The sweetest mistake.ep6

ساخت وبلاگ

لوهان سرش رو عقب کشید و جایی،درست پنج سانتی صورت سهون نگهش داشت.دستهاش از دور گردن سهون باز شدن و آروم روی شونه های محکمش قرار گرفتن...شاید تا قبل از این،به سهون اعتماد نداشت....ولی الان مطمئن بود اگه بخوادهم نمیتونه ازاعتماد بهش،دست بکشه.شاید تا قبل از این، لوهان نزدیکی و شاید هم لمس شدن توسط سهون رو غلط می دونست..ولی الان بیش از حد مشتاق ل/ب های جلوی روش بود...."شاید منم دوستش دارم ونمیدونم؟"
با اینکه بدنهاشون ریتم داشت،ولی به هیچ وجه،فاصله بین صورت هاشون تغییر نمی کرد...
کی پیروز میشد؟قلب گرمی که بی طاقت از اون شب کذایی برای دزدش میتپه؟ یا قلبی که تازه از زیر برف های سنگین گذشته ی سختش بیرون اومده؟سهون حرکت نمیکرد چون میترسید لوهان نخوادش و لوهان...فقط میترسید دوباره اعتماد کنه....
-اه...زود باشین دیگه...حوصلمون سر رفت...یه بو/سه که انقدر ادا اطوار نداره....!
سهون ولوهان با صدایی که لوهان قسم میخورد،خودش با دستای خودش اونو تحویل قلدرای دبیرستان بده،از سیاره ی رمانتیکشون بیرون اومدن و از هم فاصله گرفتن...سهون با قیافه ی پوکر به اون سه تا مزاحم خیره شده بود و تو ذهنش،تا الان چهل و سه روش مختلف برای زجرکش کردن بکهیون پیدا کرده بود.
-بک..فکر میکنم گفته بودم که وقتی من خونه ام لطف کن زنگ بزن...
بک هیون همونطور که به سمت مبل میرفت و دست سوهوی سرخ شده از خجالت رو دنبال خودش میکشید،به لباس های لوهان که اطراف پر اکنده شده بودن خیره شد...
-واو....فکر نمی کردم تا این حد پیشروی کرده باشین...آقای اوه...واقعا تبریک میگم....لطفا راز موفقیتتون رو برای من هم شفاف سازی کنید..
لوهان به کای که پشتش ایستاده بود اشاره کرد که بشینه و سینی قهوه هایی که خورده نشده وسرد بودن، روبا خودش به آشپزخونه بردو چند دقیقه بعد ،باسینی قهوه که فنجونهای گرم بیشتری داشت، برگشت.به سهون که روی مبل تک نفره نشسته بود نگاه کرد و پرسید.
-سهونا...دیرت نشه؟
سهون صورت اخم آلودش رو از کای گرفت و گفت..
-نه عزیزم...کاری ندارم...اگه از نظر تو اشکالی نداره،امشب اینجا میمونم....
بک با سرخوشی و بی توجه به چهره ی عصبانیه کای و چهره ی خجالت زده و قرمز سوهو،دستهاشوبه هم کوبید و با خنده گفت...
-ایــــــــول....هی کاپیتان....این چند روز بدجور بهت خوش گذشته ها...!خدا بده از این دوست/پس/رای هات و خوشتیپ.....وانگار چیز تازه ای به ذهنش رسیده باشه،با صدای بلندتر گفت
-مردم شانس دارن به خدا...یکی میشه مثل بابای لو که اینطوری هُلت میده تو عسل و یکی مثل بابای ما که به زورمیخواد مدیرعاملمون کنه و توجهی به این دل صاحب مرده ی ماهم نداره..هی روزگار....نمیگن ما میترشیم؟
تنها کسی که اون لحظه دلیل اخم لوهان رو فهمید، سهون بود...به هرحال تا حالا پدر نداشته و سهونی که تازه پدرش رو از دست داده بود، بهتر از همه درک می کرد.از جاش بلند شد و جلوی لوهان که روی مبل نشسته بود، خم شد و تو گوشش گفت
-تنهات میزارم باهاشون کنار بیای...ولی یادت باشه من همیشه همینجام درست کنارت....میخوام ازت محافظت کنم...دیگه فرار نمیکنم....
