عیدی 1402...!

ساخت وبلاگ

سلام چاکلتهااا... من متوجه شدم که لینک دانلود فیک، مشکل پیدا کرده و تصمیم گرفتم توی سایت هم آپ کنم تا همه بتونن فیک رو بخونند.❤️ . . .

(بخش اول فیک با ورژن تائوریس)

(بخش دوم فیک با ورژن کریسهو)...

نام فیک: بهترین رئیس

کاپل : تائوریس

ژانر : رمنس، فلاف، برشی از زندگی

نویسنده : Adriana12

***

نفس عمیقی کشید و دست هاش رو مشت کرد.

دروغ بود اگر میگفت استرس نداره... نفر بعدی خودش بود و این یعنی هوانگ زی تائو تو هم مثل اون 8 تای قبلی قراره با ناامیدی و سر خوردگی از اتاق رئیس وو بیرون بیای... اگر الان به عنوان منشی داوطلب اینجا نشسته بود، فقط و فقط برای این بود که دل مادرش رو نشکنه. آخه کی میخواست به یه پسر 22 ساله که فقط چند ماهه لیسانس گرفته و هنوز دهنش بوی شیر میده، شغل بده؟!

اونم نه هرکسی... کریس وو رئیس بزرگترین کمپانی چین!

در حقیقت تا پاهاش رو داخل مجتمع گذاشت به غلط کردن افتاد چون همه کسایی که اونجا نشسته و منتظر بودن، چهره‌ی پخته ای داشتن و حتی از نوع رفتار و حرف زدنشون معلوم بود دارای تحصیلات و کمالات بالایی هستن اما خودش چی؟

خامی چهرش زیاد تو ذوق میزد و حتی امروز صبح از شدت استرس با حالت تهوع بیدار شد و جلوی خانوادش به لکنت افتاد.

حس احمق هارو داشت... کسی که با طناب خودش داره مستقیم میره تو چاهی که قراره مار های عفی اون‌تو نیشش بزنن و با وجود اینکه میدونه میخواد چه بلایی سرش بیاد، دوباره به کارش ادامه میده...

کریس وو به خشکی و قانون مداری معروف بود. یه مرد 31 ساله که تا الان هیچ دوست دختر یا پسری نداشته و خیلی سخت پسند و وسواسه.

خب... مثل اینکه تائو به شخصه توی همین یکی دوساعت متوالی به حقایق این شایعات پی برده بود. چون تمام اون 8 نفر قبلی با روحیه ای داغون که حتی توی چه شون مشهود بود از اتاقش بیرون اومده بودند... انگاری که پشت در اتاق رئیس کمپانی یه شکنجه‌گاه بزرگ قرار داشت که تنها زخم خورده ها از وجودش باخبر بودن و البته که دلشون نمی‌خواست یه کلمه هم دربارش صحبت کنند.

توی افکارش غرق شده بود که صدای منیجر رئیس کمپانی بالا رفت.

_هوانگ زی تائو... آقای هوانگ!!

به خودش اومد و از جا پرید. دست هاش که از استرس عرق کرده بودن رو به پارچه‌ی شلوارش کشید و با پاهای لرزون ایستاد.

_بـ... بله؟

منیجر با جدیت و چشم هاش سردش بهش خیره شد.

_بفرمایید داخل... جناب وو از معطلی بی‌زارن...!

چرا یکدفعه حس کرد به مامانش احتیاج داره؟ اون لعنتی همین حالا یه بهونه‌ی بزرگ دست کریس وو داده بود تا پتک کنه و بزنه تو سرش بعد هم وقتی احساس کرد عملیات تخریب شخصیتی با موفقیت انجام شده بفرستتش بیرون.

رو به منیجر سری خم کرد و تمام تلاشش رد به کار گرفت تا آروم به نظر بیاد. ولی مگه میشد!؟ محض رضای خدا تائو همین حالا هم داشت خودش رو خیس میکرد. با دستای لرزونش در زد و وقتی اجازه ورودش صادر شد، وارد اتاق شد.

