HELLO...I'M THE CHERRY FREEZIE-ep19 & 20

ساخت وبلاگ

دوشنبه ۱۳۹۹/۱۲/۰۴ 19:14

نویسنده این مطلب: mahi01
موضوع: Hello...I'm the cherry freezie ?
http://axgig.com/images/72709102277268920656.png

HELLO...I'M THE CHERRY FREEZIE-ep1 - 20

HELLO...I'M THE CHERRY FREEZIE-ep19 & 20


قسمت نوزدهم


-گلها آینه ی زیبایی خداوند هستند. وقتی خدا دست به قلم میشود و با حوصله شروع به نقاشی میکند، گل خلق میشود. عطر گل رز، شاید همان چیزی باشد که خداوند هرروز صبح به فرشته ها تقدیم میکند. گلها حرف های زیادی برای گفتن دارند. حرف هایی که گاهی نوید بخش است و گاه، هشدار دهنده! گلها میگویند دنیا زیباست و رنگین. اما زیبایی پایدار نیست و باید منتظر خزان بود. اما اگر گوش بدهی، در پس زمزمه ها خواهی یافت که میگویند، خزان ماندنی نیست و بهار در راه است...
 

"Flowers are mirror that show God’s
beauty! When God takes the brush and
start painting meekly and creates
flowers. fragrance of a rose might be the
 fragrance that the God donates angels every
 morning. Flowers have lots of things to tell us;
some of them are promising and some
of them are warning! flowers tell us the
world is pretty and colorful. flowers tell
us beauty is not permanent and we
have to wait for autumn. But if you listen,you
can here they'll whisper autumn is going
and spring will come back."


