It’s Not Possible S3:PUNY PIECED-IRON_EP 6_8

ساخت وبلاگ

(سوم شخص)
بعد از قرار دادن کوزه سفید چینیش روی میز کارگاهش_که با رنگ آبی پررنگ نقش ققنوس رو روش حک کرده بود_از کارگاه زد بیرون.
سوت زنان سمت اتاقی رفت که مجسمه برفیش داشت نقاشی میکشید.این چند وقته سوهو به دلایل نامعلومی سعی داشت تا نقاشیش رو حسابی خوب کنه و لوهانم بهش آموزش میداد.
همین که در رو باز کرد دستای سفیدی دور کمرش حلقه شد و بوسه ای روی لبش قرار گرفت.لبخندی زد و بعد از لیسی که به لب سوهو زد سرش رو عقب کشید و با خنده گفت:«این بوسه یه دفعه ای رو مدیون چیم؟؟»
سوهو هم با خنده آرومی گفت:«مدیون اینی که میخوام راضیت کنم باهام نقاشی بکشی»و بعد با لحن بچه گونه ای که کریس حسابی دلتنگش بود گفت:«باشه کییس دونی(باشه کریس جونی)؟»
کریس سرشو بالا برد و بعد از نفس عمیقی که کشید با حرص گفت:«ببین خودت نمیذاری آروم باشم و اینجوری دلبری میکنیا»و با خم کردن یدفعه ای سرش گاز ریزی از گردن سفیدِ برفک بین آغوشش گرفت و با قلقلک دادن سوهو صدای خنده دلنشینش رو شنید.
بعد از اینکه دید سوهو واقعا از شدت خنده نفس کم آورده بیخیال شد و با لبخندی که نمیتونست جلوش رو بگیره گفت:«حالا چی شده انقدر رو نقاشی حساس شدی؟»
با این حرف کریس،سوهو مکث نسبتا طولانی ای کرد و با گزیدن لبش آروم گفت:«چون کریس جونی خیلی خوشگله و منم میخوام خوشگلیش رو مثل لوهانی نقاشی کنم.مثل همون نقاشی ای که لوهانی از سه تاییتون کشیده منم میخوام یه نقاشی از تو و خودم بکشم»
با شنیدن این حرف سوهو،ذهن کریس ناخودآگاه سمت خاطراتی رفت که سوهو اون اوایل خوشگل صداش کرده بود.....
(فلش بک)
سوهو تازه دیدن انیمیشن دامبو رو تموم کرده بود و حالا با ناراحتی به تلویزیون نگاه میکرد.
_پش بگیش چی؟؟(پس بقیش چی؟؟)
با زدن این حرف برگشت سمت کریس و با لب هاش که با ناراحتی آویزون شده بود به کریس کرد.
نگاه کریس خیره به لب های مجسمه برفی کیوتش بود و تو ذهنش به جز فکرایی که راجب اون لبها و صاحبش داشت،مشغول لعنت کردن چانیول بود که باعث شده بود به این چیزا فکر کنه.
"دامبوی منحرف!!"
کریس تو ذهنش داد زد و با یه سرفه گلوش رو صاف کرد و نگاهش رو با خجالت از برفک کیوتش گرفت.بلند شد و همون طور که آروم سمت اتاق ته خونه میرفت گفت:«بقیه نداره.صبر کن الان میام»
سوهو هم دنبالش نرفت.
نردبون چوبی کوچیکی که گوشه اتاق بود و مخصوص اینجور وقتا بود رو برداشت و سمت کمد دیواری رفت.
نردبون رو به کمد تکیه داد و آروم بالا رفت.
به خاطر قد بلندش زیاد بالا نرفت و دستشو دراز کرد.
در رو کشید و مشغول گشتن بین کارتونا شد تا بتونه عروسک دامبوی بچگیش رو پیدا کنه.
با دیدن چیزی که دنبالش بود با ذوق دستش رو جلو برد که یدفعه،نگاهش به آلبوم عکساش افتاد.
یکم نگاهش کرد و بعد،همراه عروسک دامبو،آلبوم رو هم برداشت.
از نردبون پایین اومد و نردبون رو به حال خودش گذاشت.
همین که برگشت،دید سوهو با کنجکاوی دم در وایساده و داره به نردبون نگاه میکنه.
وقتی نگاهش به دست کریس افتاد با تعجب گفت:«اون چیه؟؟»
کریس از اتاق بیرون رفت و همونطور که سعی میکرد گرد و غبار عروسک دامبو رو بگیره با خنده گفت:«نمونه اولیه چان»
سوهو که منظورش رو نفهمیده بود با تعجب جلو اومد و رو به روش نشست.
کریسم نشست و بعد اینکه آلبومو روی زمین گذاشت،عروسک رو جلوی سوهو گرفت و با خنده گفت:«اینم دامبو»
چشمای سوهو یدفعه گرد شد و بعد با یه جیغ ذوق زده پرید جلو و با گرفتن دامبو از کریس شروع به دویدن تو خونه کرد.
کریس با خنده به ذوق کردن بچگونش نگاه کرد.
سوهو هم از گوشای عروسک بیچاره گرفته بود و همونطور که میدوید با ذوق داد زد:«پیواز کن دامبو!!(پرواز کن دامبو!!)»و گوشاشو ول کرد.
وقتی عروسک افتاد پایین لبای سوهو هم آویزون شد و با ناراحتی و دلخوری نگاش کرد.
اما بلافاصله لبخند بزرگی زد و گفت:«آها.دامبو از بالا پیواز کَید(آها.دامبو از بالا پرواز کرد)»
بعد خم شد و با برداشتن دوباره دامبو سمت مبلا رفت و روشون وایساد.
دوباره گوشای اون بیچاره رو گرفت و با ذوق گفت:«پیواز(پرواز)کن دامبو»
همین که دامبو افتاد اون دوباره با ناراحتی و دلخوری نگاش کرد.انگار تقصیر اون عروسک زبون بسته بود که نمیتونست پرواز کنه.
کریس با دیدن رفتار سوهو سری به تاسف تکون داد و گفت:«سوهو بیا اینجا»
سوهو هم بیخیال دامبو شد و بدو بدو سمت کریس رفت.
