I just love you..it's okay-ep25 & 26

ساخت وبلاگ
 

قسمت25

سهون متعجب گفت
-کریس؟
لوهان سر تکون داد و گفت.
-مطمئنم خودشه...من کس دیگه ای رو ندیدم دیشب.
کای با کنجکاوی پرسید
-قبل از اینکه من بیام پیشتون چی ازت پرسید؟
لوهان عادی جواب داد
-فقط...اینکه کیم و تو خونه هیونگ چیکار میکنم...
سهون با خیال راحت تکیه داد و گفت
-خب پس..توهم گفتی خدمتکاری و اونم به مخش نمیرسه که تورو تحت فشار بزاره...
لوهان متعجب پرسید
-منظورت چیه هیونگ...اگه بهش نگفته باشم چی؟
سهون چشم هاشو درشت کرد و گفت
-نگفتی؟
لوهان سر تکون داد و رو به کای گفت
-جونگی هیونگ اومد..منم فرصت نکردم به سوالش جواب بدم.
سهون از جاش بلند شد و رو به کای گفت
-اگه بهش نگفته، ممکنه تو خطر بندازتش...نه؟
کای با نگاه بی حسی به سرامیکای کف اتاق خیره بود . عمیقا تو فکر....
-جونگی هیونگ
سهون نالید وکای رو متوجه خودش کرد.
-چیزی نمیشه سهونا...اتفاقی نمیوفته....فعلا باید به فکر...
-سهونا....
توجه هر سه نفر به سمت در باز و میلای بغض کرده جلب شد.میلا به سمت سهون رفت و لوهان رو از روی مبل بلند کرد و کنار سهون نشست.
-سهونا...خوبی...وای.نمیدونی چقدر ترسیده بودم..تا الان بابا نذاشت بیام ملاقاتت...میترسید دوباره حالم بد بشه.
سهون به میلای توی بغ/غلش نگاه کرد و دستاشو دورش حلقه کرد و گفت
-متاسفم نگران شدی...همینطور...تولدت...
میلا روی سی/نه ی سهون سر تکون داد و گفت
-نه عزیزم...مهم تویی...مهم سلامتی توعه...
سهون نیشخند زد و از بین فاصله ی شونه و سر میلا به کای و لوهان علامت داد که فعلا بزارن همه چی مثل قبل پیش بره...کای نیشخند زد و رو به لوهان، همونطور که دستشو میکشید به سمت در خروج، گفت
-لولو...بیا ما بریم بیرون یه چرخی بزنیم تا این دوتا مرغ عاشق هم حرفاشونو بزنن...
لوهان با چشم های متعجب به دنبال کای بیرون رفت.سهون که از بسته شدن در مطمئن شد، میلا رو از سی/نش فاصله داد و گفت
-متاسفم میلا...خیلی بد شد
میلا که خط چشم مشکی رنگش به خاطر گریه ی مصنوعیش پخش شده بود و منزجر کننده ترش میکرد، سر تکون داد و گفت
-اینجوری نگو سهون...من واقعا دیشب ترسیده بودم...خیلی خوشحالم چیزیت نشده.
سهون لبخند مصنوعی زد و گفت
-مادرم چطوره؟
میلا نفسشو بیرون داد و با حفظ نقاب بغض آلودش، گفت
-خوبه..قبل از اینکه بیام پیشت، رفتم اتاقش...پدر مرخصش کرده بود...امشبم تورو مرخص میکنن...من میمونم...
سهون حرف میلارو قطع کرد و گفت
-نه عزیزم..حتما خسته ای...برو خونه...استراحت کن.منم فردا میبینمت دوباره..
میلا که واقعا خوشحال شده بود از پیشنهاد سهون، با قیافه ی غمگین گفت
-سهون...تنهات بزارم؟
-تنها نیستم که...جونگی هیونگ و لوهان هم هستن.توبرو...
میلا سر تکون داد و بعد از بو/سیدن سرسری لبهای سهون ای جاش بلند شد و بیرون رفت.به محض خارج شدن، پیامکی به شخص مورد نظرش فرستاد
-نفهمیده خداروشکر...این پسررو یه جوری دک کن..داره میره رو اعصابم...
چشم هاش درخشید و لبخند شیطانی روی لبهاش نشست...دوباره نوشت
-به جای یه دختر، بهتره با پسر امتحانش کنی...اینطوری راحت تر میشه فهمید ماهیت چیه...از کجا معلوم..شاید سهون گرایشش جور دیگست که منو پس میزنه؟ تو اینطوری فکر نمیکنی؟
قدم هاشو تند کرد و به سمت خروجی دوید.سوار تاکسی آماده شد و آدرس خونه مینهو رو داد...باید باهم حرف میزدن..
