Archangelic_ep2

ساخت وبلاگ

قسمت دوم

وقتی از اتاق عمل اومد بیرون، تقریبا ساعت 1 شب بود و سهون بی قرار تر از همیشه. اون میدونست لوهان بعد از رابطه هاشون معمولا به خاطر ملاحظه بالاش، درد نداره اما اینکه اون پسر کوچولو مجبور بود همراه برادرش بمونه و احتمالا ازش پذیرایی کنه چون به طرز احمقانه ای وقتی خونه نبود، همه ی خدمه رو بیرون می‌کرد تا با پسرکش تنها نباشن، نگرانش می‌کرد.

سریع بعد از در آوردن گان توی تنش، به سمت اتاقش رفت. موبایلش که روی حالت سایلنت گذاشته بود رو برداشت و با دیدن 12 تا میسدکال، تقریبا قلبش ایستاد. سریع شماره لوهان رو گرفت و خوشبختانه لوهان خیلی سریع جوابش رو داد.

-سهونیییی...

لوهان با لبهای آویزون صداش زد و سهون با نگرانی گفت

-جونم؟ چیزی شده؟ اتفاقی افتاده لوهان؟

لوهان با لوسی تمام لب زد

-بزرگتر از این که دلم واست یه ذره شده؟ بهت گفتم منو هم بذار تو جیبت با خودت ببر! ولی تو حرفمو گوش نمیدی!

سهون با شنیدن حرف لوهان، بی اختیار خندید.

-متاسفم. کارم تموم شده. زود میرسم خونه و یه دل سیر میبوسمت چون منم دلم بدجور واست تنگ شده.

لوهان غر زد

-دلت تنگ شده بود، منو میبردی.

سهون روپوش سفیدش رو در آورد و گفت

-جای من نیستی که... نمیدونی تمام روز صورت فرشته وارت رو ندیدن چه حسی داره.

لوهان که دقیقا تماس گرفته بود تا یکم خودشو لوس کنه و قربون صدقه بشنوه، لبخند بزرگی زد و گفت

-پس زود بیا.

-چشم. زود میام بیب. نیم ساعت دیگه میبینمت.

لوهان «اوهوم» ای گفت و قطع کرد. سهون با خنده موبایل رو توی جیبش انداخت و بعد از برداشتن کتش، به سمت خونه راه افتاد.

وقتی وارد خونه میشد، انتظار داشت با فضای ساکتی روبرو بشه اما انقدر صدای تفنگ دستگاه شبیه ساز بازی لوهان زیاد بود که سهون با ورودش ترسید. به سرعت به سمت اتاق رفت و تونست دوتا پسر کوچیکتر رو ببینه که روی صندلی های مجهز دستگاه نشسته بودن و مشغول بازی کردن بودن و خداروشکر کرد که دیوار های اون خونه عایق صداست.

-یااااا میگم برو موقعیت 3.

لوهان درحالی که با اون هدفون های صورتی که گوش گربه داشتن حسابی خوردنی شده بود، گفت و بکهیون با داد گفت

-منم گفتم فهمیدم ولی رقیب بهم اجازه نمیده.

به نظر سهون اون تصویر انقدر قشنگ و پرستیدنی بود که میتونست ساعت ها همونجا دم در بشینه و بهشون خیره بشه که چطور باهم کل کل میکنن و موقع برد با خوشحالی جیغ میکشن. بعد از چند دقیقه، وقتی کاراکتر لوهان تو بازی مرد، جیغ کشید و هدفونش رو از روی سرش برداشت و اونو روی کیبرد پرت کرد. با لبهای آویزون گفت

-اصن نمیخوام تو هم بازیم باشی. سهونی خودمو میخوام.

سهون با قلبی که دو برابر حد عادی میتپید، جلو رفت و کنار صندلی لوهان ایستاد. دستش رو روی موهای لوهان کشید و گفت

-فکر می‌کردم گفتی بکهیون رو خیلی دوست داری.

لوهان با دیدن سهون، از روی صندلی بلند شد و دست هاش رو دور گردنش پیچید. سهون لوهان رو بغل کرد و گفت

-دلت تنگ شده بود؟

لوهان سر تکون داد و دوتا بوسه روی لبهاش تحویل گرفت. بکهیون از پشت دستگاه بلند شد و گفت

-خسته نباشی هیونگ.

سهون لبخند زد و گفت

-ممنونم بکهیون. حالت چطوره؟

بکهیون لبخند بزرگی زد

-خوبم.

سهون دستش رو روی موهای لوهانی که مثل یه کوالا بهش چسبیده بود کشید و گفت

-خوبه. دوست داری باهمدیگه حرف بزنیم؟

بکهیون سریع سر تکون داد و گفت

-آره. منتظر بودم برگردی.

