My Doctor Oh Sehun_EP11

ساخت وبلاگ

"SEHUN'S POV"

تمام شب رو نتونستم بخوابم چون داشتم به این فکر می‌کردم که چرا یونا با کیونگسو اینکارو کرد...همچین چیزی در وهله اول غیراخلاقی بود! سواستفاده از بیمار برای انتقام جویی و زندگی شخصی؟ احمقانست... یعنی یونا واقعا نمیفهمید که با دادن اون هدبند به کیونگسو داره چیکار میکنه؟

برو بکُشش؟ همین؟ دنیا دور سرم میچرخید. یونا از کِی به یک هیولا تبدیل شده بود؟. خیلی به توجیه نیاز داشتم، اما... چطور به یونا بگم که فهمیدم و چقدر از دستش عصبانی هستم؟

اگر میگفتم از طریق تائو فهمیدم که اون بیچاره تو دردسر می افتاد. اگر هم میگفتم از زیر زبون کیونگسو حرف کشیدم بازم ممکن بود بهش صدمه بزنه و براش بد بشه... انگار راه فراری نداشتم. ولی خیلی نگران بودم. احساس کردم واقعا به لوهان نیاز دارم پس باید از فرصت استفاده می‌کردم و میرفتم تا بوسه ای که شب قبل توش ناکام موندیم رو دوباره شروع کنیم. با هیجان لباس پوشیدم و به سمت اتاقش پا تند کردم

_"امروز خوشحال بنظر می‌رسید جناب اوه!"

یکی از پرستارها خطاب بهم گفت و من در جوابش لبخند مهربونی بهش زدم و به راهم ادامه دادم. وارد اتاق پسر مورد علاقم که شدم اونو ندیدم... رفتم داخل ولی سعی کردم سر و صدایی ایجاد نکنم و چون در حمام بسته بود حدس زدم داره حموم میکنه. از فرصت استفاده کردم و به سمت کمد دیواری اتاق رفتم... کشویی که حدس میزدم لباس شب هاش رو توی اون نگه میداره باز کردم و یکی ازشون رو برداشتم. روی تختش نشستم و گوشی موبایلم رو چک کردم. وقتی در حمام باز شد، احساس کردم ضربان قلبم کلی رفته بالا...

موبایلم رو کناری گذاشتم و بلند شدم. با نیم تنه‌ی برهنه و حوله‌ای که به کمرش بسته بود، موهای به هم ریخته و خیس از حمام بیرون اومد... تصوری که حالا از لوهان داشتم به شدت وسوسه انگیز بود...

مثل اینکه ذهنم هم شروع کرده بود به توهم زدن چون داشتم خودم رو میدیدم که حوله رو از دورش باز میکنم و عضوش رو به دهن میگیرم...

"هی سهونا... تو اینجا چیکار میکنی!؟ "

صدای لوهان من رو به واقعیت برگردوند.

"میخوام لباس بپوشم..."

چرا لحنش جوری بود که انگار اتفاقی افتاده؟

"من اومدم اینو برات بیارم"

لباس خواب تمیز رو بالا گرفتم و نشونش دادم اما لوهان اونو سریع از دستم گرفت.

کوتاه گفت:"ممنون..."

و دوباره خودش رو توی حمام حبس کرد. از رفتار لوهان نسبت به خودم گیج شده بودم. میلیون ها چیز از سرم می گذشت. به خاطر یونا بود؟ یعنی اون فهمیده بود که قبلا یه چیزایی بین من و یونا بوده یا خب...

شاید لوهان منتظر بود من بهش بگم که رابطمون تموم شده و دیگه چیزی قرار نیست بینمون باشه!

امروز ذهنم واقعا درگیر بود و دوباره احساس گیجی می کردم. به در حمام نزدیک شدم و به آرومی زمزمه کردم: "لوهان، اتفاقی افتاده؟ من اومدم ببینمت."

لوهان چیزی نگفت. واقعا نگران شده بودم... چند دقیقه منتظر موندم که مثل یه زمان طولانی برام گذشت، اما هیچ صدایی ازش بیرون نیومد. جداً ناامید شدم. نمی دونستم کار اشتباهی انجام دادم یا نه.

"لوهان...من...من با یونا تموم کردم دیگه بهش نیازی ندارم...باور کن خیلی وقته چیزی بین ما نیست!"

لوهان یکم لای در رو باز کرد و با حرص گفت:

"چرا باید اهمیت بدم؟ این مشکل شماست به من هم هیییچ ربطی نداره! "

چشمام رو گشاد کردم، داشت چه اتفاقی می‌افتاد؟ چرا من درست چیزی نفهمیدم؟ . دیروز لوهان مثل یه ظرف عسل بود و امروز متضاد اون شده بود.

" لوهان، چیزی شده؟ من کار اشتباهی انجام دادم؟"

سعی کردم بهش نزدیک بشم...

" ببین سهون، ازت خواهش میکنم از اتاق برو بیرون و بزار لباس بپوشم"

جدی نگاهم کرد و دوباره در رو قفل کرد. احساس کردم تمام نشاطی که امروز با اون بیدار شده بودم از بین رفته. قلبم به طرز عجیبی می تپید و توی محیط سینه‌م خلایی حاکم بود که تا حالا احساسش نکرده بودم.

من می خواستم با لوهان باشم، بغلش کنم، ببوسمش، لمسش کنم، حسش کنم... اما اون فقط منو از اتاقش پرت کرده بود بیرون تا فکر کنه!. با چهره ای نگران از اتاقش بیرون رفتم و حتی نفهمیدم چه بلایی داره سر آهو کوچولوم میاد.