/////////////////////////
-حالت خوبه؟
همونطور که پتوی روی سیون رو مرتب میکرد پرسید.سیون سر تکون داد و گفت
-خوبم....
مکث کرد و ادامه داد
-امروز...با لوهان حرف زدم
جونگ یون با چشم های درشت شده، کنار تخت نشست و منتظر به چهره ی همسرش چشم دوخت...سیون که انتظار جونگ یون رو دید، ادامه داد
-اولش فکر میکردم حتما میخواد دلبری کنه و وقتی سهون رو تو واقعیت هم گیر انداخت، همه چیزو بالا بکشه...ولی...خیلی ساده تر از این حرفاست...و خیلی مرد تر....
جون یون با تعجب پرسید
-منظورت چیه؟
-داستان زندگیشو برام تعریف کرد.دوتا خواهر کوچیک داره...وقتی میگم کوچیک...یعنی خیلی کوچیک...5و 7 ساله...هوف...فقط خدا میدونه زیر دست اون پدر معتاد دارن چطور بزرگ میشن...
جونگ یون کلافه گفت
-چرا تیکه تیکه حرف میزنی...از اول درست تعریف کن..من هیچی نفهمیدم..
-لوهان به خاطر اینکه پدرش معتاده خیلی سختی کشیده...خودش براش مواد جور میکرده و نمیزاشته به خواهراش کاری داشته باشه...بعد از یه مدت هم پدرش میفروشتش به شرط اینکه به دخترا کاری نداشته باشه. خب..حالا میفهمی چرا بهش اعتماد کردم...
نفسی گرفت و ادامه داد
-به هر حال...فکر نمیکنم خونمون برای یه پسر که از قضا پسرمون عاشقشه کوچیک باشه..بهتره همینجا بمونه...دلم نمیخواد دوباره برگرده به همون جهنم..تازه به فکر اینم افتادم که خواهراشم از دست اون دیو نجات بدم...
جونگ یون ناباورانه به چهره ی جدی و عصبی سیون خیره شد و گفت
-سهون میدونه؟
-چیو؟
-اینکه لوهان خواهر داره؟
سیون سر تکون داد و گفت
-اگه میدونست که زودتر اونارم میاورد...حتما نمیدونه دیگه...
جونگ یون هوفی کردو گفت
-دارم میرم سهون رو بیارم...بهش فعلا هیچی نگو...یکم که گذشت خودم یه جوری بهش میفهمونم بچه هارو بیاریم پیش خودمون...تا اوضاع شرکت و اخبار دوباره درست بشه طول میکشه.
سیون سر تکون داد و گفت
-مراقب خودت باش..
-اوهوم...


قسمت26


-بکهیون....بکی...
بکهیون از پله ها پایین اومد و گفت
-چی شده؟
چانیول دستای پرشو بالا گرفت وبا یه لبخند که میتونستی همه ی دندوناشو بشماری گفت
-خرید کردم..
بکهیون هوفی کرد که موهاشو به سمت بالا حالت داد و گفت
-ترسوندیم یول...خب بزارش تو آشپز خونه...
-نوچ...تو بیا بگیر...
بکهیون همراه با غرغر به سمت چان رفت و همه ی بسته هارو ازش گرفت...به سمت آشپزخونه رفت و همه رو روی میز گذاشت...خواست برگرده که احساس کرد چیزی روی پاهاشه...سرشو پایین آورد وقدمی به عقب برداشت... بعد از تشخیص دادن اون پاپی سفید، خندید و خم شد تا اونو تو بغلش بگیره...به چانیول خیره شد که تو چهارچوب تماشاش میکرد.نزدیک شد و گفت
-یول...نمیدونم چی بگم...
چان لبخند زد و گفت
-فقط بگو دوسش داری...
-معلومه که دوسش دارم یول...این عالیه...وای...خدای من...ممنونم یول...
چان لبخند زد و بو/سه آرومی روی موهای بک کاشت
-این به جبران اون شب توی کل/اب
بکهیون فکر کرد تا یادش بیاد منظور چان، شک بکهیون به کایه...لبخند زد و بعد از پایین گذاشتن اون سگ کوچولو، تو بغل چان پرید و پاهاشو دور کمر چان حلقه کرد.لبهاشو محکم روی لبهای چان فشرد و فاصله گرفت
-من بخشیده بودمت یول...راستش همشم تقصیر تو نبود.منم مقصر بودم...ولی میدونی که از دوست داشتن زیاد گاهی اینطوری میشم..من حتی دوست ندارم سهون لمست کنه...چون تو ماله منی یول..اینطور نیست؟
چانیول خندید و گفت
-به نظرت میتونی اون شبو همین الان جبران کنی؟
بکهیون خندید و با گونه های سرخ شده گفت
-اگه نیم ساعت صبر کنی تا من غذای دوست جدیدمونو بدم...چرا که نه...