سهون روی تخت نشست و لوهان رو روی پاهاش گذاشت.

-هانی عزیزم. میتونی چند دقیقه اینجا تنها بمونی تا من و بکهیون باهم حرف بزنیم؟

لوهان لبهاش رو آویزون کرد و گفت

-آره اما گفتی وقتی اومدی بوسم میکنی.

سهون لبخندی زد و به سمت بکهیون برگشت.

-تو هال منتظرم بمون.

بکهیون فهمید که باید تنهاشون بذاره و همین کارو کرد. سهون با بیرون رفتن بکهیون، بوسه ای روی لبهای لوهان گذاشت و دستش رو روی رونهاش کشید.

-مگه نگفتم جلوی بقیه شلوار بپوش؟

لوهان لبهاش رو جمع کرد

-اما اون بکهیونه...

سهون بوسه ای زیر گلوی لوهان نشوند.

-هیچکس بجز من لوهان. دلم نمی‌خواد هیچکس بدنت رو ببینه. حتی پدرت...!

لوهان با تخسی تمام لب زد

-ولی من قبلا هم تو خونه اینطوری لباس میپوشیدم.

سهون میدونست همسرش داره خودش رو لوس میکنه پس با نیشخند گفت

-اوه...پس لوهانی جلوی خدمتکارها هم اینطوری لباس میپوشیده؟

لوهان سر تکون داد

-آره. هرروز همینطوری لباس میپوشیدم.

سهون به لحن بامزه لوهان خندید و گفت

-پس باید منتظر یه تنبیه باشی.

لوهان لبش رو بین دندون هاش گرفت و سهون بوسه ای تحویلش داد.

-بکهیون چیزی نگفت؟

لوهان سرش رو به دو طرف تکون داد و گفت

-نه. منم نپرسیدم که اذیت نشه. فقط بازی کردیم.

سهون پاهای لخت لوهان رو نوازش کرد و گفت

-مرسی حواست بهش بود.

لوهان لبخند شیرینی زد و سرش رو روی شونه اش کج کرد

-خواهش میکنم سهونی.

سهون لبخند بزرگی زد و سرش رو جلو برد. بوسه ای روی لبهای لوهان زد و گفت

-منتظرم بمون و بیرون نیا. باشه؟

لوهان سر تکون داد و سعی کرد از روی پاهای سهون بلند شه که پسر بزرگتر چرخید و بدنش رو روی تخت خوابوند. روی بدنش خیمه زد و پشت سرهم چندتا بوسه روی صورتش کاشت. بوسه ی آخرش رو روی لبهاش زد و گفت

-سعی میکنم زود بیام.

لوهان سر تکون داد و سهون بیرون رفت. میتونست خیلی دیر وقته اما نمیتونست اجازه بده حال بد برادرش تا فردا ادامه داشته باشه. وارد هال شد و تونست بکهیونی رو ببینه که با سر پایین افتاده به دست هاش نگاه میکنه و آه میکشه. روبروی بکهیون نشست و گفت

-خب... تعریف کن ببینم چی شده.

بکهیون نیم نگاه خجالتی به سهون انداخت و دوباره سرش رو پایین گرفت.

-خب...راستش من از یه نفر خوشم اومده.

سهون با تعجب ابرو بالا داد. خوب می دونست برادرش تا حالا هیچ دوست دختری نداشته و این اولین باریه که بکهیون درباره احساسش حرف میزنه. لبخند زد تا به برادرش بفهمونه همه چیز خوبه و میتونه ادامه بده.

-و اون.... خب...

مکث کرد و سهون فهمید برادرش باهاش راحت نیست.

-هی بکهیون. میتونی با من حرف بزنی. مطمئنا رابطه ات قرار نیست از رابطه من و لوهان عجیبتر باشه.

بکهیون با شنیدن حرف سهون، لبهاش رو حرکت داد.

-اون یه پسره!

توجه سهون جلب شد. یکم به جلو خم شد و آرنج هاشو ستون بدنش کرد.

-خب؟

بکهیون نفس عمیقی کشید و ادامه داد.

-منو رسوند خونه و آبوجی فهمید.

سرش رو برای دفعه سوم پایین انداخت.

-بعدم باهاش دعوا کرد و اونو زد.

سهون چشم هاش رو محکم بست. پدرش هنوز هم با ازدواج اون و لوهان کنار نیومده بود. چه برسه به این خبر ناگهانی بکهیون. سهون بلند شد و به سمت بکهیون رفت. کنارش نشست و بعد از گرفتن دستش، پرسید.

