I just love you..it's okay-ep4

ساخت وبلاگ

تقربا ساعت 12 بود که سهون احساس کرد صدایی از بیرون اتاق میاد که شبیه صدای دعواست.واقعا دلش میخواست اون چیزیکه تو فکرش میگذره واقعی نباشه ول بعد از باز کردن در دفتر خودش،متوجه دعوای منشی و میلا شد.
-خانوم.من اجازه ندارم شمارو بدون وقت بفرستم دفتر مدیر.
-ایگو..چه نفهمی هستیا.میگم من نامزدشم.نامزد..می فهمی؟
-اگه تو شام با حرافی های همیشگی میلاوسر تکون دادنای الکی سهون به معنی فهمیدن،تموم شد.مادرسهون با مهربونی وبه قصد قطع کردن حرف میلا رو به سهون گفت:
-سهونا، چرا میلا رو نمیبری اتاقت؟
سهون اون لحظه فکر می کرد که حتما مادرش میخواد بین اونو میلارو بهم بزنه! مگه یادش رفته بود که تو اتاقش چه خبره؟نقاشی ها...نه اصلا دلش نمی خواست میلا ببینتشون..
-ماما راست میگه سهونا..هیچوقت منو نبری تو اتاقت..هان؟بریم؟
کی گفته همه فرشته ها زنای بور با چشمای آبین؟ اوه جونگ یون نه چشمای آبی داشت نه موهاش بور بود..اون اصلا زن نبود ولی قطعا یه فرشته بود...
-سهونا.میلارو ببر اتاقت...نترس اتاق آخریه تمیزه...میلا شلخته بازیاتو نمیبینه!
پس پدرش فکر همه چیزو کرده بود،اتاق آخر...
-اوهوم.ممنون بابا.واقعا دوست نداشتم میلا ببینه مدیر مالی شرکتO.J.Y اتاقش اونطور به هم ریختس!میلا...بریم.
-اوم..ممنون ماما..ممنون بابا..
سهون دست میلا رو گرفت و بهش لبخند زد."یکم ظاهرسازی بد نیست."
از اتاق خودش گذشتند و به سمت اتاق مهمان که حالا اتاق خودش تلقی میشد،رفتند.دررو باز کرد وکنارکشید و بعد از میلا وارد شد.تابلو هایی که قبل از دیدن"اون"میکشید،روی دیوارو روی زمین و جاهای مختلف و روی میز به چشم می خورد. روی تخت کینگ سایز کنار کتابخونه،روتختی مخمل سفید و طوسی خود نمایی میکرد و سهون مطمئنا کمد چوبی قهوه ای قرمز* بزرگ خودشو به این کمد سفید ترجیح می داد.حتی لبتاب و مبایلش هم روی میز کنار برگه های مرتب نقاشی بود."واو..چه سرعت و دقتی..خودمم باورم شد اتاقم اینجاست."به میلا نگاهی انداخت که با لبخند مسخره ش بهش زل زده.
-چی شده؟
-ه..هیچی..چرا نمیشینی؟
سهون کنار میلا گوشه دیگه تختو پر کرد وسوالی به میلا نگاه کرد..
-میدونی تو این چهار ماه این اولین باریه که میام تو اتاقت؟
-خوب..آره.اولین باره..که چی؟
-سهوننننا...انقدر خشک نباش دیگه.من چهارماهه که دوست/دخ/ترتم،ولی تو هیچ حرکتی نمیزنی...