شونه های لوهان رو به گرمی فشرد و به سمت اتاقی رفت که تگ روش،اسم لوهان رو نشون میداد ، بعد از بسته شدن در،اولین نفری که نتونست خودشو نگه داره ،کای بود...
-تو واقعا مغز خر خوردی....بابات میدونه این آقازاده شب اینجا میمونه؟
بکهیون پیش دستی کرد و با یه پوزخند روی ل/بهای صورتیش،به سمت جلو خم شد و گفت
-چی شده کیم جونگین اینجورچیزا واسش مهم شده؟اصلا لوهان به تو چه ربطی داره؟
-بک...باتو حرفی ندارم..من فقط نگران لوهانم....
-خودتم میدونی داری دروغ میگی...لوهان از همه ی ما بیشتر مستقل بوده....خودش تنهایی کار کرده و پدرش این وسط هیچ نقشی نداشته...فکر میکنی برای کسی که توی سه سال بهش یه سر نزنه،مهمه که دوس/ت/پ/سر داره یا دختر؟چه اهمیتی داره که اوه سهون کله گنده تو خونه با پسرش تنها باشه...؟ اصلا شاید از خداشم باشه این مرده لوهان رو.....
حرفش با دستی که جلوی دهنش قرار گرفت،قطع شد و چشماش راه چشم های قرمز لوهان رو پیش گرفتن...
-من...دوستش دارم..حق نداری اینطوری دربارش حرف بزنی....
کای با تعجب از جاش بلند شد وقهقهه زد....از عصبانیت موهاش رو به عقب کشید و جلوی پاهای لوهان روی زمین نشست و دستهاشو گرفت...
-شوخی میکنی لو...تواین پیرمردو دوست داری؟داری جک سالو برام تعریف میکنی حتما...آخه این همه دختر و پسر دنبالتن و تو...
صدای لوهان به طرز قابل توجهی پایین اومده بود و سعی میکرد که مانع ترکیدن بغضش بشه...
-من....فقط نمیدونم....ولی....دوستش دارم.....فکر....فکر کنم....
قطره اشکی راه خودش رو روی تپه های سرخ صورت لو،پیدا کرد...
-من....نمیخوام به خاطر بقیه زندگی کنم...تا امشب فقط میخواستم اذیتش کنم و بعدش ولش کنم..ولی..ولی...
چشم های لوهان همه جای خونه رو از نظر میگذروندن تا مانع بیشتر خیس شدن گونه هاش بشن...
-..سهون...تنها کسیه که امشب باعث شد.......دوباره آروم بشم....من....واسم مهم نیست که دختره یا....پسره..پیره یا جوون....من فقط احساس میکنم...شاید کسی که دنبالش بودمو پیدا کردم...
درشت شدن چشمهای کای و پوزخند روی ل/بهای بک هیون، با لبخند صادقانه ی سوهو رابطه مستقیم داشتن...
سوهو زودتر به خودش اومد و کای رو از جاش بلند کرد و لوهان رو تو آغ/وشش کشید...
-خیلی خوشحالم برات لوهان....بالاخره توام عاشق شدی...حالا کنار کسی میمونی که دوستش داری و این بهترین حس دنیاست....به حرف بقیه توجهی نکن...فقط...همونجوری باش که بعدا افسوس نخوری...
دستهاشو از دور شونه های لوهان باز کرد و عقب رفت...
-بهش توضیح بده که فقط یه ب/غل بدون قصد از طرف هیونگت بود...!
لوهان با حرف سوهو عقب برگشت و سهون رو دید که به چارچوب در تکیه داده بود و اخم کرده بود...
-س..سهونا....چرا اونجا وایستادی...(بادستش روی مبل،دقیقا کنارخودش ضربه زد)بیا بشین...
سوهو از جای خودش بلند شد،تا سهون راحت کنار لو جا بگیره. سهون کنار لوهان نشست و دستشو به پشتی مبل تکیه داد و یه جورایی انگار لوهان رو تو ب/غ/لش گرفت.
-گریه نکن عشقم...حالا که اشکتو درآوردن، خودم به حسابشون میرسم..!
سهون بعد از چسبوندن ل/بهاش به گونه ی لوهان زمزمه کرد و باعث شد لوهان لبخند بزنه..
بک -اوهو.....ببینا...انگار نه انگار ماهم اینجاییم..آقا مراعات کن بچه نشسته....هوف...
