Archangelic_ep1

ساخت وبلاگ

Archangelic

همتای فرشته

کاپل: هونهان، چانبک

ژانر:رمنس.درام.اسمات

نویسنده:@m_a_h_i_0_1

@exohunhanfanfiction

اینستاگرام: @hunhanfanfiction

/////////////////////////////

صدای وارد شدن رمز تو خونه پیچید. موبایلش رو روی مبل رها کرد و با قدم های سریع به سمت در ورودی دوید.

-هانییییییی... کجایی بیب؟

صدای سهون تو خونه پیچید و لبخند به لب های لوهانی آورد که حالا با قدم های آروم و پاورچین پاورچین به سمت سهون میرفت تا غافلگیرش کنه. وقتی پشت سهون رسید، به سرعت بغلش کرد

-سلاممممم سهونیییی...

با صدای بلند گفت و سهون رو ترسوند. سهون بعد از چند لحظه خندید و گفت

-ترسوندیم کوچولو.

قفل دست های لوهان رو از دور کمرش باز کرد و به سمت پسر کوچیکتر برگشت. نیم نگاهی به چشم های عسلی رنگش که هماهنگی خاصی با موهای تازه صورتی شده اش داشت، انداخت و دست هاش رو دور کمر لوهانش حلقه کرد. بوسه ای روی بینیش گذاشت و لب زد

-دلم واست تنگ شده بود.

-چرا نمیتونی منو بذاری تو جیبت و با خودت ببری سر کار تا انقدرررررر دلت برام تنگ نشه؟

لوهان با یه لبخند خیلی بزرگ روی لبهاش گفت

-من کوچولوام. اگر یکم تلاش کنیم تو جیبت جا میشمااا...

سهون به خاطر شیرین زبونی لوهانش با صدای بلند خندید و دستش رو روی موهاش کشید

-آره تو خیلی کوچولویی هانی ولی تو جیبم جا نمیشی.

دوباره محکم بغلش کرد و گفت

-دیگه نهایتا تو بغلم جا میشی شیطونم.

لوهان لبهاش رو آویزون کرد و گفت

-ولی منم دلم واسه سهونیم تنگ میشه.

با همون لبهای آویزون، مثل همیشه با لحن لوسی لب زد

-باور کن اگر سرکار نری، از گشنگی نمیمیریم سهونی.

سهون بوسه ی محکمی روی لبهاش گذاشت و گفت

-قربون سهونی گفتنت بشم من.

لوهان با گونه های سرخ، لبهاش رو روی هم کشید و سرش رو توی گردن سهون پنهان کرد. سهون دستش رو روی موهاش کشید و گفت

-میدونم پول داریم ولی تو هم میدونی سهونیت عاشق کارشه.

لوهان تو بغلش سر تکون داد و سهون پرسید.

-آبونیم زنگ نزد؟

لوهان با تعجب سر بلند کرد.

-نه. باید زنگ میزد؟

سهون لبخندی زد و موهای صورتی رنگ لوهان رو نوازش کرد

-به من زنگ زد گفت دلش برات تنگ شده و ببرمت پیشش.

لوهان روی پنجه هاش بلند شد و دست هاش رو دور گردن سهون حلقه کرد. سهون بلافاصله دست هاش رو زیر باسن لوهان برد تا پسر کوچیکتر رو راحت تو بغلش بگیره و باز هم بابت عادت شلوار نپوشیدن لوهانش، لبش رو گزید.

-امروز بریم؟

لوهان با لحن هیجان زده ای پرسید و سهون جواب داد.

-میریم ولی امروز نه. امشب شیفتم هانی. الانم اومدم این چند ساعت تایم خالی رو کنار عشق شیطونم استراحت‌ کنم.

لوهان لبهاش رو دوباره آویزون کرد و گفت

-خیلی خب.

سهون بوسه ای روی لبهاش گذاشت و با لحن محکمی گفت

-نبینم دوباره لبهات آویزون بشن.

لوهان با چشم های ناراحت بهش خیره شد و سهون با ملایمت همیشگیش ادامه داد

-ناراحت نباش لوهانم. اینطوری قیافه ات بره توهم قلبم میگیره.

لوهان دوباره سرش رو توی گردن سهون پنهان کرد و گفت

-بریم اتاقمون.

سهون لبخندی زد و گفت

-چشم. اصن هرچی بیبیم بخواد.

لوهان سعی کرد ذوقش رو از شنیدن این جمله سهون، پنهان کنه. سهون وارد اتاقشون شد و لوهان رو مثل یه جسم کریستالی، با احتیاط روی تخت گذاشت.

لوهان دست هاش رو از دور گردن سهون باز کرد و سهون وقت کرد کراواتش رو باز کنه. لحظه بعدی کت و پیراهنش هم مثل کراواتش، روی زمین افتاده بودن و لوهان با چشم های درخشان و ذوق زده بهش نگاه می‌کرد.

سهون لبخندی به صورتش زد و گفت

-فکرشم نکن کوچولو. من فقط میخوام استراحت کنم.

لوهان لبهاش رو جمع کرد و گفت

-من اصلا هم فکرشو نمیکردم!

سهون خندید

-بله. کاملا مشخصه.

