saw you again ep 6

ساخت وبلاگ

دوشنبه ۱۳۹۹/۱۲/۰۴ 9:19

نویسنده این مطلب: Narco
موضوع: Saw you again ?
http://axgig.com/images/72709102277268920656.png

_چطور میخوای از بین این بادیگارد ها رد بشی

_کار اسونی هست

لوهان نگران پشت سر سهون راه افتاد نقشه پنچر کردن لاستیک های لیموزین فکر خیلی خطرناکی به نظر می اومد اما سهون بدجوری مصمم می رسید طبق چیزی که سهون براش گفته بود نقش اون توی این بازی این بود که حواس بادیگارد ها رو پرت کنه با سختی اب دهنش رو قورت داد اخه چطوری؟ سهون نیشکونی گرفت و اشاره کرد تا هرچه سریع تر برود او را هل داد و لوهان روبروی بادیگارد افتاد ان بادیگاردحتی نگاهش هم نکرد

_امم اقایون یکی تون  کمکم میکنه بلند شم حس میکنم پام پیچ خورده

بادیگارد زیر چشمی نگاهش کرد ولی از جایش یک ذره هم جم نخورد سهون با اشاره به او گفت تا ادامه بدهد یا خدا

_شما می دونید من کیم من دوست جدید ارباب جوان لوهانم

یکی از بادیگارد ها گفت

_من میشناسمش

نگاهی به هم انداختند و بالاخره یکیشون جلو اومد و دست لوهان را گرفت و سعی کرد بلندش کند

_ای ایییییی هییی مگه سگ جمع میکنی به هیونی میگم

به محض استفاده از لفظ هیونی برای صدا کردن بک هر 10 بادیگارد به سمتش اومدن

_هیی مراقب باش

حالا که نقشه عملی شده بود سهون از پشت انها در رفت و با چاقویی که لوهان برایش اورده بود شروع به سوراخ کردن تایر جلویی کرد کارش دیگر تمام شده بود صربه ای به تایر زد  میخواست به سمت تایر بعدی برود

_هی تو صبر کن

با سرعت برق دوید همه 10 بادیگارد ها به دنبالش راه افتادند با وارد شدن سهون به سالن احتماعات و دیدن لرد بیون موقع سخنرانی متوقف شدند سهون میان جمعیت گم شد

---------------------------------------------------------------------

_شما احمق ها حتی نمی تونین از یه ماشین کوفتی مراقبت کنین

هر 10 نفر در یه خط عرضی مقابل لرد قرار داشتند اقای وو قدمی جلو گذاشت

_لرد می تونیم شما رو با ماشین وی ای پی برسونیم

خشمگین غرید

_مسئله این نیست

اقای وو با ترس عقب رفت لرد بیون الان تبدیل به شیر درنده ای شده بود که هر لحظه اماده حمله کردن است معلمان و معاون پشت به اقای وو ایستاده بودند و با ترس به لرد نگاه میکردند که چگونه بر سر نوچه هایش فریاد میکشد

_قربان لوهان شی اینجا بودند  گفتند دوست ارباب جوان هستند و بعد هم یه پسر دیگه که در رفت

یه پسر دیگه که در رفت نیاز نبود بیشتر از این فکر کند سهون کار سهون بود

_بابا !

پسر جوان قدم های تندی  برداشت و در حالی که دست کریس را گرفته بود به سمت لرد اومد لرد با دیدن بک نگاه خشمگینی به بادیگارد های پشت سر پدرش انداخت که چرا او را اوردند

_نیاز نیست بهشون چشم غره بری بابا چیشده مگه؟

لرد ارام به سمت پسرش اومد

_هیچ چیز خاصی نیست فقط یه مشکل کاریه

بک یکی از ابروانش را بالا برد

_کار؟

لرد نمی دونست چطور پسر زرنگش را دست به سر کند نباید هیچ نشانه ای از سهون به او میداد

_پسر این دوست جدیدته

بک با جدیت جواب داد

_این جواب سوالی نیست که من میخوام بابا

اقای وو و کارکنان حتی کریس از این طرز برخورد  بک با پدرش متعجب بودند کریس حتی جرئت نکرده بود خودش را معرفی کند

 لرد دست بک را از کریس جدا کرد و سرش را نزدیک گوش هایش برد

_مگه بهت نگفتم

_با پسرا نگردم میدونم

_تو که میدونی پس چرا ؟ اونم تک پسر اقای وو

_میشه نپیچونی

_هی بک اینُ بفهم مسئله های کاری من به خودم مربوطه تنها چیزی که تو و من الان باید براش بحث کنیم انتخاب اون پسره نگو که فردا قراره مثل لوهان بیاریش تو عمارت

