love library-ep2

ساخت وبلاگ
بعد از نیم ساعت رسیدم خونه شون.کای درو واسم باز کرد و کنار رفت.آبمیوه هایی که خریده بودمو دادم دستش و رفتم تو.همه چراغا رو خاموش کرده بود و فقط تلوزیون و هالوژن های کنار ستون توی هال که سر جمع اندازه دوتا شمع نورداشتن،روشن بود.
-چته تریپ شاعرانه برداشتی؟ نمیبرین نترس........معلوم بود خیلی تمرین نکرده که صداشو اینطوری س//کشی کنه... صداش آروم شده بود و یکم بین حرفاش مکث می کرد.
-نمیترسم...عشقم.....میدونم میبریم....بچه ها منو نا امید نمیکنن.....
(-خاک بر سرت...الان به Fمیری خودت حالیت نیست.به بابات یه زنگ بزن بگو این منحرف تنهاست.امشب نمون اینجا.همین الان بپیچ...
- تو یه دقیقه خفه شو ببینم چی میخوام زر بزنم.)
به محض اینکه دهن ضمیر نا خودآگاهمو بستم، به سمت مبل های روبروی تلوزیون رفتم و نشستم روی دونفره ای که دقیقا جلوی تلوزین تنظیم شده بود.
-میگم خوب دکورو عوض کردیا.حال میده مامانت بیاد اینجارو بینه.
-نمیاد...یه هفته وقت داریم.
-ههه.خنده دار حرف میزنی کای...عمرا اگه بتونین ببرین.آرزو مو به گور میبری..........عـــــشـــــــــقــــــــــــم!
با حالت مسخره ای "عشقم"و کشیدم که خودم بعدش روده بر شدم. کای کنارم نشست و ظرف پاپ کرنو داد دستم.
-کمتر حرف بزن سوراخ. بخور انرژی داشته باشی واسه باختتون گریه کنی.
باهاش کل کل نکردم چون گزارشگرنزاشت.بازی شروع شد و در کمال ناباوری،نیمه اول، منچستر گل خورد.45 دقیقه بعدش من بودم که با بغض به تلوزیون نگاه میکردم و کایی که روی پاهاش بند نمیشد.
-خب. عشقم.چطوری شروع کنیم؟با شام چطوری؟
- هنوز 5دقیقه مونده عقل کل.نشونت میدم.
-اوهوم.حتما.راستی اگر بردی چی کار باید بکنم؟......بایه پوزخندجمله شو کامل کرد و نشست کنارم.
-هنوز مونده.تموم که شد،بهت میگم.
-باشه عشقم. 4دقیقه دیگه فقط کافیه صبر کنم.
به پنج تن آل شاینی متوسل شدم که یوقت تو این چهار دقیقه آخر که داور گرفته به عنوان وقت اضافه، امشب نشه شب عروسیم!
(-یا تمین....یا تمین....یا تمین....یاتمین....یاتمین.....یا مینهو.....یامینهو.....یامینهو.....یامینهو....یامینهو....یا کی....یاکی....یاکی.....
- هههههههه.این اسمش چه مسخره میشه....
-یاکی.....یاکی.....خفه شو ضمیر.توهین نکن.الان ازم رو برمیگردونن....یا اونیو..یا اونیو.....یا اونیو.........یا گـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــل!)
-گـــــــــــــــــــــــــــــــــــل............ گـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــل........... گــــــــــــــــــل..........حالا من بودم که کل خونه رو میدویدم و دادمیزدم.داور سوت زد و منم نشستم کنار کای....درحالی که نفس نفس میزدم گفتم:
-دیدی........نبردی.............؟نفهمیدم چی شد،اما روی مبل دراز کشیده بودم و کای چهار دست وپا روم بود.دستامو با دستاش کنار سرم،چفت مبل کرده بود وبهم نگاه میکرد.
-گفتم ببرین....گفتی ببریم....حالا که مساوی شد هر دوتاشو انجام میدیم......سرشو آورد پایین وچند ثانیه گذشت تا بفهمم چه خبره.ل/ب هاش که روی ل/ب هام نشست،تازه فهمیدم چه اتفاقی داره میوفته.دستامو گذاشتم روی سی/نه هاش که هلش بدم ،اما نمیتونستم.دروغ نگم حس تازه ای بود ومنم دوستش داشتم.از طرف دیگه،امیدی نداشتم که نجات پیدا کنم.لااقل قرار نبود به خاطر لذ/ت بردن سیلی بخورم و پدر و مادرم اینجا نبودن.ل/ب های حجیمش که ل/ب هامو میخورد،احساس میکردم توی شکمم یه چیزایی وول میخوره.