سهون کنارش دراز کشید و بدنش رو از پشت بین بازوهاش گرفت. عروسک چینی زیباش خیلی وقت نبود که بعد از 5 سال رابطه محدودشون، بالاخره برای خودش شده بود. خوب یادش بود پدر لوهان چطوری ازش قول گرفته بود مراقب پسرش باشه و سهون دور از چشم لوهان، تمام داراییش، بجز خونه ای که توش زندگی میکردن رو به نام اون پسر زده بود تا به پدرش اطمینان بده تمام زندگیش برای اون پسره.

سهون خانواده پولداری نداشت. اون اولین پسر خانواده 8 نفره اش بود و 5 تا خواهر و برادر کوچیک داشت و پدرش اصلا نمیتونست بهش بها بده پس سهون از نوجوونی تصمیم گرفت روی پای خودش بایسته و به سختی و بعد از 8 سال کار مداوم تونست یه خونه معمولی و یه ماشین معمولی تر بخره.

و یه روز دست سرنوشت اونو کشوند به جایی که تو ایستگاه مترو، با یه پسر 17 ساله چینی که از خونه فرار کرده بود، آشنا شد. اون پسر چهره ای رو داشت که سهون میتونست قسم بخوره حتی بین آیدل هایی که یکشنبه تو برنامه اینکیگایو اجرا دارن و اون بی‌حوصله مشغول دیدن ناز و اداهاشون میشه، شبیه بهش رو ندیده.

سهون اون روز سرکار نرفت و سئول رو به پسری که بهش گفته بود برای گردش اومده کره و گم شده، نشون داد. اونروز به هردوشون خیلی خوش گذشته بود اما دقیقا وقتی که لوهان بهش گفت باید به یه متل بره و نمیتونه برای رفتن به هتل ریسک کنه، ردیابی شده بودن و چند دقیقه بعد، با تعداد زیادی از بادیگارد های غول پیکر، محاصره...

بادیگارد ها بدون توجه به حرف های سهون، اون رو گرفته بودن و چند دقیقه بعدش سهون روبروی مردی که نمیشناخت، زانو زده بود. هرچند وقتی پدر لوهان فهمید سهون مراقب لوهان بوده، ازش تشکر کرد و اونو به شام دعوت کرد. اما سهون همون روز، دلش رو پیش پسر چینی جا گذاشت. خودشم نمی‌دونست چی شد که عاشق اون پسر شد درحالی که همیشه انقدر سرش شلوغ بود که هیچوقت حتی به رابطه داشتن با یه دختر فکر هم نکرده بود چه برسه به عاشق یه پسر شدن..!

پدر لوهان صاحب یکی از بزرگترین کمپانی های سرگرمی چینی-کره ای به اسم یوهوا بود و سهون وقتی اینو فهمید که به خونه شون تو ایلسان دعوت شد. یه ویلای بهاره تریبلکس که سهون به جرعت میتونست بگه حتی شبیهش رو تو فیلم و سریال های ساعت 9 شب ندیده! تعداد آدمایی که تو اون خونه کار میکردن، انقدر زیاد بود که سهون بعد از دوبار تلاش برای شماردنشون و موفق نشدن، کاملا بیخیال شد.

اونجا بود که فهمید برای داشتن لوهان باید همه کاری بکنه چون مطمئنا اون مرد قرار نبود اجازه بده تک پسر عزيزتر از جونش تو یه خونه 70 متری کنارش زندگی کنه.

از اون روز تمام برنامه زندگی سهون زیر و رو شد. مطمئنا نمیتونست با وجود کار تو مطب کوچیکش، تو چند ماه خونه شو عوض کنه پس یه برنامه ی حسابی ریخت و موفق شد تو چند ماه، مدرکش رو ارتقا بده و تو یه بیمارستان خصوصی استخدام شد. هرچند بازم منتظر نموند و بعد از کلی بیخوابی کشیدن، شد اولین پزشک 33 ساله ی کره ای تریپل برد(triple board:پزشکی که 3 تا تخصص همزمان داره)

اونجا بود که بیمارستان ها برای حضور چند ساعته اش هم میلیونی هزینه میکردن و سهون تو سه سال، خونه 70 متری و کرولای 2012 شو به یه خونه ی 500 متری تو ساختمون هیوندای گانگنام و یه آئودی کوپه مشکی2020 که لوهان دوستش داشت، تبدیل کرد و بالاخره جرعت کرد به پسر 20 ساله که حالا باز هم قد کشیده بود و حسابی با اون هیکل بلند و باریک و چشم های عسلیش دل سهون رو خون کرده بود، اعتراف کنه.

هرچند دفعه اول به دستور اون مرد، یه کتک حسابی از بادیگارد های پسر 20ساله خورده بود، اما بعدش پدر لوهان خیلی با رفت و آمد هاش مخالفت نکرد. لوهان هم بدون توجه به اینکه اون 14 سال ازش بزرگتره، همیشه با سهونی خطاب کردنش، بیشتر از قبل دلش رو می‌برد و سهون به هیچوجه از این روند ناراضی نبود.

هرچند 2 سال تموم با هزارتا شرط مجبور به انجام کلی کار مختلف شد تا بالاخره پدر لوهان قبولش کنه اما به نظر خودش به آرامش آغوش گرم اون پسر که حالا تو 22 سالگیش، حسابی دلبرتر از قبل شده بود، می ارزید.