-خب... حالا این دوست پسرت اسمش چیه؟ چند سالشه؟

بکهیون که میدید برادرش میخواد حمایتش کنه، لبخند زد

-اسمش.... چانیوله. پارک چانیول.

سهون با شنیدن اسم چانیول، با عصبانیت بلند شد و ایستاد

-چی؟ چانیول؟

بکهیون با نگرانی گفت

-تو...میشناسیش؟

سهون با صدایی که برای خودش هم نا آشنا بود داد زد

-معلومه که میشناسمش. اون یه عوضی به تمام معناست که هم زن داره و هم بچه اونوقت راه افتاده دنبال برادر من..!

چنگی تو موهاش انداخت و با داد پرسید

-تا کجا پیش رفتین؟ اون بهت دست زده؟

بکهیون با داد سهون تو خودش فرو رفته بود. هیچوقت ندیده بود برادرش داد بزنه و این رفتار سهون واسش ترسناک بود.

سهون با عصبانیت جلو رفت و یقه ی بکهیون رو گرفت و با داد تو صورت پسر کوچیکتر گفت

-جواب منو بده بک.

بکهیون چشم هاش رو محکم بست و گفت

-نه فقط...منو بوسید...

سهون یقه ی بکهیون رو رها کرد و باعث شد پسر کوچیکتر دوباره روی مبل بیوفته.

-سهونییی...

سهون با شنیدن صدای لوهان، به سمتش برگشت. مردمک چشم های عسلی لوهانش میلرزیدن و لبهاش آویزون شده بودن. عصبانی بود و واقعا دلش نمیخواست لوهان خیلی دور و برش باشه.

-برگرد تو اتاق لوهان.

لوهان جلو رفت و دست سهون رو گرفت.

-بیا باهم بریم. باشه؟

لوهان گفت و با نگرانی به صورت سرخ سهون خیره شد. سهون سعی کرد آروم باشه.

-برگرد تو اتاق لوهان. همین الان.

-من...میرم خونه.

بکهیون با صدای آرومی گفت و سهون پوزخند زد

-خونه؟بری خونه که آبوجی بازم بزنه تو صورتت و بدنت رو کبود کنه؟

بکهیون چیزی نگفت و سهون با صدایی که سعی در کنترل کردنش داشت اما خیلی هم موفق نبود، گفت

-اون عوضی 13 سال ازت بزرگتره.

بکهیون اخم کرد و گفت

-تو و لوهان هم 14 سال تفاوت سنی دارین ولی همدیگه رو دوست دارین.

سهون با عصبانیت داد زد

-اما من نه زن داشتم و نه بچه. قصدم هم کلک زدن و سواستفاده کردن نبود.

لوهان دستش رو محکم تر گرفت. سهون بهش قول داده بود هیچوقت صداشو بلند نمیکنه چون میدونست لوهان به خاطر چند سال زندگی کردن کنار مادرش و ناپدریش، از صدای بلند خاطره خوبی نداره و می‌ترسه.

بکهیون با عصبانیت در جواب سهون گفت

-خب که چی؟ من میدونم زن و بچه داره اما میخواد طلاق بگیره. قبل از اینکه منو بشناسه همش با زنش دعوا داشتن و مدام میرفتن دادگاه.

سهون با شنیدن حرف بکهیون، بدون اینکه حواسش باشه اونی که دستش رو گرفته، لوهانه، با تاب محکمی که به دستش داد، اونو از بین مشت های کم جون لوهان بیرون کشید و جلو رفت. روی بدن بکهیون خیمه زد و گفت

-اوکی. فکر می‌کنیم زنشو طلاق داد. تو با بچه ی 11 ساله اش چیکار میکنی؟

دوباره ایستاد و داد زد

-تو این سن میخوای واسش پدری کنی؟

بکهیون متقابلا بلند شد و داد زد

-به تو ربطی ندارههههه...

سهون دستش رو بلند کرد و با پشت دستش، کشیده محکمی تو صورت بکهیون زد. با نگاه عصبی به پسر روبروش خیره شد اما با دیدن لوهان به جای بکهیون، نفسش رفت. لوهان از شدت ضربه، روی مبل، دقیقا کنار بکهیون افتاد و سهون میتونست قسم بخوره قلبش با دیدن لوهان از کار همیشگیش و تپیدن استعفا داد. اون عروسک شیشه ایش رو زده بود...

وحشت تموم وجودش رو گرفت. فکر افتادن یه خط کوچیک روی بدن همسرش دیوونه اش می‌کرد و حالا خودش زده بود تو صورتش و خوب میدونست ضرب دستش اصلا کم نبوده.

