I just love you..it's okay-ep13

ساخت وبلاگ

سرشو بلند کردم...به صورت سفیدش خیره شدم. خندم گرفت...فکر می کردم جونگی هیونگ مس//ته ولی انگار من حالم بدتره...چقدر اون خط چشم کمرنگ خوشگلترش کرده بود.ل/بهای خوردنیش که همیشه برام رسیدن بهش مثل فتح قله قاف بود،با برق ل/ب صورتی براق تر شده بود. چشمهای خوشگلش بازم داشت خیس میشدولی میخواست جلوشو بگیره...ل/بهاش مثل همیشه که بغض میکرد،میلرزید....احساس کردم بغضی که این دوروز فرصت نکرده بودم بشکنمش،راه گلومو  بسته..تازه اون لحظه فهمیدم چقدر دلتنگش بودم..بغضم میرفت که بشکنه و فقط چند قدم تا خط پایانش مونده بود...روی تخت نشستم و با ترکیبی از خنده و گریه روش ولو شدم...
-یعنی انقدر حالم خرابه؟
سرمو کج کردم تا ببینمش....هنوز همونجا وایستاده بود...سعی کردم از فرصت توهمم که خیلی واقعی بود، استفاده کنم.پس دستشو کشیدم و روی تخت کنار خودم نشوندمش...با چشمای خمارم بهش خیره شده بودم و دست بردار نبودم...سرشو به سمت خودم برگردوندم....
-یادم باشه زیاد م/ست کنم..خوابتو که نمیبینم...الان موقعی که م//ست میشم میای؟
-.......
-چرا میخوای گریه کنی؟
-....
جواب نداد...خدای من!این پسر تو خواب حرف نمیزد...تو توهم هم حرف نمیزنه؟سعی کردم آرومش کنم...دست راستمو روی کمرش گذاشتم و آروم حرکت دادم تا حس بدشو ازبین ببرم...
-منو یادت نیست؟
-............
-خواهش میکنم...حرف بزن...حتی نمیتونی حدس بزنی چقدر دلتنگت بودم...این چند هفته.....هوففف...خواهش میکنم یه چیزی بگو.
ل/بهاشو از هم فاصله داد تا حرف بزنه....وای که چقدر دلم میخواست همونجا کاری کنم صدا ناله هاش بلند شه...!
-می...ترسم..
-نترس....من اینجام...دیگه نمیزارم اذیت بشی....
بازوهامو دورش حلقه کردم و سرشو به سی/نه م فشردم...همونطوری روی تخت دراز کشیدم و اونم با من...
-دلم تنگ شده بود....یادته؟...دلم تنگ شده بود یعنی نمیتونستم نفس بکشم...
-.....
از یه توهم چه انتظاری داشتم واقعا؟اینکه جوابمو بده؟البته اینکه ب/غ/لش کرده بودم ،خودش یه معجزه بود.... چشمامو بستم و از عطر تنش م//ست تر شدم...صورتشو روبرو خودم قرار دادم و دست راستمو روی گونش گذاشتم...از نگاه کردن به چشمام طفره میرفت...پوستش...نرم بود...مثل قبلا..خیلی واقعی بود...ل/بهایی که همیشه حسرتشون رو داشتم الان جلوم بودن و من،مثل احمقا نمیتونستم ازشون استفاده کنم...خیلی بهش نیازداشتم اما نمیخواستم فراریش بدم...میترسیدم که دوباره ازپیشم بره...هرچند که میدونستم قرار نیست همینطورواقعی بمونه و وقتی صبح بیدارشم،دیگه نیست....دوباره تو آ/غ/وشم حبسش کردم...شاید میخواستم اینطوری باعث بشم،نره...تقریبا یک ساعت فقط موهای مشکیش رو نوازش کردم و گذاشتم بخوابه و خودم هم با کمردرد وحشتناکم،دیگه نفهمیدم چه اتفاقی افتاد...
////////////////////////////
Autpov
چان ،بکهیون رو روی صندلی عقب ماشین خوابوند،چون خودش خیلی ننوشیده بود و نوشیدنی خودشو با بدون الکل بک عوض کرده بود،میتونست رانندگی کنه...بو/سه آرومی روی گونش گذاشت و روی صندلی راننده نشست...بعد از تقریبا چهل دقیقا خونه بودن...بکهیون کوچولوشو روی دستاش بلند کرد وبه سمت واحد خودشون راه افتاد...دوسال پیش،بکهیون قبول نکرد که نزدیک خانواده چان زندگی کنن و چان این خونه روکاملا باب میل روباهش خریده بود...رمز درو به سختی زد و وارد خونه شد...بلافاصله بکهیون رو روی تخت دونفرشون خوابوند وبعد از درآوردن لباس های مزاحمش، پتوی تابستانه نازکی رو روش انداخت...وبعد از عوض کردن لباس هاش،کنار بک خوابید و اونو بین بازوهاش کشید...
