The sweetest mistake.ep29 &30

ساخت وبلاگ

قسمت29
در رو باز کرد و اجازه داد لوهان اول وارد بشه.کت خودشو درآورد و به یرین سپرد.
-حموم اتاقمو آماده کن.
یرین تعظیم کرد و دور شد.سهون به سمت لوهان که خواب از چشماش میبارید برگشت و گفت
-فعلا یکم اینحا بشین تا حموم اماده بشه.بعدش میتونی بری.
لوهان سر تکون داد و خودشو رو اولین مبل ولو کرد.
-خیلی خسته ام.
سهون جلوی پاهاش نشست و کتونی هاشو از پاش درآورد و گفت
-اگه بهت بگم نرو باشگاه که همینجا پوستمو میکنی...معلومه دیگه خسته میشی.هم باشگاه.هم کارائوکه. هم خرید....
لوهان خودشو روی مبل بالا کشید و صاف تر نشست و گفت
-نمیتونم تیمو ول کنم.هر کاری بگی میکنم.ولی این یکی یکم...
سهون کتونی های لوهان روتو جاکفشی گذاشت و گفت
-زیادیه نه؟؟؟
لوهان خیره به یه گوشه میز گفت.
-نه اینکه زیادی باشه....من برای تیم خیلی زحمت کشیدم.عقاب ها حکم بچه ی منو داره.از خیلی وقت پیش دارم بزرگش میکنم و خیلی برام مهمه.البته الان هیچ چیز مهمتر از تو نیست....تیمم و تو،الان جزء خط قرمزای من حساب میشین.
تعظیم یرین نگاه خیره ی سهون رو از روی لوهان برداشت
-تورونیم.حمام آمادست.
سهون سر تکون داد و تشکر کرد.لوهان با خستگی از جاش بلند شد و به سمت پله ها رفت.پله هارو بی توجه به نگاه خیره سهون بالا رفت و پشت در اتاق گم شد.سهون نفس عمیقی کشید و به سمت اتاقشون رفت.لباسهای لوهان کنار در حموم پخش شده بودن و سهون رو به خنده وا میداشتن.سهون بعد از جمع کردن لباس های لوهان و انتقالشون به سبد لباس های کثیف،به سمت لپتاپش رفت.دوشب بود ایمیلشو چک نکرده بود.
(2014/25/7)
سلام ماما...خیلی وقته که باهم حرف نزدیم.دلم واقعا برات تنگ شده ماما.من حتی نمیدونم کجا میتونم ببینمت.نمیدونم چیکار کنم.دارم تو تنهاییم دیوونه میشم و کسی که بهش نیاز دارم کنارم نیست.مشکلم وقتی بزرگتر میشه که الان داره از طرف مقابلش پس زده میشه.اون منو ول کرد و الان داره دنبال یکی که دوستش نداره می دوعه...
ماما...مگه نگفتی خدا دعای همه...حتی من که حرو///م زاده ام رو میشنوه؟مگه وقتی دعا کردم نتونی از خونه بری بیرون،فلج نشدی؟
حالا میخوام یه بار دیگه دعا کنم.یه دعایی که مثل 6سال پیش، خدا بشنوه و عملیش کنه.شاید الان با خودت فکر کنی چه پسر بدی داری...ولی..نمیتونم ازش بگذرم...دعا میکنم اونی که دوستش داره،زودتر عاشقش بشه و باهم خوب باشن...اینجوری کمتر عذاب میکشم.اینجوری ...وقتی وارد رابطه شدن...شاید یه روزی یادمون بره که باهم بودیم.شاید یادش بره لوهانی وجود داشت که بدون واهمه،بدنشو بهش تقدیم کرد.ماما...پس..کی همدیگه رو میبینیم؟؟؟
(2014/12/8)
سلام ماما...بدون من خوشحالی ؟؟من که تنهایی دارم عقلمو از دست میدم.زندگیم بهم ریخته.میخوام فقط روی درس و بسکت تمرکز کنم ولی نمیشه...بالاخره تموم شد...اونا همو قبول کردن و باهمن و این وسط...این منم که میسوزم...با لبخند..با صورت خوشحال...دارم با شادی میسوزم ماما..اون..حتی یک بارم نخواست بهم توضیح بده چرا رفت...منم ازش نمیخوام... امیدوارم یه روز پشیمون بشه...نه ..امیدوار نیستم...مطمئنم پشیمون میشه.