لوهان با شنیدن حرفای بک،خودشو بیشتر بین بازو های سهون فشرد.
-بک بک.فکر کنم باید بری دیگه.بزار از این تعطیلات تابستونم استفاده مفید داشته باشم...
-اوم.....چقدرم که مفیده...ههه...خوبه،حداقل دیگه تو طول سال تحصیلی کمر درد نمیگیری...!
-یااا...بیون بکهیون....سریع دست هیونگ خجالتیمو میگیری و با همراهی این ذغال مسخره بداخلاق از اینجا میرین....اصلا دلم نمیخواد،صورت سوهو هیونگ به مرحله ی آتش سوزی برسه...
سوهو دستاشو روی صورتش گذاشت و گفت
-فکر کنم باید یادآوری کنم فقط سه ماه بزرگترم و دوست ندارم هیونگ صدام کنی..
-باشه هیونگ....ولی قول نمیدم...
-هوف....بک..کای....باید بریم...
سوهو اینو گفت و دست بکهیون رو کشید تا بیرون ببرتش...
-کیم کای؟
کای اصلا انتظار اینو نداشت که سهون اسمشو صدا کنه...اما با این حال به سمتش برگشت و به چشم های مشکیش خیره شد..
-فکر نمیکنم من و شما کاری باهم داشته باشیم،آقای اوه سهون....!
سهون از روی مبل بلند شد و چند قدم به کای نزدیک شد..
-میشه حرف بزنیم؟
پوزخند عصبیه کای،چیزی نبود که از چشم کسی دور بمونه...
-سوهو...بک...من خودمو بهتون می رسونم...
سوهو-کای..؟کار احمقانه ای نکن...
کای-حواسم هست...
بلافاصله بعد از بسته شدن در،کای  شروع کرد..
-مشتاقم که بفهمم چی باعث شده آقای اوه سهون، بخواد با من حرف بزنه...
سهون نگاه گذرایی به لوهان انداخت و گفت
-لوهانو دوست داری؟
لوهان کاملا متوجه درشت شدن چشم های کای و تعجب بیش از حدش شد...
-چی؟...واو....وایستادی جلو روم و میپرسی که دوست/پ/سرتو دوست دارم؟
سهون خونسردتر از چیزی بود که باید..
-آره...سوالم خیلی واضح بود...دوستش داری...
-معلومه که دارم...ما سه ساله که باهم به یه مدرسه میریم و لوهان، بهترین دوست ما و کاپیتان گرگ هاست...چطور میتونم دوستش نداشته باشم؟
سهون،پوزخند کمرنگی رو مهمون ل/بهاش کرد و با لحن مهربونی که انگار باورش شده، گفت
-پس باید به تصمیم لوهان احترام بزاری و درکش کنی...تو اجازه ی دخالت تو زندگی مارونداری...
"ما؟" این کلمه چندبار تو ذهن لوهان تکرار شد؟.....زندگی ما؟یعنی اونم الان یه نفرو برای خودش داشت؟یکی رو داشت که بتونن باهم ما خطاب بشن؟
-دخالتی نمیکنم..فقط نمیفهمم چطوری لوهانی که به هیچکس نگاه هم نمیکرد، الان حرف از عشق دوروزش میزنه؟چطور پدرش که سالی یک بارهم به یادش نمیاد که پسری به اسم لوهان داره،حالا واسش تایین میکنه که با کدوم آدم عوضی تر از خودش....
-کیم جونگ این....
صدای لوهان بلند تر از حد معمولی خودش بود و باعث شد توجه هر دو،به سمت اون جلب شه..
از روی مبل بلند شد و شونه به شونه ی سهون ایستاد....دستهاشو مشت کرده بود و سعی میکرد به اعصابش مسلط باشه....پدر؟واقعا که چه واژه ی غریبی...
-لوهان...من...
با صدایی که به حد کافی آروم شده بود،زمزمه کرد
-فردا حرف میزنیم....الان بهتره بری....
سهون شونه های لوهان رو از پشت گرفت و گرمایی رو که اون لحظه تشنش بود،بهش منتقل کرد.نگاه کای به دست های سهون بودند که چطور با مالکیت،شونه های لوهان رو دراختیار دارند و نگاه برزخی سهون،جایی درست بین مردمک های مشکی چشم های کای...
