"I LOVE YOU"

ساخت وبلاگ

_ تو ِ لعنتی به درد هیچی نمیخوری!

بیشتر توی خودش جمع شد و چشماش رو محکم روی هم فشار داد تا شاید این وضع اسفناک براش قابل تحمل تر بشه... اینقدر بدشانس بود که هیچ راه فراری هم نداشت چون اینبار توی ماشین گیرش انداخته بودن تا هرچی از دهنشون در میاد بارش کنن و اونم نتونه دم بزنه...

فقط مجبور بود سکوت کنه و تو درد خودش بسوزه و بمیره... خسته بود... خیلی خسته... دیگه نمیتونست...بس بود هرچی تحمل کرده بود... دیگه بس بود هرچی خفت و خواری کشیده بود... این زندگی لعنتی که تا امروز یه روی خوش بهش نشون نداده بود بالاخره باید تموم میشد...!

_فقط نون خور اضافه‌ای... یه دختر بچه ترسو که عرضه‌ی هیچکاری نداره!

_من دختر بچه نیستم!! اگه خیلی ناراحتی میتونم همین الان خودمو خلاص کنم تا هم تو راحت بشی هم خودم!... من خستم!! از همتون متنفرم لعنتیاااا... دست از سرم بردارین فقط... دست از سرم بر...هق...دارین!

انگار این کلمه "دختربچه" براش تبدیل به یک خط قرمز شده بود... چرا باید برای چهره، جثه و قد و قواره ای که خودش هیچ نقشی درش نداشت این همه سرکوفت می‌خورد؟!

_خفه شو! تو لیاقت حرف زدن هم نداری!... اگر اینقدر لیلی به لالات نداشته بودیم الان مثل یه سگ هار برام پارس نمیکردی!!

سعی کرد هق هقاش رو خفه کنه... چرا مادرش هیچی نمی‌گفت؟! چرا نمی‌گفت که این حرفا چقدر درد داره؟! چرا نمی‌گفت پدرش بس کنه؟!

با عجز سرش رو به شیشه ماشین کوبید و فشار دستش رو بشتر کرد تا مبادا صداش بیرون بیاد...

اشکاش یکی پس از دیگری تند تند پایین میومدن و بدون توجه به قلب زخم خوردش پایین میرفتن و از خط فکش لیز میخوردن، بعدم یه جایی گوشه پارچه هودیش محو میشدن...

چرا مسیر خونه اینطور طولانی شده بود؟! همیشه که خیلی زود میرسیدن ولی چرا الان که لوهان خداخدا می‌کرد زودتر برسن طول این جاده نفرین شده هر لحظه بیشتر می‌شد؟یعنی خدا دلش براش نمیسوخت؟

حالا دیگه صدای داد و هوار های پدرش براش تبدیل به زمزمه های مبهم شده بود... انگار کر بود و چیزی نمیشنید... حتی نفس کشیدن هم براش سنگین و سخت شده بود... داشت به آینده فکر می‌کرد... آیندش قرار بود چجوری باشه؟ خب... الان دیگه آینده ای هم قرار نبود داشته باشه چون مصمم تصمیمش رو گرفته بود... تصميم گرفته بود که بخوابه و دیگه بیدار نشه... یه خواب ابدی و راحت حتی اگر آخرش به جهنم ختم میشد!

بحث الانشون از کجا شروع شد؟

آهان... لوهان گفته بود از بچه خرگوش ها خوشش میاد و پدرش همون موقع مثل به شیطان معلق سر رسیده بود دوباره بدون اینکه فکر کنه ماشه اون زبون لعنتیش رو کشیده بود و شروع کرده بود به شلیک گلوله های داغ به سمتش اونم درحالی که قلبش رو نشونه رفته بود.

تا چشم هاش رو باز کرد ماشین رو توی پارکینگ خونه دید. بدون تعلل پیاده شد و یه راست به سمت خونه دویید...

وارد اتاقش شد و با پاهای لرزون به طرف مستر تو اتاق رفت. جلوی آیینه ایستاد و تیغ رو برداشت... روی مچش گذاشت و...

یه دفعه یه صدایی شنید...مثل اینکه کسی با نگرانی اسمش رو صدا میزد.... لوهان... لوهان،عزیزم...!!

_______

سراسیمه از خواب پرید و اول با چهره ی ترسیده و نگران سهون مواجه شد و بعد فهمید صورتش خیسه خیسه... گریه کرده بود یا عرق... فرقی نداشت ولی دوباره اون کابوس سیاه به سراغش اومده بود... بغضش ترکید و خودش رو توی بغل سهون پرت کرد.

سهون هم محکم همسر کوچولوش رو تو آغوش گرفت و برای آروم کردنش پشتش رو نوازش کرد و در گوشش زمزمه های عاشقانشو رها کرد.

_اینم یه کابوس بود...

_چقدر خوبه که تو رو دارم سهون!

_دوستت دارم!

_دوستت دارم!

.

​​​​​​.

​​​​​​.

"شاید علت اصلی افسردگی تو خانواده، مدرسه، محیط کار و جامعه... خراب شدن مرز های احترام بین ما آدم هاست... مردمی که بخاطر شکستگی قلبشون بد شدن... دیگه چیزی براشون اهمیت خاصی نداره و عاشقی کلمه ممنوعه زندگیشونه... پدر و مادری که فرزندشون رو درک نمیکنن اما توقع درک شدن دارن... خانواده ای که بین کلی جدال و جروبحث، پای یه شخص بیگناه دیگه رو به زندگیشون باز کردن و آینده اونو تباه... اکثر شکست ها تو محیط خانواده اتفاق می‌افته...تحقیر، طرد شدن، مقایسه شدن، کمبود محبت و توجه، تو سری خوردن بخاطر اشتباهات جبران پذیر... همه و همه علل اصلی این معضل هستن . . . :) "

[Adriana12]

0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 79 تاريخ : شنبه 8 بهمن 1401 ساعت: 14:23