HELLO...I'M THE CHERRY FREEZIE-S2-ep 38 & 39

ساخت وبلاگ

قسمت سی و هشتم

چشم هامو که باز کردم، نور خورشید دقیقا تو چشمم خورد. با ناله ی کوتاهی یکم چرخیدم و دستم رو دور بدن نیمه لخت لوهان حلقه کردم و صورتم رو توی گردنش فرو بردم. هنوز دلم میخواست بخوابم اما حرکت دست لوهان روی بدنم بهم فهموند پسر کنارم زودتر از من بیدار شده. چشم هامو به زور باز کردم و به صورتش خیره شدم. چشم های پف کرده اش رو بهم داد و چیزی نگفت. لبخندی زدم و گفتم

-صبح بخیر لوهانم.

نگاهش رو به لبهام داد و کوتاه گفت

-صبح بخیر.

لبخندی به صورت پف کرده اش زدم و سرمو جلو بردم. پیشونیش رو آروم بوسیدم و پرسیدم

-خوبی؟

نگاهش رو ازم گرفت و من فهمیدم خجالت کشیده.

-آره. خوبم.

برای عوض کردن بحث، پرسیدم

-ساعت چنده؟

لوهان بلافاصله گفت

-گوشیم تو جیب شلوارم بود.

با تعجب و بی اختیار «اوه» ای از دهنم بیرون پرید. من دیشب شلوارش رو یه جایی که حالا نمیدونستم کجا بوده پرت کرده بودم!

فقط امیدوار بودم گوشیش روی ماسه ها افتاده باشه و با سنگ برخورد نکرده باشه چون گوشیش رو جدیدا خریده بود و کلی سر برگردوندن اطلاعات اذیت شده بود.

-متاسفم. الان پیداش میکنم.

بلند شدم و روی تشک نشستم. سریع شورتم که پایین پام افتاده بود رو پوشیدم و نگاهم رو اطراف چرخوندم و تونستم شلوار جین آبی آسمونیش رو روی زمین ببینم. سریع بلند شدم و از سقف پایین رفتم. شلوارش رو از روی زمین برداشتم و گوشیش رو از جیبش بیرون کشیدم. خداروشکر سالم بود. صفحه رو روشن کردم و به ساعت چشم دوختم.

-انتظار نداشتم ساعت 11 باشه.

بلند گفتم و لوهان با تعجب گفت

-چیییی؟

به سمتش رفتم. پتو رو دور بدنش پیچیده بود و با موهای بهم ریخته و چشم های پف کرده بهم نگاه می‌کرد. تیشرت سفیدش که از چرخ پشت ماشین آویزون بود رو برداشتم و گفتم

-بیا اول بریم خودمونو بشوریم.

دست هامو بلند کردم و گفتم

-همونطور با پتو بیا. اینجا یه ساحل فرعیه. کسی نمیبینه.

با شک بهم خیره شد و بعد از چند لحظه، یکم جلو اومد. اخم کرده بود. مطمئنا درد داشت اما نمی‌خواست بهم نشونش بده. لبه های پتو رو با یه دستش گرفت و دست آزادش رو تو دستم گذاشت. زیر بازوش رو گرفتم و بعد از یکم جلو کشیدنش، با هردو دست بلندش کردم. بدنش رو بالا کشیدم و بعد از پایین آوردنش، روی زمین گذاشتمش. پتوی دور بدنش فقط تا روی رونش رو می‌پوشوند و قلبم داشت التماس می‌کرد ببوسمش و به روش بیارم که چقدر شخصیت واقعیش با چیزی که پدرش ساخته و اون سعی داره به بقیه نشونش بده، متفاوته اما جلوی خودمو گرفتم. مطمئنا نمی‌دونست چه تفاوت بزرگی بین تصویر الانش با تصویر رئیس لو هست و منم دلم نمیخواست با گفتن این حقیقت، بی‌موقع حالش رو عوض کنم.

پشت سرش رفتم و دست هامو روی شونه هاش گذاشتم و آروم به سمت آب هلش دادم. با قدم های آروم جلو میرفت و این بهم می‌فهموند مطمئنا الان حس خوبی تو باسن و مقعدش نداره.

روبروی آب که رسیدیم، گفتم

-میتونی بری داخل. پتو رو برمیگردونم تو ون و واست لباس آماده میکنم.

لوهان سر تکون داد و بهم پشت کرد. پتو رو از دور بدنش باز کرد و بدون اینکه بهم نگاه کنه، اونو به سمتم گرفت. با لبخند شیطونی که بی اختیار روی لبهام نشسته بود، پتو رو گرفتم و جلو رفتم. با حس نزدیک شدنم، بدنش رو جمع کرد و من بوسه ای پشت گردنش گذاشتم. دلم می‌خواست بدن خواستنیش رو بغل کنم و از حس نشستن پوست خنکش روی بدن گرمم لذت ببرم ولی میدونستم از این ایده استقبال نمیکنه و به بوسه ای راضی شدم.

-برو تو آب.

گفتم و به سمت ون راه افتادم. ساک لباسامون رو برداشتم و یه هودی که خودم براش خریده بودم انتخاب کردم. شلوار ورزشی مشکی رنگی برداشتم و بعد از برداشتن لباس زیر برای لوهان و خودم، همه رو توی ون گذاشتم. با حوله به سمت لوهان رفتم. لوهان مثل بچه هایی که تنبیه شدن، یه گوشه توی آب ایستاده بود و دست هاش رو توی هم قفل کرده بود. با دیدن اون تصویر ناخودآگاه خنده ام گرفت. اون پسر جوری رفتار می‌کرد که انگار دفعه اولیه که دریا رو دیده!

