Start Of EXO Plus_EP 24

ساخت وبلاگ

.:" جونگده ":.

_جونگده-یا!!کی میرسی پسرم؟؟

شلوار سیاه رنگم رو تا کردم و تو همون حین گفتم:«پس فردا شب میرسم مامان»

بلافاصله صدای نگرانش رو شنیدم:«تو جاده مشکلی برات پیش نیاد؟؟نمیشه یکم زودتر بیای؟؟باباتم نگرانه!!»

لبخندی به خاطر نگرانیش زدم.مدتی بود که به خاطر پیامک "اون" حس خوبی نداشتم و حالا،فقط با شنیدن صدای مامانم و یکم حرف زدن باهاش،حالم از این رو به اون رو شد.

واقعا مامانا معجزه میکنن!!

همین حس دلگرمی ای که داشتم آرومم میکرد و فکر اینکه یکی تو دنیا هست که همه جوره هوات رو داشته باشه و نگرانت باشه،بهتر از همه چی بود!!

زیپ ساک آبی رنگم رو بستم و آروم گفتم:«نه امشب کریس هیونگ میره و پس فردا هم تائو و لوهان هیونگ میرن برا همین فعلا همینجا تو سئول هستم.بلافاصله بعد از اینکه رفتن راه میوفتم ده جون.ساکمم جمع کردم پس نگران نباش»

_باشه....جونگده-یا!!

+هومم؟؟

+مامان عاشقته....میدونی دیگه مگه نه؟؟

با حرفی که زد،تکخندی زدم و چشمام رو بستم.

فهمیده بود!

فهمیده بود که حالم خوب نیست.....حتی با اینکه حرف زدن باهاش آرومم کرده بود،مامان بازم فهمیده بود.

واقعا که نباید کمتر از این از مامانم انتظار داشت!!

خودمو روی تخت پرت کردم و با لحنی که ناخواسته غمگین شده بود گفتم:«میدونم مامان....منم عاشقتم

جفتمون سکوت کردیم و نمیدونم چقدر،ولی یه مدت نسبتا طولانی تو سکوت گذشت و آخر سر،مامانم با یه خداحافظی و کلی سفارش دیگه،بالاخره راضی شد تا تماس رو قطع کنم.

بعد قطع کردن تماس،یکم به موبایلم نگاه کردم و روی تخت انداختمش.چشمام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم.

افکارم حسابی بهم ریخته بود و همین که بلند شدم،نگاهم روی گلای خشک شده روی میز افتاد.گلای مگنولیایی که خودم هفت سال پیش چیده بودم و بعد،با اتفاقی که افتاد،ترجیح دادم خشکشون کنم و به عنوان یه یادگاری از "اولین عشقم"،نگهشون دارم.

فقط یه نگاه بهشون کافی بود تا دوباره،غرق خاطراتی بشم که نمیدونم اسم خاطرات خوب روشون بذارم یا خاطرات بد.....

.:فلش بک:.

دسته گل کوچیکی که سه تا شاخه گل مگنولیا بود و به زحمت درستش کرده بودم رو تو دستم جا به جا کردم و به ورودی مدرسه خیره شدم.

مدسه دخترونه نونا،تو این ساعت تعطیل میشد و امروز،هیچ فعالیت فوق برنامه ای نداشت پس حتما چند دیقه دیگه میومد بیرون.

البته ممکنه که با دوستاش برنامه داشته باشن ولی احتمالش خیلی خیلی کمه.

دوباره به دسته گل کوچیکی که تو دستم بود خیره شدم و به خودم دلداری دادم که با وجود نامرتب بودن ربان دورش،همچنان قشنگه!!

از اونجایی که می هی نونا گل مگنولیا دوست داشت،از برادرم کمک گرفته بودم و تو کاشتن و مراقبت از گلا کمکش کرده بودم.

ده جون به گلای مگنولیاش مشهور بود و آب و هوا کاملا مناسب بود و به خاطر راهنمایی های جونگ دیوک،مشکلی برای مراقبت ازشون نداشتم.