زمزمه ام که تموم شد، دستم رو روی برگ های ظریف گل رزی که تازه داشت جوونه میزد، کشیدم و لب زدم.
-آفرین. داری خوب بزرگ میشی. بهتر از چیزی که فکرش رو میکردم.
-اما اونایی که تو اتاق منن، هنوز از خاک بیرون نیومدن و این یعنی شاید مجبور باشم باغبونشون رو با محروم کردن برادر کوچیکش از درس خوندن، تنبیه کنم!
لبم رو بین دندون هام گرفتم و چیزی نگفتم. صدای قدم های ارباب زاده بلند شد و چند ثانیه بعد، فیگور قد بلندش، روی بدنم سایه انداخته بود.
-این گل ها واقعا خوش شانسن. هرروز براشون شعر میخونی، نوازششون میکنی، باهاشون درد و دل میکنی. منم باشم جوونه میزنم، چه برسه به گل.
ناخودآگاه با شنیدن لحن بامزه اش، لبخند زدم و به غرغر هاش گوش دادم.
-اما بیچاره دونه های تنهای من. مجبورن تو اتاق زندگی کنن و باغبونشون فقط از سر ناچاری بهشون یکم آب میده که تلف نشن. جوونه ندادن هم ندادن. اصلا برای این باغبون سنگدل مهم نیست. چون میدونه یولی هیونگش تحمل دیدن ناراحتیش رو نداره و مطمئنا سهون رو از تحصیل محروم نمیکنه.
قدم دیگه ای برداشت و کنارم روی پنجه هاش، نشست. مثل بچه ها، دست هاش رو دور زانوهاش حلقه کرد و گونه شو روی زانوش گذاشت.
-چرا امروز صبح نیومدی؟ منتظرت بودم.
چیزی نگفتم. مطمئنا نمیدونست چرا وقتی دیشب نزدیک های نیمه شب از اتاق بیرون زدم، دیگه به اتاقم برنگشتم. وقتی سکوتم رو دید، با ناراحتی گفت
-فکر میکردم رابطه مون خوب شده.
سرم رو بلند کردم و به صورتش خیره شدم. بهتر شده بود. خیلی بهتر... اما فقط تا دیشب. قبل از اینکه همه چیز هایی که برام سبز و قابل دسترس شده بودن، دوباره رنگ قرمز خطر به خودشون بگیرن و بقیه با کشیدن یه نوار زرد رنگ دور تا دورش، ازش محرومم کنن و  اجازه ورود به محدوده شو بهم ندن.
نفس کلافه ای کشید و نگاهش رو ازم گرفت. عجیب بود. ارباب زاده هیچوقت فرصت نگاه کردن بهم رو از دست نمیداد. پس چرا الان نگاهش رو ازم گرفته بود؟ شاید جایی از چشم هام، اون انتهای نگاهم، چیزی رو دیده بود که نباید میدید..!
-این آفتابگردون داره از پا درمیاد چون خورشیدش صبحا بهش سر نمیزنه.
با ناراحتی و تن صدایی که آرامش و دلخوری رو همزمان به قلبم تزریق میکرد، گفت و نفسش رو با صدا از دهنش بیرون داد.
خب...چی میشد اگر میفهمید این خورشید سعی داشته شب گذشته رو کنارش صبح کنه؟
دوباره روی پاهاش ایستاد و بدون اینکه چیزی بگه، ازم دور شد و من تو دلم به خودم گفتم" خیلی خب...تبریک میگم بکهیون! تو موفق شدی یولی هیونگ عزیزت رو از خودت برنجونی."
آبپاش کوچیک تو دستم رو کنار گذاشتم و زیر لب رو به گل های رز روبروم گفتم.
-دیشب دیوونگی کردم و رفتم بالا. میخواستم شب رو تو گرم ترین آغوش دنیا صبح کنم و صبح رو با دیدن صورت درخشانش شروع کنم و شاید تو مراحل بعدی به دونه های گل رزش رسیدگی کنم ولی...
ناخودآگاه پوزخندی به افکارم زدم.
-هرچقدر هم که خوش خیال باشم و مثبت فکر کنم، من فقط یه خدمتکارم. اصلا از همون اول هم نباید دوباره بهش نزدیک میشدم. حرف نزدن باهاش وقتی تازه بهش عادت کردم، خیلی سخته.
انگار که باورم شده بود گل ها بهترین دوستامن چون تصمیم گرفتم تمام اتفاقات دیشب رو براشون تعریف کنم، قبل از اینکه از عصبانیت و خود خوری، منفجر بشم.
-دیشب خیلی خوشحال بودم. رفتم که بهش بگم چقدر دوستش دارم ولی...باورتون نمیشه اگه بگم خانم رو دیدم. یعنی...برام بپا گذاشته بود. یکی از ندیمه ها من رو دید و بهش خبر داد و من قبل از اینکه بتونم حتی به دستگیره ی در اتاق یولی هیونگ دست بزنم، تو اتاق خانم بودم و داشتم تهدید میشدم.
با تمسخر اضافه کردم
-آه نه...در اصل داشتن بهم لطف میکردن که همون لحظه دستور اخراجم رو نمیدادن.
بی توجه به اینکه لباسم کثیف میشه، روی خاک نشستم و با بیلچه ی کوچیکم مشغول کندن یه چاله برای کاشتن درختچه ی خرمالو شدم و همونطور، مثل یه آدم دیوونه که بلند بلند با خودش حرف میزنه و حرص میخوره و با عصبانیت میخنده، با سرعتی غیر عادی شروع به حرف زدن با گلهام کردم.
-باورم نمیشد یه روزی برسه که بخواد اینطوری تهدیدم کنه. فکر میکردم مادرم بهترین دوستشه. اما اشتباه میکردم. مادر من بهترین دوست خانم پارکه، هووی لعنتیش. پس هیچوقت امکان نداره بخواد با من و مادرم راه بیاد. آه بکهیون چقدر تو خوش خیال و ساده و....احمقیییییی...
با داد گفتم و بیلچه رو محکم تو خاک فرو بردم. دلم میخواست بیشتر از اینا داد بزنم. ولی نمیتونستم. مطمئنا اگر وسط گلخونه چند بار بلند داد میزدم، حداقل یه نفر صدام رو میشنید و این آخرین چیزی بود که دلم میخواست اتفاق بیوفته چون نمیتونستم علت بی قراری و حال بدم رو به هیچکس توضیح بدم. و اونموقع بود که شایعه دیوونه شدنم تو عمارت پخش میشد چون مطمئنا یه آدم سالم هیچوقت تو گلخونه الکی و بی دلیل داد نمیزنه.
باورم نمیشد بازهم تهدید شدم. مادرم بهم هشدار داده بود ولی یولی هیونگ جوری بهم قوت قلب داد که حس کردم مادرم داره کاملا اشتباه میکنه ولی مثل اینکه اونی که اشتباه میکرد، مادر من نبود.
من زمانی که ارباب زاده تو تخت گرم و نرمش فرو رفته بود و احتمالا خواب زندگی که برامون در نظر داشت رو میدید، تهدید میشدم. به اخراج، به تبعید، به زندانی شدن. دقیقا جمله ی خانم رو یادمه. "اگر باز هم پاتو از گلیمت دراز کنی، میتونم اون برادر کوچیک دزد و دردسر سازت رو که به عنوان یه خدمتکار، حتی از منی که خانم این عمارتم هم آزادتره، تحویل مامورهای سفارت ژاپن بدم. تو که اینو نمیخوای...مگه نه؟"
مطمئنا من اینو نمیخواستم. تو کل زندگیم هیچ چیز به اندازه ی سهون برام مهم نبود و حالا برادر کوچیک دوست داشتنیم شده بود نقطه ضعفم. نقطه ضعفی که تبدیل شده بود به یه زخم دائمی. زخمی که همه ازش سوء استفاده میکردن. حتی گاهی انگشتشون رو روش میذاشتن و انقدر فشارش میدادن که از اطرافش خون بیرون میزد و دردش تا مغز استخوانم رو میسوزوند. زخمی که انگار قرار نبود هیچوقت خوب بشه و شاید حتی یه روزی میشد علت مرگم.
با ناراحتی درختچه ی نیم متری خرمالو رو توی خاک گذاشتم و بی حواس نسبت به اینکه دست هام گلی و کثیفن، گونه ی خیسم رو پاک کردم چون واقعا نمیتونستم قلقلک اون قطره های اشک روی پوست صورتم رو تحمل کنم.
خاک اطراف رو زیر درختچه ریختم و زیر لب گفتم
-دارم با گریه میکارمت. میدونم ناراحتت میکنه ولی قول بده سال بعد حداقل یه دونه خرمالو بیاری. باشه؟
