The sweetest mistake.ep5

ساخت وبلاگ

صدای بلند و گوش خراش موزیک توی فضای بار و دختر و پسر هایی که بین هم میلولیدند.....همشون حالشو بدتر می کرد...
-هی پسر خوشگله..نمیخوای یه حالی به ما بدی؟
همینطور که گلاسه های رو با مایع قرمز رنگ پر میکرد،نگاه کوتاهی به پسر پشت میز انداخت....شیشه مش/روب رو روی میز گذاشت و کنار پسر نشست...شلوارک کوتاه مشکی و پیراهن مردونه ی سفید و بزرگی که به تنش زار میزد و دکمه هاش تماما باز بودن، هر آدمی رو جذب خودش میکرد.پاهاشو بالا آورد و به حالت چهار زانو کنار پسر نشست وبا چشم های عسلی و خمارش که موژه های بلندی اوناروساپورت میکرد، به چشماش خیره شد..
-چقدر...؟
پسر که خوشحال بود از اینکه پسر تاپ بار،لو بهش توجه کرده،ل/بهای خشکشو خیس کرد و دستشو روی رون پای لو کشید و خودشو بهش نزدیکتر کرد...
-هرچقدر....
-یه قیمت دقیق بده...چند قدم دیگه بردارم،پول میریزن به پام...
-25 تا؟
-قیمت اصلیم همینه....امروزم روز کارم نیست.امروز فقط مش/روب سرو میکنم...
همین که عزم رفتن کرد،یه جفت دست،محکم اونو تو آغو/شش کشید و ل/بهاشو به گوشش چشبوند...
-30 تا؟
لبخند حاکی از رضایت روی ل./بهاش نشست...با لوندی گره دست های پسر رو از دور کمرش باز کرد و به سمتش برگشت...
-خیلی خب...نباید رئیس چیزی بفهمه..
پسر نزدیکتر اومد و دستاشو دور کمر لخ/ت لوهان حلقه کرد...
-من فقط با تو کار دارم..رئیس خره کیه؟
لو لبخند زد و خودش رو به پسر نزدیک کرد و مجبورش کرد دوباره بشینه وخودش روی پاهاش نشست...
-امشب استثنا کار میکنم...اگه منو میخوای باید بجنبی...
ل/ب هاشو به گوش پسر چسبوند و ل/ب زد
-اسمت...؟
-فکر نکنم زیاد لازمت بشه...
-اهوم....ولی باید بدونم وقتی دارم زیرت جون میدم، چه اسمی رو ناله کنم..؟
-بچه ها صدام می کنن یوکهوان.........آه....
لوهان سرشو عقب کشید و باشیطنت خودش رو روی پاهای یوکهوان تکون داد و ل/ب های سرخشو گاز گرفت...بیشتراز چیزی که فکرشومیکرد،تو اغ/وا کردن بقیه موفق بود...بو/سه آرومی روی گوش یو کوان زد و از روی پاهاش بلند شدو یو کوان رو هم با خودش بلند کرد...درسته که خلاف قانونبود.ولی سودش بیشتر بود...همه ی اون 30000ون به خودش میرسید...ولی اگر رئیسش میدونست،فقط نصف سهم پول به لو میرسید..پس ارزش ریسک داشت..
در اتاقی رو که مطمئن بود خالیه،باز کرد و داخل شد.بلافاصله بعد از ورود یوکوان،اونو به در نیمه بسته میخ کوب کرد و باعث شد در اتاق با صدای بلندی کاملا بسته بشه.بو/سه سختی رو شروع کرد که مطمئن بود خودش اونی نیست که باید تمومش کنه.آروم دستهاشو روی بازو هاو سی/نه یوکوان میکشید و اونو بیشتر از فضای زمینیه اتاق خارج میکرد...صدای بو/سه های شه/وت انگیز و خیسشون با صدای آه و ناله های آرومی که گاهی بین بو/سه هاشون نا خواسته راه خودشونو به بیرون باز می کردند، فضای اتاق رو به سمت خفه شدن میبرد. وقتی دیگه نفسی نداشت،چشم هاش راهشون رو به سمت سقف کج کردن و ل/بهایی که فیکس گردن سفیدش شده بود.لذت نمیبرد...الان می فهمید مادرش چقدر اذیت شده تا از گرسنگی نمیرن...برای خارج شدن از خاطرات تلخ قدیمیش، دست هاشو به سمت همون پیراهن بلند که تقریبا تنش نبود برد و اونو روی زمین انداخت و دست هاش راه خودشون رو به سمت پیراهن یو کوان باز کردند....