کنارش نشست و سرشو جلو آورد تا بتونه آلبوم رو که کریس تازه بازش کرده بود ببینه.
دستشو گذاشت رو یکی از عکسا و از کریس پرسید:«این کیه؟؟»
کریس نگاهش رو به عکس داد و با خنده گفت:«این لوهانه.اون موقعا واقعا دلم میخواست بغلش کنم.اما خب،الان کس بهتریو برای بغل کردن دارم»
بعد تموم شدن حرفش زیر چشمی به سوهو نگاه کرد.البته دقیقترش اینه که به کله مو مشکی ای که جلوی چشمش بود!!
با دستش کله سوهو رو کشید عقب و صفحه زد.
سوهو یدفعه دستشو رو یه عکس گذاشت و با خنده گفت:«این دامبوعه؟؟»
کریس با دیدن عکس چانیول که یه سگ دستش بود و با چشمای درشت به دوربین نگاه میکرد خندید و سری به تاسف تکون داد.
دیگه تموم شد.حالا حالاها امکان نداشت سوهو چانیول رو،چانیول صدا کنه.خب البته،کریس هم بدش نمیومد.
این دفعه سوهو خودش صفحه زد و با نشون دادن عکسی،کریس رو تو خاطراتش غرق کرد.
مامان و بابای کریس با لبخند کریسی که دو سالش بود رو دوتایی بغل کرده بودن و رو به دوربین لبخند میزدن.
کریس دستشو رو صورتشون کشید و ناخواسته اشکی از گوشه چشمش روون شد.
همون موقع لبایی رو روی چشمش حس کرد و باعث شد با تعجب بچرخه و به مجسمه برفیش که با ناراحتی نگاهش میکرد،خیره شد.
سوهو انگشت سفیدش رو آروم رو گوشه چشم کریس گذاشت و با بغض گفت:«دَید (درد)میکنه؟؟....آخه....من هَی وگت(وقت)آب میشم،دَید میگییه(درد میگیره)»
کریس لبخندی به سادگیش زد.آره درد میکرد.اما نه چشمش....قلبش درد میکرد.
دستش رو جلو برد و موهای سوهو رو بهم ریخت و با خنده گفت:«نه.من آب نمیشم که درد کنه.»بعد به عکس نگاه کرد و همونطور که دونه دونه بهشون اشاره میکرد گفت:«این بابامه.اینم مامانمه.اینم منم»
_چیا مامانت ایندوییه؟؟(چرا مامانت اینجوریه؟)
کریس با تعجب نگاش کرد و گفت:«چجوری؟؟»
سوهو هم برای اینکه منظورشو بفهمونه دستشو رو سرش گذاشت و بعد تا روی قفسه سینش کشید.
کریس یه نگاه به ادای عجیب سوهو و یه نگاه به مامانش کرد و تازه منظورش رو گرفت.
دستشو رو سرش گذاشت و یکم موهای سوهو رو کشید و گفت:«میخوای بگی چرا ایناش بلنده؟؟»
وقتی سوهو سرشو بالا پایین کرد،کریسم دستشو برداشت و گفت:«به اونا میگن مو.موهاش بلنده چون خانومه.»
_تو هم خانومی؟؟
با شنیدن سوال یدفعه ای سوهو،کریس به سرفه افتاد.
یکم که شدت سرفه هاش کم شد با وحشت گفت:«چــــــــــــی؟؟؟؟؟»
سوهو در جواب کریس دستشو گذاشت رو کله کریس و گفت:«موهات بلنده»
کریس دست سوهو رو برداشت و بهش چشم غره رفت.حالا اینکه موهاش رو کوتاه نکرده دلیل نمیشه که زن باشه!!
با اخم گفت:«برای خانوم بودن باید یه چیزایی رو داشته باشی و یه چیزایی رو نداشته باشی.بعدشم خانوما خیلی خوشگلن»و دوبار به عکس مامانش نگاه کرد.
_خوشگل؟؟
با سوال برفک کیوتش بدون اینکه بهش نگاه کنه،گفت:«اوهوم.تو خوشگلی رو معمولا به کسایی که مهربونن و دوسشون داریم میگیم.مثلا من همیشه به مامان و بابام میگفتم که خوشگلن.یا حتی لوهان.اما خب.تا حالا به چان نگفتم»
دستشو روی صورت مامانش کشید و به روزایی فکر کرد که با خستگی از مدرسه برمیگشت و از اینکه بقیه مسخرش میکردن میگفت و مامانش،با حوصله به حرفاش گوش میداد و آخرش،با یه بوس کوچولو رو گونش میگفت:«اونا نمیدونن پسر من چه مرد بزرگی قراره بشه.یه هنرمند حرفه ای که خیلی خوشگله»
کریس الان یه هنرمند حرفه ای بود.
اما مامانش نبود که ببینتش.
کریس هنرمندیه که مجسمش زنده ش....
"صبر کن ببینم!!! سوهو کجاست؟؟؟"
کریس که تازه متوجه نبود سوهو شده بود،با وحشت نگاهش رو تو خونه چرخوند و با ندیدن سوهو،وحشت زده بلند شد.
با ندیدن عروسک دامبو و فکری که به ذهنش رسید،با وحشت سمت اتاق دوید.
همین که درو باز کرد،با دیدن صحنه رو به رو به سختی بزاقشو قورت داد.
سوهو روی نردبون وایساده بود!!!!
با تکونی که نردبون خورد سریع دوید و سوهو با یه جیغ کوتاه،به جای اینکه رو زمین بیوفته،تو بغل کریس افتاد.
کریس با برخورد کمرش با زمین داد بلندی از درد زد.
یکم که دردش آروم شد تازه متوجه موقعیتش شد.
خدا رو شکر زمین اتاق کاملا فرش شده بود.یعنی دو لایه فرش داشت چون لوهان اشتباهی یه فرش زیادی سفارش داده بود.
کریس تو ذهنش یادداشت کرد که حتما از لوهان تشکر کنه.
چشماش رو باز کرد که یه کله با فاصله نزدیک صورتش دید.