دوست/دخ/تر؟سهون نمیتونست این کلمه رو درک کنه.اون و میلا؟ راستش سهون به شنیدن این کلمه عادت نداشت اما مشتاقانه منتظر شنیدن این بود که"اون"سهونو دوست خودش معرفی کنه.حتی فقط دوست.سهون انقدر غرق افکارش بود که نفمید کِی و چطوری ل/بهای میلا روی ل/بهاش فرود اومد،اما اون لحظه فقط یه چیز فکرشو مشغول کرد...ل/ب های"اون"چطوریه؟ با فکر اینکه الان داره"اون"رو میب/و/سه، میلارو به عقب حل داد و با کمی فشار سعی داشت قفل ل/بهای میلارو بشکونه که با ناله کوتاهی که ازبین ل/بهای میلا خارج شد،به خودش اومد...اون داشت چیکار میکرد...؟سهون خودشو عقب کشید و آروم زمزمه کرد
-من....من متاسفم...
-اههه.سهونـــا..چرا متاسف؟ فقط ادامه بده..و دوباره یقه های پیراهن سهونو به سمت خودش کشید و اونو برای دومین بار به ب/وسه دعوت کرد..سهون بعد از حلّاجی این که اطرافش چه خبره،سریع از روی تخت بلند شد و پشت به میلا با لکنت و حس خیانت گفت:
-ب..برو..فردا باهات میام..مواظب خودت باش....واز اتاق بیرون رفت و به سمت اتاق واقعی خودش رفت.باید براش توضیح میداد که خیانت نکرده..!ولی..مگه این خیانت بود؟خیانت در حق کی؟یه رویا؟هیچی نمیدونست،فقط دلش تنگ شده بود...
..........................................................................................
-....
-ع...عج..عجیبه....
-چی انقدر برات عجیبه که برای اولین بار تو این مدت،تو اول حرف زدنو شروع کردی؟
-.....ام..روز....تو.....فق...فقط....نگاه....می....میکنی...
-اوهوم...گفته بودم که...دلم برات تنگ میشه...
-یع..نی.....نم...نمی تونس...تی....نفس بک...شی...؟
-اوهوم...نمی تونستم...الانم نمیتونم خوب نفس بکشم،ولی از قبل بهترم.
-چ..چ..چرا؟
-میخوام بیام نزدیک تر،ب/غ/لت کنم.
-چ..چرا؟
-که دیگه نترسی.تو آ/غ/و/شم جات امنه.هیچ کس نمیتونه بهت آسیب برسونه.یعنی من نمی زارم.
-.....
-قول میدم...
-......
-نمیخوای دیگه حرف بزنی؟
-.....
-هی..تو هنوزاسمتم به من نگفتی.ولی همه چیزو درباره ی من میدونی...من حتی نمی دونم باید تورو چی صدا کنم..
-....
-کاش واقعی بودی...
-....
-اونوقت هیچوقت نمیزاشتم کسی بهت نزدیک بشه و اذیتت کنه..
سهون سرشوبالا گرفت،بازم چشم های قشنگش خیس بودنو واین سهونو آتیش میزد.
-چ..چرا گریه میکنی؟من که چیزی نگفتم..معذرت میخوام....گریه نکن....من که گفته بودم مردا گریه نمیکنن...خواهش میکنم گریه نکن....آخه یهو چت شد؟
-می..ترس..م..
-از من نترس..من اذیتت نمیکنم...من دوست دارم...ببین..اصلا ببینمناینجا نشستم و جلوترم نمیام..خیالت راحت..کاریت ندارم..فط گریه نکن..هی کجا؟هنوززوده...نرو..نرو دیگه...هی..هی....من....
چشماشو بازکرد واین بار با نگاه خیره ساعت که دیرشدنشو بهش گوش زد میکرد،مواجه شد.سریع پاشد و بعد از یه دوش سریع طبق عادت،یه پیراهن سفید ساده و کت شلوار طوسی رنگی پوشید.شونه های پهنش به خوبی تواونکت شلوار خودنمایی میکردند.کفش های مشکی براقی انتخاب کرد و کیف مشکیشوهمراه سوییچ ماشینش برداشت وبه سمت پایین رفت.باید قبل از ساعت 8 شرکت میبود.به هر حال زشت بود که میدر شرکت که از قضا پسر رئیسه،بعد از یه روز کامل استراحت دیر برسه.
