I just love you..it's okay-ep30 &31

ساخت وبلاگ


قسمت29
صدای به هم خوردن در، به چانیول فهموند دونگسنگ احمقش بدون موبایلش از خونه بیرون رفت.گوشی سهون رو برداشت و به خطوط آشنای روی صفحه ی سبز خیره شد.
(اگر زمانی داشتم تا تورا ببuسم...بدون تردید اینکار را میکردم...
اگر زمانی داشتم تا تو را درآغuش بگیرم...بدون تردید اینکار را میکردم..
امشب...همه چیزهمچو قاب عکسی خاک گرفته مرا یاد خاطراتت می اندازد...
آرام به سمتم قدم بگذار و مرا در پناهگاه امن بازوانت پنهان کن...
آرام مرا به دنیای خودت ببر و مرا از چشم ها پنهان کن...
امشب...دوستت خواهم داشت...امشب..برای تو خواهم بود...بعد از غروب مهتاب و قبل از طلوع مهر...عشقت را نشانم بده و اجازه بده سهمی از آن برای شب های بعدی ذخیره کنم...
گاهی..آنقدر نزدیک حست میکنم که دور بودنت...شوخی به نظر میرسد..
اینبار...من به دنبالت میدوم...به پاس تمام قدم هایی که به سمتم برداشتی و من احمقانه فرار کردم...امشب..اجازه بده به سمتت بدوم..به پاس تمام زخم هایی که زمین خوردن هایت در راه عشق، روی زانوانت انداخت...
امشب برای تو خواهم بود...وتاهمیشه....

چانیول...امشب به خاطرت ازهمه چیز میگذرم و مثل اولین دیدارمون...زیر همون درخت منتظرت میمونم....)
به محض تموم شدن نوشته...از جا پرید...نامزدی دوساعت بود که شروع شده بود...به سمت اتاقش یورش برد و سوییشرت مشکیشو برداشت و بدون توجه به موبایل سهون که روی زمین افتاده بود، بیرون دوید.
دقایق براش سریعتر از همیشه میگذشتن و به پاهای خستش زبون درازی میکردن...وقتی به میله های ورودی دانشگاه برخورد..تازه فهمید باید از در پشتی میرفته...به سمت در پشتی دوید و با هل آرومی بازش کرد...میترسید بکهیون پشیمون شده باشه...تو زمین بازی..بین تخته های سنگی و شطرنجی...جایی که درخت گردوی زرد شده ای انتظارشو میکشید و تنها بودنش برای چانیول وحشت آور بود...دستشو به درخت تکیه داد و خم شد...نفساش یکی در میون شده بودن...سرشو بالا آورد و اطرافو از نظر گذروند...هیچی نبود...به ساعتش نگاهی انداخت...10:48....یعنی بکهیون رفته بود...یعنی دوباره پشیمون شده بود....یعنی چانیول دیر کرده بود و فرصت دوبارشو از دست داده بود...دور خودش چرخی زد و نا امید رو زانوهاش افتاد..حالا باید چیکار میکرد؟ صدای بادی که لا به لای مجسمه های سنگی صفحه شطرنج میرقصید و موهای چانیول رو به بازی گرفته بود...فقط بیشتر عصبیش میکرد...بدون توجه به زمین سرد و برف آبکی ای که بازیش گرفته بود..اشکهایش گونه هاشو فریز میکردن..آروم اشک میریخت...اما متوقف نمیشد...نمیدونست چیکار کنه... از جاش بلند شد و به آسمون نگاهی انداخت...
-شوخیت گرفته...؟؟الان وقت باریدنه....؟
عین دیوونه ها با برف حرف میزد...یا شایدم فقط به یه نفر نیاز داشت تا همه ی تقصیرارو بندازه گردنش...
-آخه الان...؟؟الان که آخرین رشته ی امیدمو از دست دادم..؟؟عین احمقا پاشدم اومدم اینجا و تو داری بهم زبون درازی میکنی؟؟؟آره احمقم ولی...فقط....زیادی دوستش داشتم....
سرشو پایین انداخت و کلاه سویشرت نازکشو روی سرش کشید.اشک هاشو پاک کرد و گفت
-چه شانس قشنگی داری پارک چانیول.. یه بارم که داشت همه چیز درست میشد...تو...