قبل اینکه تو مغزش که به خاطر همنشینی با چانیول منحرف شده بود،برای خودش خیالبافی کنه،سوهو با چشمای هلالی شده گفت:«کییس تو خیلی خوشگلی»
و کریس....فقط دلش میخواست اون لبها رو ببوسه....
(پایان فلش بک)
با یادآوری اون روزا آهی کشید و دوباره به سوهو نگاه کرد.مجسمه برفیش حالا کسی بود که میتونست بدون ترس ببوستش.....بدون ترس بغلش کنه و باهاش بخنده و شاد بشه.....کریس افسرده قدیمی دیگه جایی نبود و همه اینا،به خاطر پسری بود که تو بغلش بود و منتظر نگاهش میکرد.
آره....مهم نبود بقیه چی میگفتن.....مهم این بود که برای سوهو،کریس خوشگل بود!
تکخندی زد و با نوازش موهای نرم و مشکی سوهو گفت:«تو هم خیلی خوشگلی برفک کیوت من.خب...حالا چی کشیدی؟»
سوهو که انگار منتظر همین جمله بود با ذوق برگشت و سمت برگه های پخش و پلای روی زمین رفت.
با پیدا کردن نقاشی ای که دنبالش میگشت،سریع ورش داشت و سمت کریس رفت.
نقاشی رو با کلی ذوق سمت کریس گرفت و با چشمایی که کم مونده بود کلی قلب و ستاره ازش بیرون بزنه،به کریس خیره شد.
کریس هم با لبخند نقاشی رو از دست سوهو گرفت.....ولی.....با دیدن نقاشی لبخند رو لبش ماسید و با لبخندی که به سختی روی لبش نگه داشته بود گفت:«اممم سوهو این.....چیه؟»
سوهو هم که اصلا متوجه چهره عجیب و غریب کریس نشده بود با خنده گفت:«یه لیوان قهوه داغ و خوشمزه»
_هه...هه....هه....فقط سوهو....این نقاشیه....نمیشه خوشمزه باشه....
کریس با خنده مصنوعی ای گفت و سوهو هم که انگار موافق بود،هومی کشید و گفت:«پس یه لیوان قهوه داغ»
_مشکل اینجاست نقاشیه پس نه سرده نه گرم پس نمیشه داغ باشه.....
سوهو هومی کشید و بعد با خنده گفت:«پس یه لیوان قهوه»
کریس آهی کشید و خیره به نقاشی سوهو زیر لب زمزمه کرد:«من حتی فکر نمیکنم این قهوه باشه....»و چون دیگه نمیتونست جلوی خودش رو بگیره گفت:«پس چرا قهوه رو سبز کردی؟؟قهوه که قهوه ایه.....»
سوهو با گیجی پلک زد و با لحنی که انگار نمی فهمید چرا کریس همچین سوال واضحی رو میپرسه گفت:«چون مداد رنگی قهوه ایم شکسته بود و منم تراش نداشتم پس چون درختا هم مثل قهوه،قهوه این منم اون رنگ دیگه ای که درختا دارن ولی قهوه ها ندارن رو برداشتم.قهوه سبز...مثل چای سبز.....چطور مگه؟»
_هه...هه...هه.....قهوه سبز ها....هیچی....مشکلی ندارم من....
و دقیقا همون لحظه نگاهش به نقاشی عجیبی افتاد.مکثی کرد و با لحنی که ناخودآگاه سرد شده بود گفت:«اون نقاشی صورتیه چیه سوهو؟؟»
سوهو که رد نگاه کریس رو گرفته بود،با دیدن نقاشیش با لبخند گفت:«اینا همون بادکنکای درازین که تو اتاق چانیول زیادن.قشنگ شده؟»
و کریس فقط میتونست بگه:«پارک فاکیول منحرف!!»
---------------------------------------------------------------------------------
_لوهان شی میشه لطفا نقاشی این کلید رو هم بکشید؟برای فیلمبرداری فردا لازمه و من واقعا متاسفم که الان بهتون اطلاع میدم.نویسنده و کارگردان یدفعه تصمیم گرفتن برنامه فیلمبرداری رو عوض کنن.شرمنده واقعا.خیلی خیلی شرمنده.
دختر بیچاره که مسئول اطلاع رسانی به لوهان بود با شدت تعظیم میکرد و لوهانم که نگران بود پیچ و مهره کمرش با این حرکتا از جا در بره سریع گفت:«نه اصلا اشکال نداره جیسو شی.یه کلیده فقط سریع میکشمش»و کلید طلایی رنگی رو که تو دست جیسو بود رو گرفت.
جیسو با چشمای اشکی،انگار که داره یه فرشته رو تو دنیای واقعی میبینه به لوهان نگاه کرد و با بغض گفت:«خیلی خیلی ممنونم لوهان شی.شما واقعا یه فرشته اید»
لوهان لبخند معذبی زد و گفت:«لطف دارین جیسو شی.خب من برم از حالا شروع کنم بکشمش.فعلا»و با خداحافظی از جیسو که همچنان داشت با چشماش قلب و ستاره پرت میکرد،دور شد.
نگاهی به پارکی انداخت که برای فیلمبرداری اومده بودن و کلید توی دستش رو بالا آورد و بهش نگاه کرد.هومی کشید و همونجا روی یکی از نیمکتای پارک نشست تا کارش رو شروع کنه.امروز همراه سهون اومده بود سر صحنه فیلمبرداری چون کیونگسو دوباره غیبش زده بود و خودشم کار خاصی نداشت که انجام بده.
کی فکرش رو میکرد دقیقا همون روز،یه کار بهش بدن تا سر صحنه بکشتش؟؟
لوهان که فکرش رو نمیکرد!!
_لوهان شی؟؟
با شنیدن صدای آشنایی که صداش کرده بود،مداد ب دوازدهش رو محکم تو دستش فشار داد تا به خاطر حرصی بودنش،یه مشت خوشگل روونه پسری که صداش کرده بود،نکنه!!
سرش رو بالا آورد و با لبخند حرصی ای گفت:«بله اوه سهون شی؟؟»
از قصد با فامیلیش صداش کرد.درسته که اونا الان سر صحنه فیلمبرداری بودن ولی اصلا نیازی نبود سهون انقدر رسمی صداش کنه!!