انگشتم رو نرم روی برگ سبز تیره اش کشیدم و نوازشش کردم. بی صدا دوباره ازش خواهش کردم و بعد بیلچه رو با فاصله ی ده اینچ نسبت به درختچه خرمالو، تو خاک فرو بردم و چاله ی دیگه ای کندم. تمام مدت کندن چاله و کاشتن هر پنج درختچه ی خرمالو، داشتم به این فکر میکردم که شاید سهون راست میگفت. شاید نباید به سهون فکر میکردم ولی...باز هم اون قسمت از مغزم که تهدید خانم رو مثل یه نوار بی انتها، تو ذهنم پخش میکرد تا یوقت بر حسب اتفاق، فراموشش نکنم، به اندام هام اجازه پیروی از قلبم رو نمیداد. شاید من باید همیشه همین پسر خدمتکار-باغبون احمق باقی میمونم که دل ارباب زاده شو میشکنه تا زندگیش نابود نشه...
و خب...اصلا مگه من بیشتر از این چیکار میتونستم بکنم؟
///////////////////
کتاب رو بستم و به کای خیره شدم که روی تختش دراز کشیده بود و جدید ترین کتابی که از کتابخونه ی ممنوعه ی پدرش کش رفته بود رو میخوند. از لبهاش که بین دندون هاش گیر کرده بودن، میتونستم بفهمم حتما داره قسمت حساسی از داستان رو میخونه ولی نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم.
-کایا...میشه یه سوال بپرسم؟
بدون اینکه نگاهش رو از کتاب بگیره و یا لبش رو از حصار دندون هاش بیرون بکشه، صدایی شبیه "اوهوم" تحویلم داد. از روی صندلی بلند شدم و به سمتش رفتم. کنار تختش روی زمین نشستم و گفتم
-یادته...بهم گفتی من عاشق...یعنی من لوهان رو دوست دارم؟
توجهش جلب شد. احتمالا داشت به این موضوع فکر میکرد که یه کاپل گی واقعی مهم تر از یه کاپل گی داستانیه!
سعی کردم افکارم رو نگه دارم و بعد از مدت خیلی کوتاهی، لب زدم
-من واقعا لوهان رو دوست دارم ولی...یه مشکلی هست.
کای روی شکمش خوابید و دست هاش رو زیر چونه اش زد. جوری که انگار داره جذاب ترین صحنه ی عمرش رو میبینه، بهم زل زد و با خوشحالی پرسید
-چی؟
دستی به موهای کوتاهم کشیدم و گفتم
-راستش من یه چیزی رو بهت نگفتم.
ابروهاش رو بالا برد و با چاشنی دلخوری و کنجکاوی بهم خیره شد.
-لوهان دوستم نیست، لوهان...
لبم رو تو دهنم کشیدم و بعد از بستن چشم هام، آزادشون کردم
-لوهان ارباب زاده ی عمارته. پسرخاله ی چانیول هیونگ.
چشم هام رو باز کردم تا ببینم کای چه واکنشی نشون میده که کای فقط سر تکون داد و گفت
-واو...فکر نمیکردم هردوتون برین تو نخ ارباب زاده ها...ولی...
روی تخت درست نشست و گفت
-بهت حسودیم میشه سهون. زندگیت شبیه داستاناست.
کلافه چشم چرخوندم و از روی زمین بلند شدم .کنارش روی تخت نشستم و معترض گفتم
-اینا مهم نیست. من نمیدونم چطور به لوهان بفهمونم دوستش دارم و از اون مهم تر، از کجا باید بفهمم لوهان هم از من خوشش میاد یا نه؟
کای با لبخند بزرگی گفت
-این که کاری نداره. خودتو بزن به مریضی. بعد منتظر واکنشش بمون. اگه واقعا نگرانت بشه، میاد پیشت و حتی ازت مراقبت میکنه. ولی اگر نیاد، یعنی فقط در حد یه دوست میبینتت. حتی...شاید کمتر از یه دوست.
یکم فکر کردم و گفتم
-ولی دفعه قبلی وقتی بیهوش شدم خیلی نگران بود.
کای سر تکون داد
-درسته. به خاطر اینکه تو به خاطر پدرش، یعنی در اصل به خاطر اون بیهوش شده بودی. ولی اینبار قراره فکر کنه سرما خوردی. حالا این سرماخوردگی چقدر براش مهمه؟ انقدر هست که نگرانت بشه و بخواد ازت مراقبت کنه؟
سرم رو روی شونه ام کج کردم و به دیوار روبروم زل زدم
-یعنی کار میکنه؟
کای با شونه اش به شونه ام زد
-معلومه که کار میکنه.
یکم روی تختش عقب رفتم و به دیوار تکیه دادم. پاهام رو تو عرض تخت دراز کردم و به مچ پاهام که از تخت بیرون زده بود، خیره شدم. کای هم خودش رو عقب کشید و کنارم نشست. تکیه داد و بعد از مدت کوتاهی، سکوت بینمون رو شکست.
-شاید تو متوجه نشده باشی ولی من فهمیدم لوهان جدیدا چقدر دلش میخواد کنار تو باشه.
سرم رو چرخوندم و بهش خیره شدم و کای بعد از انداختن نگاه کوتاهی به من، گفت
-خودت بهم گفتی اون هیچکس رو نداره و همیشه تنهاست. و حالا این آدم همیشه تنها، با تو احساس راحتی میکنه و بهت اعتماد داره. شاید باورت نشه اما من احتمال میدم لوهان زودتر از تو فهمیده که دوستش داری.
با چشم های درشت شده بهش خیره شدم و خواستم چیزی بگم که نذاشت
-گوش کن سهون. من تو زندگیم هیچکس رو ضایع تر از این پسر ندیدم. اون اصلا نمیتونه احساسات و افکارش رو قایم کنه. به خاطر همین هم هست که همیشه مادر و پدرش گیرش میندازن. و این رو هم باید بدونی که تو هم ساده ای. از طرز نگاه تو هم میشه متوجه شد داری به چی فکر میکنی. پس اصلا بعید نیست که من بفهمم هر دوتون چقدر منتظر فرصتین تا باهم تنها باشین.
سرم رو به نفی تکون دادم
-امکان نداره.
کای حق به جانب گفت
-خیلی هم داره. اونروز وقتی من و تو رو دید، داشت پس میوفتاد. مطمئنم خیلی از دیدنمون ناراحت شد. حتی تا آخر روز هم حرف نمیزد.
اخم کردم و گفتم
-تو کتابخونه حرف میزد که.
با دستش آروم تو سرم زد و گفت
-بکهیون هیونگ حق داره بهت میگه داداش احمقم.
نفس عمیقی کشید و همونطور که به منی که هنوز اخم کرده بودم، خیره شده بود، گفت
-وقتی جناب عالی رفته بودی دنبال کتاب کلیشه ای "شاهزاده و گدا"، من بهش گفتم داشتم اذیتت میکردم چون وقتی میترسی، خیلی بامزه میشی. بهش هم گفتم تمام حرف هام فقط به خاطر اذیت کردن تو بوده.
با تعجب و صدایی که ناخودآگاه بلند تر از حد معمول شده بود، گفتم
-ولی تو که گفتی اگر فکر کنه من و تو باهمیم، بهتره. اینطوری تحریک میشه  که بیاد حسش رو بگه و...
حرفم رو قطع کرد.
-این حرفو زدم چون واقعا فکر میکردم این اتفاق میوفته ولی یکم بعد فهمیدم لوهان از اون آدماییه که زود کنار میکشه. عادی هم هست. خودت چندبار گفتی پدرش چقدر ترسناکه. لوهان هم کنار اون مرد بزرگ شده و اصلا نمیتونه برای چیزی که خودش میخواد، بجنگه. منم تا فهمیدم ممکنه همین یه ذره جرعتی که جمع کرده رو هم دور بندازه و دوباره ازت دور بشه، بهش حقیقت رو گفتم.
نفس عمیقی کشیدم و با ناراحتی لب زدم
-مطمئنم لوهان به خاطر پدرش رابطه مونو قبول نمیکنه.
کای چشم چرخوند
-تو که هنوز چیزی نگفتی بهش. از کجا معلوم؟ شاید مثل شاهزاده ادوارد تصمیم بگیره قصر طلاییش رو رها کنه.
دست هام رو دور بدنم پیچیدم و سعی کردم به لرز کوتاهی که به تنم افتاده بود، توجه نکنم. منم واقعا دلم میخواست به لوهان بگم چقدر دلم میخواد رابطه ی دوستانه مون رنگ صمیمی تری به خودش بگیره ولی ترسی که به خاطر پدرش تو دلم بود، نمیذاشت. نه اینکه از پدرش بترسم...نه...
من فقط میترسیدم اون مرد، لوهان رو ازم دور کنه. شاید تصمیم میگرفت دوباره ببرتش چین یا شاید تنبیهش میکرد و تو اتاق، حبسش میکرد و نمیذاشت دیگه همدیگه رو ببینیم.
تو فکر بودم که گرمای دست کای، روی دست راستم نشست. نگاهم رو اول به دست هامون و بعد به صورتش دادم. کای با جدیت تو چشم هام خیره شد و گفت
-اگه الان شروع نکنی، بعدا مثل چانیول هیونگ حسرت میخوری سهون. فقط یکم تصور کن که چانیول هیونگ چقدر پشیمونه که قبل از رفتنش، حقیقت رو به برادرت نگفته. تو نباید اشتباه اونو تکرار کنی. آدم اینهمه سند تاریخی و کتاب رو فقط برای سرگرمی نمیخونه. برای این میخونه که یه چیزی یاد بگیره و تجربه های تلخ بقیه رو دوباره تجربه نکنه. و من اینو به عنوان دوستت بهت میگم، اگر الان بهش نگی، هیچوقت دیگه نمیتونی این حرف هارو به زبون بیاری.