صداش لرزید و دوباره اشک ریخت..
-هه..فکر نمیکردم غولایی مثل تو توانایی اشک ریختن داشته باشن...
صدای نازک مخلوط با برف و باد و شبیه توهم...براش غیر قابل باور بود... با حالتی بین گیجی و توهم و خواب آلودگی مخلوط با سرما، به سرعت به سمت صدا برگشت...خودش بود...بکهیون بود...موهای مشکی براقش به زیباترین حالت ممکن بالا زده شده بود...کت شلوار رسمی مشکی رنگی تنش بود و کنار اون پیراهن سفید براق، پیام 'نمیتونی چشماتو از من بگیری' رو منتقل میکرد. کراوات طوسی رنگش هنوز سفت و سخت به گردنش چنگ انداخته بود.
احمقانه لبخند زد و به سمتش قدم برداشت.اشک هاشو با پشت دستاش پاک کرد و بینیشو بالا کشید.زبونش برای حرف زدن نمیچرخید و گیج به صورت سرخ بکهیون که نشون از انتظار طولانیش تو اون هوای سرد بود، خیره شده بود. چشم های کشیدش با خط چشم کمرنگی جلا داده شده بود و لبهای سرخش از سرما تیره شده بود. چانیول دوباره لبخند زد و به زور گفت
-هر...هرچی....گفتی،واقعیت..بود؟
بکهیون نوک کفش های رسمیشو روی صفحه ی شطرنجی زیر پاش کشید و بینیشو با پشت دستش پاک کرد
-خب..دروغ که ندارم...حوصله ی مسخره بازیم ندارم..گفته بودی میخوای بهت یه فرصت بدم...خب پارک چانیول...اینم فرصت...چطوری میخوای ازش استفاده کنی؟
چانیول آب دهنشو قورت داد و گفت
-یعنی...الان....تو....
با طولانی شدن سکوت چانیول که از روی سرخ شدن صورتش میشد شرمگین شدنشو فهمید، بکهیون گفت
-خیلی خب...آره...من دوستpسرت حساب میشم...والانم دارم از سرما یخ میزنم پارک غول...نمیشه بریم تو اون ماشین لعنتیت حرف بزنیم...؟
چانیول سر تکون داد اما بلافاصله حقیقت مثل یه کیک خامه ای توصورتش پخش شد...
-ام...چیزه...یعنی...خیلی هیجان زده بودم..دویدم تا اینجا..ماشین نیاوردم..
بکهیون خندید و گفت
-یعنی انقدر منتظر بودی؟
چانیول صادقانه سر تکون داد و گفت
-خب...میدونی که چقدر غیر منتظرست یه نفر که چشم دیدنتو نداشت ،یهو بهت یه فرصت بده...
بک سر تکون داد و به چانیول معذب که به سمت چمدونش میرفت خیره شد.
-من میارمشون...خیلی سرده هوا...متاسفم...اگه دیر کردم تقصیر سهون بود..باید...زودتر بهم میگفت.
بک سر تکون داد و گفت
-مشکلی نیست...اما از الان رویای پتوی گرم و نرم اتاقتو دارم غول.
چانیول خندید وگفت
-با یه کاپ نودل گرم..؟
بکهیون به چانیول خندون خیره شد و گفت
-عالی میشه...چون دیگه نوک انگشتامو حس نمیکنم...
چانیول دستشو به سمت بک برد.
-پس به بخاری نیاز داری.تبریک میگم...دوستpسرت مجهز به سیستم گرمایشیه...!
بک به دست چانیول که روبروش بود نگاه کرد و دست کوچیکشو از جیبش به اون انتقال داد.اون دست بزرگ واقعا گرم و نرم بود و باعث میشد خون دوباره راهشو به پوست یخ زده ی بک پیدا کنه...لبخند زد و به دست چانیول که توی جیب سویشرتش فرو میرفت، توجهی نکرد.
-فکر میکردم میتونم فرار کنم...
توجه چانیول به صحبتاش جلب شد.