ولی از اونجایی که سهون خودش این کار رو شروع کرده بود و خیلی وقتا تو خلوتم لوهان رو،لوهان شی صدا میکرد_با این که میدونست لوهان به شدت از این کارش متنفره_پس لوهانم ادامش میداد.
هر چند هنوزم دلش میخواست داد بزنه "لوهان شی و مرض!!"
آخه اونا همین الانم مرز های صمیمیت رو با قرار گذاشتن با هم و خوابیدن با هم دیگه رد کرده بودن پس اون "شی" لعنتی چی میگفت؟؟
سهونم که فهمیده بود دوست پسر عزیزش حسابی حرصی شده به سختی لبخندش رو خورد و عقب کشید.بالاخره لوهان یه سری خط قرمزها رو داشت و با اینکه خیلی وقتا اون خط قرمزا رو رد کرده بود ولی این سری مطمئن بود که قرار نیست پسر کوچیکتر ببخشتش!!
نگاهشو سمت کلید برد و با ایکه از ماجرا خبر داشت ولی اون لحظه عوض کردن موضوع تنها چیزی بود که به ذهنش میرسید.برای همین با کنجکاوی گفت:«اون کلید چی میگه؟مگه امروز بیکار نبودی؟؟»
لوهانم که با وسط اومدن بحث نقاشی به کل بحث قبلی رو فراموش کرده بود،آهی کشید و گفت:«هیچی فقط فیلمنامه یکم عوض شده ازم خواستن تا حداقل فردا این کلیده رو نقاشیش رو بکشم»
سهون هومی کشید و با ناراحتی گفت:«ولی من دلم میخواست بازیگریم سر صحنه رو ببینی.....هوم صبر کن.....الان چقدر از فیلمنامه عوض شده؟؟»و با گیجی سمت دستیار کارگردان که داشت از پشتشون رد میشد نگاه کرد.
دستیار کارگردان که یه پسر جوون و استخونی بود با استرس گفت:«فکر کنم....یه کیس بین شما و سوجین شی اضافه شده.....ولی خیلی مطمئن نیستم....»و سریع دور شد چون یه جورایی حس میکرد نگاه فرشته فیلمبرداری_که لقب لوهان بود_داشت زیادی خطرناک میشد.....
_یه کیس ها....آهـــــــــــه جدا که......
لوهان با حرص زیر لب گفت و بعد از نفس عمیقی که کشید مدادش رو بالا آورد و سعی کرد هر چه زودتر اون نقاشی کوفتی رو بکشه تا مجبور نباشه صحنه کیس دوست پسرش با یه نفر دیگه رو ببینه.
تو اون لحظه به طرز عجیبی با خونواده و همسرای بقیه بازیگرا همدردی کرد که باید چپ و راست تو فیلما شاهد روابط عشقولانه همسرشون و یا دوست دختر/دوست پسرشون تو فیلما باشن.
سهون که خیلی خوب میتونست افکار لوهان رو از نگاه خستش بخونه لبخندی زد و با خم کردن سرش در گوش لوهان،با صدایی که فقط خودشون دوتا میتونستن بشنون گفت:«لازم نیست به کارایی که الکین اهمیت بدی...مهم اولین بوسه واقعیمه که با تو بوده عزیزم!...بعدشم...یه امروز رو فقط به من نگاه کن»و با عقب کشیدن سرش چشمکی به لوهان،که حالا گونه هاش سرخ شده بود،زد.
و البته که هیچ کدومشون متوجه جیسویی نشدن که داشت از یه گوشه با چشمای قلبی زیر لب زمزمه میکرد:«من میدونستم هونهان ریله!!!»
---------------------------------------------------------------------------------
لوهان بعد از تموم کردن نقاشی کلید،اون رو تحویل جیسو داد و نمیدونست چرا فقط حس میکرد نسبت به قبل بیشتر با ذوق نگاش میکنه و باعث میشد لوهان معذب تر بشه و مضطرب ازش دور بشه.
_خب همه آماده شید!!
با فریاد کارگردان کیم سوهی،همه با سرعت دویدن تا آخرین آمادگی ها رو انجام بدن.از فیلمبردار گرفته تا صدابردار و بازیگرا.
سهون هم کنار یه درخت وایساد و پشتش رو به دوربین کرد.سوجین هم همونطور که داشت زیر لب دیالوگا رو زمزمه میکرد سرجاش قرار گرفت و منتظر موند تا کارگردان ضبط رو شروع کنه.
همه امیدوار بودن امروز رو حداقل،کارگردان خیلی کات نده چون دو روز پیش سر صحنه برج نامسان،با بیشتر از 30 بار کات دادن،حسابی حرص همه رو درآورده بود و عصبیشون کرده بود!!
_ نور.....صدا.....دوربین.....اکشن!!
با فریاد کارگردان،سوجین آروم شروع به قدم زدن سمت سهون کرد و تو فاصله دو قدمیش ایستاد.اخمی کرد و با حرص داد زد:«داری چه غلطی میکنی اوپا؟؟برای چی به سونگهو اوپا گفتی که اونی تو بیمارستانه؟ها؟!تو که میدونی اون نگرا....»
_پس من چی؟؟
لوهان با شنیدن صدای سرد و در عین حال غمگین سهون سر جاش خشکش زد.
حس میکرد موهای تنش سیخ شده.....هیچ وقت همچین صدایی رو از سهون نشنیده بود و با اینکه میدونست مخاطب سهون خودش نیست،بازم با ترس لبشو گزید.
سهون بعد از مکث طولانی ای روش رو از درخت گرفت و سرش رو سمت دوربین چرخوند.چشمای سردش کم کم سرخ شد و بعد،اولین قطره اشکش روی گونش غلطید.
لوهان با بهت به بازیگری فوق العاده طبیعی سهون نگاه کرد و بعد،با شنیدن هر حرفش حس میکرد بیشتر و بیشتر مخاطب حرفای سهونه:«پس من چی؟؟چرا همش نگران دوستای خودتی؟؟......چرا نگران من نیستی؟؟؟....چرا درک نمیکنی من نگران توعم؟......منو نگاه کن چایونگ آه......من دوست پسرتم.....من کسیم که عاشقتم....من......من مین هیونم.....چرا منو نمی بینی؟؟»
با هر حرفش بغضش بیشتر میشد و در آخر....با غم زیادی جمله آخرش رو گفت و لوهان چنگی به شلوارش زد.