(2014/10/9)
-امروز حالم خیلی بد بود ماما...بکهیون مجبورم کرد همه چیزو بهش بگم.شاید باورت نشه،اما اون حتی اسمشم میدونه...چیزی که تو نیازی نیست بدونی...بکهیون بهم گفت میتونم انتقام بگیرم...اما...نتونستم.یکم نقش بازی کردم،با یه پسر دیگه....ولی جواب نداد.البته بک میگه به خاطر اینه که بازیگریم افتضاحه.نمیدونم چیکار کنم ماما...میشه تو برام دعا کنی؟؟
(2014/16/11)
سلام ماما...دلم خیلی خیلی خیلی خیلی برات تنگ شده.میشه یه بار بیای به خوابم و بگی کجا میتونم پیدات کنم؟؟ماما...حالم خیلی بده..دارم از زندگی فرار میکنم...از جوونیم.از دوست داشتن....از همه چیز..بکهیون خیلی کمکم میکنه،ولی....خب تنها کسی که الان میتونه کمکم کنه،،اینجا نیست..حتی احتمالا الان دیگه منو یادش نیست.کمکم کن فراموش کنم ماما....
(2014/26/12)
نزدیک کریسمسه ماما...اما من حالم افتضاحه...اصلا هیچ کاری نمیتونم بکنم.دارم کم کم خل میشم...کمک میخوام..اما هیچ کس نمیتونه کمکم کنه.ماما...خدا هم نمیتونه کمکمون کنه؟

سهون صفحه لپتاپ رو خاموش کرد وبه فکر فرو رفت.اگه سوهو امروز داشت سوتی میداد،یعنی اونم میدونه چی به چیه . موبایلشو برداشت و شماره ی سوهو رو گرفت.صدای خندون سوهو و بکهیون توگوشی پیچید
-آقای اوه؟؟؟
سهون گلوشو صاف کرد و پرسید
-سلام جون میون...ببخشید اینموقع مزاحمت شدم...میتونم ازت چندتا سوال بپرسم؟؟؟
سوهو موافقت کرد و سهون بلافاصله شروع کرد.
-تو می دونی دوست ////پسر قبلی لوهان کی بوده؟؟؟
صدای سوهو جا خوردن همیشگیشو داد میزد
-مم..م.من...دقی..ق....نمیدونم.
سهون کلافه گفت
-خواهش میکنم سوهو...کمکم کن...
سوهو نتونست طاقت بیاره و گفت
-اگه بهش نمیگین،بهتون میگم..
سهون خوشحال قول داد..
-قول میدم نفهمه...حالا بگو...
سوهو من من کرد و گفت
-خودمم خیلی مطمئن نیستم ولی از حرفای بک و لوهان اینجوری فهمیدم.
سهون بی طاقت که نگاهش به در حموم قفل شده بود گفت
-چی ؟چی فهمیدی؟
-فهمیدم....کای بوده...
نگاه سهون درهم شکست...پس حدسش درست بود...از نگاه های کای به لوهان مشخص بود...پس لوهان همیشه در حال اذیت شدنه چون عشق اولش جلو چشماشه...کلافه صورتشو بین دستاش گرفت....نمیدونست حالا باید چیکارکنه...حتی حواسش نبود تماس رو بدون خداحافظی قطع کرده.
صدای در حموم بهش فهموند لوهان کارش تموم شده.لوهان در حالی که حوله ی سفیدشو پوشیده بود و کلاهش، به جای سرش،روی شونه هاش افتاده بود،بیرون اومد.موهای قهوه ای روشنش خیس شده بودن و جذابیتشو دو چندان میکردن.پوست سفید پاهای خوشتراشش با قطره های آب مزین شده بودن و بیشتر از قبل میدرخشیدن...با جدیت تمام مشغول بستن گره کمربندش بود و لب پایینشو یکمی جلو داده بود...سهون نمیتونست مقابل این شخصیت دوست داشتنی مقاومت کنه...از جاش بلند شد و دست به کمر جلوی لوهان ایستاد.لوهان سر بلند کرد و با دیدن قیافه ی جدی سهون لبخندشو خورد.
-چی شده؟؟؟
سهون با همون اخم غلیض جلو رفت و یک قدمی لوهان متوقف شد.لوهان تا به حال سهون رو انقدر جدی و عصبی ندیده بود.به خودش لرزید و گفت
-چچ....چی ش. شده؟؟؟؟؟
سهون با همون اخم دست برد به سمت کلاه حوله و اونو، بی توجه به لرزش لوهان روی سرش انداخت.