-فکر میکردم میتونم تا آخر عمرم تظاهر کنم اون دختررو دوست دارم و کنارش خوشبختم...
چانیول همچنان حرف نزد...
-متاسفم ولی...از خیلی قبل از پیشنهادت یه حسایی بهت داشتم فقط...نمیدونستم اسمش چیه...یه مدتم فکر میکردم از تعجب زیادی مخم تاب برداشته و تریپ عشق و عاشقی برداشتم...
به چانیول نگاه کرد و گفت
-وقتی امروز دیدم میزت هنوزم خالیه..فهمیدم اینبار من باید دنبالت بدوم...
چانیول لبخند مهربونی زد و گفت
-تو ندو...ففط یه جا وایستا و نگاه کن...انقدر عاشقتم که به خاطرت تا آخر عمر میدوم...به شرطی که تهش به تو برسه.
بکهیون از شیرینی حرفای چانیول تپش قلب میگرفت...مطمئن نبود که تا کی کنار هم میمونن و کی ممکنه چانیول ازش زده بشه...اما فعلا دلش میخواست بدون هیچ فکر کردنی ،فقط راهی رو بره که دلش میگه.راهی که به یه قدبلند خوشتیپ میرسه...
-اینجا.....خونه ی منه....
صدای چانیول باعث شد بکهیون از دنیای افکارش بیرون کشیده بشه...به ساختمون بلند روبروش نگاه کرد و گفت.
-واو...اینجا ماله خودته؟
چانیول سر تکون داد و گفت
-از این به بعد ماله ماست...
بکهیون لبخند زد و گفت
-اینجوری بهتره.واقعا نمیدونم چطوری باید با پدر مادرت روبرو بشم.

چانیول رمز درو زد و اونو برای ورود بک نگه داشت و بعد از اون،خودش وارد شد.
-خانواده ی من به من کاری ندارن...راستش قرار بود وقتی ازدواج کردم اینجا زندگی کنم....ولی...میترسیدم بفهمن مریض شدم...زودتر اومدم اینجا...
بکهیون همونطور که دستاشو روبروی شومینه گرم میکرد، با تعجب به سمت چان برگشت
-مریض بودی؟؟؟؟مریضیت چی بود؟؟؟الان؟؟؟الان خوبی؟؟؟اگه نه من دکتر آشنا....
چانیول با خنده به سمت کوچولوی روبروی شومینه با دماغ و گونه های قرمز رفت و گفت
-هی...من خوبم...یعنی..از امشب خوب شدم...
بکهیون ابرو بالا داد و گفت
-یعنی چی؟؟؟
چان لبخند زد و گفت.
-برات حموم رو آماده میکنم...تا تو بیای هم یه چیزی واسه خوردن آماده میکنم.چطوره؟؟
بکهیون لبخند تشکر آمیزی زد و گفت
-امشب ممنونت میشم...ولی میتونیم از این به بعد کارارو تقسیم کنیم...
چانیول با شادی خندید...
-نمیدونم چی بگم...فقط از خدا ممنونم که یهویی خودمو تو قلبت پیدا کردم...و تو الان اینجایی و واسه آیندمون برنامه ریزی میکنی...
بک سر تکون داد و گفت
-بهت اعتماد کردم چانیول...به خاطر دل خودم خانوادمو رها کردم...ولی نمیشه که فقط بخورم و بخوابم و دست به هیچی نزنم...
چانیول بی هوا بکهیون رو تو آغuش گرمش فشرد.
-مرسی...مرسی...فقط....مرسی که اینجایی بکهیون....
چانیول قبل از اینکه بکهیون حتی دور شدنشو تحلیل کنه بالای پله ها بود و چند دقیقه بعد، دوباره پایین برگشت و به بکهیون گفت که میتونه از حموم استفاده کنه.