.....................................................................................
با کفش های قرمزش روی زمین دایره های فرضی میکشید ومنتظر مینهو بود.
-یعنی هیچ چی مشکوک نبود؟
-نه..باور کن هیچی...هیچی این آدم به دیوونه ها نمیخوره.
-پس واسه چی رفته پیش روانپزشک؟
-شاید طرف دوستش بوده...
- فکر میکردم خنگ باشی ولی نه تا این حد..خب اگه دوستشه چرا هر هفته سر ساعت مشخص اونم با باباش میره؟
-خب..فقط یه حدس بود...
-نه حدسو ولش کن..تو کلا به درد نمیخوری..حتی نتونستی پسررواز راه به در کنی.یه دوتا عشوه خرکی میومدی، خودش بقیشومیرفت...
-اینو دیگه گردن من ننداز..هیچ وقت ازب/وس/ه جلو تر نمیره..اونم تازه با زورمن شروع میشه و وسطش آقا عقب میکشه، انگار می خوام چیکارکنم...ایش..
- خب حالا..حرف زدن با تو اعصابمو بهم میریزه،حواست یاشه فقط یه ماه مونده...اگر البته ارث میخوای...
-باشه حواسم هست ولی دیگه منم دارم خسته میشم.پس زندگی خودم چی میشه؟اگر مینهو بفهمه...
-مینهو نمیفهمه.نترس من نمیزارم.بعدشم توخودت ارث خواستی..منکه به زور نیومدم بهت ارثتو بدم..
-باشه بابا...ولی یه چیز دیگه...
- چی؟چی میخوای؟
- میگم اون جوری که سهون خودشو عقب میکشه دو حالت داره.
-خب؟
-یا عذاب وجدان داره،که یعنی قبلا کسی اذیتش کرده یا کسی رو اذیت کرده...
-و دومیش؟
-اینکه الان یکی رو دوست داره که پنهونی باهمن و از اینکه بامنه حس بدی پیدا می کنه..
- خب اگر بتونی یکیشو ثابت کنی،اونوقت واسه کله پا کردن سهون بسه.
-ولی یه چیز دیگه..
-چی؟زودباش بگوجلسه دارم..
-توتاحالا اتاق سهونو دیدی؟
-آره چطور؟
-سهون از رنگ سفید بدش میاد و تو این مدت من فهمیدم سهون خیلی آدم مرتب و منظمیه،ولی دیشب وقتی خواستیم بریم اتاقش،انگار ترسید.بعدم پدرش گفت که نترسه،چون اتاقش مرتبه.سهونم جواب داد که خیالش راحت شد،چون نمی خواست من اتاق مدیر شرکت رو بهم ریخته ببینم.وقتی هم رفتیم تواتاق،عجیبه اما هم کمدش سفید بود هم میز و رو تختیش.خوب؟اینوچی میگی؟
-خب شاید سلیقش عوض شده!
-مگه نمیگی میدونی اتاقش کجاست؟
-آره اولین اتاق تو راهرو دست راست.اونی که جلوش یه پنجره بلند داره.
-خب.حالا فهمیدم.
-اه...باید زیرلفظی بدم تا حرف بزنی؟ادامه بده دیگه تا خودم نیومدم اونور.
-خب بابا...ما دیروز اصلا تواتاق سهون نبودیم.
-یعنی..
-آره.یعنی داره یه چیزاییو مخفی میکنه.
-خب مثلا چی؟
-دفعه بعد می فهمم.