"ماما.....معذرت می خوام....ولی..تازه الان می فهمم دوست دارم..."
///////////////////////////////////////////////
با روان نویس گرون قیمتش، به بدنه ی شیشه ای لیوان نوشیدنیش ضربه زد...هر چند فقط جنبه ی تشریفاتی داشت چون تعداد افرادی که تو اتاق میریت جمع شده بودند زیاد نبود...
-من میدونم کم کاری بوده...اما باید به منم حق بدید.اینجا کسی که پدرشو،پشتیبانشو از دست داده منم..فکر می کنم باید چند روزی رو استراحت میکردم..
-آقای اوه..ما به توانایی شما شکی نداریم.اما فقط از آینده ی شرکت و کارگرایی که با اینجا کار کردن،زندگیشون رو می چرخونن،می ترسیم.
-من مطمئن هستم آقای جئون...و متاسفم..از این به بعد،وضعیت شرکت ثبات بیشتری خواهد داشت...
-امیدوارم آقای اوه....
-میتونید برید....
بعد از خالی شدن اتاق،سرشو روی میز گذاشت و سعی کرد به افکارش جهت بده.با گفتن "بیا تو" آرومی،اجازه ی ورود مشاورش رو صادر کرد.
-آقای....
کیم نتونست حرفشو تموم کنه و با نگرانی بعد از بستن در،به سمت میز رفت
-سهونا...حالت خوبه؟
-نمیدونم...ولی خیلی هم بد نیست...
-انقدر به خودت فشار نیار توهنوز هم...
-آقای کیم،حالم خوبه..فقط این روزا ذهنم یکم درگیره....یکم...فقط...
-پس..بعدا میبینمتون..
کیم تعظیم کرد وبدون اینکه مدارکی  که سهون روش حساس بود، رو به سهون بده  بیرون رفت. شاید بهتر بود یکم سهون رو تنها بزاره.
////////////////////////////
بازم نور خورشید باعث شد چشم هاشو باز کنه.تمام بدنش از دیشب درد می کرد و نزدیکای صبح خوابش برده بود.سرش رو به سمت مخالفش چرخوند...تخت خالی بود و لوهان تنها و خسته روی اون جا خوش کرده بود.
-هه..چه انتظاری داشتم واقعا؟
سعی کرد آروم از جاش بلند شه و به سمت حموم بره.باید سریع از بار بیرون میرفت تا رئیسش یا تمین نبیننش...به هر سختی ای بود بلند شد و بعد از یه دوش کوتاه یه ربعه به سختی به سمت لباس هاش رفت و اونایی رو پوشید که دیشب باهاشون رفته بود رستوران.سمت پول هایی رفت که روی میز آینه،کنار یادداشت یوکوان بود...
"تو فوق العاده ای پسر...منتظرم باش.فکر نکنم دیگه کسی غیر از تو بتونه افتخار هم/خوا/بی باهام رو داشته باشه."
پول هارو شمرد و لبخندی به خاطر کامل بودنش زد.اگر یک ماه  توی همون پمپ بنزین مسخره کار میکرد و صبحا شیر و روزنامه میبرد و روزی دونوبت به بچه های خنگ و پولدار درس میداد،روی هم 30000ون داشت....پس حق داشت از به دست آوردن یه شبش شاد باشه. از اونجایی که راه بین خونش تا بار مرکزی گنگنام، بارالماس، فاصله ی زیادی نبود، پیاده رفت تا پاهاش عادت کنن.بعد از قدم زدن که راه تقریبا 10 دقیقه ای روتو نیم ساعت رفت،وارد خونش شد و بعد از درآوردن لباس هاش توراه و انداختن هرکدومشون یه طرف، به سمت اتاقش رفت و توی وان خصوصی اتاق خودش دراز کشید.جوری توی وان بود که اگر کسی وارد حموم میشد،فقط موهای بنفشش رو میدید.وقتی سیستم عصبیش به مغزش سیگنال هایی درباره ی خفه شدن احتمالی زیر آب داد،خودشو صاف کرد و توی وان نشست.آروم روی بدنش آب ریخت تا آثار خود//ف/روشی دیشبش کاملا پاک بشن، اما درباره ی رد های بنفش وسرخ روی پوست سفیدش هیچ نظری نداشت.بعد از یک ساعت،بالاخره قبول کرد بیرون بیاد.یه شلوار سفید وپیراهن گشادی پوشید تا لکه های روی پوستشو،خودش هم نبینه و عطر گرونش رو روی خودش خالی  کرد..دلش نمیخواست هیچ اثری از رابطه ی بی فکر دیشبش باقی بمونه...موهاشو  سشوار کشید و اجازه داد تو صورتش بریزن.از چهره ی معصوم خودش متنفر بود.چون هیچکس نمیفهمید که واقعیت پشتش چیه.زنگ در باعث شد از فکر بیاد بیرون.مطمئنا دوستاش رمز درو داشتن.از آیفون نزدیک در اتاقش،درو باز کرد و بیرون اومد.انتظار هر چیزی رو داشت بجز سهون خسته و چشم پف کرده که معلومه اصلا نخوابیده.اخم هاشو تو هم کشید و بعد یادش اومد که سهون رو الان به عنوان دوست پ/س/رش قبول کرده تا شاید دیگه مجبور نباشه تن/ف/رو/شی کنه.با لبخند جلو رفت...