بکهیون با حس بازوهای چان دور بدنش،تو حالت م//ستی لبخند زد و زمزمه وار گفت
-یول...
چانیول هم مثل بکهیون خیلی آروم جوابشو داد...
-جونم؟
-منو برگردون...
چانیول با اینکه از حرف بک تعجب کرده بود،به خواستش عمل کرد...بکهیون رو به سمت خودش برگردوند و سرشو روی بازوی خودش تنظیم کرد..تمام مدت بکهیون با چشم های خمار وگونه های سرخی که زیر نورکم آباژور به چشم میومدن و ل/ب هایی که به خاطر گر گرفتگی بعد از م/ش/روب قرمز بودن،به صورت دوست داشتنی غولش زل زده بود وآروم نفس می کشید...چانیول زیر نگاه های خیره بکهیون، بهترین حس دنیاروداشت...چی بهتر از اینه که عشقت فقط به تو نگاه کنه؟بعد از چند لحظه ،بک دست چپشو بالا آورد و روی گونه چانیول گذاشت و نوازشش کرد
-خیلی بدی یولی....!
چانیول شکه و تعجب زده جواب داد
-چرا بک بکم؟
-چون به یه نفر قانع نیستی...
-چی؟منظورت چیه؟
-تو...هم منو میخوای...هم جونگینو....من میفهمم....فکر کردی که....
بکهیون مجبور شد حرفشو قطع کنه...چون غولش داشت از خنده روده بر میشد...چان با انگشت سبابه ش به پیشونی بک کوبید وبین خنده هاش گفت....
-..اون....برادرمه....چطوری...میتونی اینو بگی روباه حسود؟...من همونقدری کای رو دوست دارم که سهون رودوست دارم...ما باهم بزرگ شدیم.
-به اندازه سهون؟چرا اونروز که بعد از دوسال سهون رو دیدی،اینطوری نشدی؟پس چرا امروز وقتی کایو دیدی منو یادت رفت؟
-آیگو....حسود کوچولومن...ما رفتیم دیدن سهون واین اصلا قافلگیرکننده نبود...ولی اعتراف میکنم که با دیدن کای تو رستوران قافلگیر شدم....
-....
-بک...خوابیدی؟
-نه...
-چرا هیچی نمیگی؟
-یول....من...
چانیول صورت بکهیون روتو فضای بین گردن وشونه خودش پنهان کرد تا برای حرف زدن اذیت نشه...
-تو چی کیوتی؟
-من انقدر دوست دارم.....که میترسم خسته بشی و بزاری بری...اونوقت من بدون یولم چیکار کنم؟
-اگه بخوام برم،خودم زودتر میمیرم...بک بک...بخواب روباه کوچولو...امروز خسته شدی...
-دوست دارم یولی...به اندازه تمام دنیام که هیچی جز تو توش نیست...هیچی...همه دنیای من تویی یولی...تنهام نزار...
چانیول آباژور رو خاموش کرد وسرجاش برگشت.. بو/س/ه آرومی روی موهای نرم بکهیون زد و بدن و موهای بک روبه نوازش گرفت...
-منم دوست دارم بک....خیلی....
نورماه به زیبایی تمام صورت خسته ی بکهیون رو روشن میکرد و صدای آروم باد، که بین شاخه های درخت های بید دور تا دورخونه میوزید، دو مرد عاشق رو به خواب آرومی دعوت میکرد...شاید چون ممکن بود آرامش....آخرین باری باشه که بین آغ//و/ش های چان و بک پرسه میزنه...زمان همه چیز رو روشن میکنه...
/////////////////////////////
SEHUN POV
تقریبا دیگه از خواب سیر شده بودم که تصمیم گرفتم از روی تخت بلند شم..! اولین چیزی که حس کردم یه جفت دست ظریف بود که سعی داشت دستای منو از دور کمرش باز کنه......یه لحظه....کمرش؟من....من واقعا دیشب....؟
نه...نه امکان نداره....حتی توانایی اینو نداشتم که چشمامو بازکنم...چیکارباید میکردم؟ل/بهامو محکم گاز گرفتم تا دادنزنم...البته سرخودم...
-میشه...بزاری برم؟
وایستا....این که....چقدر صداش آش...نه آشنا نیست...حتم دارم خودشه!
حالا دیگه جرئت نداشتم چشمامو باز کنم...دیشب کم کم یادم می اومد و من هر لحظه بیشتر میترسیدم...
آروم بین یکی از چشمامو باز کردم و صورت خارق العاده شو جلو روم دیدم...واقعی بود...خودش بود...از شک به پایین تخت پرت شدم....امکان نداشت....با تعجب به من نگاه میکرد که مثل دیوونه ها نگاهش میکردم و نمیفهمیدم چه خبره...
-آقا....حالتون خوبه؟
-اوم....اوم...ام....