_چرا که نه

لرد غرید

_بکهیون

انقدر صدایش بلند بود که همه به یکباره با ترس پریدند

_بفهم داری چی میگی  

نفس عمیقی کشید و ادامه داد

_خونه حرف می زنیم

هیچ حالتی را نمی توانستی در صورتش ببینی مثل یک مجسمه یخی ایستاده بود چشمانش را محکم روی هم فشار داد و به دنبال پدرش راه افتاد

کریس به بکهیون که سوار لیموزین مشکی رنگ میشد خیره شد بادیگارد تایر را باد کرده بود معاونان و مدیر تعظیمی کردند و بعد از دور شدن ماشین پراکنده شدند اقای وو یکراست به سمت پسرش امد

_مگه بهت نگفتم اون پسر کیه؟ تو نباید باهاش بگردی با کوچک ترین خطا جونت از دست میره

 می فهمی...؟

چانه کریس را گرفت و سرش را بالا اورد

_اگر اون پسر ازت ناراضی بشه خودم تورو میکشم حالا که تا اینجا اومدی پس درست رفتار کن

کریس لبش را با حرص به دندان گرفت ارام سرش را تکان داد

 اقای وو نگاه معناداری به پسرش انداخت و سپس رفت

---------------------------------------------------------------------------------------------------_خیلی باحال بود

سهون لبخند بزرگی به لوهان زد و در حالی که سعی میکرد چاقویی که لوهان اورده را سرجایش توی ابدارخانه بگذارد گفت

_اگه اون کمکم نمیکرد عمرا نمی تونستیم فرار کنیم

سهون بلاخره تونست چاقو رو بالا بزاره

_فکر کنم حدود نیم ساعت از تایم کلاس گذشته

_اره و همش به لطف بنده است

_اگر من سرشون رو گرم نمیکردم هیچ اتفاقی نمی افتاد

سهون نیشخندی زد

_هه... اون مرد بهت کمک کرد

_اون مرد دیگه کیه؟

سهون برگشت رو به لوهان کرد و یکی از ابروانش را بالا داد

_همونی که باعث شد پات پیچ بخوره

_پای من اصلا پیچ نخورده بود من الکی گفتم

سهون خنده ای کرد

 _اره تو راست میگی

 --------------------------------------------------------------------------

_کار تو بود مگه نه؟

_چییی؟!

کریس تکیه اش را از دیوار گرفت و به سمت لوهان اومد

_تو تایر رو سوراخ کرده بودی؟

_تایر؟ داری درمورد چی حرف میزنی

_یه نفر گفته دوست اون پسره هست و حواس بادیگارد ها رو پرت کرده بود

_برای همینه که هیونی رفته نه؟

برای یک لحظه گفت شاید سهون هم با ان ها رفته ولی خیلی ضایع میشد نه او رو با هیونی نمی بردند

_اممم کریس من یه کار دارم سریع برمگیردم

_هیی دوباره اون دخترست؟

لوهان برای یه لحظه برگشت

_دختر؟

کریس لبخندی زد

_اره دیگه این دختری که کل روز رو باهاش بودی روز اولی خوب تور کردی

_اوه خدای من

لوهان محل نداد و رفت دنبال اون بچه هایی که سهون را زده بودند تا شاید سهون را پیدا کند

--------------------------------------------------------------------------ماشین بنز مشکی رنگی وارد عمارت شد و با متوقف شدن روبروی عمارت کریس همراه با مردی پشت سرش وارد عمارت شد

به محض ورود  زنی با کت و شلوار قرمز رنگی به سمتش اومد

_خوش اومدین قربان ارباب جوان منتظرتون هستند

اون زن با دست اشاره کرد و کریس به دنبالش رفت از اینکه  این سعادت گیرش اومده بود تا این عمارت مشهور رو از نزدیک ببینه احساس غرور میکرد

با وارد شدن به سالن بزرگی بک رو دید که همراه با لوهان شطرنج بازی میکنند و زنی بالای سر ان ها محل دقیق مهر ها رو به بکهیون میگه

_قربان مهمانتون امدن

بک سرش را برگرداند و این صدای لوهان بود که با ذوق بیرون اومد و به بک فهموند که مهمانش کریس است

_بالاخره...

