I just love you..it's okay-ep12)

ساخت وبلاگ

-الان برمیگردم جونگی هیونگ...
سهون از پشت میز بلند شد وبه سمت قفسه های مشروب رفت....کمی منتظر موند تا بفهمه خودشه یا نه...شاید فقط شبیهشه...؟آروم سرشو سمت راهرو ی تاریک بار خم کرد تا بهتر ببینه...آره خود خودش بود....وقتی دیدش که چطوری مثل یه هر./زه واقعی اون پسرو دنبال خودش میکشه تا به اتاق ببره،همه چیز براش تموم شد...
-سهونا....
صدای کای از پشت سرش شنیده شد...سهون دستپاچه به سمت کای برگشت و لبخند زد...
-فکر میکردم آشناست...ولی نبود...بریم هیونگ....
وقتی کای،حال خراب سهون رو که پشت سرهم پیک های مش/ر/وب رو پر و خالی می کرد دید، فهمید امکان نداره سهون به خاطر یه آشنا اینطوری بهم بریزه...

Sehunpov
-اوم...اینطوری بهتره...ولی از هر جهت بهش نگاه میکنم...میبینم میشه که...
چیزی که میدیدم رو نمیتونستم باور کنم...از وقتی چشمم به صورتش افتاد،فهمیدم اشتباه نمیکنم..خودش بود...ولی نمیدونستم اون پسر کیه که دارن باهم میرق/صن و اون انقدر خوشحاله..حواسم نبود که حرفمو نصفه ول کردم..به جونگی هیونگ نگاه کردم...داشت حرف میزد ولی من هیچی نمیشنیدم...فقط تونستم بگم
-الان برمی گردم جونگی هیونگ...
میزو سه تا هیونگامو که متعجب شده بودن،رها کردم و دور ازچشم اون دوتا، تعقیبشون کردم...کنار قفسه های مش/ر/وب وایستادم و دیدم که به سمت راهرو های تاریک بار میرفتن...جایی که اتاق های اجاره ای قرار داشتن..باورم نمیشد...هر لحظه بیشتر از رفتار بی پروایانش تعجب زده میشدم...خدای من...امکان نداره...نه...امکان نداره اینجا اونو ببینم...دستاشو میدیدم که روی سی/نه های پسر مقابلش در رفت و آمد بود و ل/بهاش که میخندیدن و باعث میشدن عصبی تر بشم...هنوزهم باورش برام سخته...آخه...آخه چطور ممکنه؟ کاملا شبیه هر//زه های بار، سعی داشت اون پسرو اغو/ا کنه و موفق هم بود...وبعد از چند تلاش دیگه، در اتاق بسته شد و زندگی من توی یه تونل تاریک و رازآلود فرو رفت..
صدای جونگی هیونگ که اسممو میگفت، منو به خودم آورد وباعث شد با لبخند سمتش برگردم که شک نکنه...
- فکر میکردم آشناست...ولی نبود...بریم هیونگ....
به سمت میز رفتیم و جای خودم نشستم و جونگی هیونگ هم روی صندلی خودش نشست...نا خواسته نگاهم به چان و هیون هیونگ میوفتاد و باعث میشد حالم بدتر بشه... من و جونگی هیونگ از 6سالگی باهم دوست بودیم.علت اینکه هیونگ صداش میکنم اختلاف سنی خیلی زیاد نیست،چون اون فقط هفت ماه ازم بزرگتره..من از همون بچگی اینطور صداش میکردم و قصد تغییر دادنشو ندارم. بعد از دوستی من و جونگی،چانیول هیونگ و پدرش که دوست قدیمی پدرم بوده از انگلیس برمیگردن وهمیشه تابستونا کره میموندن..من وچانی هیونگ به دانشگاه خصوصی رفتیم که پدرامون در حد و اندازه ی ما میدونستن و یجورایی مجبور شدیم...وبعد تو دانشگاه با هیون هیونگ آشنا شدم که بعد ها باعث شدم این دوتا هیونگ به هم برسن!