سر مرد رو به روش پایین بود و مثل اینکه داشت چیزی می‌نوشت. کریس بدون بالا آوردن سرش اشاره کرد که بشینه. تائو در رو آروم بست و با قدم های کوتاه به سمت کاناپه‌ی چرمی مشکی رنگ جلوش رفت و اینبار خیلی آروم و با احتیاط تر، روش نشست. حالا کریس سرش رو بالا آورده بود و به پسر جلوش نگاه می‌کرد. به نظر خیلی بچه می اومد اما تو نگاه اول حس کرد از این محتاطی و آرامش خوشش اومده. مثل یه آشنا.

اون بچه یه لحظه باهاش چشم تو چشم شد و انگار که جن دیده، سریع و با وحشت نگاهش رو دزدید و به پارکت های سفید رنگ مقابلش که از شدت تمیزی برق میزدن چشم دوخت.

چرا داشت اینقدر توی نظر کریس بامزه و کیوت جلوه می‌کرد؟ با سرفه‌ی مصلحتی کریس، دست و پاش رو گم کرد. سریع کیفش رو باز کرد و فرم هایی که باید تحویل میداد رو با احترام و همون دست های لرزون روی میزش گذاشت.

کریس رزومه‌ی تحصیلیش رو چک کرد و از نمرات عالیش ابرویی بالا انداخت. انگار پسر رو به روش یکی از مخ های دانشکده‌شون بود... نمرات بالاش بیان کننده تاپ بودنش بودن و فعالیت هایی که در زمینه ی رشته خودش یعنی مدیریت داشت، خیلی خوب بودن اما... همونطور که حدس میزد هیچ رزومه‌ی کاری ای درمیون نبود.

_هوانگ زی تائو... سن 22...لیسانس رشته مدیریت... تک فرزند و...

سرش رو بالا آورد و با پسر مقابلش چشم تو چشم شد. تائو سعی کرد دوباره رفتار غیر معقول از خودش نشون نده و مثل یک انسان متشخص رفتار کنه.

خیلی نامحسوس نگاهش رو از کریس گرفت و به برگه های توی دستش داد، بعد هم دوباره به زمین خیره شد. "این بچه با بقیه فرق داره" این جمله چیزی بود که با ری‌اکشن های تائو ، از ذهن کریس گذشت. چیزی توی وجودش دیده بود که یه جلوه‌ی متفاوت نسبت بهش میداد و باعث می‌شد پروانه های توو قلب کریس که سالها خوابیده بودند رو بیدار کنه و به پرواز دربیاره...

_آقای هوانگ... میتونید به من بگید که وظیفه یه منشی خوب چیه؟

تائو نفس عمیقی کشید و سعی کرد با صلابت باشه.

_بله جناب وو...یک منشی باید وظیفشو خوب بلد باشه و برنامه دقیق و سطح بالایی برای رئیسش تنظیم کنه. همچنین باید تمام مدارکی رو که از دفتر خارج و وارد میشه رو کنترل کنه... به طور منظم با شعبه هایی که مسئولیتشون رو به عهده دارن و در ارتباط هستند تماس بگیره و مطمئن بشه کسی از محتوای پرونده و پروژه های محرمانه شرکت باخبر نمیشه!

کریس پوزخندی زد. همون 8 تای قبلی هم این اراجیف کتابی رو تحویلش دادن که بیرون شده بودن!

_مستر هوانگ... اینا رو که همه منشی ها حفظن. شما به من بگید وظیفه اصلی یه منشی چیه؟

تائو گیج شده بود و نمی‌دونست منظور رئیس رو به روش از این حرفا چی میتونه باشه. وظایف اصلی؟

یه لحظه توی ذهنش یه فلش بک ایجاد شد. همون موقع ها که استادشون از تجاربش براشون میگفت... یادش اومد که یکبار گفته بود زمانی که خیلی جوون بوده، منشی مدیر عامل یه شرکت ساده شده بود و همیشه کلی سر رئیسش غر میزد و چیز هایی که فراموش می‌کرده رو با تاسف یادش مینداخته و حواسش به همه چیز هایی که مرطوب به رئیس می‌شده بوده...