بکهیون وارد اتاق چانیول شد وکت و شلوارشو روی تخت انداخت.بعد از حموم گرفتن یه ربعه...دوباره بیرون اومد و از تو چمدونش که مطمئنا چانیول کنار تخت گذاشته بود، یه تیشرت سفید و اسلش طوسی برداشت...به سمت میز آینه رفت و موهاشو با دستش به هم ریخت تا خودش خشک بشه.لوسیونشو برداشت و صورتشو که تو سرما زیادی خشک شده بود مرطوب کرد و اونو روی میز گذاشت.به سمت کت شلوارش رفت و اونارو تو کاوری که چان کنارشون گذاشته بود، مرتب کرد و به سمت کمد چوبی رفت.درشو باز کرد تا اونو تو کمد بزاره که یه سری کاغذ که نشونه بی نظمی صاحبشون بودن، پخش زمین شدن...
کت رو تو کمد گذاشت و خم شد و برگه هارو برداشت..متن توی برگه ها مرتب و خوشخط نوشته شده بودن و بیشتر شبیه نامه بودن.روی همشون تاریخ زده بودن و قدیمی ترینشون مربوط بود به دوهفته ی پیش....روزی که چانیول تصمیم گرفت دیگه دانشگاه نره....
(وقتی امروز بهم گفتی اون دختره رو دوست داری...فقط یک دقیقه...فقط یک دقیقه طول کشید تا صدای شکستن قلبمو بشنوم...خیلی بد بود....نه...وحشتناک بود بکهیونم....شاید وقتی بعدا اینارو میخونی...بهم بخندی بگی چقدر پررو بودم که به اسم قشنگت میم اضافه میکردم...ولی بک، هیچوقت، هیچکسو تو این دنیا اینجوری که تورو دوست دارم...دوست نداشتم...
تو کسی هستی که برای اولین و آخرین بار باعث شدی قلبم بلرزه...شاید احمقانه به نظر بیاد اما...وقتی اولین بار بهت گفتم دوست دارم و زدی تو صورتم...بیشتر نگران دستای خوشگلت بودم که چیزیشون نشه...چه اهمیتی داره چه بلایی سر صورت من میومد..وقتی تو حتی نیستی که نگاهم کنی. از دوروز پیش از خونه مامان بابا بیرون اومدم و تو خونه جدیدم، تنهایی زندگی میکنم..به زور سهون امروز رفتم پبش روانشناس و اون احمق گفت افسردگی حاد دارم و کلی قرص و دارو تجویز کرد...اما...اون خیلی احمقه...اون نمیدونه دارو های من بین بازو های تو خلاصه میشن...بین موهای مشکی براق و چشم های کشیدت...شایدم بین لبهای کوچیک و صورتی رنگت...
بکهیونم...فقط به اندازه ی یک بار دیگه ...اجازه میدی ببینمت؟)
(امروز صبح تو تختم کنارم خواب بودی...وقتی بیدار شدم، دستتو گرفتم...واقعی بودی...اگه اون اوه سهون مزاحم سر صبحی مزاحم نمیشد باهام قهر نمیکردی و نمیرفتی...نمیشه دوباره برگردی؟)
(خودکار تو دستم نمیمونه...نمیتونم تکونش بدم و چیزی بنویسم...به خاطر ضعیف شدنه؟؟
فکر نمیکنم...سهون مثل مامانا همش نگرانمه و هر روز از غذاهای خودشون برام میاره تا بخورم...ولی میدونم که تو ناراحت میشی اگه غذای اونارو بخورم...آخه اوندفعه گفتی اگه اونارو بخورم،دیگه نمیتونم از دستپخت تو لذت ببرم...منم به خاطر همین همشو ریختم دور...به نظرت اگه بفهمه ناراحت میشه؟)
(دیروز سهون به زور منو برد بیمارستان...اونجا یه چیزی بهم دادن که بیهوشم کرد...ولی من ناراحت نشدم...میدونستم دوستم داری...توخواب هم ولم نمیکنی...خیلی خوب بود...از واقعیت هم واقعی تر بود...باهم رفتیم پارک...بعد رفتیم نامسان...بهت گفتم چرا مثل زوجای مسخره کره کلیشه ای قرار میزاریم...توهم گفتی اینجوری باحالتره....یعنی...تو آینده...وقتی که دیگه پارک چانیولی نبود....یادت میاد باهم چیکارایی کردیم؟تاب سواری...تلکابین...یا...بوsه معصومانت روی گونم....)
(امشب...نامزدیته.....