آروم و با سر به پایین افتاده مستقیم به سمت جلو راه افتادم تا به سالن غذا خوری رسیدم. یکی از آشپزها با مهربونی بهم پیشنهاد داد:

"برای صبحانه چیزی می‌خواید دکتر سهون؟"

"_ فقط یه قهوه"

///////////////

همین طور که موبایل به دست میرفتم تا اتاقم رو چک کنم، توی راهرو یونا رو با نظافتچی های تيمارستان دیدم. اون داشت مثل همیشه به مردم دستور می‌داد و انگار خودش رو رئیس اونجا میدونست.

با ناراحتی چشم هام رو ریز کردم. پشت دیوار منتهی به راهرو ایستاده بودم و یکم سرم رو خم کردم تا دیده نشم. درواقع اگر قرار بود اتاق من رو هم تمیز کنن چیزی برای کشف کردن جود نداشت جز تعداد زیادی کاغذ و خودکار که توی نقاط مختلف اتاق پراکنده شده بودن. وقتی یادم اومد که چه کار هایی با لوهان توی اون اتاق انجام دادیم، گونه هام سرخ شد. فقط امیدوار بودم کف بیمارستان سریع تر خشک بشه. خانم های نظافتچی شروع به نظافت اتاق کردن و یونا با سختگیری تمام مشغول تماشای کارشون شده بود. دستاش رو توی هم قفل کرده بود و با دقت درحالی که روی صندلی نشسته و پاهاش رو روی هم انداخته بود داشت نظارت میکرد . از راهرو دور شدم و از مسیر فرعی به اتاقم رفتم. هنوز چیزی روی قلبم سنگینی میکرد. روی تخت دراز کشیدم و به سقف خیره ‌شدم...

دیگه کم کم وقت این بود که برم و بیمار هام رو چک کنم. در حال حاضر دوست داشتم بخوابم تا شاید یکمی این حجم از گیجی و ناراحتی از روی دوشم برداشته بشه.

"LUHAN'S POV"

راستش هنوز احساس بدی داشتم. کلی به چطور بودن رفتارم با سهون در طول روز فکر کرده بودم اما آخرش هم گند زدم. ولی من باید این کار رو می کردم... باید نقشم رو اجرا میکردم... چون قبلا هم سر همین مسائل از اهدافم خیلی دور شده بودم.

فقط احساس میکنم که... همس تقصیر سهونه!.

اگر اون دوباره با عشق و لطافت باهام برخورد نمی‌کرد خیلی وقت پیش انتقامم رو گرفته بودم . نفهمیدم چه بلایی به سرش اومده، اما دلیل ورودش به بیمارستان روانی رو درک نمیکردم...

برخورد متفاوت سهون منو گیج کرد. و... لعنتی، ببینم من دارم با کی شوخی میکنم؟؟ . امروز صبح که اومد بهم بگه کارش با یونا تموم شده، یه حس شادی عجیبی رو توی سینم احساس کردم. قلبم میگفت این بازی رو تموم کنم و بیرون ... ولی نه ، من نباید دوباره تسلیم میشدم.

درسته...

من سهون رو برای خودم میخواستم، اونو با خودم میخواستم و به جرئت میتونم بگم واسه همیشه اونو میخواستم. سهون تبدیل به نور و نقطه عطف زندگیم شده بود و با صراحت میتونستم بگم تنها فرد قابل تحمل توی اون بیمارستان روانی لعنت شده ... با لبخندش می‌تونست روزهای من رو به روزهای روشن‌تری تبدیل کنه.

از صبح امروز سهون دیگه به دیدنم نیومده بود...

می خواستم اونو ببینم، می خواستم باهاش باشم. من همه چیز رو با اون می خواستم. یه لحظه کلی استرس به قلبم سرازیر شد. الان سهون رو میخواستم. دلم می‌خواست بغلش کنم و مثل همیشه ازش آرامش بگیرم. می خواستم برم به اتاقش و حداقل اونجا ببینمش...

اما هنوز خیلی زود بود و مطمئنا افراد زیادی در حال رفت و آمد توی راهرو ها هستند. یکی از آشپزخونه اومد توی اتاقم تا برام ناهار بیاره و من از فرصت استفاده کردم و بهش گفتم:

"اوووم... میشه لطفا به دکتر اوه سهون بگید که من بهش نیاز دارم... حالم بده"

اون خانم چشماش رو با نگرانی گشاد کرد و سری تکون داد. بهم گفت که میره دنبال سهون و سریع میفرستتش اینجا.

آماده شدم ناهارمو بخورم ولی هنوز دو دقیقه نگذشته بود که سهون با عجله و عرق کرده وارد اتاقم شد و با خشونت در رو باز کرد. در رو بست و به سمت من اومد.

"لوهان... چی شده... خوبی؟ من...چیزی لازم داری؟"

موهای سهون بهم ریخته بود و پیراهنش از شلوارش بیرون اومده بود.

"من خوبم سهون. فقط..."

آهی کشیدم و یک لحظه بی حرکت شدم.

سهون با چشم انتظاری نگاهم کرد.

"فکر کنم... دلم برات تنگ شده."

سهون با شنیدن حرفم به سمتم هجوم آورد و باعث شد تمام ظرفای ناهارم روی زمین بریزه.

شونه ای بالا انداخت و بین دو پام قرار گرفت. دکترم لبهام رو بوسید، من هم توی بوسه همراهیش کردم و اجازه دادم زبونم آزادانه با زبون سهون بازی کنه. لب هام رو گاز گرفت و بيشتر بوسید. آرنجش رو دو طرف سرم گذاشته بود. دست هام داخل پیرهنش لغزید و شروع به لمس پشتش کرد.اگر میخواستم صادق باشم باید بگم که لمس پوستش تبدیل به یکی از کار های مورد علاقم شده بود...!

0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 81 تاريخ : دوشنبه 8 اسفند 1401 ساعت: 17:47