سرم رو پایین انداختم. راست میگفت. مطمئنا چانیول هیونگ از گذشته شون پشیمون بود و من نباید مثل اون صبر میکردم که موقع مناسبش برسه. موقع مناسب رو...باید خودم میساختم.
-هیچکس نمیدونه چی میشه...شاید همین فردا ارتش ژاپن شکست بخوره. شاید چین بهمون حمله کنه. شاید...اصلا شاید لوهان بخواد ازدواج کنه.
با ترس نگاهم رو بالا بردم و بهش خیره شدم. لبخند زد و گفت
-هی...نترس. گفتم"شاید". خودت هم میدونی این ارباب زاده های پوشالی، ازدواجشون هم دست خودشون نیست. پس تا قبل از اینکه مجبور بشه به زندگی با یه نفر دیگه تن بده، بهش بفهمون دوستش داری. باشه؟
سر تکون دادم. لبخندی زدم و به صورتش نگاه کردم.
-ممنون رفیق.
کای با لبخند مهربونی گفت
-کاری نکردم. الان هم پاشو و برو. قبل از اینکه لوهان بفهمه مریضی، باید به هیونگت بفهمونی. ازش نخواه باهات همکاری کنه چون مطمئنم لوهان میفهمه. برای برادرت هم نقش بازی کن.
سر تکون دادم و از روی تخت پایین رفتم. کیفم که کنار پایه ی تخت افتاده بود رو برداشتم و همونطور که به سمت در ورودی میرفتم، گفتم
-ممنون کای. میبینمت.
-خرابکاری نکن سهون. قوی باش.
-باشه.
از هال گذشتم و سری برای پدر کای خم کردم.
-خداحافظ آقای کیم.
آقای کیم لبخند مهربونی تحویلم داد.
-خداحافظ سهون. مراقب خودت باش.
دوباره تعظیم کردم.
-چشم. میبینمتون.
گفتم و به سمت در خروجی رفتم. انقدر برای نقش بازی کردن و شاید دیدن نگاه نگران لوهان شوق و ذوق داشتم که دلم میخواست تا عمارت پرواز کنم و زودتر زیر پتوی محبوبم فرو برم.
چیزی نگذشته بود که تو حیاط عمارت بودم و دوچرخه مو جای همیشگیش، زیر درخت هلو گذاشته بودم. هوا یکم سرد تر شده بود ولی من حس میکردم دارم از درون آتیش میگیرم و قلبم از شدت شوق داشت با آخرش سرعت خودش رو به سینه ام میکوبید و اظهار وجود میکرد.
از پله های عمارت بالا رفتم و بعد از انداختن نیم نگاهی از پشت پنجره به داخل عمارت و مطمئن شدن از نبودن لوهان، به سمت در ورودی رفتم و وارد شدم. قصد داشتم مثل یه گربه، کاملا بی صدا وارد اتاقم بشم و داستان مریض شدنم رو شروع کنم که صدای چانیول هیونگ مانعم شد.
-نمیدونم چرا، ولی حس میکنم حتی از قبل هم بدتر شده...یعنی میدونید، ما...ما رابطه مون بالاخره شده بود شبیه چانیول و بکهیون 11 سال پیش. ولی امروز حتی باهام حرف هم نزد.
با تعجب راهم رو کج کردم و از پشت پله هایی که به طبقه بالا منتهی میشد، به چانیول هیونگی که روی یکی از پله ها نشسته بود و با خانم پارک حرف میزد، خیره شدم. صورت چانیول هیونگ درموندگی رو داد میزد و خانم پارک هم با ناراحتی سعی داشت آرومش کنه.
-به نظرم اون هم دلش میخواد مثل قبل باشه ولی یه چیزی داره دست و پاشو میبنده.
چانیول هیونگ با ناراحت و یکم عصبانیت گفت
-ولی ما خوب بودیم. یعنی...بکهیون دیگه اعتراض نمیکرد. درسته بازهم نگران سهون و مادرش بود ولی باهام حرف میزد. از نگرانی هاش میگفت. من...بغلش میکردم و اون اعتراض نمیکرد. و حالا همه چیز بعد از فقط یه شب، بدتر از قبل شده. حتی جواب سلامم هم نمیده. انگار دلش نمیخواد رابطه مون جلوتر بره. فکر کنم...ترسوندمش.
چنگی تو موهاش انداخت و من بدون اینکه بدونم، باکنجکاوی از پشت پله ها بیرون اومدم. اولین کسی که متوجه من شد، خانم پارک بود.
-سهونا...
نگاهم رو از چانیول هیونگی که حالا با ناراحتی نگاهم میکرد، نگرفتم. پله هارو دور زدم و بدون توجه به اینکه من حق ندارم پام رو روی اون پله ها بذارم، تا جایی که چانیول هیونگ روی اون تیکه سنگ های سفید نشسته بود، بالا رفتم و لب زدم
-دارین درباره بکهیون هیونگ حرف میزنین؟
چانیول هیونگ چیزی نگفت. خانم پله ای پایین اومد و کنار من ایستاد.
-چیزی نیست سهون عزیزم. تو برو تو اتاقت. بعدا باهم...
برای اولین بار عصبانی بودم و نمیفهمیدم خانم پارک داره چی میگه. یه پله فاصله ای که از چانیول هیونگ داشتم رو جلو رفتم و دستم رو به یقه اش رسوندم. با عصبانیت گفتم
-بهت گفته بودم اگر اذیتش کنی، نمیذارم ببینیش.
چانیول هیونگ مچ دستم رو گرفت و گفت
-احمق نباش سهون. من کاری نکردم.
مشتم رو دور یقه ی پیراهنش محکم تر کردم. با عصبانیت پوزخند زدم
-آره. تو گفتی و منم باور کردم. من فکر میکردم تو مراقبشی. فکر میکردم هنوز همون هیونگ قابل اعتماد 11 سال پیشی. ولی مثل اینکه اون چانیول هیونگ رفته و یه عوضی جاشو پر کرده.
-بس کن سهون. تو چیزی نمیدونی.
خانم هشدار داد و دستش رو روی دستم گذاشت تا یقه ی پسر خونده شو رها کنم. با عصبانیت داد زدم
-شما چیزی نمیدونین پس دخالت نکنین. منِ احمق دیشب برادرم رو راضی کردم به حرف دلش گوش بده و بره تو اتاق این آدم و شب رو پیش کسی که دوست داره صبح کنه ولی امروز میام و میشنوم انقدری ناراحته که حتی با این آدم حرف نمیزنه.
نگاه عصبانیم رو تو نگاه متعجب چانیول هیونگ انداختم و انگار نه انگار که اون از من بزرگتره و همینطور، ارباب زاده ی اون عمارته، با داد گفتم
-چه غلطی کردی که حالا باهات حرف هم نمیزنه؟ هاااان؟
چانیول هیونگ با هر دو دستش دستم رو گرفت و پرسید
-بکهیون دیشب اومده بود تو اتاق من؟
با پوزخند گفتم
-یعنی میخوای بگی تمام شب کنار برادر من نبودی و هیچ اشتباهی هم نکردی و بکهیون هیونگ فقط به خاطر اینکه یه شب عالی رو بیرون از اتاقش گذرونده، ازت ترسیده و باهات حرف نمیزنه؟
چانیول هیونگ با عصبانیت و کلافگی از روی پله بلند شد و روبروم ایستاد. حالا از حالت عادی هم قد بلند تر به نظر میرسید. روی پنجه هام ایستادم تا دستم از یقه اش دور نشه و بعد تو صورتش داد زدم
-خودت بگو چیکار کردی قبل از اینکه از زبون هیونگ حرف بکشم.
قبل از اینکه هیونگ چیزی بگه و از خودش دفاع کنه، صدای مادر لوهان بلند شد.
-میشه بگید اینجا چه خبره؟ مثلا داشتم استراحت میکردم.
بدون اینکه نگاهم رو از هیونگ بگیرم، بی توجه به مادر لوهان با تن صدای معمولی از پسر روبروم ، پرسیدم
-باهاش خوابیدی؟
هیونگ با عصبانیت گفت
-کافیه سهون. داری عصبیم میکنی.
پوزخند زدم
-اوه. عصبانی بشی چیکار میکنی؟ من و برادرم و مادرم رو از عمارتت میندازی بیرون؟
خنده ی عصبی تحویلش دادم و بیشتر روی پنجه هام بلند شدم و با صدای آرومتر، جوری که فقط خودش بشنوه، گفتم
-باهاش خوابیدی و گفتی تموم؟ پسر خدمتکار هم هرزه ی من شد و دیگه به دردم نمیخوره، بهتره بندازمش بیرون؟
-بس کــــــــــن!
تو یه لحظه نفهمیدم چی شد. فقط صدای داد چانیول هیونگ رو شنیدم و جیغ زنونه ای که احتمالا متعلق به خانم پارک بود...
/////////////////////