وقتی فهمید نمیتونم نفس بکشم،عقب کشید.
-فکرشم.....نمیکردم....انقدر......خوشمزه....باشن......شیرینن.......
-ک.......کایا......
-صدام نکن عشقم.......دیگه بیشتر نمیتونم تح/ریک بشم...
-کای.....من.....یکم....میترسم.......... صورتشو که آروم میومد نزدیک میدیدم.
-نترس.....خیلی اذیت نمیشی.....فقط قراره لذ/ت ببری.
ل/ب هاش دوباره همه ی ل/ب هامو پوشوند و چشمای من که بی اختیار بسته شد،بهم فهموند که منم کایو میخوام. زبونش دنبال راهی بود که قفل ل/ب هامو باز کنه.برام جالب بود که مثل تشنه ها ل/ب هامو میخورد اما وقتی بازشون نکردم،مثل فیلما گازشون نگرفت.خودم بازشون کردم تا تجربش کنم.شایدم خودم مشتاق تر بودم.وقتی زبونشو حس کردم که همه جای د/ه/نمو میگرده، حالم بد نشد.همیشه فکر میکردم بازیگرایی که اینکارارو می کنن،چطوری حالشون بهم نمیخوره؟ولی الان تو موقعیت مشابه،خودم داشتم ل/ذ/ت میبردم.از ل/ب هام دل کند و روی گردنم متمرکز شد.میخواستم به خودم دروغ بگم اما نشد،واقعا حس خوبی بود. ناله کوتاهی بی اجازه راه خروجو در پیش گرفت
-آهه.....
لبخند کایو روی گردنم حس کردم...
(اهه؟خفه شو بابا.اگه جلوتر بره.باباتو چیکار میکنی؟
-ولش کن ضمیر.فعلا نقدو بچسب.صدات دیگه نیاد...)
.......18+........
نالمو به عنوان اجازه در نظر گرفت و پایین تر رفت.پوست روی استخون ترقوه مو میب/و/سیدو می م.ک/ید.وقتی تقریبا نزدیک بی حس شدن بود،زبونشو روش میکشیدو باعث میشد خون توی بدنم بیشتر جریان پیدا کنه.با یه دستش دکمه های پیراهن قرمزی که پوشیده بودمو باز میکرد و یه دستشو ستون کرده بود که نیوفته. پوست سفیدم، کم کم لکه دار میشد و با کنار رفتن هر لحظه لباس قرمزم که با پوست سفید و صافم تضاد داشت،چشم های کای خمارتر میشد.چون مطمئن بودم کسی نیست،جلوی دهنمو نگرفتم.
-آهه...کای.....خواهش میکنم.....
-هیش.........
کای آروم بالاتر اومد و روی صورتم خم شد.
-همیشه عاشق رنگ آبی بودم.به خاطر همین چلسی رو انتخاب کردم.اما واقعا قرمز به بدن مثل برفت میاد....هیچ جای دیگه،این رنگی نپوش.نمیخوام فرشتمو ازم بدزدن.
آخر هر جمله روی گونه وچشم ول/ب هام چند تاب/و/سه میزاشت و ادامه میداد.با"اوهوم"گفتن حرفاشو تائید کردم.کای بهم لبخند زد وپایین رفت.چند لحظه بعد س/ی/نه هامو به دهنش گرفته بود و می/مکید.عجیب بود که خیلی وحشی نشده.شاید نمیخواست،فراریم بده.یکم که گذشت.دستشو احساس کردم که آروم از روی شلوارم،آ/ل/ت/مو می ماله.انقدر لذ/تی که بهم میداد زیاد بود که نه پدرم یادم میومد نه از اینکه بازی مساوی شده بود، ناراحت بودم.
-آهههه.....کای........خواهش میکنم.....بسه...من ...نمیتونم......
-هیش.....میتونی چون من میخوام....یادت که نرفته...باید هر دوتامون کاریو که طرف مقابل میخواد انجام بدیم....
-اما...من هنوز نگفتم چی میخوام.....اصلا من میخوام که ادامه ندی....میخوام برم خونه.....
با صدایی که از شه/و/ت پر شده بود گفت
-حالا دیگه دیر وقته عشقم میدزدنت....