-چطوراونوقت؟میری میگی سهون جان میخوام اتاق اصلیتو زیر وروکنم که یوقت چیز مشکوکی بود ،برم گذارش کنم؟
-نه بابا.حالا اونش بامن.توغصه نخور...من برم.مینهو اومد..خدافظ...وبعد از قطع کردن تلفن خودشو تو ب/غ/ل مینهو انداخت...هر کاری میکرد به خاطر اون بود.مینهو برخلاف خودش اه دربساط نداشت و به خاطر شرکت هایی که خانواده های میلا و سهون داشتن،نامزدی و ازدواج میلا با سهون به نفع دو طرف بود.پس میلا تصمیم گرفته بود که با کمک"اون"سهون و شرکت O.J.Y رو ور شکست کنن و اونم ارث شو بگیره و با دوست/پ/سر واقعیش فرار کنه و بره کشور دیگه.
نامزدشی پس منم.....
منشی با دیدن سهون که خونسرد و دست به سینه به چهارچوب در تکیه داده و اونارو نگاه می کنه،ادامه حرفشو خورد و سرشو پایین انداخت.میلا هم بلافاصله به پشت سرش که سهون ایستاده بود نگاه کرد.
-اه..سهوننننا...این منشیت خیلی نفمه...
-ولی آقای مدیر خودشون خواستن کسی بی اجازه وارد نشه.
سهون که دید میلا منتظره حرفای منشی تموم شه تا ضد حمله شو بزنه ،وسط بحثشون پرید.
-میلا..وظیفه منشی همینه.در ضمن انقدر که به دیدنمن میای،نشناختت.وایستا کیفمو بردارم.الان میریم...وبه سمت اتاقش چرخید.
کتشو پوشیدوکیف و سوییچ شو برداشت وبیرون رفت.به محض بیرون اومدن،دست میلا دور بازوش حلقه شد و باهم به سمت آسانسور رفتند.به محض بسته شدن درشیشه ای آسانسور،میلا با اضطرابی که تو چهرش بال بال میزد رو به سهون گفت:
-تو که بابامو میشناسی.نباید یه دقیقه هم دیر کنیم.قبل از اینکه اون دستشو بیاره جلو،تو ببر.بابام حساسه به این جور چیزا.این مغرور بازیاتم کم کن.بابام فقط دو بار قبلا دیدتت پس خیلی با احترام رفتار کن.راستی امروز بحث سهام وسط نکش.بزارش واسه بعد چون بابام فکر میکنه فقط پول واست مهمه.دیگه..دیگه...
اونطور که بدون وقفه میلا کارایی که باید انجام میشد ،یادآوری می کرد، سهون یاد"آن شرلی"میفتاد.هرچند میلا با اون چشم های ریز که همیشه خدا پشتشون مشکی بود و اون آرایش غلیظ مسخره روی صورتش و اون ر/ژل/ب قرمز همرنگ لباس کوتاهش که به زور به پایین با/س/نش میرسید،اصلا شبیه اون دختر روستایی معصوم نبود...ومگه میشد سهون پیش میلا باشه و یاد"اون"نیوفته؟چشم های عسلی...بینی کوچیک سربالا...پوست سفیدش که با پوست به زورِ سول/اریوم برنز شده ی میلا فرقش مثل بهشت تا جهنم بود...دست های کوچک و ناخن های کشیده مرتب که با به قول مادرش"چنگک"های میلا فرق داشت و ل/ب های کوچیک و خوش فرمش که وقتی بغض میکرد گازشون می گرفت...اگر کسی "اون"ومیدید و مثل سهون غرق نمیشد عجیب بود...البته به لطف میلا قبل از اینکه سهون سرش بره زیر آب،متوجه اطرافش شد...
-سهون...سهونا..کجایی؟در بسته شدا،نمیخوای بیای بیرون؟اصلا شنیدی چی گفتم؟
از ترس اینکه مبادا میلا دوباره شروع کنه به حرف زدن،گفت:معلومه..داشتم به حرفات فکر می کردم...وبه سمت ماشین رفتند.
توی ماشین حرف های میلا و سرتکون دادنای بی مورد سهون و موزیک کلاسیک ،حکم فرما بودو بدون اتفاق خاصی به شرکت پدر میلا رسیدند.
..................................................................................................