صدای زنگ در بلند شد و لوهان تو بغلش چرخید. چشم هاش به خاطر خستگی عمل های امروزش، به زور باز مونده بودن ولی نمیتونست چشم هاش رو روی اون پسر مو صورتی ببنده.

دستش رو روی موهای نرمش کشید و گفت

-اومدن کارهای خونه رو انجام بدن هانی.

لوهان با لبهای غنچه شده سر تکون داد و دل سهون برای بار هزارم واسش لرزید. سرش رو جلو برد و بعد از یه غرش کوتاه، لبهای لوهان رو تو دهنش کشید. چند تا بوسه ی کوتاه اما محکم روی لبهاش نشوند و غر زد

-باید همینجا تو همین اتاق حبست کنم. انقدر شیرینی که میترسم یکی ببینتت و تورو ازم بدزده.

لوهان از ته دل خندید و سهون از خم شدن گردنش استفاده کرد و لبهاش رو روی پوست سفیدش گذاشت. لوهان میدونست این حرف های سهون فقط از سر علاقه است و همسرش حتی طاقت نداره فشار بوسه هاشو بیشتر کنه تا مبادا روی پوستش لک بیوفته. دست هاش رو دور گردن سهون حلقه کرد و با حس زبون سهون زیر گوشش، اوم کوتاهی از بین لبهاش بیرون پرید. سهون بعد از چند تا بوسه ی دیگه، سرش رو عقب کشید و لب زد

-کاش میشد انقدر محکم بغلت کنم تا مستقیم بپری تو قلبم و زندانی بشی.

لوهان دستش رو بین موهای مشکی و مرتب سهون فرو برد و گفت

-قبلا این اتفاق افتاده. من الانم دارم تو قلبت زندگی میکنم سهونی!

سهون با شنیدن صدای یکی از خدمه که صداش میزد، بوسه ی دیگه ای روی لبهای لوهان گذاشت و گفت

-بیرون نیا هانی. زود برمیگردم.

لوهان سر تکون داد و سهون بعد از پوشیدن پیراهنش، از اتاق بیرون رفت. سهون انقدر روی لوهان حساس بود که حتی دلش نمی‌خواست وقتی خودش خونه نیست، خدمتکار هاشون برای انجام کارها بیان. از نظر سهون اگر لوهان 17 ساله قدرت اینو داشت که اونو تو یه روز عاشق کنه و 5 سال دنبال خودش بکشه و مسیر زندگیش رو با یه حرکت ساده عسلی نگاهش و مژه های بلندش تغییر بده، لوهان 22 ساله میتونست وسیله کشتار جمعی مرد های اطرافش باشه!

از سه تا پله‌ی کوتاه پایین رفت و روبروی مردی که یه جورایی رئیس بقیه خدمتکار ها حساب میشد، ایستاد. مرد تعظیم کرد و گفت

-روز بخیر آقای اوه.

سهون سر تکون داد و گفت

-ممنونم آقای نام. چیزی شده؟

مرد با دست به در ورودی اشاره کرد و گفت

-یه آقایی پایین جلوی در اجازه ورود میخواستن که نگهبان اجازه نداد اما من از شباهتشون با شما متوجه شدم که ایشون یکی از اقوام شما هستن.

سهون با تعجب اخم کرد و پرسید

-مطمئنی؟

مرد با خجالت گفت

-مطمئن نیستم چون اسمش رو نگفت. من از روی شباهت ایشون، حدس زدم. البته حس میکنم اسم شما رو بین صحبت هاشون شنیدم.

سهون سر تکون داد و گفت

-خیلی خب. به کارت برس.

به سمت اتاق برگشت و وارد شد. لوهان که روی صندلی شبیه ساز نشسته بود و آنلاین مشغول فوتبال بازی کردن بود، با دیدن برگشتن سهون گفت

-فکر کردم بیشتر طول میکشه.

سهون به سمتش رفت و گفت

-آره. یه کاری پیش اومده عزیزم. تو اتاق بمون و بیرون نیا. باشه؟

لوهان سر تکون داد و سهون که واقعا دلش نمی‌خواست لوهان رو محدود کنه، گفت

-اگر هم خواستی بیای بیرون، شلوار بپوش و دکمه های پیراهنت رو کامل ببند. باشه هانی؟

لوهان اینبار با لبخند سر تکون داد و سهون بعد از بوسیدن موهاش، از اتاق بیرون رفت. به سمت در ورودی رفت و خیلی زود بعد از گوشزد کردن اینکه لوهان خونه است و تا خودش نگفته حق ورود به اتاق خواب رو ندارن، از خونه بیرون رفت. وارد آسانسور شد و کلید همکف رو فشرد. با ایستادن آسانسور، سریع ازش بیرون رفت و به سمت نگهبانی راه افتاد. روبروی مرد نگهبان که به احترامش بلند شده بود، ایستاد و خواست سوالی بپرسه که صدای آشنایی تو گوشش پیچید.

-سهون هیونگگگ...

با تعجب به سمت صدا برگشت اما قبل از اینکه متوجه اطرافش بشه، یه نفر محکم بغلش کرد. دست هاش رو ناخودآگاه دور بدن پسر توی بغلش حلقه کرد تا از شدت ضربه، نیوفتن. پسر تو بغلش گریه میکرد و سهون میدونست اون پسر، کوچیکترین عضو خانواده شون، یعنی بکهیون عه. پسری که سهون 3 ماهی میشد ندیده بودش.

