The sweetest mistake.ep27& 28

ساخت وبلاگ
 

قسمت27
همونطور که موهای سهون رو نوازش میکرد و لبخند میزد، به فکر فرو رفت. مشکلاتشون با برگشتن رزی و پیدا شدن دوباره کریس دوبرابر میشد. البته بیشتر به این خاطر که قبلا هیچ مشکلی برای باهم بودنشون نداشتن...اما حالا از هر دوطرف نگران بود. اگه سهون قبلا زن داشته، یعنی ممکنه به زن ها علاقه داشته باشه...واین درحالی بود که لوهان مطمئن بود نمیتونه با هیچ زنی رابطه داشته باشه. از این که برای سهون تکراری بشه و سهون بخواد دوباره برگرده پیش رزی نگران بود. میترسید سهون رو الان که عاشقشه از دست بده و ماجرای دوسال پیش دوباره تکرار بشه. سرشو به طرفین تکون داد. انگار میخواست افکار بدو از خودش دور کنه. به چشم های باز سهون خیره شد و همراه بااون لبخند زد
-چیه؟
سهون خیلی جدی زمزمه کرد
-نمیدونم تو زندگیم چه کار خوبی انجام دادم که پاداشش تویی...ش..شاید توزندگی قبلیم کشورمونو نجات دادم...
لوهان از افکار خودش خجالت کشید و هیچی نگفت. سهون ادامه داد
-قبلا وقتی با رزی زندگی میکردم...فکر میکردم بهش علاقه مندم...یعنی مجبوربودم دوستش داشته باشم چون زندگیمون دست پدر مادرامون بود. دوستش داشتم چون نمیخواستم زندگیمونو خراب کنم. بعد از طلاق...فهمیدم کلا به زن ها علاقه ندارم... وقتی اونروز صبح تورو دیدم....به خودم گفتم...اوه سهون...بالاخره کسی که مناسبت باشه رو پیدا کردی...ازت خجالت میکشیدم و به خاطر همین زود از بار رفتم. از این که پاکیتو ،من ازت گرفتم.......خجالت میکشیدم به چشمات نگاه کنم و بگم...حالا که باهام خوابیدی بیا باهم باشیم چون ازت خوشم اومده...هر چند..هنوزم هیچی از اون شب یادم نیست. اما من عاشق قلب و...چشمهای پاک تو شدم...یه پسر خوشگل که دلش میخواد خودشو خوشبخت و شاد و پولدار نشون بده...منم میخوام به همه آرزوهاش برسونمش... اگه ازش بخوام باهام بمونه...برای همیشه...به نظرت...قبول میکنه؟
لوهان لبخند زد و سرشو تکون داد...سهون بلند شد و کنار لوهان نشست...به چشماش خیره شد و بدون هشدارقبلی، لبهای لوهان رو بو/سید. عمیق و شیرین...خودشو عقب کشید و گفت
-منم دلم نمیخواد پلیس بگیرتمون..! پس...پیش به سوی بستنی...
/////////////
همونطور که بستنیشو میخورد، رو به سهون گفت
-میشه بریم باهم خرید؟میخوام لباس بخرم.البته اگر خسته نیستی.
سهون لبخند زد و گفت.
-اتفاقا میخواستم برم پیش یکی از دوستام کت شلوار بخرم.حالا باهم میریم تو هم خرید کن.
لوهان سر تکون داد و دوباره مشغول بستنیش شد.
-میدونی وقتی بستنی میخوری دلم میخواد انقدر بب/وسمت که نفس کم بیاری؟
لوهان متعجب به سهون نگاه کرد.با قیافه جدی گفت
-من هر کاری میکنم تو دلت میخواد یه بلایی سرم بیاری. چند ساعت پیش گفتی وقتی جدی میشم میخوای انقدر فشارم بدی بمیرم! الانم میخوای خفم کنی...اوه سهون.لطفا بگو من دقیقا چیکار کنم تو ساکت میشینی سرجات؟
سهون خنده احمقانه ای کرد و گفت
-توهر کاری بکنی برای من جذابه..!
