Unlucky Scenario-ep1

ساخت وبلاگ

تقه ای به در که اسم مدیر روش خودنمایی میکرد زد و بدون منتظر اجازه موندن،در رو باز کرد و وارد اتاق شد.

نگاه مرد پشت میز از روی برگه روی میزش کنده شد و به پسری داد که چند لحظه پیش وارد اتاق شده بود.

خودکار توی دستش رو روی میز انداخت و به سرعت از جاش بلند شد:

-بکهیون...

دست پسر کوچکتر بالا اومد و اجازه ادامه دادن به مدیر رو نداد.

-میدونم چی میخوای بگی ولی من اون فیلم‌نامه رو نمیخونم.اصلا.حرفشم نزن.

پسر بزرگتر دستی به موهاش کشید و سعی کرد آروم باشه.

هرچی نباشه اون بکهیون رو می‌شناخت پس میتونست نرمش کنه.

-میشه بشینی لطفاً؟یکم حرف بزنیم باهم،بعد هر تصمیمی بگیری چیزی نمیگم.اوکی؟

بکهیون هوفی کشید و بعد از در آوردن کتش و پرت کردنش روی مبل کناری،روی مبل نزدیک میز نشست.

چند لحظه سکوت تو اتاق حکم فرما شد.

چانووک پشت میزی که چند لحظه پیش از روش بلند شده بود نشست.

صداش رو صاف کرد و دستهاش رو روی میز تو هم حلقه کرد که بتونه تمرکز داشته باشه.

-میدونم چرا میخوای این پروژه رو رد کنی.

نگاه بکهیون که روی میز به مجله ها میخ شده بود با این حرف بالا اومد و به پسر بزرگتر رسید.

-میدونم.کاملا هم درک میکنم.برای کسی که تاالان همش فیلم استریت بازی کرده،واقعا سخته که یهویی بیاد فیلم بی‌ال بازی کنه.اما بکهیون...اگر این پروژه‌ رو قبول کنی بیشتر از اون چیزی که فکرش رو بکنی طرفدار پیدا می‌کنی.

بکهیون آهی کشید.

اون تاحالا حتی روی بازیگر مرد کراش هم نزده بود حالا چطور میتونست با یه مرد بازی کنه؟

-بهم وقت بده...

حالا اینبار نوبت چانووک بود که آه بکشه!

-باشه.از جواب″نه″ دادنت بهتره.

از جاش بلند شد و با برداشتن کتش از اتاق بیرون زد.

//////////

-چیشد؟قبول کرد؟

چانووک با ناراحتی سر تکون داد:

-نه.

لب پایین پسر مو مشکی بین دندون هاش گیر افتاد.

از اولم انتظار زیادی نداشت.

فقط خودش رو با جمله ″حالا شاید قبول کنه″ امیدوار کرده بود.

-ببین.بهم گفت وقت میخواد.یعنی میشه هنوز امیدوار بود!

چانیول از جاش بلند شد و کراواتش رو که حالا حس میکرد می‌تونه دلیل خوبی برای خفه شدنش باشه، از دور گردنش شل کرد:

-نمیخواد!اون پروژه رو نمی‌خواد!اذیتش نکن،این بیشتر ناراحتم می‌کنه تا قبول نکردنش.

چانووک با ناراحتی به داداش کوچولوش‌ نگاه کرد.

-فعلا باید صبر کنیم.اون بیشتر از هرچیزی به طرفدار هاش علاقه داره و من خیلی زیرکانه از همون استفاده کردم حالا باید ببینیم که قبول می‌کنه یا نه.

/////////

غذا رو روی میز گذاشت و خودشم پشت میز نشست.

با دیدن مادرش سریع برای کمک بهش دیسی که پر از صدف بود از دستش گرفت و وسط میز گذاشت.

مادرش هم پشت میز نشست و بعد از نشستنش لپ پسرش رو بوسید:

-خیلی خوشحالم که اینجایی بکهیون.

بکهیون خنده مستطیلی‌شکل معروفش رو نشون مادرش داد و اونم بوسه ای روی گونه مادرش کاشت.