چانیول به سمت پله هارفت
-پس من یه دوش میگیرم تا تو بیای..دیر نکن بک...
-اوهوم...
بکهیون به سمت بسته هارفت وبعد از گذاشتن مواد غذایی تو یخچال و کابینت ها..غذای مخصوص حیوانات خانگی که چانیول همراه اون پاپی خریده بود رو توی ظرف ریخت و جلوش گذاشت.گوشای بلندش شباهت عجیبی به گوشای چان داشتن!!!...روبروش زانو زد و مشغول نوازش پاپی گرسنه که سرش توی ظرف بود شد...
-امم....اسمتو میزارم....میزارم چان هیون...چطوره؟یا نه...زیادی آدمیزادیه...باید یکم به حیوونا بید...میزارم...دامبو..خودشه...میدونی دامبو...این یکی از اسمای مستعاره یوله منه...از این به بعدم من تورو اینجوری صدا میزنم...چطوره؟؟
بکهیون که جوابی دریافت نکرد، به سمت پله هارفت و با صدای بلند گفت
-میخوام شارژش کنم...یولو میگم...مثل پسرای خوب غذاتو بخور و اذیتمون نکن دامبو...
بکهیون به سمت اتاق خودشون قدم برداشت و داخل شد...طبق معمول چان لباس هاشو روی زمین و تخت پرت کرده بود..اونا رو جمع کرد و لباس های خودش رو بجز آخریشو درآورد و داخل حموم رفت...چان پشت به بک، مشغول شامپو زدن به موهاش بود...بکهیون دستاشو دور کمر چان حلقه کرد و اجازه داد، موها و بدنش کفی بشن
-بک...؟
-جانم؟
چان دستشو پایین آورد و به سمت جلو حرکت کرد تا موهاشو آب بکشه...بعد از اینکه کاملا موهاشو شست و بکهیون هم همراهش خیس شد، به سمت بکهیون برگشت و موهاشو از روی چشمهای خمارش کنار زد...لبهاشو روی پیشونی بکهیون مهر کرد و بو/سید.آروم به سمت پایین اومد و چشمها و بعد گونه شو درگیر کرد...بعد از بو/سه های آرومش ، به سمت خط فک و گردنش رفت...از مارک کردن گردن سفید بکهیون صرف نظر کرد چون بکهیون فردا کلاس داشت..به ترقوه ها و شونه های سفیدش رو آورد و اونا رو درگیر لبهای عاشقش کرد...بعد از گذشتن رد مالکیتش روی پوست برآمده ی ترقوه بک، لبهاشونو به بازی عاشقانه ای دعوت کرد...زبونشو دخالت داد تا با کمترین اتلاف وقت، به اون کندوی عسل دست پیدا کنه. بکهیون بی هیچ اذیتی لبهاشو از هم فاصله داد و لبهای چانو بین لبهای خودش کشید...بو/سه ی عاشقانشون از طرف بکهیون مالکانه شد..چان دستشو زیر با//سن بک برد و اونو بلند کرد...بک پاهاشودور کمر چان حلقه کرد و باعث شد اولین برخورد عضو هاشون اتفاق بیوفته.بک لبهاشو جدا کرد و سی/نه های مشتاقش رو که از هیجان بالا پایین میرفتن، به نمایش گذاشت. چان دوش رو بست و با باز کردن شیر بالای وان،بهش اجازه داد پر بشه...بک رو به سمت دیوار بردو کمرشو به اون تکیه داد..بکهیون از حس سرما هیسی کشید و کمرشو قوص داد و باعش شد دوباره عضو نیمه بیدارش به شکم و عضو چان برخورد کنه...چان بعد از ناله ی خفیفی به خاطر حرکت بکهیون، نوک صورتی سی//نه ی بکهیون رو به دهن گرفت و مکید...آروم پیش میرفت..نمیخواست بک بیقرار بشه..اما از اینکه بخواد عشق.../بازیشون رو سرسری بگیره و زود و بادرد تمومش کنه، متنفر بود.انگشت های خوش تراش بکهیون بین موهای خیسش در تکاپو بودن و با هر مکش، مطمئن میشدن که دسته ای از موهاش رو بکشن.بعد از گل بو/سه های چان که روی بدن برفی و بی طاقت بک کاشته میشدن و با قطرات آب روی بدن چان آبیاری،چان بکهیون رو به سمت وان برد و اونوتوی وان خوابوند...بکهیون نفس نفس میزد و لبهای چانو طلب میکرد...