-هی...اینجا چیکار می کنی؟
سهون با تعجب به  ل/بهای صورتی و خوردنی لوهان خیره شدوبعد به لباس هایی که امروز صبح هر کدوم به طرفی پرت شده بودن و زمزمه کرد
-خسته ام...
لوهان لبخن خجالتی ای زد و گفت
-عادتمه اینطوری لباس درمیارم ،البته اگه خیلی خسته باشم.
لوهان به سمت آشپزخونه رفت و خودش رو مشغول گشتن توی یه کابینت کرد و گفت
-روی مبل بشین...الان میام...(سرشواز داخل کابینت بیرون آورد )سهونا...؟چای یا قهوه...؟
-من.....؟م..م....نمیدونم..هرچی تو میخوری...
-فکر نمیکردم انقدر خجالتی باشی...رئیس اوه نباید انقدر راحت به لکنت بیوفته..
سهون که میخواست جو رو عوض کنه،احمقانه ترین فکری که به ذهنش رسید رو اجرا کرد
-تنها زندگی میکنی؟
چهره ی لوهان کاملا واضح توهم رفت ولی خوشبختانه چون به سمت قهوه جوش ایستاده بودو پشتش به سهون بود،سهون چیزی نفهمید.لوهان تا وقتی قهوه هارو توی فنجون های خردلی مورد علاقش نریخت،جوابشو نداد.با سینی قهوه به سمت سهون رفت و دقیقا طرف مقابل مبل دو نفره جا گرفت.لبخند زد و آروم گفت
-گفتی خسته ای...
روی پاهای ظریفش زد و گفت
-فکر کنم بتونی یکم اینجا استراحت کنی.
سهون با تعجب،مسیر نگاهشو مدام بین چشم ها و پاهای لو میچرخوند
-واقعا؟
-اوهوم...بخواب..میتونم برات بیدار بمونم...
سهون کتشو درآورد و روی دسته ی صندلی میزبان گذاشت و سرشو روی پاهای لوهان گذاشت..
-از این زاویه که میبینمت...خیلی زیبایی....خیلی....
زهرخندی روی ل/بهای لوهان نشست.
-زیباییم همیشه باعث دردسرم شده...
-ولی از این به بعد دیگه نمیزارم حتی یه لحظه احساس کنی تنها شدی...
لوهان به فکر فرو رفت..داشت کار درستی میکرد؟سهون مطمئنا ضربه می خورد اگه بعد از یه مدت ولش میکرد.انقدر تو فکر بود که فقط وقتی دست سهون گونه های نرمشو،آروم نوازش کرد،به خودش اومد....."اوه خدای من...من با اون سگ هیچ فرقی ندارم اگر باعث بشم سهون اذیت بشه.شایدم اصلا بهم علاقه ای نداره و داره دلسوزی میکنه."
-دلم برات تنگ شده بود...
لوهان بدون هیچ کلمه حرفی،به چشم های خسته و پف کرده ی سهون خیره بود.
-توچطور؟ دلت...تنگ......آه...معلومه که دلت برام تنگ نمیشه...