-لو... لوهانا....

کنار مبل، خطاکارانه زانو زد و به صورت سرخ لوهانش خیره شد. لوهان با چشم های سرخ و گونه ی متورم بهش نگاه کرد و سهون با ناراحتی و بغض گفت

-نمیخواستم... من نمی‌خواستم بزنمت. چرا اومدی جلو؟

دستش هاش رو جلو برد تا صورت لوهان رو قاب بگیره و با بوسه هاش تمام تنش رو طواف کنه بلکه یه ذره از اشتباهش رو جبران کنه اما لوهان خودشو عقب کشید و دست های سهون توی هوا خشک شدن.

-بهم دست نزن.

لوهان با اخم گفت و بلند شد. دست بکهیون رو گرفت و به سمت اتاق رفت و گفت

-تو قولت رو شکوندی. حالا هم دیگه حق نداری بهم دست بزنی.

وارد اتاق شد و بعد از ورود بکهیون پشت سرش، در رو بست و سهون رو با حس گناهکار بودن وسط هال رها کرد. سهون خوب یادش بود لوهان به خاطر خاطرات بچگیش و زندگی کردن با ناپدریش چقدر از صدای بلند می‌ترسه. میدونست پسر کوچولوش بدون اون خوابش نمی‌بره و اینم می دونست که به پسر کوچیکتر و پدرش قول داده بود هیچوقت کاری نکنه که لوهان بترسه یا کوچیکترین آسیبی ببینه. اگر پدر لوهان می‌فهمید سهون پسر عزیزش رو زده، بدون شک لوهانشو ازش می گرفت و دیگه نمیذاشت حتی سایه شو ببینه. البته اگر از زیر دست بادیگارد هاش زنده بیرون میومد!

انقدر پشیمون بود که حتی نمیتونست از روی زانو هاش بلند شه. همین الان هم استخوان سر زانو هاش به‌ خاطر سختی سرامیک ها درد میکرد ولی بدنش قفل شده بود. حس می‌کرد بزرگترين گناه دنیا رو مرتکب شده و هیچ راه برگشتی نداره. حتی نمیتونست دهنش رو باز کنه و طلب بخشش کنه.

به سختی روی پاهاش بلند شد و به سمت اتاق رفت. پشت در ایستاد و تقه ای به در زد.

-لو... لوهان من. خوبی عزیزم؟ صورتت درد میکنه؟ میخوای...میخوای بریم دکتر؟

-دیگه نمیخوام ببینمت اوه سهون. فردا هم میرم پیش آبوجی.

سهون با نگرانی پیشونیش رو به در تکیه داد و گفت

-تو که میدونی اگر آبونیم بفهمه... تو رو ازم میگیره.

لوهان با صدای بلند گفت

-قبل از اینکه صداتو بندازی تو سرت و منو بترسونی باید بهش فکر میکردی.

سهون دوباره زانو زد.

-ببخشید هانی. اشتباه کردم. سهونی اشتباه کرد. میبخشی سهونیتو؟

لوهان چیزی نگفت و سهون چند لحظه بعدی متوجه شد چراغ اتاق خاموش شده و این یعنی لوهان میخواست استراحت‌ کنه.

اون پسر حتی بکهیون رو هم با خودش برده بود تا سهون نتونه اذیتش کنه ولی این از جهتی خیال سهون رو راحت می‌کرد. اگر لوهان تنها می‌بود و کابوس میدید، یقینا سهون از نگرانی دیوونه میشد.

همونجا کنار در، روی زمین نشست و به فضای روبروش خیره شد. خونه ای که فقط فقط به خاطر لوهان خریده بود تا پسرکش راحت باشه. وسایل خونه تک به تک طبق نظر و خواسته ی لوهان چیده شده بودن و سهون خوب یادش بود با چه سختی تونست پدر لوهان رو راضی کنه تا اجازه بده لوهان رو برای انتخاب وسایل با خودش ببره.

رابطه پدر لوهان با سهون خوب بود چون میدونست سهون چقدر برای پسرش ارزش قائله اما اگر می‌فهمید برخلاف تصوراتش، سهون روی پسرش دست بلند کرده، مطمئنا همه چیز آروم پیش نمی‌رفت. سهون از تنبیه شدن یا حتی کتک خوردن نمی‌ترسید. سهون از نبودن لوهان می‌ترسید. اگر لوهان رهاش می‌کرد، مسلما دیوونه میشد.