صبر کن..چی میبینم؟چان هیونگ داشت منت کشی میکرد؟به نظر میومد هیون هیونگ اصلا خوشحال نیست...البته من میدونم چرا..اون خیلی چان هیونگو دوست داره و حتی دوست نداره منی که 10 ساله باهاش دوستم وپدرامون هم باهم دوست بودن،لمسش کنم..چه برسه به کسی که چان هیونگ واقعا دلش واسش تنگ شده بود.....بو/سه های چان و هیون هیونگ واقعا کمکی بهم نمیکرد..فقط دوباره همه چیزو یادآوری میکرد و باعث میشد عصبی تر بشم...اوه خدای من...چیزی که دیده بودم غیر قابل باور بود...کاش میتونستم برم واز اون اتاق بیرون بیارمش و...اصلا از این بار بندازمش بیرون...
تو حال خودم نبودم...فقط یه لحظه به خودم اومدم و دیدم مس/تم و تنهایی دو تا بطری رو خالی کردم...تقریبا یک ساعت بعد،وقتی چان هیونگ فهمید هیون هیونگ از خستگی و مستی خوابش برده، اونوبه خونشون برد...
هیون هیونگو با خودش برد و من و جونگی هیونگو تنها گذاشت...
-م/س/تی؟
با چشمای خمارم بهش نگاه کردم..اون بیشتر م/س/ت بود..من ظرفیت بالایی داشتم و م/ست نشده بودم، اما گفتم..
-فکر کنم آره.....
آرنج هاشو روی میز گذاشت و سرش رو روی بازوش تکیه داد و پرسید..
-امشب چی دیدی که باعث شد حالت خراب شه؟
نمیتونستم جوابشو بدم...پس فقط شبیه آدمای مست چشمامو چرخوندم و روی میز ولو شدم که جونگی هیونگ فکر کنه م/س/تم.همینطورم شد...صدای غرغراش رو میشنیدم که به خاطر سربه هوا بودن من،باصدای بلند سعی داشت انجامش بده....
وقتی جونگی هیونگ از سنگین بودن من برای خودش باخبر شد، تصمیم گرفت همونجا یه اتاق خالی برای جفتمون بگیره تا صبح که بتونیم رانندگی کنیم...دستم رودور شونه خودش گذاشت و با کمک بارمن ،من رو با خودش میبرد..وزن خودم رو کاملا روش ننداخته بودم که اذیت نشه و بتونه منو با خودش ببره...در اتاقو باز کرد و منو روتخت گذاشت..کتمو درآورد و ملحفه سفیدی رو روم کشید و بعد هم،خودشو کنارم جاداد و پشت بهم بعد از چند دقیقه بیهوش شد..وقتی صدای نفس های عمیقشو شنیدم،مطمئن شدم واقعا خوابه..خم شدم و سرمو از فضای خالیه بین گردن و شونه هاش رد کردم و به صورت غرق خوابش زل زدم...اون واقعا خواب بود...از فرصت استفاده کردم و از اتاق خودمون بیرون اومدم و به سمت همون اتاق رفتم..میدونستم قراره با چی روبرو بشم،اما بازم عقب نمیکشیدم.وقتی به در اتاق رسیدم،تپش تند قلبم که از روی عصبانیت بود رو با نفس های عمیقی که می کشیدم،کنترل کردم..صدای ناله هایی که مطمئن بودم متعلق به خودشه و جیرجیرتخت زیر وزن اون دو حالمو بدتر میکرد...روی پیشونیم خیس شده بود و قطره های عرق روی ستون فقراتم،مسابقه گذاشته بودن.
