The sweetest mistake.ep33

ساخت وبلاگ
 

قسمت33
-نه...نه....درش بیار....
کریس برای اولین بار به حرف لوهان واکنش نشون دادو خودشو بیرون کشید.لوهان با خوشحالی نفس راحتی کشید اما همون لحظه وسیله ی تخم مرغ شکلی رو توی بدنش حس کرد.
-نه..نه...نه...خواهش میکنم...کریس...
کریس با پوزخند وحشت آوری ویبراtور رو توی مقعdلوهان انداخت و اونو رو 70% تنظیم کرد. درصد لرزشش خیلی بالا بود و هر لحظه ممکن بود لوهان رو راحت کنه.برای اینکه لوهان ارzا نشه، حلقه هایی رو دور عضوش انداخت و اوناروتا اخرین حد تنگ کرد.
-کریس...ادامه بده...نه...خواهش میکنم اینارو در بیار..خودتو میخوام...کریس...خواهش میکنم...
کریس با دست روی دهن لوهان کوبید و گفت.
-ازاین به بعد اسممو صدا بزنی مطمئن میشم خفه شی...
لوهان با گریه سر تکون داد.
-خوبه..
کریس گفت و از روی لوهان بلند شد.به سمت کمد رفت و یکی از sک/س توی های جدیدشو بیرون آورد.یه وسیله ی حلقه مانند و ژله ای.لوهان فکر کرد کریس از اون برای ارzاکردن خودش استفاده میکنه..اما در کمال تعجب لوهان، به سمت اون رفت و اونو تو دهن لوهان گذاشت.روی سینه ی لوهان نشست و عضوشو از توی اون وسیله رد کرد .لوهان میتونست قسم بخوره نمیتونست نفس بکشه.کریس اروم خودشو حرکت داد و لوهان فهمید اون وسیله به خاطر اینه که اگر نخواست ادامه بده، دندوناش به عضو کریس برخورد نکنه و اون خودش بتونه ارzا بشه...
لوهان با درد پایین تnه و کمرش و حس عضو کریس که به ته حلقش برخورد میکرد،میخواست بالا بیاره و حالش خیلی بد بود.دستا و پاهای بستش هیچ کمکی بهش نمیکردن وعضوش شدیدا نبض میزد و درد امونش رو بریده بود.نیاز داشت خودشو لمس کنه اما میترسید.یک هفته بود که وضعیتش همین بود. کریس هر شب باهاش رابطه داشت و لوهان هر شب تقریبا بیهوش میشد.کریس به شدت خالی شد و لوهان رو مجبور کرد تمامشو قورت بده.اون وسیله رو از دهن لوهان بیرون اورد و گفت.
-اگه میخوای تو خودت حسم کنی از این به بعد پاپا صدام کن.
-لوهان با چشمای درشت شده به کریس نگاه کرد.
کریس پوزخند زد و گفت.
-پس شب بخیر...
کریس دستاو پاهاشو باز کرد وپشت کرد و خوابید.لوهان با تعجب به کمر و بازوهای کریس خیره بود.
"واقعا نمیخواد راحتم کنه؟؟؟"
بی صدا دستشو به مقعdش رسوند اما هر کاری کرد نتونست ویبراtور رو در بیاره.کنترلش روی میز کنار کریس بود و لوهان نمیتونست حتی بهش فکر کنه.. دوباره داشت گریش میگرفت.اون حتی نمیدونست حلقه های دور عضوش چطوری باز میشن...
-ک....ریس....
کریس حرکت نکرد.لوهان به سمتش رفت و اونو از پشت بغl کرد.
-خواهش میکنم...بزار ارzا بشم .درد دارم.
کریس به سمتش برگشت و جدی گفت.
-چیزی نشنیدم...
لوهان چشماشو بست و خودشو جلو کشید و مشغول بوsیدن گردن و صورت کریس شد.وقتی بعد از چند دقیقه کریس رو بی حرکت دید،عقب کشید و متوجه نگاه بی حالت کریس شد.
-خواهش میکنم...ارzام کن...