-میگم نمیخوام انجامش بدی...شرطو نبردی....انجامش نده......
آخخخخخخخخخخخخ..........
انقدر محکم سی/ن/ه چپمو گاز گرفت که مطمئن بودم فقط چند لحظه طول میکشه که کبود بشه.
-قرارمون این نبود که خرابش کنیم آهو کوچولو.الان آقا گرگه گرسنه س.پس تا اون ل/ب های کوچولوی خوشمزه تو از جا نکندم، فقط ناله کن.این حرفا برای الان نیست....
لبهاشو روی گوشم گذاشت و مکید. زبونشو از روی گونم تا وسط سی/ن/م کشید ودوباره برگشت.شکممو میمکید و سرعت دستشو بیشتر میکرد.حس می کردم که یه تغییراتی اون پایین به وجود اومده و اینم حس میکردم که کای در حال باز کردن زیپ شلوار جینمه.
-انقدر تنگ نپوش عشقم...دوستش ندارم....
نمیدونم چم شده بود،اما اتوماتیک گفتم.
-باشه......باشه...نمی پوشم.....دیگه....نمیپوشم....
وقتی شلوارمو روی میز انداخت حس کردم که گونه هام از داغی در حال انفجارن.خیمه شو از روم برداشت و پیراهن چلسی که تنش بودو در آورد.بدن برنزه و شش تیکش،فقط یه پیام به مغزم میرسوند."الان میخوامش"
-آهههههههه.کـــــای....زودباش....شلوار وشر/تشو درآوردو گونه های صورتیمو به معنای واقعی از خجالت کبود کرد.دوباره روم خیمه زد و گونه هامو بوسید
-آهو خجالتیم انگار زیادی بی صبر شده....
-اوم.....کایا.....فقط.....فقط....شروع کن.....
خندید و آروم در گوشم جوری که انگار نخواد کس دیگه ای بشنوه گفت:
-میخوام ببرمت آسمون نهم.آماده ی پرواز باش....
اون لحظه متوجه منظورش نشدم.انقدر غرق عطر م/س/ت کننده ی تنش بودم که هیچی نمی فهمیدم. دستای داغشو که روی شر/ت م حس کردم،صورتمو با دستام پوشوندم،اما فقط چند لحظه تونستم نگه شون دارم.حجم لذتی که دریافت میکردم بیشتر از توانم بود ونمیتونستم دستامو روی صورتم نگه دارم و بلایی روی صورتم نیارم.وقتی ل/بهاشو روی آ/ل/ت/م حس کردم که آروم میب/و/سیدش،یه دستمو به تکیه گاه مبل و یه دستمو به موهای کای قفل کردم و وقتی کاملا د/هنش دور آ/ل/تم قرار گرفت، نفسمو حبس کردم که جیغ نزنم و به قوص دادن کمرم بسنده کردم.انگار واقعا آسمون نهم رو با چشمای بستم دیدم.
-آههههههههه.....کــــــــــــــایـــــــــــــــــا......
بلاخره از بالا پایین کردن سرش دست کشید ودوباره بالا اومد ول/بهامو ب/و/سید. هر دومون از ش/ه/وت به نفس نفس زدن افتاده بودیم.
-فکر کنم وقتی خدا داشته تورو می آفریده.....اشتباهی قاطی ترکیباتت،......عسل ریخته.....یا شایدم تورو با توت فرنگی اشتباه گرفته......
-کایا......اذیت نکن.......
کای لبخند زد وانگشتشو کرد تو دهنش.از صحنه ای که دیدم،فهمیدم حرکت بعدی چیه و دوباره دستام رو پرده صورتم کردم.بعد از چند لحظه ل/ب هاشو ازبین فضاهای خالی بین انگشت هام میدیدم که روی دستام میشینه و دوباره بلند میشه و بینشون چندتا کلمه میگه.
-اگه ....بخواد....اینطوری..پیش بره.....باید...واست .....یه دستبند بخرم....که هردوتامون راحت باشیم......خجالت نکش عشقم...
از فکر اینکه واقعا بخواد دستامو ببنده،اونارو پایین آوردم.کای لبخند زد و ل/ب هامو بین ل/ب هاش گرفت.شاید اندازه یه نیمه فوتبال از شروع کارش گذشته بود و ش/ه/وت واقعا اجازه نمیداد که صحبتای کارشناسای فوتبالو بشنویم.انگار که فقط من و کای اونجاییم.