لوهان لبخند زد وگفت
-بستنیت که تموم شد...نمیخوای راه بیوفتی؟
-همین الان پرنس من.
فقط نیم ساعت طول کشیدتا به مجتمع مجلل خیابون جمسیل برسن. لوهان با تعجب به سهون نگاه کرد و گفت
-اینجا؟؟
سهون که فکر میکرد لوهان هیچوقت نتونسته اونجا بره، از ماشین پیاده شد و لوهان رو هم پیاده کرد.دستشو گرفت و دنبال خودش کشید
-آره همینجا..توش خیلی خوشگله...نمیخوای ببینیش؟
لوهان بدون هیچ حرفی فقط سر تکون داد. به محض ورودشون به آسانسور، سهون اطلاعاتی رو که داشت برای لوهان بازگو کرد
-اسم اینجا رو که میدونی...لوته ورد...این ساختمون 123 طبقه ست و جزو 5 برج بلند جهانه. خوشگل نیست...؟
بعد از ایستادن آسانسور تو طبقه 24وم ،پیاده شدن.سهون بدون توجه به لوهان فقط اونو دنبال خودش میکشید ومیخواست زودتر به مغازه دوستش برسه. وقتی تقریبا نزدیک بود، خطاب به لوهان گفت
-راستی، چجور لباسی میخوای؟ این دوستم همه جورشو داره. هر چی دوست داری بردار لو..اوم...رسیدیم...
سهون دروباز کرد و اجازه داد لوهان اول وارد بشه و بعد خودش به دنبال لوهان وارد شد. اولین چیزی که چشم لوهان رو گرفت، کفش های اسپرت سفید آدیداس بودن. به سمت اونا رفت و مشغول براندازشون شد. سهون چشم چرخوند و خودشو با کت شلوارها سرگرم کرد. درست وقتی از یکی از کت شلوارها خوشش اومده بود، دوستش که صاحب اون مغازه بود سهون رو دید و به سمتش اومد.
-هی.اوه سهون...
سهون به سمت صدا برگشت و با دوستش دست داد.
-سلام.جانی..چطوری؟
جانی خندید و گفت
-بی معرفت شدی...چرا بهم کمتر سر میزنی؟
سهون لبخند زد و گفت
-کارام یکم گره خورده...میدونی که...
جانی ناراحت سر تکون داد و گفت
-آره...متاسفم...پدرتو خیلی دوست داشتم.اون..خب..واقعا ناراحت شدم.
سهون لبخند زد و گفت
-به هر حال...این کت...
جانی درحالی که به پشت سرسهون خیره شده بود به بازو سهون ضربه زد و گفت
-هی..ببین چه شانسی آوردی پسر..
سهون رو به سمت خودش کشید و اونو به سمت مخالف برگردوند و گفت
-اون پسر خوشگله رو نگاه اونجا..اون باباش یکی از خرپولای چینه..تنها تو کره زندگی میکنه...همیشه میخواستم مخشو بزنم ولی پا نمیداد...یکم اینجا وایستا بیارمش بهت معرفیش کنم..شاید شانس تو زد...
جانی سهون بهت زده رو رها کرد و به سمت لوهان رفت. سهون حالا معنی نگاه های عاقل اندر سفیه لوهان رو میفهمید...پس لوهان اکثرا اینجا میومد...!!!
سهون به لوهان و جانی نگاه کرد. لوهان روی صندلی نشسته بود و میخندید و جانی جلوی پاهاش زانو زده بود و بند کفششو میبست. بهشون نزدیک شد تابفهمه دقیقا جانی داره چی میگه که لوهان اونجوری میخنده.
-لوهان..عالیه ببین...فقط به پاهای تو میاد...!!!
سهون نگاهی به پاهای لخت لوهان انداخت که از سفیدی کنار اون جفت کتونی مشکی برق میزدن...چرا تا حالا به لخت بودنشون دقت نکرده بود؟اولین چیزی که به ذهن سهون رسید، این بود که دیگه اجازه نده لوهان شلوارک بپوشه.