مطمئن نبودم می هی نونا مگنولیای صورتی-سفید دوست داره یا مگنولیای زرد....و فقط با یه حدس،یه دونه زرد و دوتای دیگه رو،صورتی-سفید انتخاب کردم.

_شانس آوردم گلای جونگ دیوک چهار سال پیش کاشته شدن و از پارسال گل میدن....هوف امیدوارم خوشش بیاد.....یکم استرس دارم.....

داشتم با خودم حرف میزدم که با شنیدن صدای زنگ مدرسه نونا،سرم رو بالا آوردم و به در خیره شدم.

هر چند.....صدای زنگ مدرسشون عجیب بود.....انگار که یه موسیقی یه دیقه ای از یه سالن ارکست پخش کرده باشن.

میتونستم صدای پیانو و ویالون رو بشنوم.

هوم.....شنیده بودم که انجمن موسیقی مدرسه نونا_که خود نونا هم جزوشون بود_به جای صدای زنگ معمولی مدرسه،آهنگای کوتاه پخش میکنن.....ولی فکر نمیکردم واقعی باشه!!

سری های قبلی که اومده بودم دنبال نونا،همیشه بعد از ساعت تعطیلی بود و موقعی بود که زنگ مدرسه خورد بود.پس طبیعی بود که نشنیده باشم!!

بعد از بیرون اومدن چند نفر،بالاخره تونستم نونا رو ببینم.

موهای مشکی رنگش رو امروز،برعکس این چند وقت که دم اسبی می بست،آزاد گذاشته بود و حسابی بهش میومد.لباس مدرسش یه پیرهن سفید رنگ با کراوات صورتی سفید بود و دامنش،یه دامن خاکستری روشن با خطوط در هم صورتی بود.

جدا که لباس مدرسه دخترای دبیرستانی خیلی قشنگه!!و به نونا هم صورتی خیلی میاد!!

اصلا....اصلا به نونا همه رنگ میاد!!

بعد از اینکه دسته گل رو پشتم قایم کردم،سریع دست آزادم رو بالا آوردم و تکونش دادم.

نونا هم با دیدن من لبخندی زد و با خنده سمتم اومد.

_سلام نونا!!خسته نباشی!

+سلام جونگده-یا!!حالت چطوره؟؟امروزم اومدی دنبالم ها؟؟ولی هوا هنوز خیلی روشنه.خودم میتونستم تنهایی برم خونه.

همونطور که کنارش راه میرفتم با جدیت گفتم:«ممنون نونا من خوبم!و اینکه نگران نباش!!من خودم هوات رو دارم و میام دنبالت.چه هوا تاریک باشه چه نه!!چه برف باشه چه آفتابی!!من حتما میام دنبالت نونا!!»

تکخندی زد و گفت:«واو پس جونگده حسابی مرد شده!!لطفا مراقبم باشم کیم جونگده شی!!»

به نظر نونا من مرد شدم؟؟

لبخند ذوق زده ای زدم و سرمو تند تند بالا پایین کردم.همینه!!همینجور پیش بره امروز بالاخره میتونم بهش بگم!!

وقتی با لبخند آرومی جوابم رو داد،منم آروم شدم و یکم اعتماد به نفس پیدا کردم.

با اینکه نونا سه سال ازم بزرگتر بود،ولی نزدیک یه سال بود که با هم وقت میگذروندیم و تو این مدت،عاشقش شده بودم.شاید بقیه بگن برای پسری به سن من که هنوز وارد دبیرستانم نشده،یه همچین حسی الکیه ولی من،واقعا باور داشتم که عاشق نونام و تموم سعیم رو کردم که هیچ جوره اشتباهی نکنم و با نشون دادن رفتار یه پسر بالغ،باعث نشم که حس کنه،فقط چون ازش کوچیکترم،نمیتونم دوست پسر خوبی باشم!!

حقیقتا نونا،واقعا یه دوست دختر عاقل و بالغ بود که هر پسری آرزوش رو داشت....ولی خب من.....به سختی بعد تقریبا یه سال،اعتماد به نفس این رو پیدا کرده بودم تا ازش بخوام جدا باهام قرار بذاره!!