قسمت بیستم


دستکش گلیم رو از دستم بیرون کشیدم و از گلخونه بیرون رفتم. انقدر خسته بودم که میدونستم همین که برسم به تختم، بیهوش میشم. چرخی به گردنم دادم و از درد سنگینیش، پلک هامو محکم روی هم فشردم.
سرعت قدم های بی حسم رو بیشتر کردم. انقدر خسته بودم که حتی حال شام خوردن نداشتم. فقط و فقط دلم یه دوش گرم میخواست و بعدش یه خواب آروم تو سکوت. عمارت رو دور زدم و از در فرعی واردش شدم. با تعجب به راهروی خالی خیره شدم. عجیب بود...
راهرویی که همیشه با رفت و آمد خدمتکارها پر میشد و هیچوقت نمیشد به راحتی ازش گذشت، الان خالی بود. وارد راهرو شدم و به سمت هال راه افتادم و فهمیدم خدمتکارها کجا بودن. همه انتهای راهرو جمع شده بودن و با کنجکاوی به یه چیزی زل زده بودن.
-بس کــــــــــن!
با شنیدن صدای داد یولی هیونگ و بعد صدای وحشتناک کوبیده شدن پشت سر همِ چیزی به زمین، سر جام خشک شدم. خدمتکارها یکی یکی با تعجب به سمت هم برمیگشتن و چیزی پچ پچ میکردن که هیچی ازش نمیفهمیدم. نمیدونستم تو هال چه خبره اما میترسیدم از پشت دیوار کچی راهرو بیرون برم. نمیدونستم بعد از اون داد بلند ارباب زاده ی عمارت، چی پشت اون دیوار منتظرمه.
-سهون...سهون عزیزم.
اسم سهون رو که از زبون خانم پارک شنیدم، حس کردم قلبم یه لحظه ایستاد. مطمئنا حال برادرم خوب بود، مگه نه؟ یه لحظه به ذهنم اومد که نکنه دوباره پدر ارباب زاده لوهان کتکش زده و دست هام رو مشت کردم. اگر اون مرد دوباره روی سهون دست بلند میکرد، برای بیرون رفتن از این عمارت تردید نمیکردم. سریع با دلهره و مقدار زیادی عصبانیت و طلبکار بودن، از بین خدمتکارها گذشتم و از راهرو بیرون رفتم. میخواستم با دیدن پدر ارباب زاده لوهان سرش داد بزنم ولی نتونستم حتی یه قدم دیگه بردارم...
تصویر روبروم با چیزی که فکرش رو میکردم، زمین تا آسمون فرق میکرد. تو تصویری که تو ذهنم ساخته بودم، سهون با سر خونی روی زمین نیوفتاده بود و نگاه لوهان از جایی نزدیک به اتاقش روی برادرم میخ نشده بود. یولی هیونگ با نگرانی و نگاه لرزون از بالای پله ها بهش خیره نشده بود و خانم با ترس از پله ها پایین نمیومد...
لبهام رو از هم فاصله دادم تا برادرم رو صدا بزنم و ازش بخوام این مسخره بازی رو تموم کنه چون مطمئنا سهون اجازه نداشت از پله ها بالا بره چه برسه ازش بیوفته ولی وقتی لبهام رو باز کردم، فقط هوا ازش بیرون میومد. نفس های لرزونم پشت سر هم از بین لبهام بیرون میرفتن و من حتی نمیفهمیدم کی دوباره اکسیژن رو توی ریه هام میکشیدم. قدمی به جلو برداشتم ولی پاهای لعنتی و خسته ام، همراهیم نمیکردن.
-س...
به زور زمزمه کردم ولی هوایی که با فشار از ریه هام بیرون اومد، بهم اجازه نداد اسم برادر کوچیکم رو کامل خطاب کنم. با همون یه حرف کوتاه، خانم و یولی هیونگ متوجه من شدن. نگاه لرزونم رو با ناباوری، روی هر دوشون چرخوندم و منتظر موندم تا یه نفرشون بخنده و بگه "داشتیم اذیتت میکردیم بکهیون!"
و وقتی انقدر منتظر موندم که هیونگ فرصت کرد از پله ها بیاد پایین، با ترس و با همون پاهای بیجونی که کاملا ناگهانی، انرژی گرفته بودن، به سمت پسر خوابیده روی زمین، دویدم.
وقتی به بدن نیمه جونش رسیدم، چشم های لرزونم رو روی چشم های بسته اش چرخوندم و کنارش روی زمین نشستم.
-سهون.
صداش زدم و سهون باز جواب منو نداد. با خنده ی عصبی گفتم
-بس کن. مسخره بازیتو تموم کن. دیگه میشناسمت. نمیتونی گولم بزنی...
نفسم بند اومد. کیو میخواستم گول بزنم؟ سهون واقعا تکون نمیخورد. قطره های خون روی پیشونیش زیاد نبودن اما اونقدری بودن که قلبم رو مثل یه تیکه کاغذ بین مشتشون له کنن.
-من متاسفم بکهیون. متاسفم. باور کن نفهمیدم چی شد. سهون یه چیزی گفت و منم...
-هلش دادی؟
حرف هیونگ رو قطع کردم و پرسیدم. نمیدونم چرا هیچی نگفت. نه تائید کرد و نه نقضش کرد. باید چه نتیجه گیری میکردم؟
سرم رو برگردوندم و به چشم های سرخش خیره شدم.
-واقعا هلش دادی؟ سهون رو؟
نگاهش فقط چند ثانیه تونست نگاه ناراحت و عصبانیم رو تحمل کنه و بعد، سرش رو پایین انداخت. غم عجیبی تمام بدنم رو گرفت. چه انتظاری داشتم واقعا؟ من و سهون تو اون خونه اضافه بودیم. مادرم یه خدمتکار بود که خانم خیلی وقت بود باهاش احساس راحتی میکرد و من یه باغبون که کل زندگیش رو تو یه گلخونه میگذروند. چه انتظاری از ارباب و خانواده اش داشتم؟ اینکه همونقدر که مراقب خودشونن، مراقب برادر منم باشن؟
نه مطمئنا نمیتونستن اینکار رو بکنن. سهون برای من عزیز ترین برادر دنیا بود و برای اونا، یه پسر معمولی که شاید بشه بهش لقب پسر خدمتکار داد...البته نه. بیشتر میشه گفت یه پسر بی فایده بود چون تقریبا هیچ کاری نمیکرد. با غمی که روی قلبم سنگینی میکرد و کلی درموندگی لب زدم
-باید ببریمش بیمارستان. تنهایی نمیتونم.
یولی هیونگ بدون هیچ حرفی، از جاش بلند شد و سریع بدن سهون رو بلند کرد. سهون لاغر بود. هیونگ راحت میتونست بلندش کنه اما واقعا برای من سخت بود پس گذاشتم با وجود تمام حس گناهکاری که داره با خودش حمل میکنه، برادرم رو روی دست هاش بلند کنه و از عمارت بیرون بره.