-آهو کوچولو.....میخوام ادامه بدم...شاید دردت بیاد پس دستاتو دور گردنم حلقه کن.هوم؟
تند تند سر تکون دادم.نه به خاطر اینکه زودتر تموم بشه، به خاطر اینکه درد کمرم واقعا غیر قابل تحمل بود.انگشتاشو دوباره خیس کرد و بعد، ل/ب هاش بودن که دوباره ل/بهامو میخوردن.با دست دیگه ش ،پای چپمو روی تکیه گاه مبل انداخت و انگشتاشو حس کردم که دنبال چیزی روی با/س/نم میگردن وزیاد طول نکشید که پیداش کردن...دستامو همونطور که کای گفته بود،دور گردنش حلقه کردم.آروم انگشتشو حل داد و درد کل تنمو کرخت کرد.بیشتر کایو تو بغلم کشیدم و ل/ب هاشو تو دهنم گرفتم.آروم همون یه انگشتشو عقب جلو میکرد و جواب ب/و/سه هامو میداد.یکم که سرمو عقب کشیدم،فهمید که نفس کم آوردم و همون آزادی کافی بود که ناله های خفه شدم آزاد بشه.کای به جون گردنم افتاد و هرجا که خالی مونده بودو کبود میکرد.
-آهه...آهههه....آخخخخخ.کای.......کایا.....
کای انگشت دومم اضافه کرد...و من بودم و دستام که نمیفهمیدم اون لحظه چه طور تو کمر کای فرو میکردمشون.سعی کردم حواسمو پرت کنم.سر کایو بلند کردم و اینبار من به گردنش رحم نکردم.همه جاشو می مکیدم و وقتی انگشت سومو اضافه کرد،فقط گاز میگرفتمش.
-آهههه....آهو کوچولو ....من به گردنم.......احتیاج دارما.....
همونطور که دندونامو روی پوست گردنش فشار میدادم، گفتم:
-من....الان.....بیشتر.....نیازش دارم.....آه....کای....
کای انگشتاشو بیرون آورد و گردنشو آزاد کرد.از توی کشوی میز،روان کننده رو برداشت و به آ/ل/تش مالید و من تازه فهمیدم که چقدر تغییر کرده.سعی کردم حواسمو پرت کنم.
-عوضی......برد....و .....باخت.....مهم نبود....واست......تو....همه چیزو.....آماده....کرده بودی.......
خندید.نمیدونم چرا اما واقعا قشنگ می خندید.
-پس چی....کدوم گرگی.......آهویی رو که.....با هزار زحمت بعد سه سال......شکار کرده.....ول....میکنه؟
-سه.........سال؟
-قبل از چان..........وبک.......من.....گ./ی.....بودم.......به لطف تو.....
سه تا انگشتشو که بهشون روان کننده زده بود دوباره داخل هل داد و تند عقب جلو میکرد....
-آهه کای.....
-جونم....دردت میاد.........یکم صبر کن عشقم.....
بعد از چند بار عقب جلو کردن دستش،اونارو درآورد و آ/ل/تشو نزدیک ب/ا/س/نم نگه داشت.واقعا دلم میسوخت که چه طوری تا الان با درد کمرش سر کرده.روم خم شد و ل/ب هامو به بازی گرفت و یکم خودشو هل داد تو.از دردی که بهم وارد میشد،ل/بهاشو گاز گرفتم.زبونشو روی ل/بهام که به خاطر درد باز شده بود و آروم ناله میکردم،میکشید تا آرومم کنه.
-گفتم که.........درد......داره.......عشقم.....
-آهههههه.کای....فقط......شروع....کن.....
خودشو یکم دیگه هل داد و میتونم قسم بخورم تو این 24 سال چشمام انقدر درشت نشده بودن.آروم بستمشون وگذاشتم کای ب./وسه بارونشون کنه.کای زبونشو روی مژه های خیسم میکشید که اشک بیشتری نریزم.خودشوتا ته وارد کرد و به ل/ب هام فرصت جیغ زدن نداد...بعد از چند لحظه ل/ب/هامو ول کرد
-اوففففففف.خیلی....تنگی لعنتی......اینهمه آمادت کردم..... عالیه......اوم......
-کای....تکون.....بخور.....
-چشم پرنس کوچولو......
کای شروع کرد و خودشو عقب جلو میکرد و من متوجه لرزش بدنم از لذ/ت میشدم...هر دوتا دستم به کمر کای چنگ مینداختن و مطمئنم میکردن که جاشون بمونه.