دستش رو روی موهای برادرش کشید و پرسید.

-چی شده بک؟ چرا انقدر بی‌خبر اومدی؟ چرا بهم زنگ نزدی؟

بکهیون از سهون فاصله گرفت و باعث شد صورت خیس از اشکش مشخص بشه. سهون با نگرانی یکم خم شد تا صورتش روبروی صورت برادرش باشه و به صورتش تسلط داشته باشه.

-بک چی شده؟ اتفاقی افتاده؟ پدر حالش خوبه؟

بکهیون دست هاش رو از دست سهون بیرون کشید و با گریه گفت

-اسم اونو جلوم نیار. ازش متنفرم.

سهون با نگرانی از گریه ای که قبلا هیچوقت شاهدش نبود، دوباره بکهیون رو بغل کرد و با فکر اینکه پدرش دوباره داداش کوچولوی حساسش رو دعوا کرده، گفت

-باشه. متاسفم داداش کوچولو.

دست بکهیون رو گرفت و گفت

-بهتره بریم بالا.

پسر کوچیکتر که از لوهانش فقط دو سال بزرگتر بود رو به سمت آسانسور کشید و بعد از انتظار برای رسیدن به طبقه مورد نظر، همونطور که بکهیون رو پشت سر خودش می‌کشید، از آسانسور بیرون اومد. در خونه رو باز کرد و اجازه داد اول پسر کوچیکتر وارد بشه و بعد خودش پشت سر بکهیون داخل رفت.

-آقای نام، لطفا اتاق مهمان رو آماده کنید.

مرد سری خم کرد و به سمت اتاقی که سهون گفته بود، رفت.

-میخوای تعریف کنی چی شده؟

سهون پرسید و بکهیون با ناراحتی گفت

-میشه... بعدا حرف بزنیم؟

بکهیون مظلومانه گفت و سهون جواب داد

-یکم استراحت کن بک. برای شام صدات میکنم.

سهون با لبخند موهای برادر کوچیکش رو نوازش کرد و بکهیون بعد از بالا کشیدن بینیش، با لبهای آویزون سر تکون داد. با قدم های بی‌حال آقای نام رو دنبال کرد و به سمت اتاق مهمان رفت. سهون از یکی از آشپز ها خواست به منوی شام امشب شون، حتما مارماهی اضافه کنن چون برادر کوچکش مارماهی رو به بقیه غذاها ترجیح میده و بعد به سمت اتاق مشترکش با لوهان راه افتاد.

در اتاق رو باز کرد و با لوهانی مواجه شد که روی تخت دراز کشیده بود و با گوشیش ور میرفت. لبخندی زد و گفت

-بازی های 3D دلت رو زده که با گوشی بازی میکنی هانی؟

لوهان با دیدن سهون، گوشیش رو کنار گذاشت و دو زانو وسط تخت نشست.

-بازی نمیکردم سهونی. داشتم از دوستم برنامه کلاس های فردا رو می‌پرسیدم.

سهون جلو رفت و بعد از درآوردن پیراهنش، روی لوهان خم شد.

-خداروشکر که دیگه ترم آخره و این ماه درست تموم میشه.

لبهای لوهان رو خیلی محکم بوسید و لوهان بعد از رها شدن لبهاش با خنده گفت

-نکنه واقعا میخوای منو تو خونه حبس کنی؟

لوهان میدونست سهون روش حساسه اما این رو هم میدونست که همسرش یه آدم منطقیه و هیچوقت اونو محدود نمیکنه. اما همیشه سر این قضیه باهم ‌شوخی میکردن چون سهون حتی به دوست صمیمی لوهان هم حس خوبی نداشت اما سعی می‌کرد چیزی نگه.

سهون روی تخت جلو رفت تا جایی که لوهان مجبور شد روی تخت دراز بکشه. بوسه های آروم سهون تمام صورتش رو پوشوندن و کلمات سهون از بین لبهاش بیرون پریدن و مستقیم روی قلبش نشستن.

-تورو تو قلبم حبس کردم. راه فرار نداری. هرکی هم هوس کنه فراریت بده، گردنشو میشکنم.

لوهان با خنده گفت

-هی تو خودت دکتری...

سهون لبهاش رو روی ترقوه لوهان چسبوند و گفت

-به خاطر تو قاتل هم میشم...

لوهان انگشت هاشو بین موهای سهون فرو برد و گفت

-نه. عوض نشو. تو همیشه باید سهونی مهربون من بمونی.

سهون دست به دکمه های پیراهن حریر تو تن لوهان برد و گفت

-هر چی تو بگی زندگیم...

پارچه سفید رو تا جایی که به سینه اش دسترسی داشته باشه، از روی بدن لوهان کنار زد و لبهاش رو دور نیپل صورتی رنگش گذاشت و مکید و لرزی به بدن لوهان انداخت.

-آه. سهونی...