امروز دوباره گریه کردم...سهون دوباره دعوام کرد و گفت مردا گریه نمیکنن...مگه مردا دل ندارن؟ مگه هر کی مرده، باید از غصه بمیره؟؟ من همچنان گریه میکنم...و همچنان دوستت دارم...
اگه...یه روز خواستی ازدواج کنی و اون یه نفر من نباشم...مطمئن باش بک... دیگه تو این دنیای مسخره که هیچی ازش سهم من نیست نمیمونم...)
بدون اینکه بفهمه گونه هاش خیس بودن...داشت به خاطر چانیول گریه میکرد...صدای چانیول نزدیک میشد اما اون هیچی نمیشنید...انگار خدا گوشاشو ازش گرفته بود و جاش یه سری غده اشکی اضافه براش گذاشته بود..در اتاق باز شد و چشماش بالاخره چشم های چانیول رو دیدن...چرا تا الان متوجه گودی زیرشون نشده بود؟؟ چانیول به سمتش قدم برداشت و روبروش روی زمین نشست.
-بب....بکهیون...ببین...من...من خوبه حالم الان...ببین...خوب خوب شدم...به خدا راست میگم...باور کن من دیوونه نیستم...
بکهیون نمیتونست...نمیخواست نگاهشو از چشم های چانیول بگیره...با شنیدن نگرانی چانیول،اشک های بیشتری روی گونه هاش ریختن...
-به خدا...خطرناک نیستم...باور کن...اصلا..اصلا میخوای به سهون زنگ بزنم بهت بگه؟ حرف اونو باور میکنی دیگه...
چانیول خواست از جاش بلند شه که بکهیون رو توبغlش پیدا کرد.بکهیون دستاشو دور گردنش حلقه کرده بود و آروم گریه میکرد.دستاشو دور کمر بک حلقه کرد و گفت
-ازم.....نمیترسی؟؟؟
بکهیون همونطور که سرش رو شونه ی چانیول بود سر تکون داد
-نمیترسم.
چانیول سرشو توگردن بکهیون فرو کرد.
-عاشقتم بکهیون...
بکهیون سعی کر جلوی گریشو بگیره...حتی تصور اینکه اینهمه مدت با چانیول چیکار کرده، واسش وحشتناک بود...آروم عقب کشید و صورت چانیول رو قاب کرد.
-پارک چانیول....منم دوست دارم...
(پایان فلش بک)
صندوقچه رو بست و اونو روی تخت گذاشت...بعد از اون شب...هرچند وقت یه بار که اتفاقی براشون میوفتاد...ااونو تو یه کاغذ مینوشتن و کاغذ رو توی جعبه مینداختن...اون جعبه براشون مثل پاندورا عمل میکرد...
صدای رعد و برق توجهشو به بیرون جلب کرد...طولی نکشید که از جاش بلند شد و به سمت در اتاق رفت.تو همین چند دقیقه دلش برای غولش تنگ شده بود.از پله ها پایین رفت و متوجه چانیول شد که روی کاناپه کرم رنگ نشسته بود.به سمتش رفت و کنارش نشست و سرشو روی پاهای چانیول فیکس کرد.دست چانیول توی موهاش فرو رفت و اونارو به هم ریخت و مشغول نوازششون شد.
-خوبی؟
بک نفس عمیقی کشید و لبخند زد.
-عالیم یول...
چان لبخند زد و پرسید
-پس دیگه نگران فردا نیستی؟
بک سرشو به دو طرف تکون داد
-مطمئنم یوله من از همه بهتره...
صدای پارس دامبو حواسشون رو از هم پرت کرد.سگ سفید بیدار شده بود و از گرسنگی خودشو به زمین میمالید.بکهیون خندید و از جاش بلند شد
-گرسنشه.تو بهش غذا ندادی؟؟
چانیول سر تکون دادو گفت.
-حواسم پیش شام روباه خودم بود.
بکهیون ظرف غذای دامبو رو روبروش گذاشت و نوازشش کرد.سگ بیچاره با دیدن غذا سرشو تو ظرف فرو کرد و بی توجه به اطراف شروع به خوردن کرد.
-هی هی...احساس میکنم داره توجهتو ازم میگیره...