-یول...یولی...آهههه...دراز احمق...زودباش...
چانیول خندید و توی وان روی بک خیمه زد...لبهاشو دوباره به بازی گرفت و به دست بکهیون که عضوشو میمالید توجه نکرد.بکهیون بدون جدا کردن لبهاش از لبهای چای، لباس زیر خودشو در آورد تا هیچی بدنش رو از چشم های عاشق عشقش قایم نکنه...چان بعد از چند بوسه دیگه، لباس زیر خودشو درآورد و اجازه داد بکهیون به چیزی که میخواد برسه...چان تحریک شده بود اما نمیخواست عجول باشه...از جاش بلند شد و از توی جیب حوله ش کان...دوم رو درآورد...اونو به عضو بیدارش پوشوند و با تویوپ ژل توی دستش به سمت بکهیون بیقرار رفت. دستشو کاملا به ژل آغشته کرد و مشغول آماده کردن بکهیون شد.
-یول احمق...من توی آبم...اون لوب الان استفاده ای نداره..
چانیول همونطور که شکم نرم بکهیون رو میبو/سید گفت
-مهم نیست...نمیخوام ریسک کنم روباه کوچولو...
-آههه....یول..خواهش میکنم شروع کن..
چانیول خودشو بالا کشید و بکهیون رو به سمت دیواره ی وان برگردوند... بکهیون دستاشو به لبه های وان گرفت وبا///سنشو بلند کرد تا چان راحت باشه..چان توی وان روی زانوهاش ایستاد و آ//لت سخت شده ش رو با ژل پوشوند و اونو به بک نزدیک کرد...
-دارم واردت میشم بک...آماده ای؟
-آاااااهههههههه...یول...بجنب بابا لنگ دراز من...
چانیول خندید و خودشو روی سوراخ مق//عد بکهیون فشرد...بکهیون ناله ای از لذت کرد وبا وارد شدن چان، پیشونیشو به لبه ی وان چسبوند و ناله کرد
-آههه....عالیه چان...هوف...حرکت کن...
چان روش خم شد و شونه هاشو غرق بو/سه کرد و آروم شروع به حرکت کرد...صدای ناله های بکهیون و چان به صدای آب اجازه ی پیشروی و خودنمایی نمیدادن...
-آآآآآاااههههههه.....یول...یول...اااههه....هه....تندتررر...
چانیول سرعتشو بیشتر کرد وباعث شد بکهیون از لذت اشک بریزه...بعد از چند ضربه دیگه بکهیون فریاد زد
-بکش بیرون غول...بکش...ااههه....بیرون...
چانیول که ترسیده بود اتفاقی افتاده باشه سریع عقب کشید...زانو های بکهیون شل شدن و توی وان زانو زد..به سمت چان برگشت و لبخند زد.دستشو به سمت آل//ت چان برد و اونو از شر پوشش کان///دوم خلاص کرد..شونه های چانیول بهت زده رو به عقب هل داد و دوباره روی عضو چانیول نشست و شروع به حرکت کردن، کرد.
-آهههه...یول....از اینکه...توی خود.....م حست نکنم بدم م....میاد..چند بار با......ید بهت بگم.....غول احمق...
چانیول سرشو به لبه وان تکیه داد و با دستای بزرگش کمر بکهیون رو گرفت تا بهش تو حرکت کردن کمک کنه...چانیول زودتر به اوج رسید و با چند بار بالا پایین شدن بکهیون روی عضوش، باحرکت دستش روی عضو بکیهون اون رو هم خلاص کرد...هر دو نفس نفس میزدن و سعی در تنظیم نفس هاشون داشتن...بکهیون بو/سه ی چسبناکی وسط سی./نه ی چان گذاشت و گفت
-مرسی یول...
چانییول موهای بک هیون رو از روی چشم های خستش کنار زد و گفت
-بازم اینکارتو تکرار کردی بک...
بکهیون بی جون خندید و گفت
-من ازت سیر نمیشم یول...میخوام حست کنم...این وسیله ها مزاحمن...
بک سرشو روی سی./نه ی چان تکیه داد و گفت
-دوست دارم یول من...خیلی دوست دارم...منو دیگه نترسون...از کجا معلوم...شاید منو زود از دست بدی...
چانیول لبخندشو خورد و گفت
-بک..از این حرفا نداریم...این جور حرف زدنت تن منو میلرزونه...اگه خواستی بری مطمئن باش روح منو با خودت میبری بک....

0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 483 تاريخ : دوشنبه 6 آذر 1396 ساعت: 0:47