حوله هارو روی زیر انداز کوچیکی که آورده بودم، گذاشتم و بعد از در آوردن لباس زیر کثیفم و انداختنش روی ماسه ها، به سمت دریا رفتم. نگاه لوهان خیلی کوتاه بهم افتاد و بعد با خجالت بهم پشت کرد و باعث شد به این فکر کنم که این پسر، همونیه که تعداد رابطه هاش با نامزدش یادش نمیاد یا لوهان من یه لوهان کاملا متفاوت از لوهان قبلیه؟

کنارش ایستادم و گفتم

-چرا اینطوری وایستادی؟

لوهان با نگاه گنگ بهم خیره شد و من ادامه دادم

-جوری رفتار میکنی که انگار دفعه اولته اومدی دریا.

لوهان سرش رو پایین انداخت و باعث شد چتری های ذغالیش که تضاد قشنگی با پوست سفیدش داشتن، روی پیشونیش بیوفتن و بازی خطرناکی رو با قلبم شروع کنن.

-رفتم. ولی هیچوقت توی آب نرفتم. معمولا تو استخر شنا میکنم.

سر تکون دادم و نفسم رو حبس کردم. بینیم رو با دستم گرفتم و کامل توی آب فرو رفتم و بیرون اومدم. تمام موهام رو بالا زدم و بعد از پاک کردن آب از روی پلکهام، گفتم

-باید کامل خودتو خیس کنی لوهان. اینجا دوش برای شست و شو نیست.

لوهان بدون هیچ حرفی، کارمو تکرار کرد و بعد از مدت کوتاهی، توی آب فرو رفت و بیرون اومد. وقتی از آب بیرون اومد، حس کردم با یه بچه 7 ساله طرفم.

باخنده دستم رو جلو بردم و موهاش رو آروم از توی صورتش کنار زدم و سعی کردم به لبهای باز مونده اش توجهی نکنم.

-گرسنمه!

در کمال تعجبم، لوهان گفت و من با اینکه دیشب هم این جمله رو ازش شنیده بودم، به صورت منتظرش خیره شدم. حس رباتی رو داشتم که این جمله اصلا تو دایره لغاتش نیست!

-چی؟

با تعجب پرسیدم و لوهان اخم کرد و چشم چرخوند

-میگم گرسنمه اوه سهون.

اینکه انقدر راحت درباره این چیزای کوچیک باهام حرف می‌زد، بهم می‌فهموند رابطه مون داره روز به روز بهتر میشه. بی اختیار لبخند زدم و گفتم

-خب...قراره یه صبحانه انگلیسی فوق العاده از سرآشپز سهون نوش جان کنید پس الان حسابی خودتون رو تمیز کنین مشتری. میز VIP واستون رزرو شده.

لوهان دوباره سرش رو پایین انداخت و من قدمی به سمتش برداشتم. دستم رو جلو بردم و دستش رو گرفتم. به محض اینکه نگاهش به سمت دست هامون کشیده شد، لب زدم

-میتونم... بغلت کنم؟

لوهان چیزی نگفت و حرکتی نکرد. فکر کردم حتما نظرش منفیه و دلش نمیخواد بهش خیلی نزدیک بشم یا هنوز ازم خجالت میکشه که سر تکون داد و من بدون فوت وقت، پشتش ایستادم و بغلش کردم. سعی کردم پایین تنه ام رو ازش دور کنم تا احساس معذب بودن نداشته باشه و دست هام رو بدون محدودیت، دور گردنش پیچیدم و سرم رو به سرش تکیه دادم. عطر موهاش به خاطر آب راحت تر بلند میشد و مشامم حسابی تشنه ی اون عطر بود. چطور این پسر توی بغلم آروم گرفته بود و عطرش داشت منو آتیش میزد؟

بوسه ای روی موهاش زدم و بعد از بوسیدن پشت گردنش، ازش فاصله گرفتم و گفتم

-زود بیرون نیا. سردت میشه. صبر کن تشک های توی ون رو بچینم بعد بیا.

لوهان سر تکون داد و من از آب بیرون اومدم. حوله رو برداشتم و سرسری خودمو خشک کردم و همونطوری به سمت ون راه افتادم. در کشویی ون رو باز کردم و هودی مشکیم که ست هودی لوهان بود رو پوشیدم و شلوار کرمش رو پام کردم. لباس های تو تنم حس مثبتی بهم میدادن و احتمالا به خاطر این بود که میدونستم تا چند دقیقه دیگه لوهان یه جفت شبیه‌شون رو میپوشه.

 ساک لباس رو عقب هل دادم. تشکی که کنار جمع شده بود رو باز کردم و فضای باز وسط صندلی ها رو با بالشتک های مخصوص پر کردم و تشک رو روشون کشیدم. وسایل آشپزی رو برداشتم و از ون خارج شدم. با فاصله نسبت به کمپر(ون مسافرتی)، چوب های خشکی که خریده بودم رو روی هم چیدم و مایع آتشزا رو روش ریختم. با فندک مسافرتی توی وسایل، چوب هارو روشن کردم و سه پایه رو روی آتیش نصب کردم و ماهی تابه کوچیک نقره ای رنگ رو از زنجیر وسطش آویزون کردم تا غیر مستقیم روی آتیش قرار بگیره. تمام مواد غذایی رو از قبل آماده کرده بودم و درست کردن صبحانه قرار نبود خیلی طول بکشه. سرخ کردن قارچ ها و آماده کردن سوسیس، بیکن و در آخر نیمرو ها، فقط یک ربع وقت میخواست. بعد از آماده کردن دوتا بشقاب کایوچویی و چیدن صبحانه توشون، از جا بلند شدم. به سمت جایی که لوهان مشغول آب تنی بود، رفتم و نزدیک به آب ایستادم.