چانیول با لحن ناراحتی زمزمه کرد و بکهیون رو به خنده انداخت.
-خدای من...یول نگو که به دامبو حسودی میکنی؟؟
چانیول دست به سینه رو برگردوند
-حسودی میکنم...
بکهیون بی صدا به سمتش رفت و خودشو روی پاهاش انداخت.
-ولی تو که میدونی من هیچکس و هیچی رو اندازه ی یولم دوست ندارم؟؟
چان اخمشو حفظ کرد و گفت
-اما تو سه ساعته تو خونه ای و هنوزم من نتونسم یه دل سیر ببuسمت..اونوقت اون شیربرنج بی قواره رو ناز میکنی....
-اما تو خودت اونو خریدی....
چان سر تکون داد
-هوف...میدونم...به خاطر همین هم پشیمونم...
بک خندید و صورت چانیول رو به خودش نزدیک کرد.
-من عاشقتم....
لبهاشو روی لبهای چانیول گذاشت و اجازه داد مثل همیشه...غول مهربون و حساسش کنترلش کنه. با فشار دست های چانیول به کتفش، بیشتر به بدن چان فشرده شد و دستاشو دور گردنش محکم کرد.مثل همیشه...تنها چیزی که میتونست آرومش کنه چانیول دوست داشتنیش بود...


قسمت30
نور چراغ مطالعه ش اونقدری نبود که متوجه رعد و برق بیرون اتاق نشه.از جاش بلند شد و به سمت پنجره رفت...داشت بارون میومد...پنجره رو باز کرد و دست راستش که سالم بود رو بیرون برد.خیسی آب باعث شد لرزه به تنش بیوفته و مثل بچه ها ذوق کنه...صدای افتادن چیزی ،از بیرون اتاق شنیده شد.پنجره رو دوباره بست و به سمت در اتاق رفت.بی صدا اونو باز کرد و نگاهی به راهرو انداخت..خبری نبود...میخواست درو ببنده که کنار جفت گلدون سرامیکی های غول پیکرشون که یکیشون رو سهون شکونده بود، جسم مچاله شده ای نگاهشو دزدید...بعد از یکم دقت متوجه شد لوهانه.روی زمین نشسته بود و پاهاشو تو سیnه ش جمع کرده بود و سرشو روی پاهاش گذاشته بود و میلرزید...
آروم به سمتش رفت و روبروش نشست.موهاشو نوازش کرد و باعث شد سرش به سرعت بالا بیاد.
-هی..هیونگ؟
سهون لبخند زد و گفت
-چرا اینجایی لولو؟
لوهان بینیشو باحالت بچگانه ای بالا کشید و گفت
-می ترسم....
سهون ابرو بالا انداخت.
-از چی؟؟؟چی داداش کوچولوی شجاع منو ترسونده؟
-لوهان آروم لب زد
-رعد و برق...
سهون سر تکون داد.
-اوم....حالا...میخوای تا صبح همینجا بشینی؟؟
لوهان آروم جواب داد
-یکم که کمتر شد،میرم تو اتاق....
سهون دستشو گرفت و اونو بلند کرد
-منم خواب نبودم.بیا تو اتاق من...
لوهان سرشو به دوطرف تکون داد و گفت
-نه...نمیخوام هیونگ. اذیت میشی....
-بیا دیگه..من همش دوست دارم باتو وقت بگذرونم ولی تو نمیزاری...
سهون گفت و لوهان رو به سمت اتاقش هل داد. اولین جای که نگاه لوهان رو دزدید...کمدی بود که جاش عوض شده بود.سهون بدون توجه به باز بودن اتاق عکاسی مخفیش ، به سمت میز کارش رفت.
-داشتم نقاشی میکشیدم...میخوای ببیننیش لولو؟
لوهان جهت نگاهشو تغییر داد و گفت
-هیونگ...اینجا چیه؟؟
سهون سر بلند کرد و به در باز و کمد کنار رفته خیره شد.با دهن باز به باز بودن در مخفیگاهش خیره شد و به سمت لوهان که در آستانه ی ورود به اتاق تاریکش بود دوید.جلوی لوهان ایستاد و انگشت اشاره شو روی بینیش گذاشت...
