Playful kitten_2

ساخت وبلاگ

قسمت ۲

صبح روز بعد جونگده با صدای میو ضعیفی از خواب بیدار شد.
پسر با گیجی توی رختخوابش نشست و به گربه کوچک طلایی که پنجه‌های نه چندان تیزش رو به پایه تخت میکشید نگاهی انداخت.
با تصور اینکه اون شب رو به خوابیدن در جای دیگری ترجیح داده سمت تخت دیگر چرخید: "مینسو..."
تخت کریس مرتب‌تر از همیشه زیر آفتاب صبگاهی میدرخشید.
از جا بلند شد و مینی رو زیر بغلش زد و سمت در آشپزخونه کوچیک رفت تا شاید پسر رو اونجا پیدا کنه ولی دریغ!
جونگده سرش رو پایین انداخت. توقع داشت حداقل یه تشکر خشک و خالی از مینسوک بشنوه.
با سایش نرم بینی صورتی رنگ پیشی به ساعد دستش از فکر بیرون اومد و لبخند زد.

سمت کمد موقتش رفت تا لباسی برای بیرون رفتن پیدا کنه که چشمش به تیشرت زرد رنگی افتاد که دیشب توی تن مینسوک نشسته بود. لحظه‌ای دوباره متوقف شد. میخواست چیزی که دیشب دید رو پای توهم بزاره ولی اون از واقعی هم واقعی‌تر بود و از طرفی جونگده با چشمهای خودش جای خالی دکمه اولی که از تیشرت سه دکمه افتاده بود رو در تن سونبه‌اش دیده بود و با دستهای خودش جثه مردونه‌اش رو داخل اتاق کشیده بود و حتی میتونست هنوز هم بوی عطر دارچینیش رو داخل لباسش حس کنه. هیچکس به خوبی جونگده این بو ملکه ذهنش نبود.
شونه بالا انداخت و به کارش ادامه داد. طبق معمول تا خواست لباسهاش رو دربیاره مینی از زیر دست و پاهاش دوید و به طرفی دیگری پناه برد.
و جونگده باید به دانشکده برای مشکلات انتخاب واحد سر میزد و متاسفانه زمان کافی برای دقت به رفتارهای عجیب گربه کوچولوش نداشت!
پنج روز پایانی تعطیلات گذشت. توی این ایام جونگده دیگه نتونست کوچکترین اثری از مینسوک پیدا کنه و سعی کرد به احتمالات و نگرانی‌هاش درمورد اینکه حالا مینسوک خیره کننده‌ی دانشگاه شبها، داخل کارتون موزی میخوابه بها نده. (پ‌ن: تو کره هم کارتون موزی وجود دارد آیا؟)

پسر که با تنهایی دست و پنجه نرم میکرد تمام زمانش با مطالعه و کیتنی که حالا به تنها عضو خانوادش تبدیل شده بود، گذشت.
اما روز ششم نحسی به پسر چسبید و رهاش نکرد، حداقل خودش که اینطور فکر میکرد.
صبح با دقایقی تاخیر از خواب بیدار شد اما قبل از اینکه جای مناسبی برای گربش پیدا کنه تا خودش رو به کلاس اولین روز بعد از تعطیلات برسونه متوجه شد اثری از مینی در خوابگاه نیست.

به طرز عجیبی جونگده در این مدت به آرومی و رام بودن اون موجود طلایی کوچیک عادت کرده بود و یه جورایی مطمئن بود گمش نمیکنه. اون بچه گربه شیطونی بود ولی هرجایی که میرفت سریعا به اتاق جونگده برمیگشت.
تا ساعت ۱۱ که کریس به خوابگاه برگشت اطراف اتاق قدم میزد و دنبال گربش میگشت.
پسر بزرگتر مشغول چیدن کتابهاش در قفسه بود و در عین حال متوجه سردرگمی دوستش بود: "جونگده... چرا برای کلاس اماده نمیشی؟"
_راستش... خب دنبال گربم میگردم.
_گربت؟
_اره اونو وقتی نبودی تو خیابون پیداش کردم.

