I just love you..it's okay-ep3

ساخت وبلاگ

شام با حرافی های همیشگی میلاوسر تکون دادنای الکی سهون به معنی فهمیدن،تموم شد.مادرسهون با مهربونی وبه قصد قطع کردن حرف میلا رو به سهون گفت:
-سهونا، چرا میلا رو نمیبری اتاقت؟
سهون اون لحظه فکر می کرد که حتما مادرش میخواد بین اونو میلارو بهم بزنه! مگه یادش رفته بود که تو اتاقش چه خبره؟نقاشی ها...نه اصلا دلش نمی خواست میلا ببینتشون..
-ماما راست میگه سهونا..هیچوقت منو نبری تو اتاقت..هان؟بریم؟
کی گفته همه فرشته ها زنای بور با چشمای آبین؟ اوه جونگ یون نه چشمای آبی داشت نه موهاش بور بود..اون اصلا زن نبود ولی قطعا یه فرشته بود...
-سهونا.میلارو ببر اتاقت...نترس اتاق آخریه تمیزه...میلا شلخته بازیاتو نمیبینه!
پس پدرش فکر همه چیزو کرده بود،اتاق آخر...
-اوهوم.ممنون بابا.واقعا دوست نداشتم میلا ببینه مدیر مالی شرکتO.J.Y اتاقش اونطور به هم ریختس!میلا...بریم.
-اوم..ممنون ماما..ممنون بابا..
سهون دست میلا رو گرفت و بهش لبخند زد."یکم ظاهرسازی بد نیست."
از اتاق خودش گذشتند و به سمت اتاق مهمان که حالا اتاق خودش تلقی میشد،رفتند.دررو باز کرد وکنارکشید و بعد از میلا وارد شد.تابلو هایی که قبل از دیدن"اون"میکشید،روی دیوارو روی زمین و جاهای مختلف و روی میز به چشم می خورد. روی تخت کینگ سایز کنار کتابخونه،روتختی مخمل سفید و طوسی خود نمایی میکرد و سهون مطمئنا کمد چوبی قهوه ای قرمز* بزرگ خودشو به این کمد سفید ترجیح می داد.حتی لبتاب و مبایلش هم روی میز کنار برگه های مرتب نقاشی بود."واو..چه سرعت و دقتی..خودمم باورم شد اتاقم اینجاست."به میلا نگاهی انداخت که با لبخند مسخره ش بهش زل زده.
-چی شده؟
-ه..هیچی..چرا نمیشینی؟
سهون کنار میلا گوشه دیگه تختو پر کرد وسوالی به میلا نگاه کرد..
-میدونی تو این چهار ماه این اولین باریه که میام تو اتاقت؟
-خوب..آره.اولین باره..که چی؟
-سهوننننا...انقدر خشک نباش دیگه.من چهارماهه که دوست/دخ/ترتم،ولی تو هیچ حرکتی نمیزنی...
دوست/دخ/تر؟سهون نمیتونست این کلمه رو درک کنه.اون و میلا؟ راستش سهون به شنیدن این کلمه عادت نداشت اما مشتاقانه منتظر شنیدن این بود که"اون"سهونو دوست خودش معرفی کنه.حتی فقط دوست.سهون انقدر غرق افکارش بود که نفمید کِی و چطوری ل/بهای میلا روی ل/بهاش فرود اومد،اما اون لحظه فقط یه چیز فکرشو مشغول کرد...ل/ب های"اون"چطوریه؟ با فکر اینکه الان داره"اون"رو میب/و/سه، میلارو به عقب حل داد و با کمی فشار سعی داشت قفل ل/بهای میلارو بشکونه که با ناله کوتاهی که ازبین ل/بهای میلا خارج شد،به خودش اومد...اون داشت چیکار میکرد...؟سهون خودشو عقب کشید و آروم زمزمه کرد
-من....من متاسفم...