سهون بعد از دیدار موفقش با پدر میلا، با میلا به قرار نه چندان عاشقانه ای که فقط به یه کافی شاپ و خرید تو یه مرکز خرید معروف محدود میشد،رفت.البته که سهون ترجیح میداد زودتر به خونه برسه.به هر مشقتی بود،میلا رو ساعت8 به خونش رسوندو خودشم به سمت خونه راه افتاد.بوق ماشینش باعث شد نگهبان درو براش باز کنه.سهون تو قسمتی از پارکینگ ماشینشو پارک کرد که بارونی که از ابرا معلوم بود قراره بباره،ماشینشو خیس نکنه.به سمت آسانسوری که از حیاط به راهرو توی خونه باز میشد،رفت و سوارشد و اولین چیزی که بعد از ورودش به خونه شنید صدای خنده ی بلند مادر و پدرش بود که باعث شد گوشه های لب سهون هم کشیده بشن.به سمت پله ها رفت و بدون جلب توجه اونا وخدمتکار خونه وارد اتاقش شد.چشماش که به عکس"اون"افتاد،تازه حس کرد که قلبش میزنه.پس خیلی دلتنگ بود.لباساشو سریع بایه آستین کوتاه سبز و اسلش مشکی عوض کرد و روی تخت نشست و به نقاشی روبروش خیره شد.تا حالا از هر زاویه ای که "اون"و دیده بود،نقاشی کشیده بود و بعضی هاش حتی تکراری به نظر میرسیدند. بی هوا ازش پرسید: چرا همیشه مشکی می پوشی؟ چرا همیشه رو زمین نشستی و چرا ازم میترسی؟ آخه نامرد من حتی اسمتو نمیدونم ولی دارم از دلتنگی میمیرم..........با حس گونه هاش که بعد از 7 سال خیس شدن،دستشو روشون کشید و با بغض خندیدو رو به نقاشی ادامه داد: میبینی؟بعد از رفتن کای، گریه نکرده بودم،ولی الان چشمام بخاطرت خیس شد....و به پشت روی تخت افتاد.......با گلوی گرفته ،زمزمه کرد :...میشه....واقعی...باشی؟..میشه...آدم...باشی نه یه خیال؟
-سهونا..اتاقتی؟
-نه...اگر اتاقشه پس چرا ما ندیدیمش؟
-حتما حواسمون نبوده...یوجو...ببین سهون اومده یا نه..اگه اومده میزو بچین..
سهون بعد از لبخندی که به خاطر عشقش تلخ بود و به خاطر پدرو مادرش شیرین میشد ،قبل از رسیدن خدمتکار پایین رفت...
-مامانی..اینجام.رفتم لباس عوض کنم...و مثل بچه ها سرشو به شونه مادرش تکیه داد.
-شام؟
-نخوردم مامان..
-پس بریم بخوریم.داری لاغر میشی.هیچ به خودت تو آینه نگاه می کنی؟یا فقط وقت داری به قاب های نقاشیت زل بزنی؟
-سیون...
-چیه؟مگه دروغ میگم؟توهم همش طرفداریشو میکنی!حالا اگر طرف آدم بود یه خاکی به سرم میریختم که از فکر یه پسر درش بیارم،ولی حالا که طرفم توهمه، رویاست،باید چیکار کنم؟هان؟اوه جونگ یون اگر توهم ازش طرفداری می کنی و بهش حق میدی،من نمیدم.نمیتونم وایستم نگاه کنم پسرم داره از دست میره.می فهمی؟البته شرط میبندم نه،چون مادر نیستی.
-سیون،موقع شام وقت این حرفا نیست ،بهتره بزاریش بعدا...ورو به سهون ادامه داد... بخور سهون..مادرت راست میگه داری لاغر میشی..
-ممنون
.................................................................................................
-حالت خوبه؟
-........
-من که همین الان اومدم، گریه ت واسه چیه؟چیزی شده؟ از چیزی ترسیدی؟.......یا ناراحتی؟
-.......