چنگی بین موهاش انداخت و پیشونیش رو روی زانو های جمع شده اش تکیه داد. خبری از اون دکتر خبره که همه واسش تا کمر خم میشدن، نبود. الان اگر دقت میکردی، اوه سهونی رو می‌دیدی که شبیه یه جوجه تیغی توخود‌ش جمع شده و فقط به یه تلنگر نیاز داره تا همه ی تیغ هاش رو به بیرون پرت کنه.

ناگهان فکری به سرش زد... چیزی که اون و لوهان خیلی سرش حرف زده بودن و اون قبول نکرده بود. شاید اگر میتونست عملیش کنه، میتونست از دلش دربیاره و ازش عذرخواهی کنه.

/////////////////////////

بسته چیپس رو از زیر تخت بیرون کشید و با صدای آروم گفت

-بیا فیلم ببینیم بکی.

بکهیون با چشم های خیس و شرمنده به لوهان نگاه می‌کرد. میدونست سهون و پدر لوهان چطوری با لوهان رفتار میکنن و میدونست حالا حال لوهان میتونه چقدر بد باشه ولی چیزی نمیگه.

-متاسفم لوهان.

لوهان با لبخند به سمتش رفت و دستش رو گرفت و به سمت تخت کشید.

-مهم نیست بکی. سهون حق نداشت تورو بزنه.

روی تخت نشست و بکهیون کنارش نشست. نگاهش رو به گونه ی سرخ لوهان داد که کم کم زیر چشمش و دقیقا روی استخوان برآمده ی گونه اش کبود میشد.

-وای لوهان داره کبود میشه.

لوهان خندید و گفت

-مهم نیست بک. چیزی نشده.

بکهیون با لبهای آویزون گفت

-منو ببخش. تقصیر منه. لطفا به پدرت نگو.

لوهان بسته چیپس رو باز کرد و با بیخیالی مشغول انتخاب فیلم شد.

-فکر کردی احمقم؟ معلومه که نمیگم. من سهونو دوست دارم. اگر بابام بفهمه دیگه نمیذاره کنارش بمونم.

بکهیون نفس عمیقش رو با خیال راحت بیرون داد.

-ممنونم و بازم...

-بس کن بک...

لوهان حرفش رو قطع کرد و با لبخند به چیپس اشاره کرد

-اگر سهون بفهمه خریدمش دعوام میکنه پس بیا امشب که نیست بخوریمش.

بکهیون به خاطر لحن بامزه ی لوهان خنديد و گفت.

-تو واقعا بچه ای لوهان.

لوهان پشت چشم نازک کرد و گفت

-اینطوری که بهتره. لااقل کلی آدم هستن مراقبم باشن و بهم توجه کنن.

با شوق و ذوق، جوری که انگار تازه یادش اومده باشه، دکمه پاز فیلم رو زد و با چشم های براق به بکهیون خیره شد.

-اول درباره دوست پسرت بگو. خوشتیپه؟

بکهیون با یادآوری چانیول، لبهاش رو توی دهنش کشید و انگار نه انگار که چند دقیقه پیش یه دعوای بد با هیونگش داشته، گفت

-اوهوم. خیلی. قدش از سهون هیونگ بلند تره و سیکس پک هم داره!

لوهان خندید و گفت

-واو... گونه هات سرخ شدن. معلومه خیلی دوستش داری.

بکهیون دست هاش رو روی گونه هاش گذاشت و لوهان همینطور که داشت کم کم از چیپسش می‌خورد، بهش گوش میداد

-اونم مثل هیونگ دکتره. زنش با یه مرد دیگه بهش خیانت کرد و به خاطر همین همش میرن دادگاه و دعوا دارن. ولی هربار منو میبینه آرومه. بغلم میکنه و...

با سرخ تر شدن گونه هاش، لوهان خندید

-و...؟ چی؟ چی؟ بگو دیگههههه...

-منو صدا میکنه «آرامش من»!

با ذوق گفت و صورتش رو با دست هاش پوشوند.

-یاااا...

لوهان با شوخی زد روی بازوش و گفت

-پس... حالا قراره چیکار کنین؟ ازدواج میکنین؟

بکهیون دست هاش رو از روی صورتش پایین انداخت و گفت

-راستش... به این فکر نکردم ولی... من دوستش دارم. اونم منو دوست داره. همین کافی نیست؟

لوهان با عصبانیت روی تخت نشست و گفت

-یا... دیوونه شدی؟

بکهیون با شنیدن حرف لوهان، با ناراحتی سرش رو پایین انداخت و لوهان با همون تن صدا ادامه داد.

-معلومه که کافیه. خیلی هم بیشتر از کافیه اصن...همین مهمه بک. من و سهون هم فقط باهم ازدواج کردیم چون همدیگه رو دوست داشتیم. همین.