-لوهان... بیا بیرون غذا سرد میشه.

لوهان بلافاصله به سمت ساحل راه افتاد و من حوله شو برداشتم و باز کردم. لوهان با دیدن حوله، سرعتشو بیشتر کرد و بعد از اینکه با خجالت، یه دستش رو جلوی عضوش گرفت، ازآب بیرون اومد و به سمتم دوید. حوله رو جوری نگه داشته بودم که اگر سرعتش رو کنترل نمی‌کرد، مطمئنا تو بغلم فرو میرفت.

همینطور هم شد...

لوهان بین بازوهام فرو رفت و من با لبخند بزرگی، دست هام رو دور بدنش پیچیدم و لوهان با حوله احاطه شد. صورتش رو نمیدیدم چون کاملا تو سینه ام قایمش کرده بود اما از گوش های سرخش می‌فهمیدم که خجالت کشیده.

سرم رو یکم خم کردم و بوسه ای روی گوش سرخ شده اش گذاشتم.

-بیا زود بریم تو ون. باد میاد. میترسم سردت بشه.

لوهان با حرکت سر، موافقت کرد و هردو همونطور که تو بغلم بود، به سمت ون راه افتادیم. روبروی در ون ایستادم و بعد از باز کردنش، گوشه های حوله رو به لوهان نشون دادم و گفتم

-اینجا رو بگیر و برو داخل ولی پاهات رو بیرون نگه دار.

لوهان دستش رو از حوله بیرون آورد و گوشه ی حوله رو گرفت. روی تشک نشست و پاهاش رو بیرون نگه داشت و من تمام سعیم رو به کار بستم تا فقط به رون های سفیدش نگاه نکنم.

روبروش خم شدم و بطری آب رو برداشتم. پاهای شنی شده اش رو با آب شستم و با حوله ی خودم خشک کردم و گفتم

-لباسات رو عوض کن و زود بیا.

لوهان سر تکون داد و پاهاش رو داخل برد. در ون رو بستم و به سمت آتیش رفتم. فلاسک مسافرتی که دیروز با آب جوش پر کرده بودن رو برداشتم و دوتا فنجون آب ریختم. دوتا شاسه کافی میکس برداشتم و توی لیوان ریختم و مشغول هم زدنشون شدم. لوهان عاشق قهوه بود و من اینو از نگاه های منتظرش به لیوان داغ قهوه متوجه شده بودم! دقیقا مثل یه بچه کوچولو که منتظره مادرش غذاش رو فوت کنه تا خنک بشه...!

در ون باز شد و لوهان با هودی کرم و شلوار مشکی بیرون اومد. صندل هایی که براش گذاشته بودم رو پوشیده بود و موهای نیمه خیسش توی صورتش پخش شده بودن.

روبروی روی صندلی تاشو نشست و به میز کوچیک چوبی تاشو که روش فقط دوتا فنجون قهوه و دوتا بشقاب کوچیک جا میشد، نگاه کرد وبا تعجب پرسید

-اینارو الان آماده کردی؟

سر تکون دادم و گفتم

-آره عزیزم. تا گرمه بخور.

لوهان چنگال کوچیک آبی رنگی که اون هم تاشو بود و مخصوص مسافرت، برداشت و یکم از مخلوط قارچ های سرخ شده و لوبیا های قرمز چشید. با تعجب بهم خیره شد

-این... این خیلی خوبه. مزه اش مثل غذای رستوران شده.

خوشحال از موفقیتم، لبخند زدم و گفتم

-نوش جونت. زیاد بخور.

لوهان سر تکون داد و یکم دیگه از صبحونه شو خورد. من هم کم کم از صبحونه ام خوردم و دوباره به لوهان خیره شدم. موها‌ش هنوز نم داشتن و باد خنکی می‌وزید و این نگرانم می‌کرد. بدون حرف دستم رو جلو بردم و کلاه هودیش رو روی موهاش کشیدم. نگاهش بالا اومد.

لپ های صورتیش که بازتاب خجالت درونیش بودن، به خاطر غذا پف کرده بودن و لبهای کوچیکش چسبیده بهم، مدام تکون میخوردن. گوشه لبش سسی شده بود و من دلم نمیخواست مثل دراماهای قدیمی لبهاشو با دستم پاکش کنم. دستم رو جلو بردم و چونه ش رو گرفتم. نگاه عسلی متعجبش روی چشم هام نشست و من بعد از زمزمه کردن «انقدر ازم خجالت نکش آهو کوچولو. ما دیشب باهم بودیم!» لبهاش رو توی دهنم کشیدم. سس؟ راستش اون لکه کوچیک سس کچاپ ابتدایی ترین دلیلی بود که من برای بوسیدنش نیاز داشتم. من عاشق اون آدم بودم و مسلما بوسیدنش میتونست هزارتا دلیل داشته باشه و طعم لبهاش میتونست نفسم رو بند بیاره.

لبهای کوچیکش رو وقتی رها کردم که حس کردم اگر باز هم بوسیدنش رو ادامه بدم، ممکنه اذیت بشه. وقتی عقب رفتم، لوهان با خجالت نگاهش رو ازم گرفت.

-متاسفم که گاهی غیر قابل کنترل میشم. فقط به خاطر اینه که خیلی دوستت دارم لوهان.

لوهان سرش رو بلند کرد و نگاهش رو بین چشم هام چرخوند. لبهاش کوچیکش رو حرکت داد و با صدای آرومی گفت

-عذرخواهی... نکن.