_میخوای بگی این مدت تختم با یه گربه خیابونی پر شده؟ خب حتما به قدر کافی بهش خوش گذشته و حالا برگشته پیش فامیلاش.
جونگده بی‌توجه به متلک کریس نالید: "هیونگ من چهارسالم نیست که با این چیزا خرم کنی. ممکنه زیر بارون بمونه و یخ بزنه."
_حالا که میخوای احتمالات منفی بدی بذار کمکت کنم. ممکنه از گرسنگی ضعف کنه، میتونه زمین بخوره و پشمهایی که حاضرم قسم بخورم تو هر روز شونشون میکردی گِلی بشه و حتی.. تصادف کنه.
_بس کن کریس. اون برای مرگ خیلی جوونه!

_لعنتی با اون چشمای اشک‌الود انگار داری درمورد مرگ من حرف میزنی. گربه‌ها خوب بلدن از خودشون نگهداری کنن جونگده فقط کافیه بسپاریش به خدا و بلند شی تا دیرتر از این به کلاس نرسی.
یجورایی حق با کریس بود. سر آخر با یک ربع تاخیر در اولین کلاسش، با لبهای آویزون حاضر شد.
از اونجایی که اون روز -طبق تحلیلهای خودش- زندگی روی ناخوشش رو بهش نشون میداد؛ مورد تمسخر عده‌ای از هم‌کلاسی‌هاش و بدخلقی استاد عصا قورت دادش قرار گرفت.
جونگده در تمام ساعتهای درسی نه با اشتیاق سابق ولی با همون پشتکار مشغول یادداشت برداشتن از صحبتهای استاد با صدای خشدارش بود.

ولی همه بدشانسی به همینجا ختم نشد. وقتی صندلی روبه‌روی لوهان رو در ناهارخوری برای نشستن انتخاب کرد و منتظر کریس بود، فرصت رو غنیمت شمرد تا جویای حال مینسوک از همکلاسیش بشه: "اممم... لوهان هیونگ؟ امروز مینسوک سونبه‌نیم رو ندیدم. خوبه؟"
_اون سر کلاس حاضر شد و خوب بنظر میرسید.
_جدا؟ یعنی مثل همیشه بود؟
_اره.. چرا نباید باشه؟
وسط حرفشون کریس یکی از صندلی‌های دور میز رو عقب کشید و خودش رو وسط انداخت: "صحبت از چیه؟"
لوهان جواب داد: "مینسوک."

_اووو... اون لعنتی خوب ظاهر سازی میکنه ولی خدا میدونه یه مرگیش هست.
جونگده سریعا با حالت نگرانی ضایعی پرسید: "پس باهاش حرف زدی."
_نه!
_چرا؟ اون بخاطر دیدنت توی تعطیلات به خوابگاه اومد اونوقت تو...
_چی؟ اون کله‌شق مغرور دیدن کسی بره؟ هاهاها
_ولی اومد.
جونگده گفت و سریعا دستشو روی دهنش گذاشت. حس میکرد راز بزرگی رو افشا کرده.
کریس ابرو بالا انداخت: "اما اون که میدونه من تعطیلات سئول نمیمونم..."
اما قبل از تموم شدن حرفش مجبور شدن چشمهای ورقلمبیدشون رو جلوی خود مینسوک که به سمت میز میومد عادی جلوه بدن: "هی گایز میتونم اینجا بشینم؟"
البته اون، کریس و لوهان همیشه سر یک میز بودن بیشتر مخاطبش جونگده بود که باحالت معذبی سرش پایین انداخته بود.

بعد از چند ثانیه بالاخره جونگده منظورشو گرفت و با لبخند خشکی گفت: "اووو سونبه‌نیم البته! چه به موقع هم اومدی." و خودش رو جمع و جور کرد تا صندلی کنارش توسط مینسوک اشغال بشه.
لوهان به کنایه نامحسوسش پوزخند زد و مینسوک طبق عادت موهای پسر کنار دستش رو بهم ریخت و متوجه نشد که با اینکار خیلی نامحسوس داره جون از پاهای جونگده ذره ذره خارج میشه.
پسر کوچکتر عرق کف دستش رو روی شلوارش کشید و با انگشتهای لرزون مشغول ادامه غذاش شد.

جمعه ۱۴۰۱/۱۲/۰۵14:43Nany

0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 73 تاريخ : دوشنبه 8 اسفند 1401 ساعت: 17:47