حتی نیم نگاهی هم به خانم و بقیه ننداختم. فقط بدون حرف و با تمام خستگی که حالا حس میکردم دوبرابر قبل شده، به سمت ورودی عمارت راه افتادم.
///////////////
-چیزی نیست. ضربه ای که به سرش خورده جدی نبوده. مچ پاش هم در رفته بود که جا انداختم و احتمالا سه هفته ی دیگه حالش خوب میشه.
تعظیم کوتاهی کردم و چیزی نگفتم. دکتر از کنارم رد شد و به سمت انتهای راهروی تقریبا خالی رفت. روی صندلی چوبی کنار اتاق نشستم و به سهونی که روی تخت فلزی و کوچیک اتاقش دراز کشیده بود، خیره شدم. یولی هیونگ هنوز کنارم بود. از وقتی اومده بودیم بیمارستان، حتی کلمه ای هم حرف نزده بود و فقط با نگرانی کار های درمان سهون رو انجام میداد. میدونستم یولی هیونگ، کسی که خودش بهم کمک کرد سهون رو بزرگ کنم، هیچوقت بهش آسیب نمیزنه ولی واقعا نمیدونستم چه اتفاقی افتاده و این بی خبری، بیشتر از قبل به تصورات منفیم دامن میزد.
نفس عمیقی کشیدم و آرنج هام رو روی زانو هام تکیه دادم. سرم رو کامل پایین انداختم چون توانایی نگه داشتنش رو نداشتم.
-چرا سهون از روی پله ها پایین افتاد؟
با صدای آرومی که به زور از گلوم بیرون میومد، پرسیدم. یولی هیونگ روبروم روی زمین زانو زد اما این هم باعث نشد سرم رو بلند کنم. انقدر خسته بودم که نمیدونستم باید دقیقا چطور سرِ سنگینم رو بلند کنم و بهش خیره بشم.
-من...من متاسفم بک.
یولی هیونگ گفت و من بی حس لب زدم
-این جواب من نبود.
یولی هیونگ که متوجه شد اصلا حوصله ی مقدمه چینی ندارم، گفت
-نتونستم تحمل کنم درباره ی تو جوری حرف بزنه که حقت نیست.
پوزخند زدم
-اون برادرمه.
-میدونم. ولی بازم حق نداره هرجور دلش میخواد درباره ات حرف بزنه.
کلافه و با ناراحتی گفت. سرم رو به زور بلند کردم و به صورتش خیره شدم.
-سهون خیلی ساده اس. اینو قبول دارم ولی اون الکی عصبانی نمیشه.
نگاهش رو بین چشم هام چرخوند و گفت
-حرف های احمقانه میزد. میگفت تو دیشب اومدی بهم بگی که میخوای قبول کنی باهم باشیم. گفت اومدی توی اتاق من. من و تو باهم...
حرفش رو قطع کرد و نفس عمیقی کشید. هنوز از دست سهون عصبانی بود. انگار که منتظره بقیه اتفاقات یادش بیاد، یکم مکث کرد و بعد از مدتی لب زد.
-داشتم درباره کم محلی صبحِ تو میگفتم که صدامو شنید. گفت من یه عوضی ِ سواستفاده گرم. گفت اذیتت کردم و تو به خاطر همین امروز باهام حرف نمیزدی. گفت حتما حالا که یه بار بودن باتورو تجربه کردم، میخوام ولت کنم و منم به خاطر حرفاش عصبانی شدم. نه به خاطر چیزی که به من نسبت داد، به خاطر حرفی که درباره تو زد عصبانی شدم. نمیخواستم هلش بدم.
با ناراحتی و بغضی که سعی داشتم قورتش بدم، لب زدم
-من دیشب اومدم اتاقت.
با تعجب دست هاش رو روی شونه های خسته ام گذاشت و گفت
-چی؟
لبهام رو تو دهنم کشیدم و بعد از مدت کوتاهی، رهاشون کردم.
-دیشب سهون راضیم کرد که دیگه به خاطر اون، درخواستت رو رد نکنم. گفت بزرگ شده و میتونه از خودش مراقبت کنه و من باید برای خودم زندگی کنم. گفت بیام پیشت و شب رو باهم صبح کنیم. منم اومدم.
با تعجب و چشم هایی که به شدت بزرگ شده بود، گفت
-اومدی؟ پس چرا...؟
حرفش رو قطع کردم و گفتم
-من اومدم ولی یکی از خدمتکارهای خانم مچم رو گرفت و نتونستم وارد اتاقت بشم. بعدش هم انقدر حالم بد بود که رفتم تو گلخونه و دیگه نخوابیدم. به خاطر همین سهون فکر میکنه من و تو شب رو باهم بودیم. باورم نمیشه تو حتی سعی نکردی بهش توضیح بدی.
دستش رو از روی شونه هام هل دادم و گفتم
-ممنون که بهم فهموندی جواب خوبی چیه.
با خنده عصبی ادامه دادم
-واو. سهون همیشه همینقدر ساده و احمقه. همیشه حواسش به همه هست و بقیه فقط بهش درد میدن. چه تو، چه اون پسر خاله ی منزویت که حتی دلش نمیاد از سهون به خاطر اینهمه از خودگذشتگی تشکر کنه.
از روی صندلی بلند شدم و به سمت اتاق سهون رفتم. روبروی در ایستادم و روی پاشنه پام چرخیدم. نگاهم رو تو صورتش چرخوندم و بعد از تعظیم کوتاهی، خطاب به مرد روبروم گفتم
-شما برگردین عمارت. خودم مراقبشم. ممنون که تا اینجا آوردینش.
-بکهیونا.
صدام زد و من قبل از اینکه چیز بیشتری بگه، به سمت اتاق برگشتم. در رو باز کردم و وارد اتاق شدم و در رو پشت سرم بستم. هر چیزی هم میگفت، این حقیقت که پسر پشت در، جون برادرم رو توی خطر انداخته، عوض نمیشد. چنگی تو موهام انداختم و همه ی اون تار های لخت رو به سمت بالا هل دادم و اونا مثل همیشه دوباره روی پیشونیم برگشتن.
من واقعا اون پسر رو دوست داشتم ولی حتی نمیتونستم تضمین کنم برادرم با شروع رابطه ی من، سالم بمونه. من حتی شروعش نکرده بودم و سهون از بالای دها پله ی سنگی پایین افتاده بود و حالا بعد از گذشتن چند ساعت، هنوز به هوش نیومده بود.
دلخور بودم اما این رو هم میدونستم همه چیز تقصیر ارباب زاده نیست. میدونستم خیلی کم پیش میاد سهون عصبانی بشه ولی این رو هم میدونستم که برادرم یه آدم کله شقه که اگر عصبانی بشه به کسی اجازه حرف زدن نمیده.