-سهون...این دوستمه لوهان...
سهون با صدای جانی نگاهشو از پاهای لوهان به چشمهاش انتقال داد. لوهان خنده شیرینی کرد و با دست زد پشت گردن جانی و گفت
-هی احمق...داری منو به دوست/پ/سرم معرفی میکنی؟
سهون از این حرف لوهان احساس کرد کارخونه قند تو دلش آب میشه. با لبخند کنارلوهان نشست و گفت
-فکر نمیکردم اینجا آشنا داشته باشی لو..
لوهان همونطور که به قیافه بهت زده جانی نگاه میکرد گفت
-هر جا تو بری،اوم...تقریبا من و بچه ها قبلا رفتیم سهون..
هوفی کرد و ادامه داد
-هی جانی..کافیه...تا فردا صبح که وقت ندارم بهم نگاه کنی...درشون بیار...سفیدشو برام بیار...مشکیشم اندازه سهون بیار...
جانی سرتکون داد و کفشهای لوهان رو درآورد. به محض دور شدن جانی، لوهان رو به سهون گفت
-دیدم تو گوشت پچ پچ میکرد...درباره من بود؟
سهون سرتکون داد و گفت
-دیگه نپوششون...
لوهان ابرو بالا داد و گفت
-اما من دوستش داشتم..خیلی قشنگ بودن سهون...اگه سفید دوست نداری هر رنگی تو بگی برمیدارم..
سهون لبخند زد وگفت
-هر چی بخوای میخرم ولی...دیگه شلوارک نپوش لوهان...
لوهان به پاهاش نگاهی انداخت و گفت
-چرا؟من که...
سهون اجازه نداد لوهان حرفشو تموم کنه و گفت
-تو متوجه نگاه های روی خودت نمیشی..همین جانی که میگم دوستمه، ممکنه با یه نگاه دیگه چشماشو از دست بده...!
لوهان خندید و سرشو به شونه سهون تکیه داد و گفت
-من و بچه ها زیاد اینجا اومدیم..حالا چطوری شده که دوستامون یکی دراومدن مطمئن نیستم..ولی اگه اینطوری بود جانی منو به تو معرفی نمیکرد.
سهون موهای لوهان رو بهم ریخت و گفت
-همین الان تو گوشم گفت پسر خوشگله...بعدم گفت همش میخواسته مختو بزنه ولی تو پانمیدادی ...بعد گفت کفشا به پاهات میاد..دقیقا اسم اینو چی میزاری؟
لوهان سر بلند کرد و گفت
-دیگه نمیپوشم..خوبه؟ اصلا همین الان میگم یه شلوار همین رنگی برام پیدا کنه، چطوره؟
سهون لبخند زد و بو/سه آرومی روی دست لوهان زد و گفت
-عالیه...میدونی که انقدر دوست دارم دلم نمیخواد بقیه بدنتو ببینن دیگه؟
لوهان سر تکون داد و گفت
-اوهوم...به خاطر همینم امروز تو باشگاه حموم نرفتم...چون یه پسره همه بدنمو علامت گذاری کرده...
سهون خندیدو باعث شد لوهان هم بخنده، اما خیلی طول نکشید که با صدای جانی به خودشون اومدن...
-اهم...این ماله سهون هیونگ...اینم...واسه لوهان..
کتونی مشکی رو به دست سهون داد و خودش خم شد تا کتونی لوهان رو بهش بپوشونه...
سهون به محض کامل پوشیدن کتونیش متوجه دست جانی شد که ساق پای لوهان رو گرفته بود...از جاش بلند شد و گفت
-جانی...پاشو خودم میبندم.. تو برو لباس تن مانکن بیرون رو اندازه لوهان بیار... و...یه شلوار همرنگ همین که پاشه برام بیار...
جانی سر تکون داد و رفت
-مرتیکه هیز..دوستیمو باهاش قطع میکنم..