-هی....
-......
-هی...باتوام.چرا نگاهم نمی کنی؟ تو هیچوقت نمی فهمی چقدر اذیت میشم.آخه من عاشق رویام شدم.تازه رویام.....یه پسره...خنده داره....
-.....
با عصبانیت به"اون"نگاه کرد و داد زد:با اون چشمات بهم زل نزن... چی از جونم میخوای عوضی؟چرا نمیزاری راحت شم؟چرا انقدر اذیتم می کنی؟لااقل حرف بزن...اسم..من اسمتم نمیدونم...چرا با اون گریه هات آتیشم میزنی؟ از چی میترسی؟هان؟ از من؟ من خودم از تو ترسو ترم...
-....
با فریاد ادامه داد..
-میخوای بدونی از چی میترسم؟آره؟ از این میترسم که بیدارشم.از این میترسم که یه شب بخوابمو نباشی.از این می ترسم که دیر بخوابمو نیای،پس هرشب مثل بچه دبستانیا سر شب میخوابم.میترسم که برم پیش روانشناس و باعث بشه که دیگه نبینمت....منه احمق تا حالا قرصایی که بهم میدادنو میریختم دور چون عاشق این دیوونگی بودم..میفهمــــــــی؟
حالا چشم های جفتشون از اشک برق میزد."اون"سرشو دوباره پشت زانوهاش قایم کرد و سهون سرشو پایین انداخت و روی زانوهاش،به زمین افتاد.گریه به مردی که همه یه مدیر سرد میشناختنش،خیلی نمیومد....فقط چند دقیقه بعدش لرزش شونه هاش از سردی یه جسم نا آشنا...سرشو بالا آورد..اگرتا حالا فکر میکرد که رویا نیست،حالا مطمئن شد و گریش بیشتر...این چهره نمیتونست چهره ی یه آدم باشه...میگن خدا وقتی داشت آدمو می آفرید؛زیباییو سه قسمت کرد.یه قسمت برای کل آدمای روی زمین،یه قسمت برای حضرت یوسف و یه قسمت برای فرشته ها.الان میتونست باور کنه الهه هم وجود داره......ولی...مگه "اون"نمی ترسید؟الان...الان دستش رو شونه سهون بود....یعنی نمی ترسید؟
-...از همتون.....می..ترسم.... ولی...تو....کمک....ک..مکم...کن...
سهون میخواست اون صورت فرشته مانند"اون"و حفظ کنه وبرای همیشه تو ذهنش داشته باشتش ،ولی اشک های مزاحم،با سماجت تمام چشم هاشو تار کرده بودن...دستاشو به چشم هاش رسوند پاکشون کرد...اما نه..انگار قراردادبسته بودن یکسره ببارن...وقتی از پاک کردن چشم هاش خسته شد، دستهاشو بالا آورد و صورت فرشته روبروشو لمس کرد...یخ بود.....نه...پنبه بود....سرد اما نرم...چطور امکان داره؟ چشماش روی ل/ب های نیمه باز"اون"که هر چند لحظه یکبار برای کنترل اشک هاش گزیده میشد،ثابت موند...میخواستشون..حتی اگر الان کاملا شور باشن...سرشو جلو برد اما قبل از لمسشون متوجه لرز عجیب بدن"اون"شد...چرا اینجوری می لرزید؟انگار بهش شوک الکتریکی وصل بود...سرشو عقب کشید...و معذرت خواهی کرد
-من...متاسفم..ببخشید نلرز دیگه...خواهش می کنم...آروم آروم باش....من....گفتم که متاسفم...
با هر معذرت خواهی سعی میکرد گونه های"اون"و پاک کنه وبهش آرامش بده...اما همونطورکه فقط چند لحظه طول کشید که به دستش بیاره،ازدستش داد....
-نـــــــــــــــــه........