-منم خیلی خوشحالم.خیلی خیلی.

مادرش هم خندید و بکهیون رو خیلی محکم بغل کرد.

-خیلی خوبه که اومدی خونه بکهیون.

قبل از اینکه اشک داخل چشمهاش جمع بشه و شروعی برای گریه باشه،از بغل گرم و نرم مادرش بیرون اومد و با بهونه ای که به ذهنش رسید خودش رو از بغضی که تو گلوش بود نجات داد:

-غذای خوشمزه ات سرد میشه ها.

چند لحظه از غذا خوردنشون نگذشته بود که صدای زنگ در توی خونه پیچید.

-کیه؟

مادرش شونه بالا انداخت:

-نمیدونم.تو منتظر کسی نبودی؟

بکهیون سری تکون داد و با اکراه از جا بلند شد.

با قدم های بلند سمت در رفت و پشت در وایستاد.

در رو باز کرد و با تعجب به مرد پشت در نگاه کرد.

-سلام بکیهون شی!

-هیونگ؟اینجا چیکار می‌کنی؟!

چانووک بکهیون رو هل داد و بعد از ورود موفقیت آمیزش،در رو بست.

-اومدم که موافقتت رو‌ بشنوم!

بکهیون عصبی مشتی به بازوی چانووک زد و سعی کرد صداش تا حد ممکن پایین باشه.

-لعنت.من قرار نیست به اون پروژه جواب مثبت بدم!فقط گفتم بهم وقت بده.

چانووک خواست چیزی بگه که صدای مادر بکهیون از هال به گوش رسید:

-عزیزم کی بود پشت در؟

بکهیون دستی به موهاش کشید و سعی کرد آروم باشه:

-هیچ کس عشقم الان میام.

یقه ی پیراهن برفی رنگ چانووک رو بین دستاش مچاله کرد و اونو به سمت دیوار هل داد.

-من عمرا اون پروژه رو قبول نمیکنم.تموم شد رفت.توهم‌ الان میری و میذاری با مامانم خوشحال باشیم.

-کیه بکهیون؟عا سلام!

چانووک با دیدن مادر بکهیون سریع دست بک رو از یقه اش جدا کرد و به سرعت تعظیم کرد:

-سلام خاله جون.

مادر بکهیون سریع چانووک رو بغل کرد.

-خوبی عزیزم؟خیلی وقته ندیدمت.چقدر بزرگ شدی!

چانووک به شوخی خاله اش خندید و آروم از بغلش بیرون اومد.

-دلم براتون تنگ شده بود.

مادر بک لبخندی زد و موهای روی صورتش رو پشت گوشش داد:

-منم همینطور.چیشده اومدی اینجا؟اتفاقی افتاده؟

-نه اصلا فقط بکهیون میخواس...

-نه مامان دیگه داشت میرفت...مگه نه؟!

با چشمهاش جوری به چانووک نگاه کرد که چانووک نتونست مخالفت کنه و سریع سمت در رفت.

-نه دیگه من مزاحمتون نمیشم.‌‌..از سر میز هم بلندتون کردم.

بکهیون لبخند زوری ای زد و با همون لبخند در خونه رو باز کرد.

-شام رو میموندی پیشمون!

چانووک که حالا فرق این رفتار بک رو با بیرون انداخته شدنش از خونه خاله اش متوجه نمیشد، آهی کشید.

-نه ممنون خاله جون...فردا میبینمت بکهیون.

-میبینمت.

-مواظب خودت باش چان.

/////////

-نشد؟

چانووک سرش رو پایین انداخت.

چانیول با عصبانیت از جاش بلند شد و سمت میز رفت.

-تو دیگه چه مدیر برنامه ای هستی؟چرا نمیتونی کسی که براش این همه وقت کار کردی رو به انجام کاری مجبور کنی؟

چانووک هم با عصبانیت بلند شد.

قرار نبود چون نتونسته کارش رو درست انجام بده اینجوری قضاوت شه!