-هیش...هیچکس نباید درباره ی این اتاق چیزی بفهمه...فهمیدی لولو؟؟
لوهان با تعجب سر تکون داد
-بله...اما...چرا؟؟
سهون نگاهشو دزدید و گفت
-دوسال از تموم عمرم تو این اتاقه...نمیتونم اجازه بدم کسی بفهمه..
لوهان با پررویی پرسید
-منم نمیتونم توشو ببینم؟؟آخه خیلی هیجان انگیزه...
سهون به چشمهای تیله ای لوهان خیره شد
-بهت نشونش میدم...اما..الان نه...بعدا.بعدا که جرئتشو داشتم...
لوهان لبخند آرومی زد و گفت
-یعنی اگه من ببینم...کسی غیر من نمیدونه و من اولین نفر میشم؟؟؟
سهون مردد بود.نصف چیزایی که تو اون اتاق بودن رو کای دیده بود...اما خب...فقط نصف...
-اوهوم...تو اولی میشی...
لوهان خنده ی بچگانه ای کرد و گفت
-چه باحال...من دوست دارم رازای هیونگو نگه دارم.نترس.به کسی چیزی نمیگم..
سهون لبخند زد و بعد از بستن اون در با ریموت، گفت
-بریم سر نقاشی من...
لوهان با دیدن آهویی که کنار برکه در حال آب خوردن بود ،ذوق زده شد.
-واییی...این خیلی خوشگله...ولی..اون..اون چیه؟
سهون به اشاره ی لوهان به گرگ نصفه و نیمه که کمی از بدنش،بین نورهای سفید ماه مشخص بود، نگاه کرد.
-قراره بعدا گرگ بشه...
لوهان دوباره به گرگ و آهو خیره شد
-ولی به نظر نمیاد بخواد آهو رو بخوره.
-معلومه که نه...اینا فقط نمادن..
لوهان کنجکاو پرسید
-نماد چی؟
-بعدا میفهمی....
لوهان لبهاشو آویزون کرد و گفت
-این بعدا کی میاد پس...؟؟
سهون خندید و لوهان رو پشت میز کشید و مدادی به دستش داد
-اینجا وایستا...حالا....تو شروع کن
لوهان با تعجب به مداد تو دستش خیره شد
-چیکار کنم؟؟؟
سهون برگه ی نقاشی کاهی رنگی جلوی لوهان گذاشت و پشتش رفت.دستاشو روشونه های لو گذاشت و مجبورش کرد بشینه.
-فقط...بکش...هر چی دوست داری...خیلی دلم میخواد ببینم چطوری نقاشی میکشی...
لوهان به سهون نگاه کرد و گفت
-من نمیتونم مثل هیونگ بکشم...اما یه جور دیگه بلدم...یعنی چون به سانی و مینا یاد میدادم...دیگه جور دیگه ای بلد نیستم.
سهون سر تکون دادو گفت
-خب..حالا چی میکشی؟؟؟
لوهان لباشو به دندون گرفت
-هیونگو...
سهون درحالی که ابروهاش از تعجب بالا پریده بود، گفت
-چی؟؟من؟؟
لوهان سر تکون داد و گفت
-خیلی طول نمیکشه...فقط ده دقیقه.
سهون سر تکون داد و با تعجب از خوشحالی خندید.
-چه خوب که مدلت منم...
لوهان لبخند زد و شروع کرد.
سهون فیکس روی تخت نشسته بود و با لبخند به دستهای کوچیک لوهان که روی برگه بالا پایین میرفتن، نگاه میکرد...اگه اون دستارو تو دستاش میگرفت، چه حسی داشت؟ اگه اینبار بدون اینکه جای هیونگش باشه، بغlش میکرد، چه حسی داشت؟
قبل از اینکه تو افکارش دست و پا بزنه، توقف حرکت دست لوهان، اونو متوجه خودش کرد.
-هیونگ تموم شد...
سهون از جاش بلند شد و به سمت لوهان رفت...برگه رو از لوهان که نگاهشو ازش میدزدید، گرفت و نگاه کرد.
-خدای من...لوهان....این...