بکهیون که امیدوار شده بود، سر بلند کرد و لبخند زد

-به نظرت سهون هیونگ قبول میکنه کمکم کنه؟

لوهان لبهاش رو جمع کرد و گفت

-نه.

یکم چیپس تو دهنش انداخت و گفت

-ولی من بهت کمک میکنم.

وقتی چشم های مشتاق بکهیون رو دید، یه چیپس برداشت و جلوی لبهاش گرفت. بکهیون چیپس خورد و لوهان گفت

-نگران نباش. تو که میدونی سهون به حرف های من گوش میده.

بکهیون سر تکون داد. درسته که سهون از لوهان بزرگتر بود و همیشه اخلاق سخت و انعطاف ناپذیری داشت اما انقدر لوهان رو دوست داشت که همه می‌دونستن به خاطر خوشحالی لوهان، هر کاری میکنه.

لوهان دوباره روی تخت دراز کشید و گفت

-حالا هم بیا اینو ببینیم. این فیلمش گریه داره و سهون نمیذاره ببینم. حالا که نیست میتونیم ببینیم.

ریز خندید و بکهیون با لبخند کنار‌ش دراز کشید.

-چرا نمیذاره چیپس بخوری؟

لوهان همونطور که باز هم چیپس های سفید رنگ رو توی دهنش میچپوند، گفت

-چون میگه ضرر داره. هربار میگم چیپس میخوام، به یکی از آشپزا میگه برام درست کنه ولی اصلا این مزه ای نمیشه.

بکهیون هم یکم چیپس خورد و پرسید

-اونوقت چرا نمیذاره فیلم غمگین ببینی؟

لوهان لبهاش رو آویزون کرد

-چون گریه ام میگیره و سهون دوست نداره ببینه گریه میکنم. یه بار باهم یه فیلم دیدیم و من انقدر گریه کردم که وسطش قطعش کرد و منو برد بیرون که یادم بره.

بکهیون سرش رو به دست ستون شده اش روی مبل تکیه داد و گفت

-حسودیم شد. سهون هیونگ خیلی دوستت داره.

بعد از یه مکث خیلی کوتاه ادامه داد

-ولی چانیول خودش چیپس میخره و باهم میخوریم. فیلم هم... تاحالا امتحان نکردم.

لوهان نفس عمیقی کشید و گفت

-سهون زیادی حساسه. از آبوجی بدتره. باورت نمیشه امشب زنجیر دور کمرم بسته بودم و میگفت دیگه ازش استفاده نکنم چون ممکنه بره روی استخوانم و دردم بگیره!

بکهیون دوباره لبهاش رو آویزون کرد و گفت

-پس الان که تورو زده حتما خیلی حالش بده.

لوهان لبخند زد و گفت

-من از دستش ناراحت نیستم. میدونم نمیخواست منو بزنه و تازه... من خودم اومدم جلو که به تو نخوره. ولی فعلا میخوام ناز کنم واسش!

بکهیون بی اختیار دوباره خندید و لوهان گفت

-من کمکت میکنم به چانیول برسی و توهم یه قولی بده.

بکهیون با تعجب و چشم های منتظر بهش خیره شد و لوهان گفت

-به سهون نگو پیش تو شلوار نمیپوشم!

بکهیون خندید و سر تکون داد و هردو مشغول فیلم دیدن شدن.

/////////////////////

با دیدن خواب بودن بکهیون، بی صدا از روی تخت بلند شد. پاورچین پاورچین به سمت در اتاق رفت و آروم بازش کرد. اول سرش رو بیرون برد تا مطمئن بشه سهون اونجا نیست. بعد از اینکه دید خبری از مرد بزرگتر نیست، آروم بیرون رفت. صدای ضربه های آرومی از آشپزخونه میومد و باعث میشد لوهان کنجکاو بشه. با قدم های بی صدا به سمت آشپزخونه رفت و جایی که مطمئن بود دیده نمیشه، ایستاد. سهون پشت میز نشسته بود و قوطی فلزی آبجو تو دستش بود و دست راستش روی میز بود و مشغول ور رفتن با درپوش فلزی رها شده روی میز. با توجه به اینکه فقط به بطری تو دستش بود و هیچ بطری دیگه ای رو اطراف سهون نمیدید، میتونست حدس بزنه که مست نیست.