-تقصیر من نیست که بکهیون فکر می‌کنه اگر فیلم بی ال بازی کنه طرفدار هاش ولش میکنن!

با قدم های بلند سمت چانووک اومد و تو چشمهاش با جدیت نگاه کرد.

-ببین چان...من هر طور بشه باید همبازی بکهیون شم.

-راستی تو مگه بیخیال نشده بودی؟

چانیول نفس عمیقی کشید و دوباره پشت میز رفت.

-میخواستم،ولی نمیشه.من می‌خوامش.

واقعا نمیدونست چطور میتونه کاری کنه تا بکهیون قبول کنه باهاش بازی کنه.

//////////

خودش رو به در نیمه باز اتاق رسوند و با شنیدن صدایی از داخل، دستش که برای در زدن بالا اومده بود خشک شد.

-چانووک بهتر نیست تمومش کنیم؟

-چرا اینقدر سخته قبول کنی؟

-فکر نکنم دلیلی واضح تر از این که میترسم طرفدارام ازم بدشون بیاد وجود داشته باشه!

چند لحظه سکوت شد و قدم هایی به در نزدیک شد.

-امیدوارم دوباره بحثش رو پیش نکشی هیونگ...چون واقعا ممکنه یه سری حرفایی بزنم که ازم انتظار نداری!

اخمی از ناراحتی میون ابروهای پر پشت چانیول که تمام مدت شاهد مکالمه اون دوتا بود نشست.

اینقدر از چانیول بدش میومد که دوست نداشت باهاش همبازی بشه؟

هنوز کامل تحلیل نکرده بود که در باز شد و چهره دوست داشتنی بکهیون نمایان شد.

قلب چانیول یه تپش جا انداخت و بار دیگه بهش ثابت کرد تنها دلیل تپیدنش پسر رو به روشه.

بکهیون با تعجب به برنده جایزه دسانگ بهترین بازیگر مرد سال نگاه میکرد.

اصلا انتظار نداشت وقتی در رو باز می‌کنه با اون مواجه شه.

-پا..پارک چانیول شی؟!

با شنیدن اسمش از زبون بکهیون ،از بهت بیرون اومد و متوجه شد که چند لحظه بدون هیچ حرفی به بکهیون، اون الهه زیبایی خیره شده.

-سلام بکهیون شی.

بکهیون یه نگاهی از سر تا پاش انداخت و باعث شد اولین فکری که میاد تو ذهنش این باشه که امروز یادش رفت تو آینه آسانسور به خودش نگاه کنه!

نکنه کراواتش کج باشه؟

نکنه فرق موهاش خراب شده باشه؟

نکنه کتش بد وایستاده باشه؟

نکنه زیپ شلوارش باز مونده باشه؟

-نمیتونم بگم خوشحالم اینجا میبینمتون چون واقعا تعجب کردم!

چانیول سعی کرد لبخند بزنه اما جز کش اومدن لبش اتفاق جالب دیگه ای نیوفتاد!

-راستش...من اومده بودم راجب سناریو با چانووک صحبت کنم.

اخم کمرنگی ابرو های بکهیون رو بهم گره زد.

-سناریو؟با مدیر برنامه من؟

چانووک نزدیک شد و سعی کرد توضیح بده تا این سوءتفاهم از بین بره.

-عام..بکهیون تو و چانیول همبازی این.

بکهیون با بهت سمت چانووک برگشت.

-چی؟!

-من پارک چانیول هستم..همبازی شما تو فیلم رویای بچگی.

برگشت سمت چانیول و دست بالا اومده چانیول چشم هاش رو دزدیدن.

برای اینکه بی احترامی نشه دستش رو آروم تو دست چانیول گذاشت.

-بیون بکهیون..خوشبختم.

چانیول لبخندی زد:

-همچینین.

چانیول میدونست که باید جنتلمن باشه نه یه طرفدار خنگ و دیوونه.

پس دستش رو از دست بکهیون بیرون کشید و یقه کتش رو مرتب کرد.

-میتونیم چند لحظه باهم صحبت کنیم؟

بکهیون سر تکون داد.