لوهان بدون اینکه سرشو بلند کنه گفت
-خیلی بچگانه ست...میدونم...ولی...
سهون وسط حرفش پرید و گفت
-ولی فوق العاده ست...این...واو...این عالیه...خیلی شبیه منه...احساس میکنم تو باید یه کارتونیست بشی...
لوهان با تعجب به سهون نگاه میکرد..
-من؟ شوخی میکنی هیونگ...
سهون سر تکون داد و گفت
-نه..اصلا.باید فردا با پدر و جونگی هیونگ مشورت کنم...باید تصمیم بگیری کدوم رشته میخوای درس بخونی.از همین الان گرافیک رو پیشنهاد میدم.
لوهان سر تکون داد..
-نه..باید یه چیزی بخونم که بتونم تو آینده خوب کار کنم.
-به آینده فکر نکن لو..به این فکر کن که واقعا چی میخوای.به نظرم استعداد گرافیست شدنو داری...
لوهان با لبهای غنچه شده و چشمهایی که به سقف خیره بودن و کیوت ترین حالت ممکن برای فکر کردن رو به نمایش میزاشتن، واقعا خوردنی بود... سهون خندید و گفت
-به چی انقدر عمیق فکر میکنی؟
لوهان سرشو پایین آورد و گفت
-هرچی هیونگ بگه، منم انجام میدم...حتما اگه گرافیست بشم بهتره.
سهون لبخند زد و گفت
-آفرین پسر خوب...
لوهان لبخند زد و گفت
-ممنون که حواسمو پرت کردی...بارون تموم شد.حالا میتونم برم اتاق خودم...
سهون لبخندش خشک شد و گفت
-اوه آره...بند اومد...خوب بخوابی لولو...
لوهان سر تکون داد و از در بیرون رفت و متوجه وارفتن سهون پشت میزش نشد.سهون دستاشو تو موهاش فرو برد و به بیحواسی خودش لعنت فرستاد.نزدیک بود لوهان همه چیزو بفهمه که اگه این اتفاق میوفتاد...ممکن بود دیگه تو اون خونه احساس امنیت نکنه و فکر کنه سهون میخواسته ازش سو استفاده کنه...سهون میترسید که لوهان بخواد با وضعیت بدی که داره از ترس از اون خونه بره.به نقاشی نصفه نیمه ی خودش نگاه کرد...لوهان اگه یکم بیشتر دقت میکرد،شاید متوجه شباهت اون نقاشی به وضعیت خودشون میشد...آهوی کنار برکه که تو آرامشه و خبر نداره از گرگی که یه عشق ممنوعه داره و معشوقش ازش میترسه...از سر کلافگی هوفی کشید و از پشت میز بلند شد و خودشو روی تخت انداخت.نگاهشو به سقف خالی دوخت و تو افکارش غرق شد.میلا دوروز بود که بهش زنگ نزده بود...مطمئن بود الان با مینهو درگیره..گوشیشو برداشت و برای منشیش پیامک فرستاد که فردا رو هم نمیاد،چون میخواست با لوهان بره برای ثبتنام دانشگاه.پیامک رو فرستاد و کنترل اتاقش مخفیشو برداشت.وارد اتاق شد و نگاهشو چرخوند.عکس هایی که لوهان روحشم ازوجودشون خبر نداشت...اکثرا مواقعی بودن که انقدر مشغول بوده که چیزی از اطرافشو نمیفهمیده و یا خواب بوده.آخرین عکس رو از طناب سفید رنگ آویزون از سقف جدا کرد و بهش خیره شد.لوهان تو اون عکس به پروانه ای که روی گل رز توی باغچه نشسته بود، لبخند زده بود.پروانه ی آبی کنار اون رز صورتی...همراه چشم های عسلی لوهان و لبهای سرخش که بیتوجه به اطراف اونارو بین دندوناش گرفته بود، هارمونی وهم انگیزی داشت.
-تا کی باید به خاطرت صبر کنم؟؟؟دوسال بس نبود؟؟
نفس عمیقی کشید و روی زمین نشست.
-دلم میخوادت لوهان....خیلی زیاد...

0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 366 تاريخ : جمعه 10 آذر 1396 ساعت: 23:06