پدرو مادرش با صدای دادی که شنیدند به سراسیمه ترین شکل ممکن وارد اتاق سهون شدند و پسر بیست و چهارساله ای رو دیدند که سرشو بین دستاش گرفته بود و میلرزید و داد میزد"نــه".سیون سریع روبروی سهون روی تخت نشست و سعی کرد مچ های سهونو بگیره تا به سرش فشار نیاد ولی وقتی بارون چشمای سهونو که از بارونی که بیرون میبارید شدیدتر بود دید، یخ زد...پدرش سریع اونو بیرون فرستاد وداد زد:
-بــــــــــــــیرون.همتون بیرون.یوجو آب،سریع...
سر سهونو تو آغ/و/ش پدرانه ش می فشرد و کنار گوشش زمزمه میکرد: سهونا..خواب بود..فقط خواب بود.همه خوبن..سهونا..حالش خوبه...حال توهم خوبه....سهونا آروم باش....آروم باش داری می ترسونیش....گفتی می ترسه....سهونا بسته...
شاید تنها کسی بود که می دونست سهونو چطور می تونه آروم کنه..سهون سرشو آزاد کرد و با چشمای اشکیش به پدرش خیره شد، بی مقدمه مثل دیوونه ها شروع به خندیدن کرد
-بابا...هههه...دیدمش...نه نه...یعنی اینبار لمسش کردم ههه...بدنش....نرم بود
به اینجا که رسید خنده و گریش قاطی شد...
ولی سردش بود...می لرزید...گفت کمکش کنم....بابا...کمکمون کن...داشت می لرزید...میخواستم ب/غ/لش کنم...ب/ب/وس/مش ولی محو شد....بابا نمیتونی درک کنی که چقدر خوشگل بود...دستاش...دستاشو گذاشت رو شونم....گریه میکرد...بابا...بیا کمکش کنیم...داره عذاب میکشه اما نمیدونم از چی...نمیدونم چرا...بابا..بیا کمکمون کن..خوب؟
برای یه پدر خیلی سخته که ببینه تمام زندگیش داره التماسش میکنه که به یه رویای شبانه کمک کنه...برای یه پدر التماس پسرش واسه کاری که از دست کسی بر نمیاد،گریه های بی معنی سر چیزای بی معنی،عشق ممنوعه اونم تو خواب و رویا، میتونه کمر شکن باشه.
-آروم باش سهونا..کمکش می کنیم.دوتایی کمکش می کنیم.هان؟فقط آروم باش تو نباید بترسونیش...وگرنه کمک مونو قبول نمیکنه...هوم؟الان باید بخوابی...هان؟من اینجا میشینم تا با هم بهش کمک کنیم..
سهون انگار شونزده سال بچه تر شده بود.سرشو تند تند تکون دادو باعث شد،قطره های جدید اشک، راه هنوز خشک نشده قدیمی هارو خیس کنه.آروم روی تخت دراز کشید و دست پدرشو محکم تو دستاش گرفت و مثل بچه هایی که بهشون قول داده باشی اگر بخوابن،بهشون آبنبات میدی،چشم هاشو محکم روی هم فشرد.شایدم فکر میکرد دوباره باید"اون"و ببینه تا آروم بشه.تقه ای که به در خورد خبر از لیوان آب میداد،ولی جونگ یون با اشاره دست،یوجو رو مرخص کرد. با تلاشی که سعی در سرکوب احساسات خودش داشت،دست سهونو نوازش می کرد و بهش قوت قلب میداد.سهون بعد از چند دقیقه با شوق دیدن دوباره"اون" به خواب رفت...
اما...
همیشه،همه چیز اونطوری که ما میخوایم پیش نمیره....

+ نوشته شده در  یکشنبه بیست و هشتم خرداد ۱۳۹۶ساعت 16:57  توسط mahi01  | 
0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 171 تاريخ : سه شنبه 20 تير 1396 ساعت: 6:25