روی تک صندلی چوبی کنار تخت سهون نشستم و به صورت سفیدش خیره شدم. موهای مشکی کوتاهش نمیتونستن چسب زخم روی پیشونیش رو بپوشونن و پای چپش با دوتا تیکه چوب قهوه ای روشن و باند، ثابت نگه داشته شده بود.
خوب میدونستم چند هفته یه جا نشستن برای سهونی که هیچوقت یه جا بند نمیشه و همیشه مشغول شیطنت و بازی گوشیه، چقدر سخته. مطمئنا سهونی که تو کل روز، فقط موقع کلاس هاش و خواب میشد تو عمارت پیداش کرد، با این مدت استراحت اجباری خوب برخورد نمیکنه.
دستم رو جلو بردم و انگشت اشاره مو آروم روی چسب دو اینچی روی پیشونیش کشیدم. کوچیک نبود ولی بزرگ هم نبود و اونقدر ها نگرانم نمیکرد. بیدار شدن اون پسر بچه ی تخس که میخواست ادای باباهارو در بیاره و مطمئنا حسابی از دست من و ارباب زاده عصبانی بود، نگران کننده تر بود.
البته نمیتونستم بهش خرده بگیرم. تمام زندگیم مراقب بودم کوچیک ترین خطی روی بدنش نیوفته و حالا اون میخواست ازم مراقبت کنه. درکش میکردم. میدونستم فقط فکر کردن به اینکه من به ارباب زاده اعتراف کردم و اون اذیتم کرده، چقدر میتونه براش ناراحت کننده باشه چون برای من هم همینطور بود. با اینکه واقعا از ارباب زاده لوهان بدم نمیومد و میدونستم قیافه گرفتن هاش واقعی نیستن، اما گاهی از دستش عصبانی میشدم. چطور میتونست انقدر راحت کنار سهون بمونه و نفهمه سهون داره چقدر به خاطرش از خودگذشتگی میکنه؟ نباید لااقل یکم با سهون نرم تر برخورد میکرد؟
اگه این موضوع انقدر منو اذیت میکرد، پس اینکه سهون هم از دست ارباب زاده عصبانی بشه، کاملا عادی بود. انگشت هام رو بین موهاش فرو بردم و آروم نوازشش کردم. خوب یادم بود چقدر عاشق وقت هایی بود که کارم تو گلخونه و باغ زود تموم میشد و بهش اجازه میدادم سرش رو روی پاهام بذاره و بخوابه. من هم تو سکوت موهاش رو نوازش میکردم و به صدای نفس های باارزش ترین موجود زندگیم گوش میدادم.
سهون برای من فقط یه برادر نبود. اون مهم ترین بخش زندگی من بود و چه ناجوانمردانه که بقیه تو اون عمارت لعنتی همیشه دست روی مهم ترین بخش زندگیم میذاشتن تا باهاش تهدیدم کنن. و حالا بعد از گذشت فقط دو هفته از برگشتن ارباب زاده، سهون سیلی خورده بود و از بالای پله های عمارت پایین افتاده بود و دوبار بیهوش شده بود.
مرور کردن اتفاقی که برای سهون افتاده بود، منو یاد ارباب زاده انداخت و شوقی که دیشب برای وقت گذروندن باهاش داشتم. ارباب زاده واسم شده بود میوه ممنوعه. اگر حریص میشدم و لمسش میکردم، اتفاق هایی برام میوفتاد که میدونستم نمیتونم مقابلشون بایستم و حتما کمر خم میکنم و حتی میشکنم.
 حس میکنم دارم بین مرگ و زندگی دست و پا میزنم . حس میکنم بین دو دنیا گیر افتادم و نمیتونم خودمو نجات بدم. یه سمت، یه دنیای نامعلوم تا حدودی خطرناکه و سمت دیگه، یه دنیای پوچ...
و من واقعا نمیدونم باید چیکار کنم. بیدار شم یا انقدر عمیق بخوابم که دیگه هیچکس نتونه بیدارم کنه...؟
//////////////////////
-بهت گفتم نقش بازی کن رفیق.
کای گفت و بسته ی آبنبات های رنگی که خریده بود رو تو بغلم انداخت. با خنده گفتم
-میخواستم نقش بازی کنم ولی قبل از شروع کردنش، مجروح شدم و خب...دیگه نیازی به نقش بازی کردن نبود.
دست هاش رو تو جیب هاش فرو برد و گفت
-خب...پس باز اون رگ عصبانیتت که سالی یه بار بالا میزنه ، کار دستت داد.
سر تکون دادم و یکی از آبنبات هارو تو دهنم انداختم. کنارم روی تخت نشست و پرسید
-الان خوبی؟
لبخند زدم
-آره. پام یکم درد میکنه که زود خوب میشه.
دستم رو روی شونه اش گذاشتم و گفتم
-سه هفته از بالا رفتن از دیوار سفارت معافی دوست عزیزم.
خندید. نگاهی به در نیمه باز اتاق انداخت و با صدای آرومتری پرسید
-لوهان رو دیدی؟
نگاهم و ازش گرفتم و به پاکت کاغذی آبنبات ها خیره شدم.
-نمیاد. مهم نیست. اینکار چانیول هیونگ و نیومدن لوهان بهم فهموند دیگه وقتشه یاد بگیرم جایگاهم کجاست.
با ناراحتی گفت
-خودت هم میدونی چانیول هیونگ نمیخواست بهت آسیب بزنه. خودت زود قضاوت کردی.
سر تکون دادم و حق به جانب گفتم
-راست میگی. جنگ جهانی شوخی نیست. هرکی که زود قضاوت کنه رو از روی پله ها پرت میکنن پایین.
دستش رو روی دستم گذاشت و نگاهم رو جذب کرد.
-بی خیال. خودت هم میدونی چقدر برای هیونگ مهمی.
ابرو هامو بالا بردم و بلافاصله جواب دادم
-شاید چون فقط برادر عشقشم.
مکث کردم و بعد از چند ثانیه ادامه دادم
-همیشه شبیه یه بار اضافه روی دوش بکهیون هیونگ بودم. شاید اگه درس نمیخوندم و میرفتم ارتش، آدم مفیدتری میشدم.
کای از روی تخت بلند شد و گفت
-بس کن سهون. احمق نباش. خودت میدونی چقدر بکهیون هیونگ و چانیول هیونگ دوستت دارن. من مطمئنم اگر به خاطر پدر لوهان نبود، اون پسر هم الان اینجا کنارت وایستاده بود و ما بین گریه هاش از بین دست هات آبنبات های نارنجی ازون قیمت رو کش میرفت چون به طرز عجیبی دیوونه ی طعم پرتقالشون شده و تو حتی روحت هم خبردار نمیشد چون مشغول پاک کردن اشک هاش بودی و فکر کردن به اینکه چقدر وقتی چشم هاش خیس میشن، زیباتر میشه.
با صورت بی حس نگاهش کردم و کای لبخند بزرگ و نیمه احمقانه ای تحویلم داد.
