حرف بزن...من نمیفهمم ساعت10شب تو اینجا چیکار میکنی...مامانت دعوات نکنه تا اینموقع بیرونی...
سهون نفس عمیقی کشید و گفت
-هیون..گ...باید....باید...بری.....
چانیول ابرو بالا انداخت و گفت.
-منو مسخره کردی؟ کجا برم؟؟؟
سهون لیوان آبی رو که چانیول به سمتش گرفته بود یه نفس سر کشید و گفت
-هیونگ...امروز...نامزدی هیون هیونگه...
چانیول نگاهشو از سهون دزردید و گفت
-می..دونم...
سهون سر تکون دادو گفت.
-نه هیونگ...باید..باید بری...من امروز تو دانشگاه دیدمش...بهش گفتم بیاد و یه سر ببینتت...ولی گفت نمیتونه...
چانیول پوزخندی زد و رویروی سهون روی مبل نشست
-معلامه که نمیتونه...اون..سرش شلوغه خب...
سهون از جاش بلند شد و به سمت چان رفت
-نه هیونگ...گفت نمیتونه چون میترسه ببینتت و نتونه بره...
چانیول تو جاش تکون خورد
-چی داری میگی؟؟؟
-دارم میگم هیون هیونگ دوستت داره...
چانیول خندید...صدای خنده ی بلندش فقط گوش سهون رو اذیت میکرد.
سهون عکسی رو که از اون تخته گرفته بود ،روی صفحه آورد و موبایلشو رو پای چانبول رها کرد.
-قبل از اینکه دیر بشه باید یه کاری بکنی هیونگ...

0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 185 تاريخ : دوشنبه 6 آذر 1396 ساعت: 0:47