کریس ابرو بالا انداخت.
-شرط شو بهت گقتم.
لوهان تقریبا با گریه زمزمه کرد.
-پا...پا...
-نشنیدم...
لوهان با صدای بلندتر گفت.
-پاپا....لطفا...
کریس دستشو روی سیnه لوهان پایین برد.
-چیزی لازم داری بیبی؟؟؟
لوهان درمونده نالید.
-ارzام کن پاپا....خواهش میکنم...میخوام حست کنم.
کریس لبخند زد و لوهان رو به پشت برگردوند...ویبrاتور رو خاموش کرد و اونو درآورد.
-تو که انقدر منو میخوای چرا ناز میکنی بیبی؟؟
کریس بدون هشدار قبلی واردش شد و شروع کرد به ضربه زدن.لوهان از خودش بدش میومد که مجبور بود انقدر ارزش خودشو پایین بیاره...هربار وقتی از درد ناله میکرد و داد میزد و یا وقتی که بعد از رابطه کریس ولش میکرد،یاد اولین وآخرین رابطه ی به یاد موندنیش با سهون میوفتاد.چقدر دلش تنگ شده بود.اشک هاش تموم بالشتشو خیس کرده بود و برای اینکه کریس ارzا بشه صدای ناله هاشو بلندتر میکرد.
-آه...آهههههههههههه...
کریس با چند ضربه ی دیگه ارضا شد و خودشو بیرون کشید.لوهان هنوز ارضا نشده بود.کریس اونو برگردوند و حلقه هارویکی یکی باز کرد.آخرین و تنگ ترین حلقه که باز شد، کریس انگشتشو روی عضو لوهان دوران دادو همین حرکت باعث شد لوهان خالی بشه.کریس بدون توجه به باsن زخمی لوهان اونو رها کرد و پشت به اون مثل هر شب به خواب رفت...
تو اون خونه هیچ وسیله ی ارتباطی ای نبود.اگرم بود همشون چندتا رمز داشتن و لوهان حق دست زدن بهشون رو نداشت.گوشی موبایلش توقیف شده بود و از همه بدتر...همه جای خونه دوربین داشت، حتی حموم.لوهان کل روز تو اون خونه میموند و گاهی تلورزیون میدید و گاهی آشپزی میکرد. درحالی که گریه همدم همیشگیش بود.و الان... سریال تکراری هرشب....گریه های تا صبح لوهان و هق هق های خفه و کابوس های قدیمی و درد....
/////////////
-اینو بخورین....
سهون دست شیومین رو پس زد و گفت.
-نمیتونم....یعنی الان....لوهانم کجاست؟
بکهیون تماسو قطع کرد و گفت.
-از کشور خارج نشده.هم زمینی،هم هوایی هم آبی و حتی قاچاقی رو چک کردم...نبود...
سهون سرشو بین دستش گرفت و دوباره صورتش خیس شد.یک هفته بود از لوهان خبری نبود...به دیوونه شدن سهون چیزی نمونده بود. در زده شد و سوهو با عجله داخل شد.
-خبری نشد؟
سوهو با خجالت و ناراحتی،درحالی که چشم هاش احتمال باریدن میدادن،گفت.
-یه...خبر مسخره پخش شده....
سهون از جاش بلند شد و روبروی سوهو ایستاد.
-چی؟؟؟
سوهو نگاهشو از سهون گرفت.
-بچه ها تو دانشکده میگفتن لوهان بی کس و کاره و....پدرش...اصلا پولدار نیست...ب....به خاطر همین خودشو...به یه آدم...پ...پولدار و.....
سهون بازو های سوهو رو گرفت و با عصبانیت تکونش داد
-من دارم اینجا دیوونه میشم از نبودش و اون احمقا اونجا این موضوع های بی ارزش رو دهن به دهن میکنن؟؟
بکهیون به سمت سهون رفت و بازوهای سوهو رو آزاد کرد و اونو پشت خودش کشید.
-آروم باشین آقای اوه...به جون چیکار دارین؟؟؟مگه تقصیر اونه؟؟؟
سهون با نگاه ناراحت زمزمه کرد.