-آهههه....کایا.......
-جونم......هیچکس نمیشنوه........عیبی نداره......... اگه داد بزنی......
صدای مجری و گزارشگر بین ناله های بلند من وآروم کای گم شده بود.حالا فهمیدم چرا کای کمش نکرده بود. حالا که از این موقعیت کای رو نگاه میکنم،میفهمم که شاید منم دوستش دارم.پوست برنزه که قطره های عرق ازروش سر میخوره و پایین میاد قلبمو میلرزونه.چتری های مشکی و خیسش به پیشونیش چسبیده واخم کرده.لرزش بدنش باعث میشه بیشتر نگاهم به شکم و سی/.نه روفرمش بیوفته و ناله های آرومش حواسمو به ل/ب های حجیمش که اکثر اوقات گازشون میگیره تا ناله نکنه،پرت میکنه.پوست سفید من وپوست برنزه کای،تضاد جالبی به وجود آورده بود و همینطور،شکم و سی/.نه تخت من در مقایسه با بدن اون،خیلی بچه گانه بود.
-اوففففففففف....خیل.....خیلی.....تنگه.......لو......لو.......هــــــــــــان....
گردنشو گرفتم برای ب/و/سه پیشقدم شدم که دیگه ل/بهاشو گاز نگیره.راستش دیگه اونقدرم درد نداشت.از وقتی کای سرعتشو بیشتر کرد،فقط لذ/ت میبردم. سرشو کاملا کج کرد و ل/ب هاشو روی گونه م گذاشت. زبونشوروی گونم میکشید و مک های آروم میزد که جاش نمونه.وقتی حس کرد که نزدیکه، آ/ل/ت/مو گرفت و توی دستش بالا پایین میکرد که راحت شم.
-آههههههههه........کای........دار.......دارم....میام.....آآآآآآآآآآآآآآآههه.
با ناله ی بلندی روی دست کای خالی شدم و یه ضربه دیگه و بعدش گرمای لذت بخشی که تا قبل از این اتفاق ،کابوسم بود.کای چند لحظه صبر کرد و بعدش انگشتشو داخل کرد تا خالیم کنه.
-آههههه کای.....ول ......ول کن.......
-عشقم.....اینهمه کتاب میخونی........ واسه چیه پس .....خانوم دکتر؟
-اینجوری نگو باهات...... دیگه حرف....نمیزنم....
کای انگشتشو در آورد و کنارم روی مبل دراز کشید و از پشت بغلم کرد.
-تو.....توی همه چیز......عالی هستی.....تعجبی نداره.....پدرت نمیزاشت....با کسی باشی........و گردنمو محکم ب/و/سید.....
-یادم نیار بابامو.....قرار نیست فعلا بفهمه.....با خودم قرار.....گذاشته بودم....این ترم آخری رو که گرفتم باپس اندازم......مطب بزنم و زندگیمو جدا کنم.....
-جدا کن....با هم زندگی......زندگیمونو جدا میکنیم.....
-شاید هم......با.....بک و چان.....رفتیم.....یه شهردیگه.....
-اوهوم.....کای آروم شستشو روی ورودیم می مالید که دردش کم بشه....
......پایان18+.......
((کای کنارم دراز کشید واز پشت بغلم کرد))
-آههه کای نکن.....باید برم حموم....
-فعلا بخواب....فردا میری....الان میترسم....غش کنی..شامم نخوردیم.
-دستتواز زیرسرم بردار،خواب میره.
-سبکی عشقم.....درد نمیگیره....خوابم نمیره...بخواب فقط.
-اوهوم...میشه اونوری بغلم کنی؟
کای کمکم کرد برگردم.ازتوی کشوی مبل پتوی مسافرتی کرم قهوه ای رنگی رو در آورد و رومون انداخت.
-رمز درو عوض کردم.مامان و باباهم سئول نیستن.منو به بهانه شرکت تنها گذاشتن. فکر کردن نمیفهمم میرن ججو که خاطره ماه عسلشونو زنده کنن.آخه....فردا سالگرد ازدواجشونه....
به چشماش نگاه کردم که بهم خیره شده بود ولبخند میزد.سرمو تو سی/نش پنهون کردم.
-چی شد؟
-خجالت میکشم.
سرمو تو ب/غ/لش گرفت .موهامو بو./سید و گفت
-خجالت نکش عشقم...خجالت نداره که...فقط ماله هم شدیم....
-تو قول داده بودی....