لوهان آروم نالید و سهون همونطور که میبوسیدش، دستش رو روی شکمش گذاشت اما با حس نقش و نگار های سفت روی بدنش، با تعجب از بدنش فاصله گرفت. لوهان بجز یه پرسینگ کوچیک روی نافش که وقتی 16 سالش بود زده بودش، چیز دیگه ای روی شکمش نداشت. با تصور اینکه نکنه لوهان دوباره به خودش درد داده تا یه سری پرسینگ رو بدن بی نقصش بکاره، عصبانی شد. با نگرانی لباس رو کامل از روی بدنش کنار زد و تازه متوجه شیطنت لوهانش شد. لوهان از بیرون رفتنش استفاده کرده بود و به جای لباس زیر ساده قبلیش، یه لامبادای سفید با دوخت مرواریدی پوشیده بود. نیاز نبود خیلی دقت کنه تا ببینه ادامه ی اون زنجیر مرواریدی از عضو لوهان تا پشت کمرش کشیده شده و دور شکمش پیچیده...

حمله ی خون به سمت پایین تنه اش رو کاملا حس می‌کرد و میدونست اگر تا چند لحظه دیگه اون کوچولو رو حس نکنه، ممکنه بدنش آسیب جدی ببینه!

با نیشخند روی شکم لوهان خم شد و یکی از زنجیر های روی شکمش رو با دندون گرفت و کشید. لوهان قوسی به کمرش داد و نالید.

-سهونیییی دوستش داری؟

سهون دستش رو روی سینه ی لوهان کشید و گفت

-تو آخرش دیوونه ام میکنی لوهان...

لوهان خندید و سهون انگشت اشاره اش رو روی عضو لوهان کشید و مجبورش کرد خنده شو بخوره. آروم انگشت اشاره شو روی اون شورت طرح دار حرکت میداد و باعث میشد هرلحظه نفس کشیدن برای لوهان سخت تر بشه. خیره به صورت نیازمند لوهان، لبخند زد و گفت

-کاش میتونستی خودت رو ببینی لوهان. این صورت و بدن برای یه آدم نیست.

نگاهش رو به چشم های لوهان داد و گفت

-تو مطمئنا یه فرشته ای...

ناگهانی دستش رو زیر کمر لوهان برد و بدنش رو برگردوند و صدای خنده ی لوهان رو بلند کرد. حالا که لوهان به شکم خوابیده بود، دید کاملی به اون شورت لعنتی که معلوم نبود لوهان کی خریده بود، داشت.

عملا هیچ پارچه ای روی بدن لوهان نبود. فقط چند تا زنجیر و مروارید دور کمرش پیچیده شده بود و یکی از زنجیرها، از خط باسنش می‌گذشت و این باعث میشد سهون نبض سر عضوش رو بدون لمس کردن، کاملا حس کنه...

روی بدن سفید لوهان خم شد و لب زد

-خوب فرشته کوچولو، راستشو بگو بالهاتو کجا قایم کردی؟

بوسه ای روی استخوان کتف لوهان گذاشت و گفت

-یالا... بال های نامرئی تو نشونم بده.

لوهان خندید اما بوسه های بعدی سهون دوباره هوش از سرش بردن. بوسه هاشو پایین برد و همونطور که مقابل ناله های کوتاه لوهان بدنش رو می‌بوسید، زبونش رو روی کمرش، دقیقا روی آخرین زنجیری که به انتهای پارچه روی عضوش وصل بود کشید و اونو با دندونش نگه داشت. میدونست اگر اونو بکشه، به عضو پسر کوچولوش فشار میاد و امتحانش کرد.

-آهههه سهونیییی...

لوهان نالید و باسنش رو بلند کرد و دید بهتری به سهون داد. سهون دستش رو پایین برد و روی باسنش کشید و گفت

-کلی آدم اون بیرون مشغول تمیز کردن خونه ان و چند، دقیقه پیش داداش کوچولوم برای امشب مهمونمون شده و الان تو اتاق بغلی نشسته...باید خداروشکر کنم تمام اتاق های خونه عایق صدان. اصلا دلم نمیخواد صدای قشنگت رو کسی بجز خودم بشنوه.

لوهان بدون توجه به اینکه سهون الان درباره حضور بکهیون، تنها کسی که لوهان تو خانواده سهون ازش خوشش میومد وباهاش دوست بود صحبت کرده، همونطور که نفس نفس میزد، قوسی به کمرش داد و یکم روی زانوهاش بلند شد و گفت

-زود باش سهونی. منتظرم...

سهون کوتاه و با شیطنت خندید. دستش رو زیر شکم لوهان برد و دوباره بدنش رو روی تخت به پشت خوابوند. بوسه ای روی پلک لوهان زد و گفت

-یکم منتظر بمون. باید آماده ات کنم.

بلند شد و به سمت میز آینه رفت. کشوی دوم رو باز کرد و دوتا کاندوم برداشت و همراه لوب به سمت تخت برگشت و یادش نرفت تا سطل آشغال کوچیک تو اتاق رو به کنار تخت انتقال بده. زیر پاهای خم شده ی لوهان نشست و دست هاش رو روی زانو هاش گذاشت. آروم پاهاش رو از هم فاصله داد و بینشون نشست. یکی از کاندوم هارو باز کرد اونو روی انگشت هاش کشید.