-برادرانه میگم... دوست پسرت واقعا زیباست.
اخم کردم
-اون دوست پسر من نیست کای.
کای تخت رو دور زد و همونطور که به سمت پنجره میرفت، گفت
-راست میگی. ولی حاضرم سر 50 یانگ باهات شرط ببندم که اون پسر در آینده ی نه چندان دوری، دوست پسرت میشه.
پوزخند زدم و گفتم
-خوبه. حداقل میدونم وقتی از شر این دوتا تیکه چوب خشک روی پام خلاص شدم، 50 یانگ سرمایه دارم.
کای سریع به سمتم برگشت و با ابرو هایی که با شیطنت بالا مینداختشون، گفت
-شاید هم باید برای در آوردن 50 یانگ، حسابی به آب و آتیش بزنی آقای اوه. چون حتی قبل از اینکه این دوتا تیکه چوب از پات دل بکنن، دوست پسر دار شدی.
خیره تو چشم هاش موندم. میتونستم قسم بخورم تو چشم هاش نوشته شده بود "یکبار دیگه مخالفت کن تا با پای پیاده تا عمارت برم و دست لوهان رو بگیرم و تا اینجا بیارمش و ازش برات خاستگاری کنم!"
-درباره ی چی حرف میزنین پسرا؟
بکهیون هیونگ، همراه با کاسه ی کوچیک تو دستش وارد شد و پرسید. نگاهم رو از کای گرفتم و گفتم
-چیزی نیست هیونگ.
کای دست هاش رو توی جیبهاش فرو برد و گفت
-شرط بستیم.
-کاییی...
با عصبانیت صداش زدم و اون فقط شونه بالا انداخت. بکهیون هیونگ کاسه ای که توش چندتا خرمالوی تازه بود رو روی میز کوچیک کنار تخت گذاشت و پرسید
-سر چی؟
رو به کای بی صدا لب زدم
-جرعت نکن به زبون بیاری.
و کای با شرارت واضح تو نگاهش بهم زل زد و با صدای بلند جواب هیونگ رو داد
-اینکه قبل از باز شدن باند دور پاش، رابطه اش با لوهان رو شروع میکنه.
ملحفه ی زیر دستم رو چنگ گرفتم و زیر چشمی به هیونگ خیره شدم. لبخند روی لبهای بکهیون هیونگ تو یه ثانیه پر کشید. با گیجی پرسید
-چی؟
کای نگاهش رو به من انداخت و گفت
-سهون میگه امکان نداره اما من میدونم اون پسر بیشتر از این دووم نمیاره.
لب زدم
-اشتباه میکنی کای. اون اصلا نمیدونه من...
لبم رو گزیدم. باید جلوی بکهیون هیونگ اعتراف میکردم؟
-چیو نمیدونه؟اینو که تو دوستش داری؟
خب...کای زحمت گفتن حقیقت رو به دوش کشید و حالا بکهیون هیونگ با دهن نیمه باز روبروم ایستاده بود.
-خدای من...سهون...
سرم رو پایین انداختم و چیزی نگفتم. کای دست هاش رو به حالت تسلیم بالا برد و گفت
-خیلی خب. مثل اینکه کارم اینجا تموم شده.
به سمت در ورودی رفت و با صدای بلند گفت
-بازم بهت سر میزنم سهون.
بعد از رفتن کای، بکهیون هیونگ چیزی نگفت. سکوت کردنش بیشتر اذیتم میکرد. من و بکهیون هیونگ عملا فقط همدیگه رو داشتیم و اینکه بکهیون هیونگ مهربون من باهام حرف نمیزد، اصلا نشونه ی خوبی نبود.
-هیونگ...
صداش زدم و انگار که بهش اجازه شروع کردن داده باشم، پرسید
-چرا سهون؟ من دست عبرت خوبی نبودم؟
چنگی بین موهای مشکیش انداخت و با ناراحتی گفت
-فکر میکردم شما فقط دوستین. از اونجایی که لوهان هیچ دوستی نداشت، فکر میکردم تو بهترین دوستشی. فکر میکردم رابطه تون مثل...مثل رابطه ی تو و کایه.
ناخودآگاه به خاطر ناراحتیش بغض کردم و گفتم
-متاسفم.
هیونگ جلو اومد و کنارم روی تخت نشست. دستم رو تو دستش گرفت و به قفل دست هامون خیره شد. نفس عمیقی کشید وگفت
-میدونی این اشتباهه.
سر تکون دادم. نمیتونستم سرم رو بلند کنم و به صورتش نگاه کنم. واقعا تحمل ناراحت دیدن هیونگ رو نداشتم. دلم میخواست بیخیال بشم ولی لعنتی...کسی که من میخواستمش لوهان بود. نه یه پسر معمولی.
انگشت های کشیده اش بین موهام فرو رفتن و صدای آرومش تو گوشم پیچید
-من نمیخوام توهم مثل من عذاب بکشی سهون.
زمزمه وار جواب دادم
-میدونم هیونگ.
دستش رو زیر چونه ام گذاشت و سرم رو بالا کشید. حالا میتونستم تو چشم هاش خیره بشم. لبهاش رو با زبونش تر کرد و همونطور که نگاهش رو بین چشم هام جا به جا میکرد، گفت
-من نمیخوام دیگه اتفاقی برات بیوفته سهون. قول بده کار احمقانه ای نمیکنی. باشه؟
نگاه لرزونم رو بین چشم هاش چرخوندم
-قول میدم. لوهان قرار نیست بفهمه من دوستش دارم. همینکه کنارم احساس راحتی میکنه، برام کافیه. پس نگران نباش هیونگ.
خیره تو چشم هام موند. انگار میخواست تائید بگیره. لبم رو گزیدم. خودم هم میدونستم چقدر دلم میخواد به لوهان بگم دوستش دارم ولی این نگاه هیونگ، بهم میفهموند اگر الان قول بدم، باید برای همیشه دور لوهان رو خط بکشم. نمیخواستم قولی بدم که میدونستم یه روز بالاخره قلبم طاقت نمیاره و میشکنمش. ولی نمیتونستم همونطور تو چشم های برادرم نگاه کنم و جواب نگاه منتظرش رو ندم. لبهای خشک و لرزونم رو با زبونم لمس کردم و با بغض گفتم
-قول میدم هیونگ. قولِ قول.

//////////////////

خب...میدونم حال گیری کردم ولی باید بدونین که خیلی فیک آبکی میشد اگر همین اول بک به چان بعله رو میداد و کاپل هونهان هم راه میوفتاد.

البته باید این مژده رو بدم که خیلی به شکل گیری کاپلهامون نمونده. نمیخواستم اسپویل کنم ولی دوست داشتم یه کوچولو بهتون امید بدم.

ممنون بابت نظراتتون. خیلی دوستتون دارم. بوج


برچسب ها: hunhan ? chanbaek ?
آخرین ویرایش:


0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 172 تاريخ : شنبه 9 اسفند 1399 ساعت: 22:05