-قول ندادم.گفتی شیطونی نکن.منم مثل جنتلمنا پیش رفتم.میتونستم کلی شیطونی کنم....میتونستم انقدر منتظر نگهت دارم که.....
دستمو روی لب هاش گذاشتم و ساکتش کردم.
-اگه پس فردا به بچه ها بگی باهمیم، دیگه اسمتم نمیارم سیاه سوخته.قانونم هیچ تبصره ای نداره.گرفتی؟
دستمو برداشت و گفت.
-معلومه که نمیگم.واقعا بهشون نمیگم.من که بجز تو آرزویی نداشتم آهو کوچولو.حالا که تورو دارم، دیگه واسه چی خالی بندی کنم؟
دوباره سرمو ب/غ/لش گرفت و ادامه داد.
-هر وقت آهو کوچولو خواست بهشون میگیم.هوم؟
-مرسی.....سیاه سوخته...
-انقدر تیره نیستم.تو خیلی سفیدی....وخیلی شیرین.....
سرشو بلند کرد ودوباره پوست گردنمو که دیگه شک داشتم جاییش سالم مونده باشه، به دهنش گرفت.
-کای بسه...میسوزه.....
فکر نمیکردم انقدر سریع عکس العمل نشون بده وولم کنه.،ولی واقعا این کارو کرد.
-ببخشید عشقم...نمیخواستم دردت بیاد.....من.....
وقتی با قیافه متعجبم مواجه شد،حرفشو عوض کرد....
-ناراحتی؟نمی.....بخشی؟
-نه.اینطور نیست...چرا....چرا دیگه پاچه نمیگیری؟
خندید و ب/و/سه آرومی به ل/ب هام زد و برای سومین بار ب/غ/لم کرد...
-دوست دارم آهو کوچولو...حالا بخواب.یک ساعت وبیست دقیقه فعالیت مداوم داشتیم..خسته ایم....
-اوهوم.......با ب/وس/ه ی کای روی موهام به خواب رفتم.
.............................................................................................
2016-22-8
-هیونگ....
-هوم؟
-نکنه دیگه نیاد؟
-چه میدونم.چی واسش نوشتی که انقدر ناراحت شد؟
-من فقط ازش خواستم پیدام کنه.کار بدی کردم؟
-نمیدونم.ازاونجایی که هنوز جرئت نداری نامشو باز کنی، هیچی نمی فهمیم. انقدرم مخ منو نخور.شاید به خودش استراحت داده.
-آخه همیشه ساعت هشت صبح میاد.
-شاید کلاس داره.
-امروز نداره.
-هوففففففففف.سهونا...شاید کلاس فوق العاده داره...چه میدونم...اذیت نکن بزار کتابمو بخونم.
-اوهوم....
نمی دونم توی نامه آخر چی نوشته وفعلا نمیخوام بفهمم.می ترسم که درباره اون پسره که باهاش اومده بود باشه.یعنی.....اون پسره کی بود؟
...........................................................................................
با تابش مستقیم و نود درجه نور خورشید،به صورت پر از زیباییم،و چشم های نازم،از خواب پاشدم....آه... چرا امروزآفتابیه؟کاش ابری بود.....من عاشق بارونم....عاشق وقتیم که توی چاله های پر از آب بپرم،عاشق وقتیم که چترمو یادم میره و خیس میشم...و عاشق کایم.....
(-نوچ.نوچ.نوچ......همون یه ذره عقلتم با این غلطی که دیشب کردی ، پریده. دیگه وقته دکترته.
-ببند ضمیر جان.حال قشنگمو به خاطر تو وخورشید خانم وقت نشناس نمیتونم خراب کنم.الان آقامون به صورت خندون من نیاز داره.
-آخه احمق اون دوتا تیله لامصب رو باز کن ببین با دنیا چند چندی، بعد آقامون آقامون کن...
-یا حضرت جی دی....بابام بالا سرمه؟
- نه اون چشماتو بازکن تا بی آقا نشدی....
-نه.....به این زودی بیوه شدم؟ تکلیف این پدرسگ کوتوله که یه روزشه چی میشه؟
-چی میگی با خودت؟پدر سگ کیه؟
-بچه مو میگم دیگه.
-احمق.نفهم.روانی.چند چندی؟
یه خنده احمقانه از اونا که همه دندونام معلوم میشه تحویل ضمیر دادم و گفتم
-مساوی از همه چی بهتره.