لوهان خندید و بینیشو رو موهای سهون که جلوی پاش زانو زده بود و مشغول بستن بند کفش بود گذاشت..
-میدونی وقتی حسودی میکنی دلم میخواد گازت بگیرم؟
سهون با تعجب سرشو بلند کرد و متوجه فاصله خیلی کمشون شد. با شیطنت گفت
-دقیقا کجارو گاز بگیری؟
لوهان خندید و بو/سه ای روی گونه سهون گذاشت
-دقیقا اینجارو...
سهون لبخند زد و به کفش های کتونی توی پای لوهان خیره شد
-سفیدشم خیلی بهت میاد...اینو بردار...
لوهان خندید و با لحن بچه گونه ای گفت
-چشم بابایی...
-آیگو آیگو...اوه سهون...رمز موفقیتت چی بوده؟
سهون همونطور که بلند میشد به جانی نگاه کرد وپرسید
-درباره ی؟
جانی با سر به لوهان اشاره کرد و گفت
-قسم میخورم به هشت نفر شخصا معرفیش کردم ولی هیچ کدومو آقا نپسندید... موندم چطوری مخشو زدی...
سهون جلورفت و پشت گردن جانی رو بین انگشت هاش فشارداد و ناله جانی رو درآورد
-به چه حقی عشق منو به هشت نفر دیگه معرفی کردی مرتیکه؟ بزنم لهت کنم؟
جانی خندید وگردنشو آزاد کرد. لباس های توی دست دختر پشت سرشو یکی یکی درآورد و گفت
-تو با این هیونگ بداخلاق چیکار کردی که انقدر رمانتیک شده؟ چیه نکنه سحر و جادویی چیزی بلدی؟
لوهان سر تکون داد و لباس ست رو از جانی گرفت و همونطور که به سمت اتاق پرو می رفت،گفت
-معلوم نیست؟ مهره مار دارم..!!!


قسمت28


لوهان وارد اتاق پرو شد و لباس رو پوشید. تیشرت رنگی و یه پیراهن طرح جین روش ، همراه کت سفید مایل به آبی و شلوار کتون مشکی که بعضی جاهاش پارگی وخوردگی به چشم میخورد، با همون کتونی های سفید همخونی جالبی داشت. از اتاق پرو بیرون اومد و باعث شد چشم های سهون روش ثابت بشه.
-وای..لوهان...خیلی بهت میاد..عالیه...
لوهان حرف جانی رو قطع کرد و گفت
-ولی انگار سهون دوستش نداره...
سهون به خودش اومد و گفت
-نه...فقط...انقدر قشنگه تو تنت..نمیدونم چی بگم..!
لوهان لبخند زد و گفت..
-پس بخرمش؟
سهون سر تکون داد و گفت
-معلومه.خیلی بهت میاد.
لوهان لبخند زد و گفت
-تو چیزی انتخاب نکردی؟
سهون دست از برانداز لوهان برداشت و گفت
-آهان...چرا...به جانی گفتم بیارتش.
جانی به سهون نگاه کرد و گفت
-اوخ...یادم رفت.
شلوار رو به دست سهون داد و از اونا دور شد.لوهان لباساشو با قبلیا عوض کرد و شلوار رو به جای شلوارک پوشید و بیرون رفت.متوجه شد سهون تو اتاق پروه.
کتونی هاشو عوض کرد و کنار ماله سهون گذاشت و منتظر شد سهون از اتاق پرو بیرون بیاد. همونطور که به کفشاشون خیره شده بود لبخند زد و گفت
-جانی..میدونی سهون تو همین یک ساعته تورو دیگه دوستش نمیبینه؟
جانی متعجب خندید و گفت
-خودم حسش کردم..طفلی چه حرصی هم میخوره..تا الان میومد اینجا فقط یه چیزی انتخاب میکرد و میپوشید...بعد همونو میخرید و میرفت..باید ازت به خاطر علنی کردن لبخنداش تشکر کنم...
لوهان به سمت اتاق پرو رفت و گفت
-سهون...چی شد؟اندازت نیست؟
-چرا..الان میام...