می دونست جدیدا خیلی با سهون گشت نمیزنه و دوتایی وقت نمیگذرونن چون خیلی نگران چانیول بود.مخصوصا که اون دامبوی منحرف حالا یه منتخب بود و برعکس خودش و کریس که کسی که عاشقش شده بودن و زنده شده بود یه فرد کاملا جدید بود،رباتی که چانیول ساخته بود بر اساس بکهیونی بود که چانیول یه زمان خیلی خیلی طولانی ای عاشقش بوده.
حالا اون حرفای سهون یه جورایی با یه احساس چند درجه کمتر رو به خودش بود و درک میکرد چرا سهون انقدر اصرار داشته که امروز فقط و فقط به سهون نگاه کنه.
با احساس و ناراحتی به سهون خیره شده بود که با دیدن صحنه بعدی هر چی احساس محساس کرده بود،مثل دود پراکنده شد.....
اخمی کرد و به پشت کله کارگردان چشم غره رفت چون واقعا اصلا تحمل دیدن سوجینی رو نداشت که با بغض دستاش رو دور گردن سهون حلقه کرده و لباش رو چسبونده بود به لباش!!!
آهی کشید و باز هم متوجه جیسویی نشد که حالا با دوربین داشت از واکنشای لوهان فیلم میگرفت و تو ذهنش برا خودش فن گرلی میکرد!!
---------------------------------------------------------------------------------
بالاخره صحنه های فیلم برداری اون روز تموم شد و به دلیل بازی فوق العاده سوجین و سهون تو نقششون،با رکورد کمترین کات 1 بار،تونستن با یه خداحافظی از جمع و شنیدن تعریفای دیگه ای از بازیگری فوق العاده سهون،بالاخره از پارک خارج شن.
سهون با دیدن لوهان که هنوزم داره زیر لب غرغر میکنه و به نویسنده و کارگردان فحش میده،تکخندی زد و گفت:«میای بریم نامسان؟؟دیگه داره بهار میشه و ما هنوز یه قرار درست و حسابی نذاشتیم»
لوهان یکم مکث کرد.واقعا اشکالی نداشت اون کیس رو نادیده بگیره؟؟خب.....از اونجایی که خودشم مقصر بود که تو این مدت به دوست پسرش توجه نکرده پس خودش باید مسئولیتشو به گردن میگرفت.برای همین آهی کشید و گفت:«باشه بریم»
یه ساعت بعد،جفتشون بالای برج نامسان بودن و داشتن راجع به قفلای آرزویی که خریده بودن و جمله هایی که باید مینوشتن بحث میکردن.
_دِ بهت میگم نمیشه دیوونه!!چرا باید رو قفلت در مورد سکس بنویسی؟!اگه پس فردا به عنوان منحرف اعظم دستگیرت کنن چی؟؟
لوهان با حرص و تند تند صحبت کرد و سهونم که دیگه حالا جمله "به امید عشق و سکس بیشتر با دوست پسرم" رو روی قفل صورتی رنگش نوشته بود،شونه ای بالا انداخت و گفت:«تو چی نوشتی لوهان؟؟»
انگار همین "لوهان شی" صدا نشدنش کلی بهش انرژی داد که بیخیال جمله سهون شد و با لبخند گفت:«امیدوارم شادیامون ابدی و غمامون زود گذر باشه»
سهون هومی کشید و با خنده دست لوهان رو گرفت و ماسک مشکی رنگش رو بالا کشید تا یه وقت کسی نشناستشون.
اصلا دوست نداشت قرار دونفرشون بعد این همه مدت به خاطر چند نفر که دنبال امضا و عکسن خراب بشه.
_چیش چندشای گی!
اگه هر کس دیگه ای بود عمرا اون صدای آروم و پرتمسخر رو میشنید،ولی سهون؟
امکان نداشت مامور آب نباتی همچین صدایی رو نادیده بگیره برای همین بعد از چشم غره ای به اون پسرا،یواش از جیبش چندتا اسمارتیس سبز برداشت و بعد از شکستنشون،اونارو روی زمین انداخت و با گرفتن دست لوهان سریع از اون جمع دور شد.
بعد از اینکه وارد ساختمون اصلی برج شدن سرش رو چرخوند و با خنده به اون پسرا که حالا داشتن بدون اختیار بدنشون رو تکون میدادن و میرقصیدن_و هدف خنده بقیه بودن_لبخند ترسناکی زد که از زیر ماسک مشکی رنگش معلوم نبود.
زندگی به عنوان یه زوج گی اونم تو کره واقعا سخت بود.اما این باعث نمیشد که سهون عوضیایی رو که همچین توهینایی رو به خودش و دوست پسرش میکردن رو نادیده بگیره.برای همین همیشه چندتا از اون اسمارتیسای سبزش رو تو جیبش داشت تا به وقتش ازشون استفاده کنه.
لوهانم که حالا متوجه موضوع شده بود خنده ای کرد و با محکم گرفتن دست سهون کنارش قدم زد.
اون کیس و حرص دادنای معمولش خیلی مهم نبود،وقتی که همیشه اینجوری حمایتش میکرد و نگرانش بود.
درسته!!
اون و سهون عاشق همدیگه بودن!!
همین کافی بود!!
هر چند لوهان هنوزم از "لوهان شی" صدا شدنش نفرت داشت.....
---------------------------------------------------------------------------------
(چانیول)
هومممممم.......من این بورد اطلاعات ذخیره رو کجا گذاشتم؟؟
با اخم به کشوی در هم ریختم خیره شدم و تازه الان درک کردم که چرا همیشه اون هیونگ درازم انقدر رو جمع کردن خونه و مرتب بودن وسایل حساسه.
پوفی کشیدم و با بی حوصلگی کشو رو بستم و سرمو سمت بکهیونی چرخوندم که حالا داشت با دقت و بر اساس یه طرز پخت که توی اینترنت پیدا کرده بود،برام بولگوگی میپخت.