-نچ نچ نچ...مگه بچه ای؟؟؟حالا میگیم موهات خیلی بلند نیست خود به خود خشک میشه...ولی دیگه چرا یکم رطوبتشو نمیگیری تا زودتر خشک شه؟؟؟
لوهان که با دیدن قیافه ی سهون هزارتا فکر جورواجور به ذهنش رسیده و از ترس درحال پس افتادن بود با این حرکت سهون، دستشو به بازوهای سهون گرفت تا نیوفته.فشارش بلافاصله پایین اومده بود...نمیدونست چرا...اما انقدر راز هنوز نگفته به سهون تو زندگیش داشت که هر لحظه منتظر بود سهون با فهمیدن یکی از اونا باهاش قطع رابطه کنه.
سهون که مشغول خشک کردن موهای لوهان با حوله بود، متوجه دست های لرزون لوهان روی بازوهاش شد.به صورت رنگ پریده ی لوهان نگاه کرد و بلافاصله دستاشو زیر بازو ها و زانوهای لرزونش برد.لوهان رو به سمت تخت برد و آروم اونو روی تخت گذاشت
-لوهان....لوهانم...حالت خوبه؟؟؟
لوهان چشماشو محکم روی هم فشرد وحرفی نزد
سهون با نگرانی پتوی روی تخت رو روی لوهان کشید و به سمت در اتاق رفت.چند دقیقه بعد با یه لیوان شیر گرم برگشت. به لوهان کمک کرد بشینه و لیوان شیر رو یه زور به خوردش داد.وقتی یکم رنگ و روی لوهان برگشت، دوباره پرسید
-حالت خوبه؟؟؟چت شد یهو؟؟؟
لوهان اروم لب زد
-ترسوندیم....
سهون متعجب پرسید
-من؟؟؟؟من کی ترسوندمت؟؟؟؟
لوهان آروم دراز کشید و گفت
-جوری اومدی سمتم گفتم حتما اون عوضی پیداش شده.خیلی ترسیدم سهون...خیلی....عصبی بودی....تا حالا اینجوری ندیده بودمت....
سهون از کار خودش پشیمون شد.نباید میذاشت گذشته ی لوهان زندگیشونو خراب کنه.هرچند....خودشم همچین گذشته ی درخشانی نداشت....پشت لوهان دراز کشید و آروم لب زد
-معذرت میخوام....نمیدونستم میترسی..دیگه تکرار نمیشه.قول میدم.لو....لوهان....؟؟برگرد...
لوهان آروم به سمت سهون برگشت و اجازه داد سرش روی بازوی سهون قرار بگیره.سهون موهای لخ//ت و مرطوب لوهان رو به سمت بالا حالت داد وگفت
-معذرت میخوام که قلب آهو کوچولومو لرزوندم.متاسفم....
لوهان لبخند زد و دستاشو دور کمر سهون حلقه کرد و سرشو به سی//نه سهون فشرد
-نه من متاسفم...نمیخواستم انقدر ضعیف باشم...اما اون لحظه نتونستم بفهمم تو ذهنت چی میگذره.واقعا ترسیدم.
سهون با زرنگی لب زد
-مگه چی هست دیگه ازت ندونم که انقدر ترسیدی؟
لوهان سرشو بیشتر به سینه ی سهون فشرد و گفت
-سهون...میخوام....یه چیزی بگم...اما...باید قول بدی فقط بشنوی و بعد فراموشش کنی.
سهون لبخند زد.لوهان میخواست حرف بزنه..


قسمت30


.سهون با بو/سیدن موهای نمدار لوهان، گفت
-هر چی دوست داری بگو لوهانم...من همه رو گوش میدم..قولم میدم قضاوت نکنم...درست مثل خودت....
لوهان سرشو راحت تر روی بازوی سهون گذاشت و مشغول بازی با یقه ی باز تیشرت سهون شد.