یعنی اگر الان مطالب توی ذهنش رو برای کریس وو بیان می‌کرد بی ادبی محسوب می‌شد؟

خجالت رو کنار گذاشت و آخرین شانسش رو امتحان کرد. توی چشم های نافذ مرد جلوش خیره شد و تلاشش رو به کار گرفت تا مثل هر زمان دیگه ای با اعتماد به نفس باشه.

_یه منشی باید... باید خورد و خوراک رئیسش رو چک کنه تا دچار مشکل نشه. باید گوشیش رو شارژ کنه و اگر به خودش وقت استراحت نداد سرش غر بزنه و مراقب سلامتیش هم باشه. باید همین چیز هایی که تمام منشی ها حفظ کردن رو به نحوه شایسته ای انجام بده و همیشه در هر وهله از زمان محتاط رفتار کنه. در ضمن تمام وظایف یه منشی خوب به شغل و حرفه مربوط نمیشه و باید تو زندگی عادی هم حواسش به رئیسش باشه.

لبخند کوچیکی روی لب های کریس نقش بست... آره... آدمی که می‌خواست رو پیدا کرده بود و فکر می‌کرد دیگه نیازی به مصاحبه با بقیه نیست. اون بچه خیلی زرنگ و کاربلد تر از چیزی بود که نشون میداد...تلفنش رو برداشت و با منیجرش تماس گرفت .

_پیداش کردم!!

//////////////////

دو سال بعد...

_بله... به زودی جلسه برگزار میشه.

در اتاقش آروم باز شد و هیکل منشی دوست‌داشتنیش توی چارچوب نمایان شد. از چهره‌ی تخس و اخمالوش میتونست حدس بزنه که خیلی از دستش شاکیه.

_ پس بهتون خبر میدم.

و تماس رو به پایان رسوند. صندلیش رو کنار کشید و با لبخند آغوشش رو برای پسرکش باز کرد. تائو مثل همون روز اول با قدم های کوتاه و شمرده جلو اومد و روی پاهاش نشست و سرش رو، روی شونش گذاشت.

_تو هر روز داری فشار کاری رو بیشتر میکنی... به خدا کمرم داره نصف میشه و دستهام دیگه جون تایپ کردن چیزی توی اون کامپیوتر لعنتی رو نداره... اصلا یه نگاه به خودت انداختی؟ آخرین بار کی صورتت رو شیو کردی جناب وو؟! به هیچ عنوان این وجه ازت رو دوست ندارم!!!

اینقدر غر زد که کریس رو به خنده انداخت. کی عاشق این وِروِره جادو شده بود؟ شاید تو همون ملاقات اول! تائو زندگیش رو عوض کرده بود و به دنیای یکنواخت خاکستری رنگش امید بخشیده بود. میتونست بگه اون پسر، بوم نقاشی زندگیش رو با رنگ های شادی که مورد پسند خودش بودن، رنگ کرده بود.

_ببخشید رئیس کوچک...من تسلیمم! اصلا میخوای امروز زودتر بریم و یه دیت عاشقانه داشته باشیم؟

چشمهای تائو از خوشحالی برق زد و سریع بلند شد و بیرون دوید.

_کجا داری میری؟

تن صداش رو بلند کرد تا کریس بشنوه...

_دارم وسایلامو جمع میکنم!!

به اشتیاق پسرکش نسبت به رهایی از شرکت تکخند بلندی زد و خودش هم ایستاد و با برداشتن کتش بیرون رفت.

/////////////

_چرا باید بیاین بخش وی آی پی؟ من میخوام مثل مردم زندگی کنم!

کریس دوباره سری تکون داد و برای بار هزارم تکرار کرد:

_ حتما دلیلی داشته بیبی! فقط ازت خواهش میکنم باز اینو تکرار نکن!

تائو خنثی نگاش کرد و دست به سینه نشست.

حدود پنج دقیقه بعد، میز جلوشون پر بود از غذاهای رنگ و لعابدار شاهانه... در طول شام خوردن کریس مدام و مثل همیشه بهش توجه می‌کرد و می‌گفت باید خیلی بیشتر غذا بخوره چون از نظرش تائو خیلی لاغر و ظریفه.