-اههه.سهونـــا..چرا متاسف؟ فقط ادامه بده..و دوباره یقه های پیراهن سهونو به سمت خودش کشید و اونو برای دومین بار به ب/وسه دعوت کرد..سهون بعد از حلّاجی این که اطرافش چه خبره،سریع از روی تخت بلند شد و پشت به میلا با لکنت و حس خیانت گفت:
-ب..برو..فردا باهات میام..مواظب خودت باش....واز اتاق بیرون رفت و به سمت اتاق واقعی خودش رفت.باید براش توضیح میداد که خیانت نکرده..!ولی..مگه این خیانت بود؟خیانت در حق کی؟یه رویا؟هیچی نمیدونست،فقط دلش تنگ شده بود...
..........................................................................................
-....
-ع...عج..عجیبه....
-چی انقدر برات عجیبه که برای اولین بار تو این مدت،تو اول حرف زدنو شروع کردی؟
-.....ام..روز....تو.....فق...فقط....نگاه....می....میکنی...
-اوهوم...گفته بودم که...دلم برات تنگ میشه...
-یع..نی.....نم...نمی تونس...تی....نفس بک...شی...؟
-اوهوم...نمی تونستم...الانم نمیتونم خوب نفس بکشم،ولی از قبل بهترم.
-چ..چ..چرا؟
-میخوام بیام نزدیک تر،ب/غ/لت کنم.
-چ..چرا؟
-که دیگه نترسی.تو آ/غ/و/شم جات امنه.هیچ کس نمیتونه بهت آسیب برسونه.یعنی من نمی زارم.
-.....
-قول میدم...
-......
-نمیخوای دیگه حرف بزنی؟
-.....
-هی..تو هنوزاسمتم به من نگفتی.ولی همه چیزو درباره ی من میدونی...من حتی نمی دونم باید تورو چی صدا کنم..
-....
-کاش واقعی بودی...
-....
-اونوقت هیچوقت نمیزاشتم کسی بهت نزدیک بشه و اذیتت کنه..
سهون سرشوبالا گرفت،بازم چشم های قشنگش خیس بودنو واین سهونو آتیش میزد.
-چ..چرا گریه میکنی؟من که چیزی نگفتم..معذرت میخوام....گریه نکن....من که گفته بودم مردا گریه نمیکنن...خواهش میکنم گریه نکن....آخه یهو چت شد؟
-می..ترس..م..
-از من نترس..من اذیتت نمیکنم...من دوست دارم...ببین..اصلا ببینمناینجا نشستم و جلوترم نمیام..خیالت راحت..کاریت ندارم..فط گریه نکن..هی کجا؟هنوززوده...نرو..نرو دیگه...هی..هی....من....
چشماشو بازکرد واین بار با نگاه خیره ساعت که دیرشدنشو بهش گوش زد میکرد،مواجه شد.سریع پاشد و بعد از یه دوش سریع طبق عادت،یه پیراهن سفید ساده و کت شلوار طوسی رنگی پوشید.شونه های پهنش به خوبی تواونکت شلوار خودنمایی میکردند.کفش های مشکی براقی انتخاب کرد و کیف مشکیشوهمراه سوییچ ماشینش برداشت وبه سمت پایین رفت.باید قبل از ساعت 8 شرکت میبود.به هر حال زشت بود که میدر شرکت که از قضا پسر رئیسه،بعد از یه روز کامل استراحت دیر برسه.
.....................................................................................
با کفش های قرمزش روی زمین دایره های فرضی میکشید ومنتظر مینهو بود.
-یعنی هیچ چی مشکوک نبود؟
-نه..باور کن هیچی...هیچی این آدم به دیوونه ها نمیخوره.
-پس واسه چی رفته پیش روانپزشک؟
-شاید طرف دوستش بوده...
- فکر میکردم خنگ باشی ولی نه تا این حد..خب اگه دوستشه چرا هر هفته سر ساعت مشخص اونم با باباش میره؟اصلا چرا دوستاش هر ماه عوض میشن،همه هم روانپزشکن؟
-خب..فقط یه حدس بود...