-دوسال پیش،یه پسررو دوست داشتم...خب...یه جورایی عشق اولم بود.دلم نمیخواست الان اینارو بهت بگم سهون...ولی خب.چون تو گفتی،منم سعی میکنم راز های بینمونو کم کنم. من عاشق کای بودم.متاسفم...ولی من همه ی اولینامو با کای تجربه کردم.ما خیلی همدیگه رو دوست داشتیم...تا وقتی که یه روز صبح تصمیم گرفت ترکم کنه...(نفس عمیقی کشید)
نمیدونی از اون به بعد چقدر تلاش کردم تا همه شو فراموش کنم و دوباره بشم لوهان قبلی...افسردگی گرفتم و فقط بکهیون بود که میدونست چمه...کم کم با کمک بچه ها و تیم به وضعیت قبلم برگشتم و کم کم برام عادی شد.یک ساله که دیگه باور کردم ماله کیونگه و اونم نخواست برام توضیح بده.فقط یه چیزو میدونم...اونم اینکه به اجبار و به خاطر پدرش ولم کرد..اما الان با کیونگ خوشحاله.....
لوهان سرشو عقب برد و چشم هاشو به نگاه ناراحت سهون دوخت.
-منم تورو پیدا کردم...عشق واقعیمو...مرد خودمو...
هرچقدرهم سهون ناراحت بود...امکان نداشت به چشم های شیشه ای لوهان نگاه کنه و حقیقتو نبینه و لبخند نزنه...بو/سه آرومی روی پلک راست لوهان گذاشت و سرشو به سی/نش فشرد.
-خوبه که بعد از اینهمه ماجرا ماله منی...خیلی خوبه که تورو دارم....
//////////////////////////
روی صندلی چرخدارش چرخید و دود سیگارشو بیرون فرستاد.
-ازمن چی میخوای؟
میلا از جاش بلند شد و به طرفش رفت.
-فقط کمک...اسپانسر شرکت M.I.M شو...الان بهت نیاز دارم ریس...
کریس از روی صندلی بلند شد و به سمت رزی که روبروی میزش وایستاده بود، رفت.
-من کمکت میکنم....اما به من چی میرسه؟
رزی چشم چرخوند و گفت
-خیلی خب ریس..نگو که نمیدونی کل سودش به تو میرسه و من فقط سهون رو میخوام.
کریس نیشخندی زد و گفت.
-خیلی خب...خودم امروز میرم میبینمش.اگه شخصا برم ردم نمیکنه...مخصوصا که یه موقعی پدرامون دوست بودن.
کریس خندید و گفت
-ممنون اوپا...خیلی کمکم میکنی.
کریس لبخند کمرنگی زد و گفت
-به هر حال تو هم به من کمک میکنی...اینجوری نیست که خیلی سرم شلوغ باشه..حالا بعد از سه سال دوباره سهون رو میبینم و از اون مهمتر...اسم شرکتم دوباره میوفته سر زبونا...
/////////////
-بدو لوهان...دیرم شد...
لوهان درحالی که کت سرمه ایشو میپوشید به سمت آسانسور دوید.
-اومدم...متاسفم.باید مچ بندامو بر میداشتم...هنوز به جای لباسام عادت نکردم.
سهون لبخند زد و گفت
-نگران نباش.انقدر وقت داری تا جای تک تکشونو حفظ کنی.
لوهان کراوات سهون رو مرتب کرد و لبهاشو نرم بو/سید و گفت
-امیدوارم.دلم نمیخواد یه جابه جایی دیگه داشته باشم.
سهون دست لوهان رو با باز شدن در آسانسور کشید و اونو به سمت آستون مارتین مشکی رنگ برد
-امروزم با همین میریم.یادم رفت بگم سویچمو عوض کنن.
لوهان لبخند زد و گفت
-مهم نیست.گفتم که عاشقشم...
بعد از نیم ساعت رانندگی لوهان رو به آرایشگاه برد و خودش به طرف شرکت رفت.لوهان یک ساعت رو تو آرایشگاه به کوتاه کردن موهاش گذروند و تو راه برگشت برای زخم روی زانوش به گفته ی سهون،پماد گرفت. به هر حال حرف سهون براش خیلی مهم بود.
//////////////////
-هی...کریس....چندسالی بود ندیده بودمت....
کریس در اتاق رو پشت سرش بست و با سهون دست داد.
-دلم برات تنگ شده بود سهون...
سهون اونو به نشستن دعوت کرد و خودش روبروش نشست.
-نگو که برای کمک اومدی.
کریس خندید و گفت
-واو...هنوزم مثل قبل حس ششم قوی ای داری.درسته...اما اینبار اومدم پول به جیب بزنم.
سهون سر تکون داد و گفت
-بهتر...خیلی خوشحالم کردی.آدم اینجور موقع ها دوستاشو میشناسه.واقعا دیگه نمیتونستم اسپانسرای بدقولو تحمل کنم.