لوهان احساس کرد که برای اولین بار دلش برای سهون میسوزه.اون تقصیری نداشت اگر پدرشو کاملا ناگهانی از دست داده.تقصیر اون نبود که تنها راه رهایی از غم و فراموشی مش/ر/وبه.تقصیر اون نبود که اون شب هر جفتشون م/س/ت بودن...به سهون خیره شد و دستهاش که بدون هیچ شباهتی به یه مرد 27 ساله،درست مثل هفت ساله هایی که منتظر تنبیه برای کار نادرستشونن، گوشه ی ناخن های هر انگشت رو می کندن.دستش رو بلند کرد و روی دستهای سهون گذاشت تا هر دوشون آروم بشن.لوهان نمیتونست دروغ بگه که مجذوب این مرد نشده و این میترسوندش.دلش میخواست همه ی اون نقش هایی رو که جلوی همکلاسی هاش ،هم تیمی ها و مرد های حریص توی بار بازی میکنه،جلوی این مرد کاملا درهم بشکنه.دستشو بالا برد و انگشت هاشو با موهای خوش فرم مرد روبروش درگیر کرد.دلش میخواست یه بارهم که شده،کسی اونو برای خودش بخواد.نه برای رفع نیاز مالی و جن/سیش.
-میشه...بغلم کنی؟
سهون کاملا شکه به چشم های ابریه مقابلش خیره شد.نمیدونست که چی لوهان عزیزشو به این روز انداخته.از روی پاهاش بلند شد و کنارش نشست و آغو/شش رو برای لو باز کرد.وقتی موفق شد لوهان رو کامل تو بازوهاش حبس کنه، احساسی قشنگتر از همیشه سراغش اومد.چقدر راحت و فیکس تو آغوشم جا میشه.
-دوستت دارم لوهان..ومتاسفم که با اتفاق خیلی بدی باهم اشنا شدیم...ولی من واقعا تو این چند روز فهمیدم دوریت دیوونم میکنه.دوست دارم...
لوهان آروم نبود...فقط نشون میداد که آرومه.سرشو بلند مرد و به چش های سهون خیره شد.
-خسته شدم انقدر تنها بودم وهرکی طرفم اومده به خاطر نفع خودش بوده. ثابت کن که دوستم داری و من ثابت میکنم که وفادار ترین دوست/پ/سر دنیام.
-حتی اگر دوستم نداشته باشی؟
-من فقط آرامش میخوام...اگه عشق بدی،عشق میگیری...قول میدم..
-باید چیکار کنم که بهت ثابت بشه دوستت دارم؟
-خودت باش.فیلم بازی نکن...
سهون دوباره لوهان رو به آغ/وش گرمش دعوت کرد و لوهان دلشکسته هم کسی نبود که به اون دعوت ،نه بگه.
چند دقیقه گذشته بود که لوهان شروع کرد به حرف زدن
-آغو/شت گرمه و آرومم میکنه.ممنون..
-قبل از این کی آرومت میکرد؟
لوهان از جاش بلند شد و به سمت ال ای دی بزرگ خونه رفت و لبخند محوی به خاطر حسودی سهون زد.
-کسی نبود...هیچکس...آهنگ گوش میدادم و می/رق/صیدم تا حواسم پرت بشه که تنهام.
لوهان سی دی مورد نظرشو پیدا کرد و اونو  پخش کرد.آهنگ لایت و رمانتیکی که تو هال خش شد،باعث شد سهون لبخند بزنه...کاملا نا خواسته...
لوهان به سمتش رفت و گفت
-این دو نفرشه...میتونی همراهیم کنی؟
سهون کاملا در شان یک لرد ،دستش رو به سمت لوهان دراز کرد و سرشو خم کرد
-میشه تو اولین ر/ق/ص همراهیم کنید،مستر لو؟
لوهان لبخند شیرینی زد و گفت
-البته ،سر...
دست های ظریفشو بین دستهای سهون قرار دارد و اونو محکم گرفت..انگار میترسید پرنسس بازیه بچگانشون تموم بشه و دوباره تو تنهایی فرو بره...سهون دست چپشو دور کمر لوهان حلقه کرد واون رو به جلو کشید و بدنهاشون رو به هم چسبوند...به چشم های لوهان خیره شد...انگار تو چشماش دنبال دلیل این حال بد لو بود...یا شایدم ادامه ی خاطراتش که مثل یه راز  مخفی و رمز گذاری شده، هر بار فقط  یه قسمتش قابل فهمیدنه.