-آه خدایا. سهونی، دوباره؟

سهون لبخند زد و روی بدنش خم شد. بوسه ای روی بینیش زد و همونطور که انگشت هاش و کاندومی که حالا با ژل روان کننده پوشونده شده بود رو به باسن لوهان نزدیک می‌کرد، گفت

-خودتم میدونی باید مراقب باشیم. دلم نمیخواد حتی یه خراش کوچیک روی بدنت ببینم.

لوهان غر زد

-باید بیشتر درباره ازدواج با یه دکتر تحقیق میکردم.

سهون بعد از کنار کشیدن زنجیر روی خط باسن لوهان، انگشتش رو آروم داخل لوهان فشرد و لبهای مرطوبش رو بوسید.

-خودتم میدونی آخرش باز منو انتخاب میکردی.

لوهان دست هاش رو دور گردن سهون انداخت و گفت

-معلومه که انتخابم تو بودی.

سهون انگشت هاش رو داخل بدن لوهان حرکت داد و باعث شد چشم های عسلی همسرش خمارتر از قبل بشه. وقتی انگشت دوم و سوم رو آروم وارد مقعدش کرد، لبهای لوهان از هم فاصله گرفتن. وقتی حرکات هرسه انگشتش که با کاندوم پوشیده شده بودن، منظم شد، لوهان با حس ضربه ی انگشت های بلند همسرش به پروستاتش، جیغ خفه ای کشید و چنگی به بازوی سهون انداخت. سهون بازهم کارش رو تکرار کرد و سعی کرد بازی انگشت هاش رو با منبع لذت لوهان تکرار کنه.

-آه... سهونی من... من ممکنه بیام...

لوهان با صدای آرومی گفت و دل سهون به خاطر لحن بامزه و مظلومش ضعف رفت. بوسه ی دیگه ای روی لبهاش زد و گفت

-هروقت دوست داشتی ارضا شو هانی. به خودت فشار نيار...

خب اینم یکی از فواید داشتن یه همسر پزشک بود. اینکه تحت هیچ شرایطی اولویتش که سلامتی و راحتی لوهان بود رو از یاد نمی‌برد.

بدن منقبض لوهان با شنیدن صدای آروم و مهربون سهون کنار گوشش، رها شد و خیلی سریع عضو پنهان شده اش تو لباس زیرش، تمام اون تیکه پارچه سفید رو خیس کرد. لرز های ریز بدن لوهان به سهون ميفهموند حسابی لذت برده. انگشت هاش رو بیرون نکشید، همونطور که هنوز تو بدن لوهان حرکتشون میداد، لب زد.

-برای یه بار دیگه آماده ای؟

لوهان همونطور که نفس نفس میزد، آب دهن خشک شده اش رو قورت داد و گفت

-همین الان هم میتونی انجامش بدی.

سهون نیم نگاهی به عضو نیمه برانگیخته لوهان انداخت و فهمید پسر کوچیکتر حسابی منتظره.

خودش رو یکم جلو کشید و زیپ شلوارش رو باز کرد. عضو متورمش تو اون فضای کوچیک حسابی اذیت میشد و حالا با آزاد شدنش، سهون حس بهتری داشت. انگشت هاش رو از مقعد لوهان بیرون کشید و خیلی سریع کاندوم رو توی سطل کنار تخت انداخت. بسته ی کاندوم جدید رو باز کرد و اونو روی عضوش کشید. نیاز نبود خیلی منتظر بمونه، زیر زانو های لوهان رو گرفت و بدون اینکه به لباس زیرش دست بزنه، یکم اون زنجیر رو کنار کشید و عضوش رو داخل لوهان هل داد و البته که مراقب بود به مقعد همسرش فشار اضافه وارد نکنه. حرکاتش رو بلافاصله و البته با آرامش شروع کرد و داخل لوهان ضربه زد. دست هاش رو کنار کمر لوهان ستون کرد و همونطور که به حرکاتش سرعت میداد، لب های لوهان رو به اسارت گرفت.

لوهان دست هاش رو پشت کمر سهون برد تا بهش بفهمونه میتونه حرکاتش رو قوی‌تر کنه و سهون همینکارو کرد. صدای بوسه هاشون و ناله های آروم لوهان تو اتاق پیچیده بود و سهون بی وقفه تو پایین تنه اش می‌کوبید. نگاهش رو از چشم ها و صورت لوهان نمی‌گرفت. اون پسر الهه اش بود. میتونست تمام روز رو بشینه و به میمیک صورت دوست داشتنیش خیره بشه و بزرگترین لبخند های دنیا رو تحویلش بده. اون پسر تمام چیزی بود که سهون تو زندگیش نیاز داشت. سهون لوهان رو می‌پرستید و اینو هرکسی حتی اگر از دور به زندگیشون نگاه می‌کرد، متوجه میشد...

حرکات منظمش خیلی زود باعث شدن شکم پسر کوچیکتر بهم بپیچه و دستش به سمت عضوش بره. سهون که متوجه شده بود لوهانش برای دومین ارگاسمش آماده اس، دستش رو کنار زد و نوازش های آرومش رو از روی تیکه پارچه خیسی که خیال جدا کردنش از تن لوهانش رو نداشت، تحویل عضو بیقرار لوهان داد. چشم های لوهان با حس حرکت دست سهون روی عضوش، سیاهی رفتن و لبهاش رو گزید. سهون انگشت شست دست آزادش رو روی لبهای لوهان کشید و گفت

-حیف این لبها نیستن که بین دندون هات میگیری شون؟ لبهای تو فقط برای بوسیده شدن آفریده شدن...