-چی؟.
-اوم.....م...آخ...درد گرفت....
سعی کردم به اینکه با رو پا ایستادنم، ب/ا/سنم که باهاش از رو تخت افتاده بودم،بیشتر درد میگیره توجهی نکنم..به چشمای همیشه خیسش خیره شدم...انگار یه دریا تو چشماش داشت...همونقدر عمیق...پاک... فهمیدم اگر قضیه رو ماست مالی نکنم،فرصت حرف زدنم از دست میدم...
-ببین...من...من دیشب مست بودم...تورو...خب...میتونم بفهمم از اونجایی که هردومون با لباس از خواب بیدار شدیم اتفاقی نیوفتاده..ولی...میشه فقط هرچی بوده فراموش کنی...من...مس/ت بودم...اصلا...اصلا خودم دوست//دخ//تر دارم...که البته چقدر خوب میشد نداشتم...
همونطور تعجب زده بهم خیره شده بود...
-میشه اسمت...اسمتوبدونم؟
-سرش پایین افتاد و آروم ل/ب زد
-لو..لوهان...
-تو...اینجا...یه...
-آره...فکر کنم...هر/ز/ه ام...من ازتون خیلی ممنونم...
-چی؟ممنونی؟
-بله...خب دیشب قرار بود اولیش باشه که...شما...
اوه خدای من..هنوز امیدی هست..؟
روی تخت کنارش نشستم و از اونجایی که تکون نخورد فهمیدم ازم نمیترسه...
-واسه چی اینجایی؟
-من....من....م....خب...آخه...
دستمو روی شونه اش گذاشتم که سرشو بلند کرد و به چشمام زل زد..وقتی لبخندمودید اعتماد کرد...
-من....خب تو خونه ای که یه پدر معتاد هست و چندتا دختر کوچولو که تو باید از همشون مراقبت کنی....مجبوری که به خواسته ی پرت تن بدی و بزاری تورو ......
-بفروشه؟
سرشو پایین انداخت و بغض کرد...برای منی که عاشقش بودن رو از تو خوابم شروع کرده بودم...دیدن اینکه تو واقعیت داره عذاب میکشه...وحشتناک بود...جلو رفتم و ب/غ/لش کردم...حس کردم که لرزید
-هروقت گریه میکردم...مامانم اینجوری بغلم میکرد و میگفت"غصه نخور،همه چی خوب میشه.."...الان دارم به تو میگم....غصه نخور...چون...چون من اینجا هستم....
خودشو از آغو/شم جدا کرد و گفت...
-منظورتون رو...
نزاشتم حرفشو تموم کنه..
-من....احساس میکنم که میتونم کمکت کنم...
احساس کردم که چشمای خوشگلش برق زد
-چ..چطوری؟
-اگه بخوای میتونم از اینجا بیارمت بیرون....
-وا...واقعا میگید؟یعنی میشه...؟
-آره واسه من هیچی نشد نداره..من اوه سهونم...
مکث کردم و گفتم
-ولی شرط دارم...
جلو اومد و دستامو گرفت و بلند گفت
-من...هرچی بگید انجام میدم....قول میدم...فقط منو از اینجا بیارین بیرون..خواهش میکنم...
لبخند زدم...همه ی زندگیم جلو روم داشت ازم خواهش میکرد نجاتش بدم و من میتونستم از این به بعد داشته باشمش...باور کردنی نبود...
-پس شرطشو بعد از آزادیت بهت میگم...
یکم نگران شد و اینهم از چشم هاش مشخص بود.
-شما که.....گفتین دوست /دخ/تر دارین؟
فهمیدم میترسه پس فقط وانمود کردم...
-آره..دارم..ولی خب آخر هفته تولدشه و من به کمک کسی نیاز دارم که اونو نشناسه...میدونی...نمیخوام سورپرایزم لو بره..
دروغی که گفته بودم واسه خودم مثل جوک بود...وقتی عشقت جلو چشمت باشه، چه نیازی به یه ه/ر/زه عوضی داری؟
-من یعنی برای شما کار میکنم؟
-آه..نه اینکه مثل..خب ما تو خونمون اتاق زیاد داریم و فقط یه خدمتکار داریم که دختره..گفتم شاید بتونی بشی..مثلا فقط پیش من باشی مثل مشاور یا..
-خدمتکار شخصی؟
به چشماش نگاه کردم..وقتی اینو میگفت غمگین نبود...حتما خیلی میترسه که واسش مهم نیست خدمتکار بشه.
-....میام...حتما از اینجا بهتره...میشه...کمکم کنید تا بیام بیرون؟
لبخند زدم...ازخوشحالی...یا شایدم...از خوشبختی که بهم رو آورده بود...
سرتکون دادم و به سمت در اتاق رفتم...
-وسایلتو جمع کن لوهان....میریم خونه...!

0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 132 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 7:38