_گوشت را آرام آرام و باریک باریک می بریم....سس سویا و آب و شکر و روغن کنجد و خود کنجد و پیاز رنده شده و فلفل سیاه را با هم مخلوط میکنیم تا مواد آماده شوند.گوشت ها را در مخلوط آماده شده برای مدت دو تا سه ساعت در یخچال میگذاریم....اوه پس باید بره تو یخچال دامتو؟؟
با سوال بکهیون و دوباره "دامتو" صدا شدنم پوفی کشیدم و سری به نشونه تایید تکون دادم.بکهیونم با خنده ظرفی رو که توش مواد بولگوگی رو ریخته بود رو برداشت و گذاشتش تو یخچال.
یه نگاه به بکهیون که حالا با سرعت داشت آشپزخونه رو تمیز میکرد و یه نگاه به کشوها انداختم و گفتم:«میگم بکهی......»و مکث کردم.
خوشم نمیاد همونجور که "اون" رو بکهیون صدا میکردم آهن پاره فسقلیم رو هم بکهیون صدا کنم.برای همین با جدیت گفتم:«از این به بعد بکی صدات میکنم باشه؟»
بکی سری به نشونه تایید تکون داد و منم با خنده گفتم:«پس بکی بیا از تو این کشوها یه برد اندازه چهارتا انگشت دست دربیار که برای بخش حافظت درست کرده بودم» و با دستم به چهارتا کشویی که مطمئنا حسابی بهم ریخته بودن اشاره کردم.
بکی هم سریع ظرفا رو ریخت تو سینک و سمت کشوها اومد.
چشماش یدفعه آبی شد و با صدای رباتیکش بدون اینکه دهنش رو باز کنه گفت:«اسکن»و نور آبی رنگی تموم کشوها رو اسکن کرد.
با دیدن اینکه بکی اون بورد رو از همون کشویی که تا حالا ده دفعه گشته بودمش درآورد،با گیجی پلکی زدم و گفتم:«میگم بکی....تو توی اون جهان آرزوها و تخیل احیانا مامان که نبودی مگه نه؟؟....چجوری مثل مامانا از جایی که همشو گشته بودم درش آوردی آخه؟؟»
بکی با تعجب سرش رو خم کرد و با چشمایی که دیگه آبی نبودن بهم نگاه کرد.با دستش کلش رو خاروند و گفت:«از اونجایی که حافظم نصفس نمیتونم جواب کاملی به سوالات بدم ولی این یه مورد رو خیلی مطمئنم که بکی تو اون دنیا هم پسر بوده دامتو!!»
لبخندم که به خاطر "بکی" صدا کردن خودش جای "بکهیونی" به وجود اومده بود،با شنیدن "دامتو" خط شد و پوکر بهش نگاه کردم.
سلولای خاکستری مغزمم مثل خودم واکنش نشون دادن و همشون با پوکریت تموم به بکی خیره شدن.
_دامتو!!یکی داره به گوشیت زنگ میزنه!!
با داد یدفعه ای بکی شوکه نگاش کردم و بلافاصله بعدش صدای زنگ گوشیم رو شنیدم.فاکی گفتم و با نفس عمیقی که کشیدم سعی کردم ضربان قلب نا آرومم رو منظم کنم.این چرا انقدر یدفعه ای داد کشید آخه؟؟
موبایلم رو جواب دادم و همینکه کنار گوشم گذاشتم صدای اون آبنباتی که دوست پسر لوهان بود رو شنیدم:«دامبو بابا و آپای سوهو یا همون بابای محافظ آدم برفیا و اون چانیولی که همزادت تو جهان آرزوها و تخیله دارن میان خونت.مراقب باش»و سریع تماس رو قطع کرد.
هــــــــــــــا؟؟؟؟
چی شد؟؟
چطور همچین شد؟؟
کی داره میاد؟؟؟
سوالایی که سلولای خاکستری مغزم هر چقدرم میگشتن جوابی براش پیدا نمیکردن با شنیدن صدای زنگ در محو شدن.
"فاک" تنها چیزی بود که میتونستم بگم.
مصاحبه ویژه(اسپویل نیست!)
نظرتون راجع به قهوه سبز چیه؟
چانیول:اون رو نمیدونم ولی میدونم کریس قرار نیست سر اون بادکنک درازا زندم بذاره....
بکهیون:از اونجایی که قهوه ای نیست پس میشه "سبزه"؟*در حال سرچ کردن در اینترنت*
سهون:من آبنبات و قهوه بنفش رو ترجیح میدم*با نیشخند به لوهان خیره میشه*
لوهان:همین که اون رنگ اسمشو نبر نیست خوبه.
کریس:با این که مثل معجون مرگ میمونه یا حداقل نقاشی سوهو که اینجوریه ولی چیزی که مهمه اون نیست مسئله اون بادکنکای لعنتیه!!
سوهو:یه لیوان قهوه سبز داغ و خوشمزه^-^
نانا:.....اشکال نداره....آدم برفیه دیگه......
_-_-_-__-_-_-_-_​​​​​​​_-_-_-_
دنیا عجیبه مگه نه؟؟
یه وقتایی انقدر احساس خوشبختی میکنی که انگار کل دنیا مال توعه.....
یه وقتایی انقدر احساس بدبختی میکنی که انگار تموم خوشبختی دنیا رو روی بدبختی تو ساختن و بدبخت ترینی......
احساس متضادیه....چی بهش میگفتن؟؟....پارادوکس؟؟؟
یه همچین چیزی بود......فکر کنم؟
ولی چرا این پارادوکس خیلی وقتا یه طرفه میشه؟؟؟؟
چرا بیشتر وقتا اون حس بدبختیه که به حس خوشبختی چیره میشه؟؟
چون آدما بدبینن؟؟چون فقط بدبختیاشون رو می بینن؟؟
ممکنه!!