لب هاش رو داخل دهنش کشید و سرش رو با خجالت پایین انداخت و مشغول خوردن بقیه صبحونه اش شد. تکخندی به این حالت خجالتیش زدم و به حالت قبلی نشستم. من هم بقیه صبحونه ام خوردم و بعد از چند دقیقه، قهوه مو سر کشیدم.

-ممنونم سهون. خیلی خوشمزه بود.

لوهان با صدای آرومی گفت و من متوجه شدم میزان زیادی از غذاش رو خورده. خوشحال بودن که از این صبحونه خوشش اومده بود چون معمولا لوهان کم غذا می‌خورد و بعد از یه مدت معده اش اسید زیادی ترشح می‌کرد و باعث می‌شد معده ا‌ش سوزش بگیره. لبخندی زدم و گفتم

-نوش جونت.

لوهان لبخندی به لحن گرمم زد و فنجون قهوه شو بین دست هاش گرفت. به انگشت هاش کوچیکش که دور فنجون پیچیده شده بودن، خیره شدم و همراه با حرکت دست هاش به بالا و نزدیک لبهاش، نگاهم رو بالا بردم.

-دوست داری بریم بازار؟

پرسیدم و لوهان با تعجب بهم نگاه کرد. لبخند زدم و توضیح دادم

-اینجا یه سری بازار قدیمی هست که توش مواد غذایی و لباس و این چیزا میفروشن. اگر دوست داشته باشی، میتونیم پیاده بریم و یه سری وسیله بخریم.

لوهان یکم مکث کرد و بعد گفت

-خیلی خوبه. موافقم باهات.

سر تکون دادم و گفتم

-پس برو کفش هاتو بپوش. منم اینارو جمع میکنم.

لوهان بلافاصه گفت

-باهم جمع میکنیم.

بشقاب هارو برداشت و غذای باقی مونده رو توی یه پاکت کاغذی مخصوص بازیافت ریخت. در پاکت رو بست و فنجون هارو هم جمع کرد. درحالی که کلی حس خوب تو بدنم پیچیده بود، همراهیش کردم و میز وصندلی هارو جمع کردم و تو ون گذاشتم و در آخر، سه پایه آتیش رو جمع کردم.

لوهان بعد از اینکه دید سه پایه رو جمع کردم و تو ون گذاشتم، در رو بست و قفل کرد. سوئیچ رو به سمتم گرفت و گفت

-خب آقای تور لیدر... از کدوم سمت باید بریم؟

قسمت سی و نهم

نیم نگاهی به چانیول که مشغول صحبت کردن با مادرم بود انداختم و بی صدا به سمت تراس رفتم. از اون جشن و اظهار خوشحالی آدم هایی که حتی نمی‌شناختم شون، بیزار بودم. من 13 سال از عمرم رو به یاد نداشتم و اونا جوری رفتار میکردن که انگار هر هفته تو مهمونی های متداول آخر هفته همدیگه رو می‌دیدیم!

وارد فضای نارنجی رنگ تراس شدم. راه رفتن با کمک چانیول و پدرم برام یکم آسون تر شده بود اما هنوزم پاهام برای طولانی قدم زدن، باهام همکاری نمیکردن. دکتر میگفت نسبت به همسن های خودم رشد نداشتم و بدنم به شدت ضعیفه و به همین بهونه هر روز 4 ساعت از وقت با ارزشم که 13 سالش حروم شده بود رو زیر سرم میگذروندم تا بدنم به خاطر کمبود ویتامین و مواد مغذی، از دستوراتم سرپیچی نکنه.

روبروی حفاظ فلزی دور تراس ایستادم و دست هام رو ر‌وش ستون کردم. هوای غروب تابستون سئول مثل همیشه خنک بود. نور نارنجی رنگ از سمت راست روی تراس میوفتاد و مجبورم می‌کرد چشم هامو ببندم. اجباری بود اما لذت بخش... چشم هامو بستم و از برخورد باد خنک به صورتم و بازی با موهام لذت بردم. تصاویر محوی تو ذهنم شکل گرفته بود... تاحالا به زبون نیاورده بودم اما من خیلی چیزا رو میدونستم...!

من خیلی از خاطرات بکهیون رو تو ذهنم داشتم. حتی خاطرات لحظات آخر مرگش...

باد آروم بین موهام می‌پیچید و نور از پشت پلک هام روی مردمک هام میوفتاد تا پلک هام رو مثل پرده ای نارنجی رنگ روی چشم هام ببینم. باد خاطره ی جذابی بود برام... خاطره ی بکهیون قدیم که جوری تو ذهنم نشسته بود که انگار شخصا تجربه اش کرده بودم و از دید بکهیون دوباره و دوباره میدیدمشون! برخلاف چیزهایی که چانیول گفته بود، من هیچوقت خاطرات رو به عنوان نفر سوم نمیدیدم. من خودم رو دقیقا جاي بکهیون میدیدم و به خاطر همین خاطره مرگ بکهیون تو 6 سالگیم، تاثیر روانی بدی روم گذاشت و بیهوشم کرد.

 «باد آرومی که میوزید، باعث میشد هوای دم غروب پاییز سردتر به نظر برسه. بین موهام میچرخید و مثل اینکه تصمیم گرفته بود تمام موهام رو از روی پیشونیش کنار بزنه. میتونستم صدای پر زدن پرنده هایی که مشغول شیطنت روی درختا بودن رو بشنوم و بین اونهمه حس ترس و اضطراب ارتفاع، یکم قلبم به قلقلک میوفتاد تا سرم رو بلند کنم.

نمیدونم چه مسافتی رو سوار اسب رفتیم تا بالاخره بعد از مدتی که به نظرم خیلی طولانی میومد، صدای ارباب زاده بین صدای پرنده ها و باد، به گوشم رسید.