-درسته...بهتره فردا حرف بزنیم لو...به هر حال الان کارای مهمتری داری...میبینمت....
صدای بسته شدن در ورودی، جرقه ای بود برای منفجر بغض های انبار شده ی لوهان...دست های سهون رو از شونه هاش کنار زد و به سمت اتاقش رفت.
حالا فقط سهون مونده بود و پنج تا فنجون قهوه که الان دیگه گرم نبودن..
//////////////////////////////
صدای لرزش موبایلش که روی میزآینه چوبی قرار داشت،باعث شد از خلوت اشک آلود خودش بیرون بیاد..تقریبا 5 ساعت بود که بین خواب و بیداری اشک میریخت....انقدر که دیگه الان خورشید هم غروب کرده بود...به صفحه ی گوشیش نگاهی انداخت وآهی کشید....فکر هر کسی رو میکرد جز اون..
-سلام...تمین هیونگ؟
-کجایی تو پسر؟رئیس خیلی ناراحته..این پسر خر پوله اومده اینجا رو گذاشته روسرش...
-کی؟کریس؟
-آره..آره همون..چیکار کنیم؟فکر میکنه واست اتفاقی افتاده...
-خیلی خب.گوشیرو بهش بده...
-چی چی گوشی رو بهش بده؟میگم کجایی؟نکنه میخوای قردادتو لغو کنی؟
لوهان کلافه روی تخت نشست و موهاشو به سمت بالا هل داد.
-یکی از فامیلامون امشب اومده خونم...نمیتونم امشب بیام...به رئیس توضیح بده لطفا هیونگ..الان هم گوشی رو بده به کریس...
-خیلی خب...شانس آوردی م/س/ت نیست...فعلا..
-اوم....
صدای عصبانی کریس که داد میزد"لو کجاست؟" ،هر لحظه بیشتر میشد...تا اینکه صدا ناگهانی قطع شد و فقط صدای نفس نفس میومد...
-کریس...؟
-لو...
صدای عصبی روبه آرامش کریس،خیالشو راحت تر کرد..
-متاسفم کریس...امشب نمیتونم بیام.یکی از فامیلای دورم اینجاست و خب...من نمیتونم تنهاش بزارم...
-لو...دروغ میگی....از کجا مطمئن باشم بازم میبینمت؟
-فردا شب؟قول میدم سر شب بار باشم...هوم؟
-زود بیا..داغونم...
-فردا حالت خوب میشه.نگران نباش...من باید برم..زنگ میزنم...فعلا..
-خدافظ..
بعد از قطع کردن تماس ،پوزخند مشخص ترین حالت صورتش شد.
-احمق..من که شمارتو ندارم..چطوری زنگ بزنم؟
دلش گرفت..یعنی فقط  وقتی بهش نیاز داشت، قرار بود به یاد لوهان بیوفته؟ مغز لوهان مهمترین موضوع امشب رو یادآوری کرد...سهون اینجا مونده بود...به سمت در بلوطی اتاقش رفت و آروم بازش کرد...قلب ومغزش درگیر بودند...از یک طرف دلش میخواست تا یه مدت سهون رو نبینه تا درست فکر کنه و بهترین تصمیم رو بگیره و از یک طرف..الان فقط دلش میخواست یه نفر بغلش کنه..مهم نبود کی؟شاید بود...شایدم نبود ولی..کی مثل سهون رکورد آروم کردن لوهان تو پنج دقیقه رو داره؟به سمت هال رفت .تو دلش..دعادعا میکرد سهون همونجا باشه...هال و آشپزخونه خالی بودند و لباس های لوهان هم جمع شده بودن ...
-گفتی امشب میمونی .....دروغگو...
با اعصاب خط خطیش،روی پاشنه ی پا چرخید تا دوباره به اتاقش پناه ببره که تو آ/غ/وش کسی فرو رفت...لازم نبود خیلی زور بزنه تا یادش بیاد این عطر که تمام وجودشو احاطه کرده ،مخصوص سهونه...سرش پایین بود و روی س/ی/نه ی سهون،به راحتی جا گرفته بود.
-تو نگفتی بمون...ولی من موندم...
سهون ،موهای بنفش لوهان رو که حالا کمی از ریشه های مشکی رنگش مشخص بود،بو/سید و فضای بین بازوهاش رو تنگتر کرد...