به هر حال ماها فقط همسایه بودیم و این یه سال رو هم،چون مادر نونا ازم خواسته بود تا نونا رو تو راه خونه تا مدرسه موقع برگشتن همراهی کنم،بیشتر از حد معمول باهاش وقت گذرونده بودم.یه سال پیش تو همین اوایل بهار،یکی از دخترای دبیرستانی یه مدرسه دیگه نزدیک بود که بدزدنش و فقط به خاطر یه مرده که فامیل دختره بود و دیده بودتش،تونستن نجاتش بدن.

سر همین قضیه،منم اسکورت نونا شدم تا وقتی روزایی که مدرسش دیر تعطیل میشه،تا خونه پیشش باشم.هر چند.....دیگه روزایی که زود تعطیل میشد هم،دنبالش میومدم تا با هم دیگه بریم خونه.همراهی باهاش رو دوست داشتم و ترجیح میدادم فقط چند دقیقه بیشتر هم که شده پیشش باشم.

_میگم جونگده.....وقت داری بریم یه جایی؟؟

با شنیدن صدای نونا،بالاخره از فکرام بیرون اومدم و سری به نشونه تایید تکون دادم.

به هر حال.....اگه بیشتر تا خونه وقت داشتم....بهتر میتونستم آماده بشم مگه نه؟؟

------------------------------------------------------------------------------------------

_بیا اینم گیمباپ مثلثی تو!!

با گرفتن گیمباپی که نونا خریده بود،دسته گلی که هنوز تو دستم بود رو،روی پاهام گذاشتم و با دو دستم مشغول باز کردن گیمباپ شدم.

همونطور که داشتیم گیمباپ رو میخوردیم آروم گفتم:«میگم نونا.....میخوای پس فردا بریم جشنواره تولد بودا؟؟»

چشماش گرد شد و گفت:«واو انقدر زود شد 6 آوریل؟؟هیچ حواسم نبود....»و بعد با گیجی ادامه داد:«ولی جونگده-یا....مگه تو مسیحی پروتستان نیستی؟؟»

_مسیحی کاتولیکم!!

با جدیت اصلاحش کردم و بعد از خوردن آخرین گاز،با لبخند گفتم:«هستم ولی رژه فانوسش قشنگه خوشم میاد بریم ببینیم.8 آوریل تولد بودا هست ولی هیچ جا نگفتن که رفتن مسیحیا ممنوعه و خب....خیلی از کسایی که دین ندارن هم میرن....میای؟؟»

آخر جملم رو با تردید گفتم و منتظر نگاهش کردم.

واقعا امیدوار بودم که بیاد.سری قبلی،موقع سال نو نشد که با هم باشیم و ببینمش.حسابی مریض شده بودم و شدیدا منتظر اولین مناسبتی بودم که بتونیم با هم باشیم و با اینکه پس فردا تولد بودا بود ولی حقیقتا اهمیتی بهش نمیدادم.

درسته که یه جشن مذهبی بودایی بود ولی حضور مسیحیا ممنوع نبود و رژه فانوس واقعا قشنگه پس چیزی رو از دست نمیدیم.

می هی نونا ژست متفکری گرفت و با لحنی که میدونستم برای حرص دادن منه گفت:«هوم نمیدونم......یعنی بیام.....یا نیام؟؟؟»و بعد از نیم نگاهی به چهره ناراحت من،خنده بلندی کرد و گفت:«باشه باشه میام....فقط اون قیافه رو به خودت نگیر»و بطری آبش رو باز کرد.

ازبطریش آب خورد و نفسش رو آه مانند بیرون داد.بعد انگار که تازه یادش افتاده باشه منم هستم،با هیع بلندی بطری رو سمتم گرفت و با عجله گفت:«وای شرمنده جونگده-یا!!اشکالی نداره بطری دهنی باشه؟؟میتونی از بطری من آب بخوری به هر حال گیمباپش یکم خشک بود ولی اگه حساسی میتونیم یه بطری آب دیگه بخریم»

با دهن باز به بطری آب تو دستش نگاه کردم.

انقدر راحت بطری رو سمتم گرفته بود انگار که هیچ موضوع مهمی نیست ولی.....