-بک...سرتو بلند کن.

نفس گرمش مستقیم روی گوشم پخش شد و باعث شد بی دلیل بلرزم...شاید هم خیل بی دلیل نبود اما اون لحظه نمیتونستم به هیچی فکر کنم.

-سرتو بلند کن خورشید کوچولو.

ارباب زاده آرومتر گفت و من گرمای نفس هاشو اینبار روی گونه ام حس کردم. ناخودآگاه تکونی خوردم و سرم رو به سمت ارباب زاده چرخوندم. نمیدونم چرا اما حس کردم برای چند لحظه، همه چیز متوقف شد. نه صدای پرنده ها میومد و نه بادی میوزید که موهام رو از روی پیشونیم کنار بزنه. شاید داشتم خواب میدیدم یا توهم زده بودم ولی واقعا برای چند لحظه نفس کشیدن یادم رفت. کِی من و ارباب زاده انقدر نزدیک بهمدیگه نشسته بودیم که صورتش با صورتم مماس شده بود و فقط چند سانت بین صورت هامون فاصله بود؟

از خودم پرسیدم و بعد از مدت زمان کوتاهی که به مغزم وقت دادم تا موقعیت رو پردازش کنه، یادم اومد که ما هردو روی یه زین نشستیم و نمیتونیم خیلی ازهمدیگه فاصله بگیریم و من الان دقیقا تو بغل ارباب زاده نشستم.

نگاه خیره ی ارباب زاده رو تو چشم هام میدیدم. انگار نگاه هامون بهمدیگه گره خورده بودن و هیچکدوم هم نمیتونستیم این گره رو باز کنیم. عجیب بود. من که یه دختر نبودم با این نزدیکی ذوق کنم پس چرا قلبم تو اون لحظه بازی در آورده بود و داشت خودشو محکم به سینه ام میکوبید؟

باز هم از خودم پرسیدم ولی جوابی نگرفتم.

ارباب زاده زودتر از من، به خودش اومد و نگاهش رو ازم گرفت. دست چپش رو زیر چونه ام گذاشت و مقابل چشم هام که حالا مطمئن بودم تعجب رو داد میزنن، آروم سرم رو به سمت روبرو چرخوند و من تازه متوجه شدم چرا بهم میگفت سرم رو بلند کنم. منظره ی روبروم چیزی نبود که همیشه شانس دیدنش رو داشته باشم.

-این...اینا...

صدای ارباب زاده اینبار بلند تر تو گوشم پیچید.

-اوهوم. اینا همه گل مینان. قشنگن...مگه نه؟

سر تکون دادم و بی حواس، دست ارباب زاده رو رها کردم. باورم نمیشد. تا چشم کار میکرد، زمین سبز پوش بود و با گلهای سفید تزئین شده بود. انقدر فضای روبروم قشنگ بود که نمیتونستم چشم هام رو ازش بردارم. نور خورشید در حال غروب، از کنار بهشون میتابید و گل های سفید تمام سعیشون رو میکردن تا نور رو بازتاب بدن اما خیلی هم موفق نبودن. میدونستم اگر فقط یک ساعت دیرتر میومدیم، با غروب خورشید، گل ها همگی دوباره غنچه میشدن و از اینکه دیر نکردیم، خیلی خوشحال بودم.

-میبینم که خوشت اومده.

سر تکون دادم

-خیلی قشنگه.

ارباب زاده اسب رو به حرکت در آورد و ما از بین دریای گل های مینایی که روی زمین بودن، رد شدیم.

-میدونم تو بهتر از من میدونی اما، گل مینا سه سال طول میکشه تا ریشه شو محکم کنه و گل بده. بعد از اون هم، فقط تا سه سال گل میده و بعد میسوزه.

درست میگفت. من همه ی این هارو میدونستم. سر تکون دادم و منتظر موندم تا بقیه حرفش رو بشنوم. ارباب زاده دست هاش رو دور کمرم حلقه کرد و ادامه داد

-سه سال صبر میکنه و بعد از اون هم فقط سه سال وقت داره زندگی کنه. هرروز با طلوع خورشید، باز میشه و با غروب بسته میشه و یه جورایی، مثل آفتابگردون، خورشید بالای سرش رو میپرسته. به خاطر همینه که نشونه ی بی گناهی، ملایمت و عشق وفادارانه است.

نمیدونستم با این حرفا میخواد به کجا برسه اما تصمیم داشتم منتظر بمونم تا حرفاش تموم بشه. ارباب زاده هم که انگار میدونست من قصد حرف زدن ندارم، ادامه داد

-چند وقت پیش اینجارو پیدا کردم. گل مینا برخلاف آفتابگردون، نیاز به نگهداری زیاد نداره و خودروعه. به خاطر همین فکر کردم با دیدنشون خوشحال میشی.

بی اختیار سرم رو عقب بردم و به خودم اجازه دادم با پررویی بین بازوهای ارباب زاده فرو برم. ارباب زاده که انگار منتظر این فرصت بود، دست هاش رو دور کمرم حلقه کرد و اجازه داد سرم رو روی شونه اش تکیه بدم. لبهام رو با زبونم تر کردم و گفتم

-دلم میخواد یه همچین باغی داشته باشم که کلش گلکاری شده باشه. یه خونه ی کوچولو آخر باغ با چند تا اتاق که سهون و مادرم بتونن راحت توش زندگی کنن.

ارباب زاده دست هاش رو محکمتر دورم حلقه کرد.