ولی شایدم.....فقط به خاطر اینه که بدبختیاشون زیاده؟؟
اون موقع چی؟؟
اون موقع آدما باید چیکار کنن؟؟
به قول بعضیا نیمه پر لیوان رو ببینن؟؟
اگه اون نیمه پر لیوان.....نصف نبود و فقط چند قطره تو لیوان بود چی؟؟؟
آدما باید بهش راضی باشن؟؟
"به خوشبختیات فکر کن و به همین راضی باش....خیلیا همینم ندارن!!"
حرفیه که زیاد شنیدم.....درسته....برای یه آدم تشنه چند قطره آبم جوابه ولی....واقعا فقط باید به اونایی که از خودمون پایین ترن نگاه کنیم؟؟
همیشه باید حتما یکی باشه که از ما بدبخت تر باشه تا بتونیم با سرکوفت زدن بهش ادامه بدیم؟؟
پس اونی که از ما پایین تره چی؟؟اون آدم نیست؟؟
تا کی باید فقط با پایین انداختن سرمون ادامه بدیم؟؟چرا نمیشه به بالا نگاه کنیم و سعی کنیم پیشرفت کنیم؟؟
قانع بودن؟؟
قانع بودن یعنی پیشرفت نکردن و بدبخت موندن؟؟
نه!!
قانع بودن یعنی اینکه فقط با نگاه کردن به اونایی که از خودت بالاترن به خودت سرکوفت نزنی بلکه سعی کنی پیشرفت کنی و بهشون برسی یا ازشون بالا بزنی.
قانع بودن یعنی فقط چون پایین تر از خودتن قرار نیست آدم نباشن!!
فقط دنیا نیست که عجیبه ها!!
آدما هم عجیبن!!
یعنی عجیب نبودن دیگه آدم نبودن....مگه نه؟؟
آخه مگه میشه آدمی باشه که نشنیده باشه "بدبخت تر از تو هم هست"؟؟
همیشه یکی پیدا میشه که اینو بهت بگه و بگه راضی باش.....قانع باش.....حد خودت رو بدون.....دقیقا کدوم حد فاکی؟؟؟
یعنی فقط چون یکی با ده جور کار پاره وقت به زور خرج وسایل مدرسش رو میده حتی نمیتونه تو دل خودش عاشق یکی بشه که به قول بعضیا از سرشم زیاده؟؟
فقط به خاطر همین؟؟؟
مگه عاشق شدن جرمه؟؟
آهـــــــــــه فاک!!
از چی رسیدم به چی......ظاهرا دوباره سلولای خاکستری مغزم مست کردن که دارم چرت و پرت میگم؟؟
شاید.....به هر حال دارم خودمو تو سوجو غرق میکنم.....
فاک!فاک!فاک!فاک!فـــــــــــــــــــاک!
تو ذهنم داد زدم و با گذاشتن بطری سبز رنگ سوجو روی میز که حالا خالی شده بود،دوباره به مبل تکیه دادم و نگاه نگران آهن پاره فسقلیم رو نادیده گرفتم.
دلم میخواد داد بزنم "چرا همیشه این بلاها سر من میاد؟؟" ولی خب به خاطر همون فانون فاکی دنیا که میگه "همیشه یکی بدبخت تر از تو هم هست پس قانع و راضی باش" مجبورم دهنم رو ببندم و به سقف خیره بشم.
خب دروغ نیست که بدبخت تر از منم تو دنیا هست ولی اون خوشبختا چی؟؟
خونشون از من قرمز تره یا چی؟؟
_فاک!!
ایندفعه دیگه حرفای تو ذهنم رو که تو "فاک" خلاصه میشد رو به زبون آوردم که بکی یدفعه گفت:«دامتو نباید حرفای بد بزنه وگرنه بکی هم یاد میگیره!!»
پوکر نگاش کردم.
یعنی الان من هیچی نگم این آهن پاره فسقلی هیچ فحشی یاد نمیگیره؟؟
چه خوش خیال.....نمونه بارز یه آدم که نیمه پر لیوان رو میبینه.....ولی صبر کن!!
آدم که نیست....شاید آدم آهنی؟؟.....به هر حال خوش خیاله!!
_فاک!!
بی توجه به حرف بکی گفتم و دوباره یاد حرفای اون همزاد به اصطلاح باهوشم از جهان آرزوها و تخیل افتادم......
(فلش بک)
سریع در خونه رو باز کردم و بلافاصله با دیدن کسایی که رو به روم بودن و با وجود اینکه از اون آبنبات پوکر شنیده بودم باباهای سوهو دارن میان ولی بازم با شوک عقب کشیدم.
اینا تو خونه من چی میکنن آخه؟؟
یکم همینجوری جلوی در وایسادیم که جونمیون با خنده گفت:«دامبو شی نمیخوای بذاری بیایم تو؟؟»
تو دلم یه "نه" گنده گفتم ولی با لبخند زورکی ای کنار رفتم تا وارد شن.
از اونجایی که لوهان روی سلام و از اینجور چیزا حساسه خدا رو شکر کردم که تو این لحظه اینجا نیست وگرنه یه دور هممون رو بابت یه همچین گفت و گویی اسپنک میکرد.....شایدم نه؟
نمیدونم واقعا.....لوهان قبلا انقدر خشن نبود از وقتی با اون آبنبات-لیس زن آشنا شده روز به روز بیشتر خشن میشه پس میشه به این نتیجه کاملا غیر علمی رسید که ممکنه ما رو اسپنک کنه؟؟
و دقیقا به خاطر کدوم دلیل فاکی من و سلولای خاکستری منحرف مغزم داریم به همچین صحنه ای فکر میکنیم؟؟
فاک!!
بیخیال فکر کردن شو چانیول که همینجوریشم اعصابت ضعیف بود ضعیف ترم میشه اون وقت دیگه واقعا میفرستنت تیمارستان منحرفا......
یه همچین تیمارستانیم هست اصلا؟؟
_دامبو شی ظاهرا خیلی غرق فکرین که هر چی صداتون میکنم جواب نمیدین؟
با صدای دوباره جونمیون_که هنوزم بعضی وقتا با سوهو اشتباه میگرفتمش_تک سرفه ای کردم و با خنده گفتم:«هه هه فکر کنم»
_دامتو بگید،نه دامبو!!