با قدم های آروم وارد آشپزخونه شد و مقابل نگاه نگران سهونی که بطری رو رها کرده بود و با دست های توهم قفل شده، مثل یه پسر بچه ی خطاکار با نگاهش دنبالش میکرد، به سمت یخچال رفت. سهون برای شام خونه نبود و اون چون مشغول دلداری دادن به بکهیون بود، چیز زیادی نخورده بود و اون چیپس حتی ته دلش رو هم نگرفته بود. نگاهی به کیمباپ های منظم چیده شده تو محفظه های شیشه ای انداخت و یکیش که مخصوص اون، پر پنیر درست شده بود رو برداشت و با یه بطری کوچیک شیرموز مورد علاقه اش، به سمت میز رفت. بدون هیچ حرفی، بطری و بسته ی شیشه ای رو روی میز گذاشت و روی پاهای سهون، پشت بهش نشست و پسر بزرگتر رو شگفت زده کرد. بسته رو باز کرد و بدون توجه به چاپستیک های فلزی، همونطور که خودش دوست داشت، یه برش از کیمباپ رو با دست برداشت و تو دهنش انداخت و بطری شیرموزش رو به سمت سهون گرفت. پسر بزرگتر به تندی، جوری که انگار وظیفه اش بود، بطری رو ازش گرفت و در آلمینیومیش رو باز کرد و اونو به دست لوهان داد. (هیچوقت حکمت ترکیب شیرموز و کیمباپ رو نفهمیدم ولی کره ای ها دوست دارن.)

لوهان یکم از شیرموز رو سر کشید و تیکه ی دیگه ای از کیمباپ رو توی دهنش انداخت و مشغول جویدن شد. سهون به خودش جرئت داد و پرسید

-شام...نخورده بودی؟

لوهان با دهن پر جواب داد

-کم خوردم.

سهون نمیتونست به پسر کوچیکتر گوشزد کنه که با دهن پر حرف زدن کار درستی نیست و اینو هم میدونست که الان لوهان داره اذیتش میکنه پس نمیتونست اعتراض کنه. لوهان یه تیکه دیگه از کیمباپ رو خورد و گفت

-یه بطری آقای اوه رو مست نمیکنه. عجیبه که فقط همین یه بطری رو برداشتی.

سهون نفس عمیقی کشید و سعی کرد خیلی به گونه ی کبود شده لوهان خیره نشه چون احتمال داشت دلش بخواد همین الان دستش رو با ساطور بزرگ بین سرویس چاقو روی اوپن روبروش، قطع کنه!

-آن کالم! نباید مست بشم. ممکنه بهم نیاز داشته باشن.

لوهان با تعجب بالاخره به صورتش خیره شد و پرسید

-پس اینجا چیکار میکنی؟

سهون تلخندی زد

-وقتی پسر کوچولوم قهر کرده، چطور ولش کنم برم آخه؟

لوهان لبهاش رو جمع کرد و با انگشت اشاره به گونه اش اشاره کرد

-ببین چیکار کردی.

سهون نفس عمیقی کشید

-متاسفم. میدونی چقدر از اینکه آسیب ببینی متنفرم. همین الان هم حس مرگ دارم لوهان. اگر پزشک نبودم، مطمئن باش تاحالا با اون ساطور لعنتی از شر این دست خلاص شده بودم!!

لوهان به سرویس چاقو روی اوپن نگاه کرد و به سرعت بلند شد. به سمتش رفت و خیلی سریع کل سرویس رو توی کابینت چپوند تا جلوی چشم سهون نباشه چون میدونست وقتی حرف اون وسطه، همسرش میتونه حسابی دیوونه باشه! وقتی خیالش از مخفی شدن اون چاقو ها راحت شد، پشت چشم نازک کرد و دوباره به سمت سهون رفت و روی پاهاش نشست. یه تیکه کیمباپ انداخت دهنش و اینبار به جای شیرموز، بطری آبجو رو برداشت و سر کشید. عمدا جوری بطری رو نگه داشت که باریکه ای از آبجو روی چونه و گردنش راه افتاد و سهون کسی نبود که منتظر اجازه اش بمونه...

لبهاش رو روی گردن لوهان چسبوند و زبونش رو از گردن تا کنار لبش کشید و تمام آبجو رو از روی پوست لوهان پاک کرد. لوهان با تخسی چشم چرخوند و گفت

-من هنوز قهرم و بهت نگفتم میتونی منو ببوسی.

بطری آبجو رو روی میز برگردوند و همونطور که مشغول انتخاب بزرگترین تیکه کیمباپ بود، ادامه داد

-همونطور که من به قوانین تو پایبندم، توهم باید پایبند باشی.

سهون کوتاه خندید و گفت

-کدومش رو میگی لوهان؟ چیپس هایی که زیر تخت قایم میکنی یا فیلم هایی که میبینی؟

لوهان شوکه شد. مطمئنا اون نمیدونست سهون به خدمتکارا گفته بعد از تمیز کردن زیر تخت، دوباره بسته های چیپس پسر شیطونش رو بذارن سرجاش و البته از اینکه سهون از همون اکانت نتفلیکس اصلی خونه استفاده میکنه هم خبر نداشت!