-تو آرزوهات، من نیستم؟

لبم رو تو دهنم کشیدم و چیزی نگفتم. حتی زمزمه کردن "تو توی اتاق من و پیش من زندگی میکنی" هم برام سخت بود، چه برسه به اینکه کاملا واضح بهش بگم چقدر دلم میخواد یه خونه ی چهارنفره ی جمع و جور داشته باشیم و ما هم کنار مادرم و سهون زندگی کنیم. همونطور که خودش قبلا گفته بود.

سعی کردم بحث رو منحرف کنم.

-تو آرزوت چیه یولی هیونگ؟

خندید و سرش رو به سرم تکیه داد. منتظر موندم جوابم رو بده، اما چیزی نگفت. لبهام ناخواسته آویزون شدن اما پا پس نکشیدم و با پررویی، دوباره پرسیدم

-آرزوت...چیه؟

با خنده سرش رو به گوشم نزدیک کرد وگفت

-چطور میتونی سوالی بپرسی که جوابش خودتی بکهیون؟»

دست های آشنایی دور کمرم حلقه شدن و بدن لرزونم با آغوش گرمی احاطه شد و من به همون راحتی که تو خاطرات بکهیون غرق شده بودم، ازش بیرون اومدم.

-اینجا چیکار میکنی بکهیون؟

نفس عمیقی کشیدم و گفتم

-خسته شدم از تظاهر کردن به خوشحالی. من بجز خاله ام، هیچ کدومشون رو نمیشناسم!

چانیول با ناراحتی لب زد

-متاسفم. مادرت دوست داشت جشن بگیره. اگر میتونستم حتما جلوش رو میگرفتم.

دست هام رو روی دست چانیول گذاشتم.

-مهم نیست. اونا خیلی وقته منتظر منن. حالا این یه شب هم من همراهیشون میکنم.

چانیول یکم سرش رو خم کرد و بینیش رو روی پوست گردنم کشید.

-تو خیلی خوبی بکهیون!

لب زد و من با تعجب پرسیدم

-منظورت چیه؟

چانیول ازم فاصله گرفت و کنارم ایستاد. نفس عمیقی کشید و گفت

-هر کس دیگه ای بود به خاطر اینهمه سال بیهوش بودن و از دست دادن زندگیش، دعوا راه مینداخت. اما تو به راحتی قبول کردی.

لبخندی زدم. چانیول حقیقتی رو میدونست که مادرم به زبون آورده بود. نه واقعیتی که اتفاق افتاده بود...

-اونا کار بیشتری از دستشون برنمیومد چان. اونا هم به اندازه خودشون تلاش کردن.

چانیول به چشم هام خیره شد و چیزی نگفت. میدونستم چرا اونطوری بهم خیره میشه. شیفتگی از نگاهش به وضوح مشخص بود. فکر می‌کرد عاشقمه. اما فقط فکر می‌کرد. روح سرکش چانیول تو بدنش اونو به سمت من سوق میداد و چانیول هنوز نمیفهمید حس واقعیش چیه. تو جدال با قلب و مغز و روحش، گوشه ای ایستاده بود و خیره نگاه می‌کرد اما دخالتی نمی‌کرد. انگار به گفته ی خودش همه چیز رو سپرده بود به زمان. هنوز نمیفهمید عاشقمه یا نه. اما من هستم. من واقعا عاشقشم. عاشق چانیول روبروم. عاشق ارباب زاده قدیمیم و روح فراموش کارش.

اما قرار نبود همه چیز انقدر ساده باشه. اونا همه فکر میکردن با بکهیونی با مغز 6 ساله و جثه ای به زور 15 ساله طرفن اما هیچکس نمی‌دونست بکهیون الان، ذهنی به اندازه بکهیون 20 ساله 76 سال پیش داره!

-بریم داخل بک. باد سرده. میترسم سرما بخوری.

لبخندی زدم و سر تکون دادم. بچگانه رفتار نمیکردم چون بچه نبودم. اما مطمئنا اون تصور دیگه ای از من داشت. دستم رو جلو بردم و تو بازوش حلقه کردم. لبخندی به صورتم پاشید و گفت

-بیا تا آخر این مهمونی الکی دووم بیاریم.

بی اختیار خندیدم و سر تکون دادم. یکم از وزنم رو روی بدنش. انداختم تا بتونم راحت و درست راه برم و چانیول بدون هیچ اعتراضی، کمکم کرد. وقتی دوباره بین حجم عظیم مهمون ها ایستادم، حس میکردم دلم میخواد فرار کنم. احتمالا این حس عجیب غریب ترس از جمعیت، به خاطر بکهیونی بود که همیشه از همه فراری بود. نفس عمیقی کشیدم و سرم رو پایین انداختم. نمیدونم چقدر طول می‌کشید با این وضعیت کنار بیام اما باید بهش غلبه میکردم...

من بکهیون بودم. بیون بکهیونی که تو سال 2021 زندگی می‌کرد.

یه بیون بکهیون جدید با خاطرات قدیمی که باید مخفی‌ شون می‌کرد...

//////////////////////

گازی به هوتوک (شیرینی برنجی با خمیر لوبیا قرمز و مغز بادام، گردو و پسته) توی دستش زد و با احساس داغ بودنش، دهنش رو باز نگه داشت و من بی اختیار لبخند بزرگی تحویلش دادم. دستم رو جلو بردم و خمیر عنابی رنگ رو از گوشه ی لبش پاک کردم و گفتم

-آروم بخور لوهان. قرار نیست ازت بدزدمش.