به سمت بارمن رفتم و درخواست اتاق دادم....به هرحال با بدن لرزون و عصبی والبته چیزه که اون پایین بعد از شنیدن صدای عش/ق ب/ازی اون دوتا،اذیتم میکرد، نمیتونستم کنار هیونگ بمونم..خیلی سریع اتاقی بهم داد که از اتاق جونگی هیونگ و اون اتاق کذایی دور بود...دلمو زدم به دریا وگفتم.
-یه نفرو بفرست تو اتاقم..
-چی؟
-ترجیحم رو پسره...
اون مرد با قیافه شکه تعظیم کرد واز اتاق بیرون رفت...درسته اولین بارم بود..واصلا نمیخواستم اینطوری شروع بشه...ولی حالم خراب تر از این حرفا بود...روی تخت خودمو رها کردم وساعد دست راستم رو روی چشمهام گذاشتم... دلم میخواست خوابم ببره ودوباره خواب "اون"و ببینم...چقدر دل تنگش بودم...شاید ییشینگ هیونگ درست میگفت..من حالم خراب بود..زندگیم دیگه وجود نداشت و من داغون بودم...
چند لحظه طول کشید تا متوجه بشم که موبایلم زنگ میزنه...تماس رو جواب دادم...
-مامان؟
-سلام سهونا...خوبی؟کجایی؟
-مامان..راستش..با جونگی هیونگم...اومدیم.....اومدیم سینما...!
-اوه...خیلی خب..حالا که با کایی خیالم راحته...الان پدرت اومد خونه و متاسفم ولی منم مجبورم باهاش برم...خب..میدونی...
-کجا میرین؟چرا انقدر یهویی؟
-خب..میدونی که آخر هفته تولد میلاعه ومن میخوام توخونمون براش تولد بگیرم...به خاطر همین یه سفر سه روزه داریم به پکن...البته به خاطر کارای شرکته ولی...نگران نباش زود برمیگردیم...
-آه..پدر چرا هیچی به من نگفت؟ولش کن..مهم نیست...مامان خوش بگذره...
-ممنون پسرم...مراقب جونگ این هم باش...بگو تا وقتی ما نیومدیم تنهات نزاره...
-مامان؟منکه دیگه بچه نیستم...
-ام...من باید برم... بهت زنگ میزنم...
-مراقب باشید...خوش بگذره....
تماس رو قطع کردم و به شانس خوشگلم لبخند زدم...چی بهتر از سه روز تنهایی با جونگی هیونگ؟
صدای تقه ای که به در اتاق زده شد،به گوشم رسید وباعث شد صدامو بلند کنم...
-بیاتو...چقدر طولش میدی؟
درو باز کرد و اومد تو اتاق ولی سرش خیلی پایین بود و باعث میشد صورتشو نبینم.موهای مشکیش اتو کشیدش که برای یه پسر بیش از حد بلند بود(مثل جانی nctتو limitless)...لباسی که پوشیده بود اصلامناسب نبود...یه شلوارک کوتاه مشکی و یه تاپ گشاد و نازک سفید که نصف شلوارکشو میگرفت..بهش خیره شدم. روی تخت درست کنار خودم ضربه زدم و گفتم
-زودباش...دارم میمیرم...باید کمکم کنی...
فکر کردم الان مثل یه پو/.رن استار واقعی به سمت تخت میاد ولی اون پسرحتی از سر جاش تکون نخورد...
-هوی باتوام...سرتو بلند کن ببینم...
بازم تکون نخورد..خودم به سمتش  رفتم و روبروش ایستادم...قدش ازم کوتاه تر بود و سنش هم کمتر میزد...انگشتهاش روبین همدیگه قفل کرده بود و هرازگاهی،با نوک آل استار های مشکیش،آروم به زمین می کوبید..انگار کلافه شده بود...با انگشت سبابه چونه ظریفشو بین انگشتام حبس کردم...
-گفتم سرتو بلند کن...
سرشوبالا آوردم............خدایا...چرا من؟

0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 153 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 7:38