لب پایین لوهان رو بین لبهاش گرفت و آروم بوسید. پسر کوچیکتر با حس ضربه های عمیق سهون برای بار بیشمار، قوسی به کمرش داد. سهون با حرکت لوهان و منقبض شدن عضلات باسنش، نالید. میدونست نزدیکه. چند ضربه عمیق و محکم داخلش کوبوند و بالاخره عضو نیازمند توجه لوهان رو از شورتش بیرون کشید و مشغول نوازشش شد. ضربه های عمیقش دقیقا نقطه لذت لوهان رو هدف گرفته بودن و مثل همیشه این لوهان بود که اول ارضا شد و بعد از اون، سهون به آرامش رسید.

شکم لوهان با مایع سفیدی که از سر عضوش چکه می‌کرد، سفید شده بود و مروارید ها بین زنجیرهای طلایی می‌درخشیدن. سهون روی بدن نیمه جون لوهان خم شد و بعد از بوسیدن لبهای نیمه بازش، گفت

-انقدر قشنگ شدی که دلم میخواد بگم از این صحنه یه مجسمه بسازن ولی حیف... اصلا دلم نمیخواد کسی اینطوری ببینتت...

لوهان نفس های عمیقی می‌کشید تا آروم بشه و سهون با حرکت دستش، آروم سینه شو نوازش می‌کرد. لوهان میدونست این عادت سهون به خاطر اینه که کمک کنه نفس های لوهان منظم بشه و ازش ممنون بود. سهون وقتی دید لوهان منظم تر نفس میکشه، آروم کمرش رو گرفت و عضوش رو بیرون کشید.

سریع کاندوم رو توی سطل آشغال انداخت و بعد از تمیز کردن شکم لوهان، از زیر پاهاشون بلند شد و کنارش دراز کشید. بدن کوچیکش رو توی بغلش کشید و گفت

-یکم استراحت کن، قبل رفتنم میبرمت حموم.

لوهان لبهاش رو آویزون کرد و گفت

-تشنمه.

سهون همونطور که کمرش رو نوازش می‌کرد، گفت

-بلافاصله بعد ارضا شدن نباید آب بخوری هانی. یکم صبر کن بذار نبضت برگرده به حالت عادی، بعد بهت آب میدم.

لوهان کلافه چشم چرخوند و گفت

-همیشه همینکارو میکنی.

سهون با خنده دستش رو روی عضو لوهان که از لباس زیرش بیرون مونده بود کشید و گفت

-نمیخوام چند سال دیگه لوهان کوچولو از کار بیوفته. باید مراقبش باشم.

لوهان خجالت زده دست سهون رو کنار زد و لباس زیرش رو بالا کشید. هرچند اون تیکه پارچه فقط عضوش رو میپوشند و کل بدنش لخت بود. سهون با لبخند به صورتی شدن گونه های لوهان خیره شد و لبهاش رو آروم پشت گوشش چسبوند و بعد از بوسیدنش، لب زد.

-نفس عمیق بکش تپش قلبت منظم بشه هانی.

لوهات به حرف سهون گوش داد و سعی کرد نفس هاش رو منظم کنه. سهون بازهم بوسیدش.

-آفرین لوهان من.

چند دقیقه تو سکوت گذشت و بالاخره سهون بلند شد. به سمت پاتختی خم شد و لیوانی که همیشه برای لوهان اونجا میذاشت رو پر آب کرد. کنار تخت نشست و لوهان مثل یه بچه کوچولوی لوس تو بغلش فرو رفت. سهون لیوان رو به لبهاش نزدیک کرد و لوهان که حسابی تشنه اش بود، تمام آب توی لیوان رو سر کشید. سهون لیوان رو روی پاتختی برگردوند و دست هاش رو زیر بدن لوهان برد و بلندش کرد. نیم نگاهی به زنجیر های دور کمرو شکمش انداخت و پرسید.

-این زنجیر ها موقع دراز کشیدن اذیتت نمیکنن؟

لوهان سرش رو به شونه سهون تکیه داد و گفت

-خیلی نه چون روی شکمم قرار میگیرن. ولی اگر حواسم نباشه بالاتر یا پایین تر برن و رو استخوان باشن درد میگیره.

سهون اخم کرد

-پس دیگه نپوشش.

لوهان خندید و گفت

-بس کن سهون. چهارتا زنجیر و مروارید نمیتونن بهم آسیب بزنن. من ازش خوشم اومد و میدونم توهم دوستش داری.

سهون لوهان رو توی مستر، روی پاف کرم رنگی که عمدا اونجا گذاشته بود، نشوند و گفت

-آره. چون تو تن تو حسابی جلوه داره ولی اینو هم میدونی من از اینکه چیزی روی پوست سفیدت خط بندازه یا کبودش کنه متنفرم.

لوهان لبخند زد و گفت

-میدونم. به خاطر همینم هیچوقت مارکم نمیکنی.

سهون شیر آب رو تنظیم کرد تا وان پر بشه.

-لخته شدن خون زیر پوست سفید تو چه جذابیتی میتونه داشته باشه؟ یعنی اگر آدم بدن عشقشو وسط رابطه کبود نکنه، نمیشه؟

به سمت لوهان رفت و گونه شو با انگشت شستش نوازش کرد.