با صدای جدی بکی کنجکاو نگاش کردم که سریع گفت:«دامتو رو دیگه دامبو صدا نکنین الان دیگه عمو ژپتوی بکیه پس میشه دامتو!!»
جونمیون هم قبل از اینکه به من و سلولای خاکستری مغزم فرصتی بده با خنده آرومی گفت:«باشه بکی.از این به بعد دامتو صداش میکنم.....»و رو به من ادامه داد:«فهمیدی چی گفتم؟؟»
سری به نشونه نه تکون دادم که ایندفعه همزادم پوفی کشید و گفت:«برای بار آخر میگم پس خوب گوش کن!!از اونجایی که آرزوت نصفه نیمه برآورده شده ما نمیتونیم هیچ سرنخی بهت بدیم تا بکی به طور کامل آدم بشه....این بچه فقط وقتی کاملا آدم میشه که تو آرزوت رو یادت بیاد.تا اون موقع بیشتر بدنش همینجوری که الان هست میمونه و تنها قسمتی از بدنش که کاملا مثل آدماس و نشونه زنده شدنشه قلبشه....»
وقتی ساکت سرشو پایین انداخت با بی حوصلگی گفتم:«خب؟؟فقط برای همین هر دوتاتون پا شدین اومدین خونه من؟؟»
_نه دامتو....بکهیون واقعی.....برگشته کره.....و احتمالا به خاطر تو برگشته!!
(پایان فلش بک)
به خاطر من؟
هه......آره منم گوشام مخملیه.کریس زنه.سوهو رو مامانش به دنیا آورده.لوهان عاشق رنگ بنفشه.سهون از آبنبات بدش میاد.کیونگسو هم......اوکی چیزی در مورد کیونگسو به ذهنم نمیرسه ولی اومدن بکهیون به خاطر من به کره؟؟؟
یه دروغ محضه!!
شاید به خاطر "پول من" اومده باشه یا اختراعاتم ولی خود من؟؟؟نه!!
آهه....فـــــــــاک!!
جدا که اعصابم خط خطی شده!!
_بکـــــــــــــــــــی!!
با لحنن کشداری صداش زدم و بعد از اینکه تند تند پلک زد گفتم:«میدونی اولین زن فضانورد کی بود؟؟»
سوالم ربطی داشت؟؟
نه!!
و قرارم نبود ربط داشته چون من به طرز فاکی ای مست بودم و هیچی نمیفهمیدم!!
و البته انتظار جوابم نداشتم ولی کسی که ازش پرسیده بودم رباتی بود که میتونست سریع و فقط با آبی شدن چشماش و یه سرچ ساده تو اینترنت جوابم رو پیدا کنه!!
_اولین زن فضانورد والنتینا ترشکووا فضانورد روسیه که 14 ژوئن سال 1963 میلادی به فضا رفت و بعد از 71 ساعت و 48 بار گردش به دور زمین در 19 ژوئن به زمین برگشت....ولی.....برای چی میپرسی دامتو؟؟؟
بکی تند تند انگار که داره اخبار میگه صحبت کرد و بعد آخر جملشو با تردید تموم کرد.منم با جدیت سمتش برگشتم و نگاش کردم.
انگار که تموم عصبانیتم از بکهیون رو داشتم با حرص حرف زدنم خالی میکردم.
_چون تصمیم گرفتم بیخیال گی بودنم بشم و با یه زن برم فضا......
بکی انگار که نگران شده بود با بغض گفت:«میشه بکی هم باهاتون بیاد فضا؟؟»
با گیجی پلک زدم و انگار که یه سوال واضح و چرت پرسیده باشه گفتم:«معلومه دیوونه!!!بدون آهن پاره قسقلیم کجا رو دارم با یه روح روسی برم؟؟»
بکی هم با خنده گفت:«بکی خیلی خوشحاله فقط...»و انگار که چیزی یدفعه یادش اومده باشه با کنجکاوی گفت:«ولی والنتینا نمرده که؟؟»
_اوه جدا؟؟پس فقط دوتایی میریم فضا....اگه زندس پس حتما خیلی پیره بیخیالش شو بکی مهم نیست چقدر یه نفرو دوست داری و مهم نیست چقدر بقیه میگن سن یه عدده حتی تفاوت سنی هم یه حدی داره گرفتی؟؟
همینطور بکی رو نصیحت میکردم و اونم با دقت نگام میکرد.
هر کی نمیدونست فکر میکرد یه مذاکره سیاسی درمیونه ولی اینا فقط حرفای یه مرد مست بود که میخواست همه چی رو فراموش کنه!!
با شنیدن دوباره صدای گوشیم با ناراحتی به گوشیم نگاه کردم و بکی هم که انگار نمیتونست جلوی خودش رو بگیره سریع گفت:«کیه که جوابشو نمیدی؟؟»
سرمو دوباره به مبل تکیه دادم و جوری که انگار کل انرژی بدنم تو یه ثانیه تخلیه شده باشه،بیحال گفتم:«فکر میکنی کیه؟؟یه خائن که که اومده دوباره با یه زنگ دنیام رو ویرون کنه......بیون بکهیون واقعیه!!»
مصاحبه ویژه(اسپویل نیست!)
عادت مستی تون چیه؟
چانیول:حرف زدن راجع به چرت ترین سوالای دنیا؟؟
بکی:نمیدونم تا حالا مست نکردم!!*در حال سرچ در اینترنت برای راه های رفع مستی برای چانیول*
سهون:یکم دلم عشق بازی میخواد؟؟
لوهان:توهمی میشم.....
کریس:یکم یاد گذشته میوفتم ولی عادت مستی خاصی ندارم و اصولا همه چی هم یادم میمونه پس یه جورایی کم دردسرترین بینشونم؟
سوهو:کریس جونی میگه من مست کنم دنیا نابود میشه پس مست نمیکنم^-^
نانا:جدی این سوالو از منی میپرسه که تازه مدرسه ابتدایی میرم؟؟سوالاتون رو کی میپرسه میشه منو باهاش آشنا کنی لطفا؟؟
_-_-_-__-_-_-_-__-_-_-_
(سوم شخص)
0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 106 تاريخ : شنبه 8 بهمن 1401 ساعت: 14:23