لوهان دوقدم هم عقب نرفته بود که سهون، جلوش ظاهر شد.

سهون با اون کت شلوار آبی خیلی خواستنی شده بود. لوهان ذوق زده سهون رو بغل کرد و گفت
-وای سهون خیلی خوبه...
-واقعا؟
-اوهوم میترسم ازم بدزدنت...
سهون لبخند زد و لوهان رو از خودش جدا کرد و موهاشو مرتب کرد و آروم گفت
-کاری نکن همینجا کنترلمو از دست بدم.
لوهان خندید وعقب کشید و گفت
-بجنب سهون.گرسنمه...
سهون سر تکون داد و لباس هاشو عوض کرد.به ست جانی رفت و خریداشونو حساب کرد و به اعتراض لوهان مبنی بر حساب کردن پول لباسا توسط خودش، توجه نکرد. بعد از بیرون اومدن از مغازه، دوباره وارد آسانسور شدن و طبقه 112 هم پیاده شدن.اون طبقه پر از رستوران های کره ای و خارجی بود. سهون دست لوهان رو گرفت و پرسید
-خب...پرنس هو/س چی کردن...؟
لوهان فکرکرد و گفت
-هر چیزی جز ماهی و میگو...تو انتخاب کن.
سهون سر تکون داد و پرسید
-ناهار چی خوردی؟
-پاستا...
سهون دستشو پشت لوهان گذاشت و اونو به سمتی هدایت کرد
-پس بریم رستوران آمریکایی..با رولت چطوری؟
-خوبه...ولی اورچین رو ترجیه میدم...البته مخصوصش با گوشت گاو...چون نمیتونم دریاییشو بخورم.
سهون خندید و گفت
-یعنی الان فهمیدم از منم بیشتر اینجورجاها میومدی...
لوهان لبخند زد و گفت.
-با بچه ها زیاد اومدم...خب..مثلا هممون بچه پولدار بودیم دیگه..آه.سهون...نمیدونی چقدر سخته همه پولی رو که یه ماه طول کشیده جمع کنی یه شبه خرجش کنی...
سهون صندلی رو برای لوهان بیرون کشید و به سمت مخالف رفت و با کمک گارسون پشت میز نشست و گفت
-از این به بعد دیگه لازم نیست اینطوری کارکنی...پس اونهمه پول واسه چیه؟ منم که قرار نیست ارث خور داشته باشم...پس همش ماله توعه.
لوهان اخم کرد و گفت
-نمیخوام همش برام پول خرج کنی سهون..حس سربار بودن بهم دست میده...
سهون لبخند زد و منو رو به لوهان داد و گفت
-شما پرنس منی...دیگه از این حرفا و تعارفای الکی نداریم....انتخاب کن که مردم از گرسنگی...
-استیک....پودینگ اردک چطوره؟یا ماهی زرد دم...البته ماهی رو برای تو گفتم...
سهون لبخند زد ورو به گارسون گفت
-دوپرس استیک و پودینگ اردک...برای پیش غذا رولت برنج و لمب(یه نوع تخم مرغ دودی)..نوشیدنی هم شامپ/ین درصد پایین...
گارسون منو رو از لوهان گرفت و تعظیم کرد و دور شد. لوهان آرنج هاشو روی میز تکیه داد و گفت
-بازم زیاده روی کردی آقای رئیس..
سهون لبخند زد و گفت
-نترس..من مطمئنم همشو میخوری...
لوهان خندید و گفت
-قبول نیست...من نمیتونم چیزی رو از تو مخفی کنم چون سوهو همرو بهت میگه...
سهون خندید و گفت..
-اینجوری که بهتره...همیشه به چیزی میرسی که میخوای..
لوهان خندید و به صندلیش تکیه داد..باخودش فکر میکرد قطعا سهون بهترینه...و چقدر سخته وقتی نتونی بهترینو زمان زیادی برای خودت نگه داری.

0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 1178 تاريخ : دوشنبه 6 آذر 1396 ساعت: 0:47