-خوابت نبرد؟
لوهان هیچ سعی مبنی بر بیرون اومدن از حصار دست های قفل شده ی سهون نداشت...پس تو همون حالت جواب داد..
-نتونستم...
-چرا؟
-سرم درد میکنه....
-چون گریه کردی...
-الان خوابم میاد...
سهون بو/سه آروم دیگه از به موهای لوهان زد و نزدیک به گوشش گفت
-میدونم تو از منم مردتری...ولی دوست دارم اینطوری ب.غ/لت کنم....
لوهان لبخند زد و به محض مشخص شدن لبخندش ،دیگه پاهاش روی زمین نبودند.سهون لوهان رو بغ/ل کرد و به سمت اتاق خواب لوهان رفت و به اعتراض های لوهان درباره ی درست نبون این رفتار،گوش نکرد..
با پا در اتاق لوهان رو هل داد و داخل شد...لوهان رو مثل یه عروسک شیشه ای،آروم روی تخت نامرتبش خوابوند و ملحفه رو روش کشید...پیشونی لوهان رو ب/و/سید و از کنار تخت بلند شد و دوباره راه خروج رو پیش گرفت...
-سهون....
سهون با قیافه تعجب زده ای صورت لوهان رو از نظر گذروند و منتظر ادامه حرفش شد...
لوهان روی تخت نشست و گفت
-میشه بغ/لم کنی؟خوابم نمیبره....
سهون لبخند زد....یا شایدم باید بگم میتونستی بالهای رنگیشو که از خوشحالی به دست آورده بودشون، راحت ببینی....سهون به سمت تخت لو رفت و کنار لوهان نشست...شونه های لوهان رو گرفت و اونو خوابوند و بعد از چند ثانیه،خودش هم کنارش جا گرفت و لوهان رو از پشت ب/غ/ل کرد...
-حرفای مردم ارزش اینو ندارن که چشمای پاک و قشنگتو خراب کنن...
-اونا دوستامن...
-منم.......
لوهان متوجه شد که سهون هم مثل خودش درگیری مغزی و قلبی داره...و مطمئن بود اگر الان قلبش پیروز بشه، فقط یه کلمه میگه..."منم دوست/پ/سرتم"
-...خب.....منم نگرانتم...!
ولبخند عمیقی روی ل/بهای اوهان آورد وقتی دستپاچه اینو زمزمه کرد...
"مگه چند بار میخوای زندگی کنی لوهان؟مگه چند نفر پیدا میشن که تورو بشناسن و کنارت بمونن؟مگه چند نفر میتونن تورو فقط برای خودت بخوان نه نیازشون..؟یکم ریسک کردن ارزششو داره..."
لوهان دستهای سهون روکه دور کمرش حلقه شده بودن،از هم باز کردو تو نزدیکترین حالت ممکن،سعی کرد به سمت سهون برگرده و موفق هم شد....دستهاشو روی سی/نه/های خوش فرم سهون گذاشت و سرش رو تو فضای بین گردن و شونه سهون قایم کرد...
-لوهان...مهم نیست قبلا کی بودی و چیکار کردی...مهم الانه...
سر لوهان رو روی باشت سفید رنگش گذاشت و از فاصله نزدیک به چشم هاش خیره شدو ادامه داد...
-مهم تویی و اینکه از آیندت چی میخوای....من گفتم دوستت دارم....ولی مجبورت نکردم دوستم داشته باشی....
دستهای سهون بین موهای نرم و پشمکی لوهان بازی می کردن و باعث میشد،لوهان لبخند بزنه.. وبه سهون اعلام کنه که منتظر بقیه ی حرفاشه...
-مجبورت نمیکنم دوستم داشته باشی..اما خودم کاری میکنم که حتی اگه نخوای هم دلت برام تنگ بشه...حتی اگه مغزت بگه نه،قلبت پیروز بشه...چطوره؟
لوهان با چشمهای خمار و گیج از خواب،به چشمهای سهون خیره شده بود و. قصد عقب کشیدن هم نداشت..وقتی حس کرد که نوازش های نرم سهون وبو/سه های پاکش،بیش از حد باعث تپش قلبش میشه،فهمید که میشه فقط با چهار تا جمله عاشق شد....خودش رو به سهون نزدیک کرد و بازوی سهون رو دوباره برای خودش بالشت کرد و صورتش روکاملا روبروی صورت سهون نگه داشت، جوری که نفس های نعنایی سهون روحس می کرد...