 سهون با دیدن شوکه شدن لوهان، دستش رو روی رون های لختش کشید

-یا نکنه منظورت اینه که تا الان تو اتاق شلوار پات بود و وقتی خواستی بیای بیرون درش آوردی؟

سهون که از دیدن صورت متعجب لوهان غرق لذت شده بود، دستش رو به سمت موهای لوهان برد و یه تیکه چیپس باقی مونده بین موهاش رو برداشت و بعد از انداختنش روی میز، گفت

-لااقل بعد از خوردنش، آثارش رو پاک کن!

لوهان که هیچ ایده ای نداشت اون تیکه چیپس چطور بین موهاش رفته، اخم کرد و سعی کرد دست پیش رو بگیره تا پس نیوفته.

-تو منو زدی!

سهون گناهکارانه پیشونیش رو به پشت گردن لوهان تکیه داد

-میدونم. متاسفم عزیزم. واقعا متاسفم. میشه سهونیت رو ببخشی؟

لوهان به سمتش برگشت و گفت

-اول باید 3 تا خواسته مو برآورده کنی. بعدش درباره بخشیدنت فکر میکنم.

سهون بوسه ای روی گردنش زد

-تو جون بخواه هانی... میدونی که حرف، حرف توعه.

لوهان که ته دلش حسابی بابت این توجه سهون ذوق میکرد، دوباره اخم کرد تا خیلی مشخص نشه که چقدر ذوق زده است.

-اولیش اینه که فردا من و بکهیون و دوست پسرش رو ببری بیرون. یه رستوران خوب. میخوام جیبت رو خالی کنم آقای دکتر اوه!

سهون بوسه ای روی گونه اش زد و مشغول نوازش گونه ی سرخش شد که حالا بخشی از زیر چشمش به کبودی میزد. اون لحظه نمیتونست با درخواست لوهان که می‌خواست چانیول رو ببینه، مخالفت کنه اما تلاش کرد.

-هانی... چانیول زن داره.

لوهان نفس عمیقی کشید

-میدونم. بک هم میدونه. ولی اون دوتا همدیگه رو دوست دارن. باید می‌دیدی بک با چه ذوقی درباره اش حرف میزنه. برادرت حسابی شیفته ی دوست پسرش شده سهونی.

سهون نفس عمیقی کشید و گفت

-خب. دیگه؟

لوهان نیم نگاهی به سهون انداخت و گفت

-دوتای دیگه رو بعدا میگم. هنوز تصمیم نگرفتم.

سهون سر تکون داد و گفت

-حالا اجازه میدین این بنده خطاکار کنارتون استراحت کنه والاحضرت؟

لوهان لبهاش رو جمع کرد و گفت

-ولی بکهیونی روی تختمون خوابیده.

سهون بی توجه به دوتا اتاق خالی تو خونه، بلند شد و لوهان رو روی دست هاش بلند کرد. به سمت هال رفت و لوهان رو روی بزرگترین کاناپه نشوند. خودش کنارش دراز کشید و بدن ظریف لوهان رو توی آغوشش گرفت.

-بیا همینجا بمونیم.

لوهان با وجود لبخند خوشحال روی لبهاش، غر زد

-جا تنگه. اصن من کی گفتم میتونی بغلم کنی؟

سهون توجهی به حرفهاش نکرد و فقط لبهاش رو روی موهای لوهان گذاشت و بوسیدش.

-خواهش میکنم بذار کنارت آروم بگیرم. وگرنه فکر کبودی روی گونه ات مغزم رو منهدم میکنه.

لوهان با شنیدن حرفش، بی اختیار آروم شد. سهون نفس های عمیق می‌کشید و مدام موهاش رو می‌بوسید جوری که انگار داشت می‌پرستیدش. لوهان نوازش های کمرنگ انگشت های سهون رو پشت دستش حس می‌کرد و بوسه های ملایمش رو. حس نفس های عمیقش و گرمای بدنش لوهان رو هم آروم می‌کرد. لوهان عادت کردن بود به این لمس ها، به این گرما و این بوسه هایی که انگار هرکدومشون بابت تشکر از حضورش روی بدنش کاشته میشدن و ستایشش میکردن.

کم کم چشم هاش گرم میشدن و با وجود اینکه لوهان میخواست مقاومت کنه، اما تو آغوش سهون وارد دنیای فانتزی هاش شد...

0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 164 تاريخ : پنجشنبه 9 تير 1401 ساعت: 6:20