قبل اینکه بفهمم،بطری رو از نونا گرفته بودم و بعد از خوردن آب از بطری با لبخندی که به سختی جلوش رو گرفته بودم،بطری رو روی میز گذاشتم.

یعنی این....الان اولین بوسمه؟؟

با اینکه ذوق کرده بودم ترجیح دادم ساکت باشم و به نونا خیره شدم که داشت در کمال آرامش بقیه گیمباپاش رو میخورد.

دوباره دستم رو دور دسته گلم حلقه کردم و همین که خواستم چیزی بگم صدای نونا رو شنیدم:«جونگده-یا.....میدونی......امم......پس فردا باهات میام جشن بودا ولی....فکر کنم این آخرین باری باشه که میای دنبالم»

با وحشت نگاش کردم.

این چی بود یدفعه؟؟

چرا باید آخرین باری باشه که میام دنبالش؟؟

یعنی دوست پسر گرفته و از این به بعد اون میاد دنبالش؟؟

ولی من هنوز حتی اعتراف هم نکردم!!

به سختی لرزش پاهام رو کنترل کردم و گفتم:«میـ...میتونم بپرسم چرا نونا؟؟»

یکم با موهای بلند مشکی رنگش ور رفت و آروم گفت:«آخه داریم میریم سئول.....بابام انتقالی گرفته به دفتر دادستانی سئول.....دیگه اینجا کار نمیکنه و سه روز دیگه اسباب کشی میکنیم.....دقیقا یه روز بعد جشن تولد بودا.....دلم میخواست زودتر بگم ولی خب....نشد که بشه.....»و بعد با لبخند مهربونی گفت:«و خواستم بهت بگم....خیلی ممنون که این مدت مراقبم بودی جونگده-یا!!حتما خوب درس بخون و بیا دوباره همدیگه رو ببینیم....باشه؟؟»

آروم نگاهش کردم.

دستم دور دسته گل محکم حلقه شد جوری که میتونستم درد دستم و له شدن گلای مگنولیا رو حس کنم.

حرفاش حسابی بوی یه خداحافظی ابدی و طولانی مدت رو میدادن ولی....

لبخند مصنوعی ای زدم و گفتم:«باشه می هی نونا!!هر چی تو بگی!!»

.:پایان فلش بک:.

با یادآوری دوباره اون خاطرات،آهی کشیدم و چشمام رو بستم.

الان بیشتر از 6 سال بود که اومده بودم سئول ولی خب.....باورم نمیشه بعد این همه مدت تازه شروع کرده به دوباه پیام دادن و لرزوندن قلبم.

یعنی چون عشق اولمه همچین واکنشی نشون میدم؟؟

نمیدونم....شاید بهتر باشه از پسرا بپرسم......

_هی چن زود باش بیا داریم کریس رو میفرستیم بره!!

با شنیدن صدای بکهیون سریع از اتاق بیرون اومدم و بیخیال افکارم شدم.

با دیدن پسرا که دم در جمع شده بودن و کریس هیونگ که محکم سوهو هیونگ رو بغل کرده بود،خندم گرفت و قلبم آروم شد.

مامانا معجزه میکنن ولی.....الان این پسرا هم حکم خونواده رو برام دارن و فقط دیدن خندشون،شاد و آرومم میکنه.

درسته......

لازم نیست نگران چیزی باشم که هنوز اتفاق نیوفتاده.....فقط میرم ده جون و همه پیاماش رو فراموش میکنم.

حتی اون پیام "سلام جونگده-یا!!تو ده جون میبینمت"

آه شاید....این پیام رو نتونم فراموش کنم.........

یادداشت نویسنده:

امیدوارم از خوندن این پارت لذت برده باشین^^

کم کم دیگه پرده از روابط برمیداریم و یکم وارد روابط عشقولانه بقیه کاپل ها(چه استریت چه غیر استریت)میشویم*^*

مراقب خودتون باشین=)

دوست دارتون ستی^-^ 0=3+3...

ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 87 تاريخ : شنبه 8 بهمن 1401 ساعت: 14:23