-نمیخوای اون چشماتو بازکنی؟
-آهان.چرا.فعلن تو رو نشنوما.از الان تا وقتی با آقامونم.فهمیدی؟
-نترس....فیلمایی که ازدیشب گرفتمو به کسی نشون نمیدم.
به ضمیرم پوزخند زدم و گفتم.
-باشه.منحرف حسود.بشین واسه خودت بج/ق.ما که رفتیم.)
چشمامو که باز کردم، همه چیز با دیشب فرق داشت.بعد از یه نگاه کلی فهمیدم که توی اتاق کایم و لباس تنم نیست و فقط یه ملحفه سفید دورمه.
چه خبره؟لباسام کو؟کای کجاست؟اصلا این اتاق چرا ساعت نداره؟
صدای در رو شنیدم که به حالت خیلی آرومی باز میشد.انگار که نمیخواد بیدارشم.آخـــی....چه شوووهر با شعوری....از بین پلکای نیمه بازم نگاهش می کردم که اومد تو و قفل گوشیشو باز کرد و ازم عکس گرفت.
(-دیدی گفتم چشماتو باز کن.خوبه حداقل این ملحفه دورت هست.
-ببند ضمیر جان.نمیبینی چه عاشقه؟
-گمشو بابا.من رفتم.من سینگلو ببین که بین این دوتا منحرف نشستم دارم نصیحتشون میکنم.)
روی صورتم خم شد و پیشونیمو ب/و/سید. بلند شد و به سمت حمومی که توی اتاقش بود رفت.داخل شد ولی درو بازگذاشت.شامپو رو توی وان خالی کرد و آب رو تنظیم کرد.لباساش بجز آخری رو کامل در آورد .دوباره به سمتم اومد و ملحفه روکنار زد.برای خالی نبودن عریضه، اللحساب یه تکون کوچولو به خودم دادم و دهنمو چند بار باز و بسته کردم که طبیعی به نظر بیام.چشمامو کامل بسته بودم که نفهمه بیدارم.یه دستشو زیر گردنم آروم هل داد که بیدارنشم و یه دستشو زیر زانوهام برد وبلندم کرد.فهمیدم شر/تمو پام کرده....آخــــــی قربون دستت پسرم...پیر شی به حق جنتی.....کنارت منم باشم....فهمیدم که توی حموم اومدیم.همونطور که وایستاده بود،کنار گوشم گفت
-عشقم...تو حمومیا....بیداری؟
-اهههههه.بزار بخوابم....(الکی مثلا من خوابم...)
-آهو کوچولو... داری میری تو آب...حواست هست؟
دستمو دور گردنش حلقه کردم و گفتم
-ولم........آخخخخخخ.
قبل از تموم شدن حرفم منو توی وان نشوند.وقتی آخمو شنید،خودشم روبروم توی وان نشست و گفت
-آهوم دردش گرفت؟ولی آقا گرگه که خیلی ملایم دیشب خوردش...
دستمو زیر آب بردمو توی صورتش ریختم.
-قیافه تو این جوری نکن.این چه طرز حموم رفتنه آخه.مردمو وقتی خوابن میندازی تو وان پر آب؟
-مردمو نه.ولی آهو کوچولو های خواب آلودو چرا.گیر هر کسی نیومده.تو اولی و آخری هستی عشقم.
-آخخخخ.ولی واقعا درد میکنه ها.....
(دروغ گوی خوبی هم نیست آخه...از قیافش معلومه داره خودشو لوس میکنه...
-ببند ضمیر...اصلا تو کلا باید فاز من به هم بزنی نه؟
-از کجا فهمیدی؟)
-ولی من که خیلی ملایم بودم...
با حالتی که کای میومد نزدیک، گفتم یا حضرت رپ مانستر!
(خشکسالی اسم اومده؟بی تی اس هفتا عضو داره آخه.چرا این؟
-چیه دوباره داری غر میزنی ضمیر جان؟نکنه آنتی فنشی؟
-آره من فقط فنه کو کیم......
-باشه....فقط به خاطر تو...)
بعله.با حالتیکه کای میومد نزدیک،گفتم یا حضرت کوکی! الان دومین بارمو به چشم میبینم.ولی در کمال تعجب، رفت پشتم و توی وان نشست و منو تو بغلش کشید.چونه شو روی شونم گذاشت و بینیشو توی موهای بالای گوشم کردو نفس کشید...
-زندگی......
-چی؟
-حالا میتونم راحت زندگی کنم. با تو....