کریس لبخندی زد و روی کاناپه ای که کنار میز شطرنج قرار داشت نشست

_پرونده ای که میخواستی رو برات اوردم

اون مرد پیش کریس اومد و پوشه ای رو در دستانش گذاشت

بک مهره ها رو جابه جا کرد

_پرونده مهم نبود میخواستم فقط اینجا بیای

کریس روی کاناپه لش کرد و درحالی که چشماش رو می بست گفت

_نمی دونی برای اومدن به اینجا بابام چقدر سفارش کرده اوفف

لوهان مهره اش را جابه جا کرد و درحالی که از سر پیروزی لبخند زده بود گفت

_من بردم

بک مهره اش را رها کرد و الکی خودش را ناراضی نشون داد دستش رو کنارش کشید و به لباس اون زن  چنگ انداخت

_یااا تو اخراجی با این کار کردنت

زن برای لحظه ای به زانو افتاد

_نه قربان لطفا من تمامی ان هارو درست گفتم

بک یکی از ابروانش را بالا داد

_یعنی میگی اشتباه از من بوده؟؟

_نه نه قربان منظور من این نبود

لوهان از روی صندلی بلند شد و به زن کمک کرد تا بلند شود

_یاا هیونی تقصیر خودته که نتونستی ببری

_حرف نباشه اینو ببین...! بجای اینکه از اون طرفداری کنی هوای منو داشته باش نامرد...!

لو     هان نگاهی به ساعتش انداخت

_امم من باید برم

بک سری تکون داد و لوهان با تمام سرعت از اونجا دور شد

_نمی پرسی کجا میره؟

کریس در حالی که به رفتن لوهان نگاه میکرد این رو گفت

_می دونم کجا میره

--------------------------------------------------------------------------------

اطرافش رو نگاه کرد تا کسی اون رو نبینه  اروم سه ضربه به در زد و بعد اون در طراحی شده باز شد و قامت الیزا بود که میان در نمایان شد دستش رو روی لبش گذاشته بود و به لوهان علامت میداد تا ساکت باشد

نمی دونست علت این رفتار ها چیه سلانه سلانه وارد اتاق شد باورش نمیشد اینجا همان اتاقی باشد که دیروز پایش را در ان گذاشته بود

بیشتر..

بیشتر  شبیه یه خرابه بود....

وسایل هایی که تا دیروز به زیبایی تمام اتاق رو می اراستند الان هرکدوم به هزار تیکه تبدیل شده بودند کاغذ دیواری سفیدی با طرح های ابی رنگ به کلی پاره شده بود انگار یک نفر با تیزی به جانش افتاده بود پرده کنده شده و گوشه ای افتاده بود اینه قدی ترک خورده و رگه های خون در ان به خوبی دیده میشد پارچه توریی که دور تخت اویزان میشد تکه تکه شده بود توی این هیاهو سهون مثل کودکان ارام روی تخت دراز کشیده بود شاید اگر او را نمی شناختی هرگز فکر نمی کردی که تمام این مصیبت کار اوست

لوهان دستش رو روی دهانش گگذاشت تا از شدت شوک صدایی ایجاد نکنه خدای من

_لو لطفا دفعه دیگه سر ساعت بیا ارباب خیلی منتظرت بود

تمام ا سه ساعتی را که تاخیر کرده بود رو با بک مشغول بازی شطرنج بود فکر نمیکرد زمانی که او مشغول شادیست سهون به این حال و روز بیافتد

ارام کنارش روی تخت نشست دستش بامپیچی شده بود دلش برای لحظه ای بدرد اومد اخه چرا اینقدر با خودش بد تا میکرد

دستش رو روی شقیقه عرق کرده اش کشید پوست سفید و موهای مشکی ...

 لعنتی تو برای پسر بودن زیادی خوشگل و زیادی معصومی

سرش رو روی دستهاش گذاشت و کنار سهون دراز کشید و بهش خیره شد

"دل من مثل پرنده ی دریا فقط تو ساحل قلب تو اروم میگیره اگر پر تلاطم باشی...

سیلی مشت هات رو تحمل میکنم

و اگر اروم باشی موج هات میشن برام لالایی باهاشون مست میشم..."

-----------------------------------------------------------------

 


برچسب ها: baekyoul ? hunhan ? bg ?
آخرین ویرایش:


0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 143 تاريخ : شنبه 9 اسفند 1399 ساعت: 22:05