کریس لبخند گرمی زد و گفت
-نگران نباش..همکاری مادو تا کره رو میترکونه.
سهون سر تکون داد و با منشی تماس گرفت.
-خانم لیم.لطفا قرداد اسپانسرجدید رو برام بیارین.
//////////////////
به محض وارد شدن به اتاق سهون،قهوه هاشون روی میز قرار گرفت.
-امروزم تمرین دارم...ولی فردا نه...جمعه هم یه مسابقه مهم دارم.البته بیشتر رو کم کنیه...مثلا..یه چیز مثل دوستانه و اینا..فرمالیته ست.
سهون عینکشو روی بینیش پایین آورد و نگاهشو از اسناد روی میزش به لوهان انتقال داد.
-خودتو خسته نکن عشقم...
لوهان سرتکون داد و گفت
-اوم...با بسکت خسته نمیشم....یعنی میشما...ولی روحی نه...لااقل همه استرسم خالی میشه.
سهون سر تکون داد و دوباره به اسناد روی میزش خیره شد.
-قهوه ام تموم بشه میرم.احتمالا پنج بر میگردم.تو کی میای؟
-فکر کنم بتونم بیام دنبالت.
لوهان سر تکون داد و گفت.
-خودمم میتونم برگردم.نگران نباش.
سهون از جاش بلند شد و روبه روی لوهان روی مبل نشست
-خودم ساعت پنج میام دنبالت.باید بریم جایی...
لوهان با تعجب یکم از قهوه شو خورد و گفت
-کجا؟؟؟
سهون لبخند زد وبا یا چشمک لب زد
-میفهمی....
لوهان به ساعتش نگاه کرد و گفت
-باید برم.میبینمت.
سهون از جاش بلند شد و به سمت تلفن رفت.
-می گم راننده ی شرکت...
لوهان حرفشو با رفتن به سمت در قطع کرد و گفت
-خودم میرم.تاکسی و مترو رو ازم نگرفتن که.
سهون به سمت لوهان برگشت
-خیلی خب...مراقب باش.
لوهان سر تکون داد و بیرون رفت.قبل از بسته شدن در، دوباره وارد شد و به سمت سهون رفت.لبهاشو روی لبهای سهون گذاشت و آروم مکید.
-دلم تنگ میشه برات.میبینمت.
سهون سر تکون داد و لبخند زد.لوهان همیشه میدونست چیکار کنه تا دل سهون رو بیشتر درگیر کنه.
فقط چند ثانیه وقت لازم بود تا لوهان تو تاکسی گم بشه.
حالا سهون تنها بود.به ساعت نگاه کرد
-سه ساعت دیگه....هوف....
///////////
باورم نمیشد....چی داشتم میدیدم...واقعا خودش بود.،اما اینجا چیکار می کرد؟تعقیبش کردم و دیدم وارد اتاق سهون شد.پس حتما سهون رو میشناخت...شایدم سهون مثل من گیرش افتاده بود.بعد از نیم ساعت بیرون اومد و سوار تاکسی شد.تعقیبش کردم و متوجه شدم میخواد بقیه مسیر رو با مترو بره .مترو شلوغ بود...ولی منم دنبالش وارد شدم....
/////////////////////
لوهان وارد مترو شد و چون جایی برای نشستن نبود، روبروی در ورودی ایستاد.شلوغی بیش از حد واگن اذیتش میکرد و اون چند ماه بود اصلا مترو سوار نشده بود.یکم از جاش تکون خورد و راحت تر ایستاد.چشم هاشو بست و سرشو به میله کنار دستش تکیه داد.منتظر بود زودتر تمرین امروزش تموم بشه و بره خونه،پیش سهون.تو همین افکار بود که دستی رو دور شکمش حس کرد.آروم تا جایی که جا بود جلو رفت...اما حس اون دست روی پوست شکمش متوقف نشد.دستشو بالا آورد و اون دستو پس زد.میدونست ممکنه از این اتفاقا براش بیوفته ولی نه دیگه انقدر زود.با حس نفس های گرم روی گوشش،یکم به سمت عقب برگشت و هشدار داد.
-میشه یکم ازم فاصله بگیرین؟
اما با برگشتن دوباره به حالت اول کلافه شد.کاملا به سمت مرد برگشت که ای کاش بر نمیگشت...اما..مگه....آدما چقدرفرصت دارن تا پشیمون بشن؟؟؟

0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 212 تاريخ : جمعه 10 آذر 1396 ساعت: 23:06