لوهان دهنش رو بست و آروم هوتوکش رو جوید و قورت داد. میدونستم دفعه اولیه که این چیزا رو تجربه میکنه اما قیافه متعجبش انقدر بامزه بود که نمیتونستم جلوی لبخند های ناخواسته مو بگیرم. دوباره گازی به هوتوک زد و باز هم گوشه لبش به خاطر خمیر لوبیا سرخ شد. دستم رو جلو بردم و برای بار دوم، لبهای کوچیکش رو پاک کردم. چیزی نگفت و منم دلم نمیخواست خجالت بکشه پس نگاهم رو به فضای پر جنب و جوش روبروم دادم. فروشنده ها اکثرا سن بالا بودن اما بینشون پسر ها و دختر های کم سنی دیده میشدن که لحجه بوسانی شون هنوز ناپخته بود. آخرین تیکه هوتوک رو توی دهنم انداختم و بعد از جویدنش، دست لوهانی که هنوز مشغول خوردن هوتوکش بود رو گرفتم و به سمت یکی از دکه های کوچیکی که به سبک قدیم آب‌نبات عسلی درست می‌کرد، رفتم. یکی از آب‌نبات عسلی هارو انتخاب کردم که وسطش شکل قلب داشت. پولش رو حساب کردم و چوب سفید رنگش رو توی دستم گرفتم. اونو برای لوهان خریده بودم ولی دوست پسرم انقدر مشغول هوتوکش بود که اصلا به من نگاه نمی‌کرد. همونطور که آروم بین شلوغی ها قدم میزدیم، به سمت دکه ی کوچیکی که شبیه به لوازم تحریر بود، رفتیم. میدونستم یکی از علایق لوهان، نقاشی کشیدن بوده اما تاحالا تو دست لوهان، یه مداد ساده هم ندیده بودم، چه برسه به مداد طراحی.

روبروی مرد مسن روبروم ایستادم و به مداد های طراحی خیره شدم. لوهان هوتوکش رو تموم کرده بود و کنارم بی صدا ایستاده بود. آب‌نبات عسلی رو به سمتش گرفتم و پرسیدم

-دوست داری نقاشی بکشی؟

لوهان با تعجب آب‌نبات رو ازم گرفت و چیزی نگفت. سرم رو بلند کردم و به لوهانی که با شوق و ذوق به وسایل روی میز خیره شده بود، نگاه کردم. جوابمو به زبون نداده بود اما نگاهش داشت درباره علایقش اعتراف می‌کرد...

به پیرمرد روبروم، دفتر کاهی مخصوص نقاشی سیاه قلم رو نشون دادم و گفتم

-یکی از اونا بهم بدین، با دوتا مداد طراحی و پاک کن.

مرد دفتر کاهی رنگ رو برداشت و بعد از پیچیدن دوتا مداد و پاک کن تو روزنامه به سبک قدیمی، اونو به سمتم گرفت و گفت

-12000وون میشه جوون.

سر تکون دادم و بعد از رها کردن دست لوهان، وسایل رو ازش گرفتم. تشکر کوتاهی کردم و دوباره دست لوهانی که حالا آب‌نبات رو بین لبهای براق و بوسیدنیش گرفته بود، رو گرفتم.

-دوست داری ناهار مار ماهی بخوریم؟

پرسیدم و لوهان با چشم های براقش بهم نگاه کرد و بازهم به جای لبهاش، چشم هاش جوابمو دادن. خندیدم و روبروش ایستادم. دستم رو جلو بردم و مچ دستش که آب‌نبات رو نگه داشته بود رو گرفتم و آروم کنار کشیدمش، سرم رو جلو بردم و بعد از گذاشتن بوسه ی کوتاهی روی لبهاش، لب زدم

-نکنه به جای لبهات، با چشم هات جواب میدی چون لبهات دلبری های دیگه ای بلدن؟

ابرو بالا انداختم و با شیطنت ادامه دادم

-مثلا رقصیدن بین لبهای من!

لوهان اخم کمرنگی تحویلم داد و بعد از آزاد کردن دست هاش، اعتراض کرد.

-وسط بازار جاي این کارا نیست اوه سهون.

با شیطنت پشت سرش راه افتادم و گفتم

-اما من دلم میخواست همینجا ببوسمت.

لوهان سرش رو با حالتی شبیه تاسف، به دو طرف تکون داد و گفت

-واقعا که بچه ای سهون!

با لبخند به آب‌نبات توی دستش که هنوزم آروم بین لبهاش گرفته میشد و مکیده میشد، نگاه کردم و سعی کردم این حقیقت که مادرها برای ساکت کردن بچه هاشون تو بازار، این آب‌نبات رو می‌خرن و میدن دستشون تا سرگرم بشن، رو فراموش کنم.

دوباره دستش رو گرفتم و همراهش قدم برداشتم. به سمت یکی از پسر های جوونی که هر چند ثانیه یه بار با لهجه بوسانی (ساطوری) داد میزد «مار ماهی تازه دارم» رفتم و لوهان هم ناگزير، دنبالم اومد. روبروی پسر ایستادم و گفتم

-سلام. مار ماهی کیلویی چنده؟

پسر نیم نگاهی بهمون انداخت و گفت

-کیلویی 8 هزار وون.

نگاهم رو روی مارماهی های تازه چرخوندم و پرسیدم

-خودت واسم پاک کنی چقدر میشه؟

پسر بلافاصله گفت.

-10هزار وون.

سر تکون دادم و گفتم

-خیلی خب. پس دو کیلو بهم بده و لطفا پاکش کن.

پسر سریع با صدای بلند رو به زن میان سالی که یکم عقب تر روی یه چهارپایه کوتاه نشسته بود و ماهی پاک می‌کرد، گفت

-انما دو کیلو پاک کرده بده بهم.