-نه حدسو ولش کن..تو کلا به درد نمیخوری..حتی نتونستی پسررواز راه به در کنی.یه دوتا عشوه خرکی میومدی، خودش بقیشومیرفت...
-اینو دیگه گردن من ننداز..هیچ وقت ازب/وس/ه جلو تر نمیره..اونم تازه با زورمن شروع میشه و وسطش آقا عقب میکشه، انگار می خوام چیکارکنم...ایش..
- خب حالا..حرف زدن با تو اعصابمو بهم میریزه،حواست یاشه فقط یه ماه مونده...اگر البته ارث میخوای...
-باشه حواسم هست ولی دیگه منم دارم خسته میشم.پس زندگی خودم چی میشه؟اگر مینهو بفهمه...
-مینهو نمیفهمه.نترس من نمیزارم.بعدشم توخودت ارث خواستی..منکه به زور نیومدم بهت ارثتو بدم..
-باشه بابا...ولی یه چیز دیگه...
- چی؟چی میخوای؟
- میگم اون جوری که سهون خودشو عقب میکشه دو حالت داره.
-خب؟
-یا عذاب وجدان داره،که یعنی قبلا کسی اذیتش کرده یا کسی رو اذیت کرده...
-و دومیش؟
-اینکه الان یکی رو دوست داره که پنهونی باهمن و از اینکه بامنه حس بدی پیدا می کنه..
- خب اگر بتونی یکیشو ثابت کنی،اونوقت واسه کله پا کردن سهون بسه.
-ولی یه چیز دیگه..
-چی؟زودباش بگوجلسه دارم..
-توتاحالا اتاق سهونو دیدی؟
-آره چطور؟
-سهون از رنگ سفید بدش میاد و تو این مدت من فهمیدم سهون خیلی آدم مرتب و منظمیه،ولی دیشب وقتی خواستیم بریم اتاقش،انگار ترسید.بعدم پدرش گفت که نترسه،چون اتاقش مرتبه.سهونم جواب داد که خیالش راحت شد،چون نمی خواست من اتاق مدیر شرکت رو بهم ریخته ببینم.وقتی هم رفتیم تواتاق،عجیبه اما هم کمدش سفید بود هم میز و رو تختیش.خوب؟اینوچی میگی؟
-خب شاید سلیقش عوض شده!
-مگه نمیگی میدونی اتاقش کجاست؟
-آره اولین اتاق تو راهرو دست راست.اونی که جلوش یه پنجره بلند داره.
-خب.حالا فهمیدم.
-اه...باید زیرلفظی بدم تا حرف بزنی؟ادامه بده دیگه تا خودم نیومدم اونور.
-خب بابا...ما دیروز اصلا تواتاق سهون نبودیم.
-یعنی..
-آره.یعنی داره یه چیزاییو مخفی میکنه.
-خب مثلا چی؟
-دفعه بعد می فهمم.
-چطوراونوقت؟میری میگی سهون جان میخوام اتاق اصلیتو زیر وروکنم که یوقت چیز مشکوکی بود ،برم گذارش کنم؟
-نه بابا.حالا اونش بامن.توغصه نخور...من برم.مینهو اومد..خدافظ...وبعد از قطع کردن تلفن خودشو تو ب/غ/ل مینهو انداخت...هر کاری میکرد به خاطر اون بود.مینهو برخلاف خودش اه دربساط نداشت و به خاطر شرکت هایی که خانواده های میلا و سهون داشتن،نامزدی و ازدواج میلا با سهون به نفع دو طرف بود.پس میلا تصمیم گرفته بود که با کمک"اون"سهون و شرکت O.J.Y رو ور شکست کنن و اونم ارث شو بگیره و با دوست/پ/سر واقعیش فرار کنه و بره کشور دیگه.

+ نوشته شده در  جمعه بیست و ششم خرداد ۱۳۹۶ساعت 19:21  توسط mahi01  | 
0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 127 تاريخ : سه شنبه 20 تير 1396 ساعت: 6:25