-نمی‌ذارم هیچی روی این تن لک بندازه. چه برسه به لبهای خودم.

لوهان عاشق وقت هایی بود که سهون مثل یه قدیسه باهاش رفتار می‌کرد و بهش حس بزرگی میداد. دست سهون رو گرفت و انگشت شستش رو بوسید. سهون بی اختیار لبخند زد و خم شد. بوسه ای روی لبهاش زد و بدنش رو بلند کرد و به سمت وان رفت. بدن پسر کوچیکتر رو توی آب ولرم گذاشت و پرسید

-دمای آب خوبه؟

لوهان سر تکون داد

-آره خوبه.

سهون شامپو بدن لوهان رو روی لیف ابری ریخت و اونو آروم روی شونه ها و دست هاش که از وان بیرون بودن، کشید. لوهان چشم هاش رو بسته بود و غرق آرامش حرکت دست های سهون روی بدن خیسش، استراحت می‌کرد. سهون وقتی بالاتنه لوهان رو‌ شست، گفت

-من کاندوم رو نگاه نکردم. پاره که نشده بود؟

لوهان سرش رو به دو طرف تکون داد.

-نه. چیزی حس نکردم.

سهون یکم شامپو روی موهای لوهان ریخت و همونطور که موهاش رو می‌شست، لب زد

-میدونی که اگر این اتفاق بیوفته، باید از دوش شست و شو استفاده کنی؟

لوهان چشم چرخوند و گفت

-آره. هربار بهم میگی.

سهون لبخندی گفت

-میخوام موهاتو آب بکشم هانی. چشم هاتو ببند.

لوهان چشم هاشو بست و اجازه داد آب ولرم روی سر و صورتش بریزه و کف هارو بشوره. سهون انقدر با آرامش و مهربونی بدنش رو می‌شست که انگار داره بدن یه بچه چند ماهه رو میشوره و صادقانه لوهان عاشق وقت هایی بود که سهون اینطوری لوسش می‌کرد.

-دیگه وقتشه این لباس زیر رو در بیاری لوهان.

سهون گفت و آب رو بست. لوهان دست های سهون رو گرفت و تو وان ایستاد. سهون زیر بازوش رو نگه داشت و لوهان تونست لباس زیرش رو در بیاره. سهون لباس رو ازش گرفت و کنار وان گذاشت و کمک کرد لوهان دوباره تو وان بشینه. لباس رو تو سبد قرمز رنگ کنار حموم انداخت تا بعدا بشورتش.

-ولش کن سهون. میدم یکی از دخترا بشورتش.

سهون به سمتش رفت و پشت بدنش تو وان نشست.

-خودم میشورمش هانی. الان هرکس اون لباسو ببینه، کاملا میفهمه چه خبر بوده.

سر لوهان رو یکم عقب کشید و زیر گلوش رو بوسید.

-هرچند برای من نگاه هاشون اهمیتی نداره ولی مطمئنا نمی‌خوام نگاه متعجب و سرزنشگر بقیه رو روی تو ببینم.

لوهان خودش رو بین بازو های سهون جمع کرد و سرش رو روی شونه اش تکیه داد.

-منم دلم نمیخواد دوباره یه نفر به خاطر من از کارش اخراج بشه.

لوهان گفت و چشم هاشو بست. سهون موهای خیسش رو نوازش کرد و گفت

-فقط نیم ساعت وقت دارم. می‌دونی که من باید برم.

لوهان با لبهای آویزون سر تکون داد

-میدونم.

سهون اخم کرد و گفت

-هربار اینطوری آدمای مهم عمل هاشون رو شب تنظیم می‌کنن و من مجبور میشم تنهات بذارم، همش فکرم پیش توعه و نگرانم. امشب بکهیون خونه اس خیالم راحت تره. لااقل تنها نیستی که بترسی.

لوهان با تعجب سربلند کرد

-چی؟بکهیون؟

سهون سر تکون داد و گفت

-آره عزیزم. گفتم که بکهیون اومده.

لوهان چشم چرخوند

-واقعا فکر میکنی من حرفاتو وسط رابطه میشنوم؟

سهون خندید و گفت

-پس یادم باشه حرفای مهم رو وسط رابطه مون بزنم.

لوهان آروم روی رون سهون زد و بهش فهموند از این شوخی‌ش خوشش نیومده.

-نمیدونم چی شده ولی بکهیون با صورت خیس اومده بود. فکرکنم با آبوجی دعواش شده.

لوهان با چشم های نگران پرسید

-اونوقت تو ولش کردی اومدی پیش من؟

سهون گونه لوهان رو نوازش کرد و گفت

-نگران نباش هانی. بهم گفت میخواد استراحت کنه. منم تنهاش گذاشتم.

لوهان سرتکون داد و گفت

-پس... من مراقبشم تا تو بیای.

سهون چونه شو گرفت و بوسه ی محکمی روی لبهاش گذاشت.

-چه پسر کوچولوی عاقل و مهربونی دارم...

لوهان کوتاه خندید و دوباره تو آغوش سهون فرو رفت...

0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 153 تاريخ : پنجشنبه 9 تير 1401 ساعت: 6:20