اما لوهان جای دیگه بود.داشت فیلم بازی میکرد.حتی برای سهون؟نمیدونست چرا ولی انگار صداقت بچگانه ی سهون،باعث شده بود قلبش گرم بشه... "وایستا ببینم......چرا داره تند میزنه؟انگار میخواد قفل سین/مو باز کنه و بپره ب/غل سهون..." ناخواسته با یاد آوری اینکه ممکنه عاشق بشه و خودشو از باتلاقی که 10 سال درگیرش بود نجات بده، لبخند زد....شاید سهون قرار بود بشه فرشته ی نجاتش...کی میدونست؟
-میدونی چشمات شبیه آهوعه؟
سوال ناگهانی سهون،ریسمان پوسیده ی افکار لوهان رو پاره کرد و باعث شد لوهان یه بار دیگه تو عمق چشم های سهون غرق بشه.
-چشمات...پاکن.....حتی اگه من تن تو کثیف کرده باشم....تو هنوزم پاکی....پاک به دنیا اومدی...پاک و زیبا....خودتو دست کم نگیر مستر لو...مگه چند نفر تو دنیا می تونن مثل یه مرد وظیفه ی مراقبت از 8 نفر رو به عهده بگیرن ونشکنن..؟ چند نفرن که از تمام دوستاشون در برابر بی رحمی و اذیت و آزار مراقبت میکنن؟چند نفرن که می تونن جلوی تموم دنیا بایستن و فریاد بزنن که من هنوز هستم؟حتی با این که خودت گفتی که پدرو مادر داری...اما من میفهمم که داری وانمود میکنی...نه اینکه دروغ باشه ها..نه...فقط خیلی زودتر از من از دستشون دادی...پدر و مادر همیشه مراقب آدم می مونن.حتی اگر کنارت نباشن...این خونه، لباسای مارک ، ماشینا و راننده های مختلفی که هر سری اجارشون میکنی تا بچه های تیمت بهت ایمان بیارن....همشون بی مصرفن لوهان....تو ،توی چشمات چیزی رو داری که بقیه ندارن...تو چشمات زندگی هست....یه مرد تو چشمات زندگی می کنه که برخلاف چهره و اندام ریزه میزه و قشنگت،کاملا محکم و با اراده....جلوی همه ی آدمای تن/پر/ست و عوضی مثل من می ایسته و باعث میشه شرمنده بشن...توشونه های ظریفی داری..ومن هربار تعجب میکنم که چطور میتونی بارهمه سختیات رو ، تنهایی به دوش بکشی...لوهان..دوست دارم....به خاطر چشمات...به خاطر قلبت....چون زیباییشون رو نمیتونی قایم کنی...اونا پاک ترین چیزایین که تاحالا دیدم...
بدن لوهان،جون گرفته بود.تو آغو/ش گرم سهون،با ریتم آهنگ راحت تر تکون میخورد.برخلاف چشم هاش که صاعقه زده بودند و بی وقفه میباریدن،قلبش گرم شده بود و ل/بهاش واقعا می خندیدن....سهون میدونست...همه چیزو.... مهم نبود چطوری....ولی واقعا باعث میشد، قلب یخ زده لوهان که همه ی مردای دورو بر خودشو عوضی میدونست،گرم بشه و بتپه..گرم گرم...دستشو از دست سهون بیرون آورد و فقط چند ثانیه سهون رو تا مرض سکته برد...سرشو پایین انداخت...ولی مسمم اشکهاشو پاک کرد و دست هاشو دور گردن سهون حلقه کرد و خودشو تو آغ/و/شش گم کرد.دست حمایتگر سهون ،باریتم بدنش وموسیقی که هنوز در حال پخش بود،به سمت بالا رفت و بین موهای لو،خودش رو زندانی کرد.کنار گوشش گفت
-به کسی نمی گم...یه راز....بین من و یه آهوی خوشگل غمگین....قول میدم..
لوهان سرش رو عقب کشید و جایی،درست پنج سانتی صورت سهون نگهش داشت.دستهاش از دور گردن سهون باز شدن و آروم روی شونه های محکمش قرار گرفتن...شاید تا قبل از این،به سهون اعتماد نداشت....ولی الان مطمئن بود اگه بخوادهم نمیتونه ازاعتماد بهش،دست بکشه.شاید تا قبل از این، لوهان نزدیکی و شاید هم لمس شدن توسط سهون رو غلط می دونست..ولی الان بیش از حد مشتاق ل/ب های جلوی روش بود...."شاید منم دوستش دارم ونمیدونم؟"

0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 153 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 7:38