حرف زدن با چانیول حتی اگر قرار نبود اون پروژه رو قبول کنه، بد به نظر نمیومد.

-بفرمایید داخل.

چانیول رو به داخل دعوت کرد و چانیول با تشکری وارد اتاق شد.

بکهیون در رو بست و سمت یکی از مبل ها رفت و روش نشست:

-میشه بگی برامون سه تا قهوه بیارن چانووک شی؟

چانووک که میدونست اون دوتا نیاز دارن تنهایی باهم صحبت کنن سریع از جاش یعنی پشت میز بلند شد و بعد از برداشتن کتش از پشت صندلی و پوشیدنش،موبایلش رو برداشت و سمت در رفت:

-راستش الان یادم اومد که من یه قراری دارم..امیدوارم صحبت هاتون خوب پیش بره.

قبل از اینکه در رو ببنده یاد حرف بک افتاد.

-نگران قهوه هم نباش میگم براتون بیارن.

بدون حرف اضافه ای اتاق رو ترک کرد و اجازه صحبت به هیچکدوم از اون دوتا نداد.

بکهیون چشمهاش رو محکم بست و تو دلش کلی چیزی نثار چانووک کرد که اونجا تنهاش گذاشته بود‌.

-میتونم بدونم چند سالتونه؟

چانیول لبخندی زد:

-حتما!من 27 سالمه.

بکهیون که حدس میزد ازش کوچیکتر باشه سری تکون داد و سعی کرد مثل بچه ها از حدس درستش ذوق نکنه!

-همونطور که حدس میزدم.

چانیول ابرویی بالا انداخت.

-چیو؟

-اینکه ازم بزرگتر باشین.

با یاد آوری چیزی که به ذهنش رسید لبخند گنده ای زد که هر دو ردیف دندون های سفیدش نمایان شد.

-تو‌ 23 سالته درسته؟ پس من هیونگت حساب میشم.

-همینطوره.اما سنم رو از کجا میدونین؟یادم نمیاد گفته باشم!

چانیول برای اینکه گیر افتاده بود لعنتی به زبونش فرستاد که به خاطر هیجان باز شده بود.

هنوز برای دلیل آوردن دهنش رو باز نکرده بود که در زده شد و فرصتی برای در رفتن از جواب دادن به سوال بک‌که الان خیلی سخت به نظر میرسید،داد.

-قربان قهوه تون رو آوردم.

بکهیون بعد از نیم نگاهی به چانیول،سمت در رفت و در رو برای منشی باز کرد.

-بزارشون رو میز عسلی.

منشی قهوه هارو به همراه سینی روی میز گذاشت و بعد از تعظیم کوتاهی، به سمت در رفت و در رو هنگام خروجش بست.

بکهیون دوباره روی مبل روبه روی چانیول نشست.

یکی از ماگ هارو برداشت و کمی ازش خورد.

-نمیفهمم...

با این حرف بی مقدمه چانیول، سر بکهیون با تعجب بالا اومد و به چانیول که بهش خیره شده بود، نگاه کرد.

-ببخشید؟

چانیول تنها ماگ موجود داخل سینی رو برداشت.

داخل دستش گرفت و با احساس گرمایی که ماگ به دستش منتقل میکرد،چشمهاش ناخودآگاه بسته شد و لبخندی روی لبش شکل گرفت.

دوباره به بک نگاه کرد.

-میگم‌ نمی‌فهمم...

بکهیون دستی بین موهاش کشید.

هیچ ایده ای نداشت که دلیل اینهمه مکث کردن چانیول بین حرفاش چیه.اما مجبور بود صبور باشه تا اون مرد مو مشکی حرفش رو ادامه بده.

-چی رو متوجه نمیشین؟

-قبول نکردنت رو؟

اوکی چانیول!

تو جذاب...

حالا چرا جمله ات رو سوالی کردی تهش؟!

بعد از یه دور سرزنش کردن خودش تو ذهنش به این نتیجه رسید که باید کمتر حرف بزنه و بیشتر از مغزش کار بکشه.