-چرا؟
-از این بهتر سراغ داری که عشقت ماله خودِخودت باشه؛اتاق نشیمن که دیشب داغونش کرده بودی،تمیز شده باشه؛بابا مامانت یه هفته نباشن وتو با عشقت تنها باشی؛یه حموم دونفره داشته باشی و مرغ سوخاری های توی فر صدات کنن؟
-آره
با قیافه پوکر شده که میگفت "آدم نیستی دوتا حرف عاشقانه بشنوی."به صورتم که برش گردونده بودم و نگاهش میکردم، نگاه میکرد.
-یه چیز بهترومیشناسم.
-چی؟
صورتشوبین دودستم گرفتم و پایین کشیدمش.ل/بهای خیسشو به دهنم گرفتم ومک محکمی بهشون زدم.
-این ازهمشون قشنگتره..........از کی با لبخندای کای قلبم انقدر تند میزد؟ خودش جلو اومد و دوباره منو ب/و/سید.دستاشو که آروم روی بدنم آب میریختن و ل/م/سم میکردن،دوست داشتم.عجیب بود مثل دیشب خجالت نمی کشیدم.صورتشو دور کرد و گفت.
- اگه بخوای اینجوری ادامه بدی،باید تا تهش بریم......صورتمو به جلو برگردوند و با اسفنج نرمی،پوست سفیدم که پر از لاومارک بود رو شست.
(-جدا میگم.من که 24سالمه، حالم داره بد میشه،لطفا افراد زیر 18 سال نخونن.آقا نخونین دیگه.
-وا ضمیر.نخونن؟نویسنده واسه تو که نمی نویسه.چیکارشون داری؟دخالت نکن.بپیچ بینیم باو.دارم فیض میبرم.آخــــــــــــــــی...شوهرم چه رمانتیکه....)
بعد از حموم،کای به زور بهم حوله پوشوند،به زور موهامو خشک کرد،به زور لباس تنم کرد،به زور بغلم کردو من و برد پایین
(الان خواستی بگی نذاشت دست به سیاه وسفید بزنی؟به زور به زور میکنه هی...
-......
-چرا جوابمو نمیدی؟
-جواب ضمیران حسود وابله خاموشیست...!بعله....!)
انگار فرشته ی سیندرلا بایه "بیبیدی بابیدی بو"همه چیزو تمیز کرده بود.از ظرفای پاپ کرن و چیپس گرفته تا آثار خوشگذرونی دیشب که روی مبلا بود.همه جا عین دیروز قبل فوتبال،تمیزِ تمیز شده بود.
-کای....!
-جونم؟
-چوب داری؟
-چوب؟
-آره دیگه.از اینا که فرشته های تو کارتونا دارن.تو زیبای خفته و سیندرلا و اینا...از اینا که همه چیزو غیب می کنن؟
-نه..واسه چی میخوای؟
-چطوری اینجارو تمیز کردی؟
-با پول
-هان؟
-خودم که تنها نبودم عشقم.منم خسته بودم.خودم یه ذره جمع و جور کردم.ولی یه خانومی هست همیشه وقتی مامان وبابام مسافرت میرن،میگم بیاد اینجارو تمیز کنه.
-خانوم؟
-آره عشقم.خیلیم خوشگله.بدنشم خیلی رو فرمه.میخوای عکسشو نشونت بدم؟تو هم عاشقش می شی.
-عکس.....عکسشم داری؟
(-بیا بهت گفتم داره ازت عکس میگیره یه دلیلی داره.حتما عکس همه کسایی که تا الان شبا با هاشون بوده رو تو گوشیش داره.
-یا حضرت...........هی ضمیر کمکم کن.....آیدل کم آوردم....
-اوم....تاپ....ته یانگ.....تن....جه هیون....دونگ هیوک....یوتا..... جانی......
-خب خب خب...فهمیدم بلدی.خودم میگم اصلا.اسما زیاده،انتخاب خیلی سخت شد. یا حضرت مارک.....مارک ان سی تی ها نه گات سون!بدبخت شدم.یعنی چند تا هوو دارم؟)
کنارم نشست ، از پشت ب/غ/لم کرد وموبایلشو داد دستم.ما تازه دیشب با هم بودیم و این الان عکس هوومو میده دستم؟با بی میلی و در حالی که بغضم میرفت که بترکه،گوشی روگرفتم ونگاهش کردم. 0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 190 تاريخ : سه شنبه 20 تير 1396 ساعت: 6:25