"همیشه همه ازت استفاده کردن و بعد دورت انداختن....حالا وقتشه زندگی کنی فقط به خاطر خودت..."
لوهان به چشمهای رنگ شب سهون خیره شده بود و حرفی نمیزد...تقریبا دودقیقه گذشت تا قفل ل/بهاشو باز کنه....
-میخوام دیوونگی کنم...!
-دیوونگی؟
-میخوام برای خودم زندگی کنم....نه....به جای خودم زندگی کنم،نه اون لوهان پولدار مغرور که آخر هفته ها کشور به کشور مسافرت میره...دروغامو...میخوام تمومش کنم.....حداقل برای خودم...برای تو...
نگاه لوهان روی ل/بهای سرخ سهون ثابت موند و تند شدن نفس هاش رو حس کرد...حالا اگر لوهان عقب میکشید،سهون نمیتونست خودش روکنترل کنه....ولی میترسید که لوهان بخواد پیشروی رو به پای عوضی و شهو/تی بودنش بزاره...لوهان نزدیکتر شد...احساس میکرد با کریس فرق میکنه....یا یوکوان و اون پیرمرد عوضی...اینبار خودش ،احساس میکرد سهون رو میخواد...میخواد یکبار هم که شده عادی زندگی کنه...
چشم هاشوبست و ل/بهاشو آروم روی ل/بهای سهون گذاشت...با احتصاب اینکه اون شب هر دو انقدر م/س/ت بودن که هیچی از اتفاقات دور و اطرافشون نمیفهمین،امشب اولین بار بود که طعم ل/بهای همو می چشیدند...بو/سه ای که الان کاملا در اختیار سهون بود،با بقیه فرق داشت و هیچ رفتار وحشیانه ای توش دیده نمیشد... ...طعم ل/بهای سهون خاص بود...مثل....مثل توت فرنگی...یا شایدم....بستنی شاتوت و سیب وقتی زیر زبونش باهم ترکیب بشن....یا گاهی مثل آدامس جرقه ای بین ل/بهاش،جرقه میزدن و لوهان رو شگفت زده میکردن...لوهان کنترلی روی خودش نداشت...اگه امشب مس/ت نبود،الان داشت م/ست میشد...ل/بهای سهون و آرامشش،باعث میشدن لوهان حریص تر بشه...روی شکم سهون نشست و یقه سهون رو از دوطرف محکم بین مشت هاش گرفت و بو/س/ه ی حریصانشو ادامه داد...وقتی حس کرد دیگه نفسی نداره که خرج ل/بهای شیرین سهون بکنه،ازش دور شد...از بالا به صورت سرخ و ل/بهای ورم کرده ی سهون خیره شد و دست راستشو به صورت سهون رسوند و نوازشش کرد وبعد به سمت موهاش رفت که سعی داشتن چشم های قشنگشو از لوهان پنهون کنن...موهای لطیفش.و از روی صورتش کنار زد و زمزمه کرد...
-یه نمایش نمیخوام...واقعا ماله من شو...ومنم دوستت خواهم داشت....
سهون کتف لوهان رو گرفت واونو کاملا تو آغو/شش انداخت و موهاشو طولانی و گرم بو/سید...
-تو ماله من باش....همه چیز ماله تو..چطوره؟به نظر معامله منصفانه  ای میاد...
وقتی صدایی از لوهان به عنوان جواب نشنید،اونو از روی خودش،به آرومترین شکل ممکن کنار زد وکنار خودش خوابوندش و سرشو روی بازوش تنظیم کرد.به صورت با مزش که زیر نور کم آباژور می درخشید و ل/بهای سرخ و وسوسه انگیزش خیره شد...ل/بهاش نیمه باز بودن و با هر نفس آرومی که می کشید،قفسه سی/نه ش بالا پایین میرفت و باعث میشد سهون لبخند بزنه...بو/سه آروم و کوتاهی روی ل/بهای لوهان گذاشت..
-خوب بخوابی عشق سرسخت من...
////////////////////////////////////////////////////////

0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 127 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 7:38