-قبول نکردنم؟فکر نکنم حتی نیازی به فکر کردن داشته باشه..من فقط میتونم فیلم استریت بازی کنم نه گی!

-دلیلت؟

با شنیدن این سوال چانیول اخمی بین ابروهاش نشست.

فکر نمیکرد اونقدر بهم نزدیک باشن که نیاز باشه همه چیز رو بهش توضیح بده!

پس لیوان تقریبا خالی رو دوباره داخل سینی گذاشت و به مبل تکیه داد.

-فکر نکنم نیازی باشه به شما دلیلم رو بگم.

بعد از گفتن این حرف با برداشتن کتش،به سمت در قدم برداشت.

-ولی حق دارم بدونم...یعنی اینقدر از من بدت میاد بکهیون شی؟

بکهیون با این حرف چانیول قدم هاش کند شد.

نه.

اون از چانیول متنفر نبود...

سمت چانیول برگشت:

-من ازتون بدم نمیاد.فقط دوست ندارم فیلم بی ال بازی کنم.‌‌..

-راستش منم از اینکه طرفدارام رو از دست بدم خیلی میترسیدم اما...

کمی مکث کرد و بعد از بلند شدن از جاش و فرو کردن دستاش تو جیب های تنگ شلوارش ادامه داد:

-وقتی اولین فیلم بی الم‌ رو بازی کردم واکنش طرفدارا بد نبود.این اتفاق به من این جرات رو داد تا بیام فیلم بی الی بازی کنم که توش نقش اصلی ام.

این حرف پارک چانیول معنیش این بود که قبل از این فیلمش،فیلم دیگه ای بازی کرده که توش نقش فرعی بوده.

اما...

لعنت!این یعنی اولین فیلم بی الش رو باید به عنوان نقش اصلی شروع میکرد؟

شاید برای همین برای چانیول قابل درک بود.

چون اون قبلا فیلم بازی کرده بوده که نقش فرعی بوده..پس حالا می‌تونه نقش اصلی فیلم بی ال خودش باشه.

اما بک چی؟

تو تموم سال های کاریش برای اولین بار نمی‌خواست پروژه ای رو قبول کنه.

البته خب دلیلش منطقی بود.

جای اینکه تو فیلم عاشق یه دختر بشه و ازش شماره بگیره خودش باید شخصی باشه که ناز کنه و یکی دیگه که اونم از قضا پسره، بیوفته دنبالش.

یکم...

فقط و فقط یکم حس میکرد نمیتونه درست انجامش بده.

چون اگر الان قبول نمی‌کرد دیگه استرسی نمیموند از اینکه نتونسته عالی باشه یا تو شکل دادن کارکترش شکست خورده.از همین اول همه چیز روال بود.

اما اگر قبول میکرد و گند میزد...

-من نمیتونم این نقش رو قبول کنم..مخصوصا که تاحالا تو هیچ فیلم گی لعنت شده ای نبودم!

چانیول با فکری که به سرش زد،نیمچه لبخندی زد و با پیشروی فکر های نچندان خوبش برای بک،اون نیمچه لبخند به نیشخند بزرگی تبدیل شد و باعث شد بکهیون با تعجب زیاد به اون نیشخند مرموز خیره بشه.

بعد از لحظه ای که بک خواست برگرده سمت در و از اتاق خارج بشه صدای چانیول باعث شد قدم هاش میخکوب زمین بشن:

-میتونی اول یه فیلم بی ال بازی کنی که توش نقش فرعی هستی...و بعد این پروژه رو قبول کنی!

تموم شد.

همینو کم داشت...

حالا دیگه چه دلیلی میتونست بیاره؟

هیچی!

آه خسته ای کشید.بحث کردن با آدم کنه ای مثل پارک چانیول درست مثل حرف زدن با یه پاپی گوش دراز بود!

-منتظر جواب مثبتت میمونم بیون بکهیون شی!

نظرش عوض شد.

اون پاپی نبود...

اون یه دیوار سخت بود!

0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 90 تاريخ : دوشنبه 8 اسفند 1401 ساعت: 17:47