-نه...چرا اون؟؟؟تقصیر منه....بهم گفت...میترسه...بهش قول دادم نزارم دست اون حرومzاده بهش برسه...اما حالا چی؟؟؟من حتی اسم اون عوضی رو ازش نپرسیدم.تقصیر منه که الان اینجا نیست...چیکار کنم؟؟؟؟
شونه های بکهیون رو گرفت و وزنشو تقریبا روی اونا انداخت. توچشم های بکهیون خیره شد...
-چیکار کنم بک؟؟؟؟تروخدا یه راهی بهم نشون بده...دارم دیوونه میشم....دیگه نمیتونم تحمل کنم...ترو خدا کمکم کن..
صدای هق هق گریه ی سهون،باعث میشد اشک های شش عضو گرگ ها به چشم نیاد...دی او کای رو که اشک میریخت تو آغooشش گرفت و اشک هاشو تو موهای قهوه ای کای پنهون کرد.بکهیون بازوهای سهون رو نگه داشته بود تا نیوفته... ولی نمیتونست جلوی اشک هاشو بگیره......اونا خود به خود میوفتادن.
آقای کیم وقتی سر و صدا هارو شنیده بود داخل شده بود و چشم هاش یکی دیگه از عجایب عمرش رو دیدن..درست یادش بود که سهون به خاطر مرگ پدرش گریه نکرد...اما حالا چی؟ وقتی اینجوری دلتنگ بود... میتونست طاقت بیاره و دوباره سر پا بشه؟؟؟؟
سهون نفس عمیقی کشید و روی زمین نشست.
-میخواستم براش ماشین بخرم...یه آستون مارتین قرمز...همونی که عاشقش بود...میخواستم اونشب ازش بخوام تا آخر عمر باهام بمونه.... اونشب بهش بگم میخوایم بریم پاریس... همونجایی که خیلی دوستش داشت...اما...اما نشد...قرار بود پیشم زندگی کنه..اما حتی سه روز کامل هم نشد....من....خیلی بی لیاقتم....ا..اصلا اگه پیداش کردم...با چه رویی دوباره بغlش کنم؟؟؟؟ با چه رویی بگم دلم برات تنگ شده بود؟؟ با چه روی ببوsمش؟؟؟
ییشینگ صورت خیسشو پاک کردو جلو رفت.با کمک چانیول سهون رو بلندکردن واونو پشت میزش نشوندن.سهون روی صندلی وا رفت...زیر لب چیزهایی رو زمزمه میکرد...بقیه فکر میکردن ممکنه سهون واقعا در نبود لوهان دیوونه بشه...و از طرفی نمیدونستن چرا هنوز پدر و مادر لوهان پیدا نشدن..یی شینگ فکر بقیه رو به زبون آورد.
-چرا خبری از والدینش نیست؟؟پس اینهمه بابا بابا کشک بود؟؟؟
سهون همچنان به آسمون بیرون پنجره خیره بود و زمزمه میکرد...
///////////////////
-سلام اوپا...
-اوه...تویی رزی..کاری داشتی؟؟؟
رزی نفساشو آروم کردتا بتونه تاثیرگذار باشه.
-ریس اوپا...من.......کی...میتونم برم شرکت؟؟
کریس کلافه گوشی رو از گوش راست به چپ انتقال داد و گفت.
-هر وقت بخوای...راستی..برات خبر خوش دارم...
رزی با عجله گفت.
چی؟؟؟؟
-اونی که سهون دوستش داشت....ولش کرده و رفته...
رزی نمیتونست باور کنه..اول حرفی نزد...اما کم کم صدای خندش بلند شد.
-راست میگی اوپا ؟؟؟این...عالیه....
کریس پوزخندی زد و گفت
-اول برو حال و روز اون سهون بدبختو ببین،بعد بگو عالیه...
رزی با سر خوشی گفت
-مهم نیست...الان راحت میتونم برش گردونم...ممنون اوپا...
//////////

0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 456 تاريخ : پنجشنبه 30 آذر 1396 ساعت: 4:14