زن ظرف پلاستیکی بزرگی رو برداشت و مار ماهی های پاک شده رو توش چید. پسر وزنشون کرد و وقتی مطمئن شد 2 کیلو شده، اونو با سلفون بسته بندی کرد. بسته رو به سمتم گرفت و من بعد از رها کردن دست لوهان، پول رو بهش دادم و دوباره دست لوهان رو گرفتم.

-خب. حالا باید سیر، واسابی، کاهو، کنجد و سس سویا بخریم.

لوهان با ذوق خودشو بهم نزدیک کرد و گفت

-ما فقط دو روز اینجاییم.

لبخندی به نگاه خوشحالش زدم و گفتم

-کم میخرم. نگران نباش.

سر تکون داد و تو خرید همراهیم کرد. دوتا کنسرو ماهی تن، چهاربسته نودل، سه بسته کوچیک کیمباپ مثلثی، دوتا شیرموز، یه بسته کوچیک کیمچی برای 2 وعده، 4 بسته برنج آماده، یه قالب کوچیک توفو و دو رشته 4 تایی سوسیس خریدیم. فلفل سبز و قارچ هم خریدم چون میدونستم لوهان دوستشون داره. هرچیزی که نیاز داشتیم رو خریدیم و بعد به سمت ون و ساحل فرعی راه افتادیم. راه تا اونجا تقریبا زیاد بود. از بین دو کوچه تنگ و کوچیک گذشتیم و بعد یه راه تقریبا طولانی از بین درخت هایی که دیشب هم از بینشون گذشته بودیم تا به ساحل برسیم.

وقتی من رو از دور دیدیم، هردو نفس عمیقمون رو با خوشحالی بیرون دادیم چون واقعا خسته شده بودیم. لوهان سوئیچ رو برداشت و در رو باز کرد تا وسایل رو موقتا بذاریم داخلش و آتیش رو روشن کنیم.

سریع با وسایلی که داشتم، آتیشی روشن کردم و دوباره سه پایه رو نصب کردم. ماهیتابه رو از زنجیر وسطش آویزون کردم و بسته مارماهی هارو باز کردم. کف. ماهی تابه رو با روغن چرب کردم و مار ماهی هارو آروم روی صفحه چودنی چرب شده، چیدم. منتظر موندم یه سمتشون سرخ بشه و بعد برگردوندمشون و سس سویا رو روشون ریختم تا کامل سس به خوردشون بره.

خبری از لوهان نبود. نگاهم رو اطرافم چرخوندم اما ندیدمش. بلند شدم و میز تاشو رو باز کردم. کاهو هایی که موقع خریدنشون، با اجازه فروشنده تو مغازه اش شسته بودم رو برداشتم و توی بشقابی گذاشتم. سیر، واسابی، کنجد رو همراه نمکدون روی میز گذاشتم و به سمت آتیش رفتم. مارماهی های پخته شده رو توی بشقاب چیدم و سری جدید شون رو توی ماهی تابه ریختم تا سرخ بشن.

دوباره نگاهم رو دور تا دور خودمون چرخوندم اما بازهم خبری از لوهان نبود. با خودم فکر کردم که حتما تو کمپر نشسته و به سمت کمپر رفتم اما نیاز نبود خیلی جلو برم چون بعد از چند قدم، لوهان رو میدیدم.

روی سقف کمپر نشسته بود و دفتری که براش خریده بودم، تو دست هاش بود! مداد مشکی رنگ بین دست هاش جا خوش کرده بود و مچ دستش هنرمندانه حرکت می‌کرد و نوک ذغالی و تیز مداد، روی دفترش نقش میزد. به سمت دریا نشسته بود اما نگاهش روی اون دفتر میخ شده بود و حتی نیم نگاهی هم به دریا نمینداخت. مشغول تر از اون بود که عسلی نگاهش رو به اون آبی بی انتها بده.

دوست نداشتم خلوتش با خودش و اثر هنریش رو بهم بزنم اما میدونستم مطمئنا الان گرسنشه. جلو رفتم و بدون اینکه درباره نقاشی کشیدنش چیزی به زبون بیارم، گفتم

-لوهان... غذا حاضره.

با شنیدن صدام، دفتر رو پایین تر گرفت. انگار میخواست قایمش کنه. لبخندی زدم تا نگران از دست دادن یا لو رفتنش نباشه. دستم رو جلو بردم و گفتم

-بیا پایین. مارماهی ها منتظرتن تا همه شونو قاتل عام کنی!

لبخند کوچیکی زد و مداد و دفتر رو همونجا رها کرد. یکم خودشو جلو کشید و بعد از آویزون کردن پاهاش، دستش رو توی دستم گذاشت. روی پنجه هام ایستادم و دست هام رو جلو بردم. زیر بازوهاش رو گرفتم و آروم جلو کشیدمش. بلافاصله دست هام رو دور سینه اش بهم رسوندم و بغلش کردم. آروم روی زمین گذاشتمش و لوهان کوتاه تشکر کرد. گونه هاش بازم سرخ شده بودن و قلبمو به بازی گرفته بودن. چطور میتونست انقدر شیرین و بامزه باشه؟

کم کم اخمی بین ابروهاش نشست و گفت

-سهونااا... بوی سوخت نمیاد؟

با شنیدن حرفش، به خودم اومدم. نصف مارماهی هارو توی ماهیتابه رهاکرده بودم...

-خدایااااا فک کنم ماهی ها سوختن!

سریع به سمت آتیش دویدم در حالیکه صدای خنده ی لوهان تو پس زمینه صدای جلز و ولز ماهی ها و موج هایی که به سختی خودشون رو به ساحل میرسوندن، پخش می‌شد...

0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 117 تاريخ : پنجشنبه 9 تير 1401 ساعت: 6:20