با تموم شدن شام، پيشخدمت ها اومدن و با جمع کردن ظرفها، دسر رو به میز خالی شده ی جلوشون اضافه کردن. دسر ایتالیایی مورد علاقه ی تائو!

_بخور بیب همش برای خودته.

_ولی من خیلی خوردم و درضمن بدون تو چیزی از گلوم پایین نمیره پس باید تو هم بخوری!

کریس لبخندی زد و آروم چشم هاش رو روی هم فشرد. تائو همونطور که می‌خورد، یکی در میون یه قاشق هم تو دهن کریس میزاشت تا اینکه به چیز صفت رو زیر قاشق‌ش حس کرد. خامه هارو کنار زد و...

یه رینگ طلایی؟ با تعجب به کریس نگاهی انداخت که دید مردش با چشم های مهربون و یه لبخند بزرگ و درخشان بهش خیره شده.

کریس از جاش بلند شد و جلوش زانو زد.

_منشی کوچولوی خجالتی من... با این پیرمرد چینی ازدواج می‌کنی؟

تائو زبونش بند اومده بود. چی باید میگفت؟

اشک جمع شده توی چشم های کشیدش راه خودشون رو پیدا کردن و روی گونه هاش سر خوردن. سعی کرد لبخند بزنه اما نتونست و فقط با هق هق سر تکون داد.

کریس دستش رو بوسید و بغلش کرد.

وقتی احساس کرد پسرکش آروم شده، لب هاش رو، روی لب های اون گذاشت تا اولین بوسه‌ی رسمی نامزدی شون رو رقم بزنن...

اون مرد، خیلی وقت پیش به پسر توی بغلش دل باخته بود...توی یک روز بارونی، یه پسر زیبا با هودی قرمز خیس و بدون چتر، دیوونه بازی هاش تو خیابون شلوغ و ترافیک سنگین شهر...

آره کریس وو خیلی وقت پیش دل باخته بود!

#####################

نام فیک: بهترین رئیس

کاپل : کریسهو

ژانر : رمنس، فلاف، برشی از زندگی

نویسنده : Adriana12

***

نفس عمیقی کشید و دست هاش رو مشت کرد.

دروغ بود اگر میگفت استرس نداره... نفر بعدی خودش بود و این یعنی کیم سوهو تو هم مثل اون 8 تای قبلی قراره با ناامیدی و سر خوردگی از اتاق رئیس وو بیرون بیای... اگر الان به عنوان منشی داوطلب اینجا نشسته بود، فقط و فقط برای این بود که دل مادرش رو نشکنه. آخه کی میخواست به یه پسر 22 ساله که فقط چند ماهه لیسانس گرفته و هنوز دهنش بوی شیر میده، شغل بده؟!

اونم نه هرکسی... کریس وو رئیس بزرگترین کمپانی کره جنوبی !

در حقیقت تا پاهاش رو داخل مجتمع گذاشت به غلط کردن افتاد چون همه کسایی که اونجا نشسته و منتظر بودن، چهره‌ی پخته ای داشتن و حتی از نوع رفتار و حرف زدنشون معلوم بود دارای تحصیلات و کمالات بالایی هستن اما خودش چی؟

خامی چهرش زیاد تو ذوق میزد و حتی امروز صبح از شدت استرس با حالت تهوع بیدار شد و جلوی خانوادش به لکنت افتاد.

حس احمق هارو داشت... کسی که با طناب خودش داره مستقیم میره تو چاهی که قراره مار های عفی اون‌تو نیشش بزنن و با وجود اینکه میدونه میخواد چه بلایی سرش بیاد، دوباره به کارش ادامه میده...

کریس وو به خشکی و قانون مداری معروف بود. یه مرد 31 ساله که تا الان هیچ دوست دختر یا پسری نداشته و خیلی سخت پسند و وسواسه.

خب... مثل اینکه سوهو به شخصه توی همین یکی دوساعت متوالی به حقایق این شایعات پی برده بود. چون تمام اون 8 نفر قبلی با روحیه ای داغون که حتی توی چه شون مشهود بود از اتاقش بیرون اومده بودند... انگاری که پشت در اتاق رئیس کمپانی یه شکنجه‌گاه بزرگ قرار داشت که تنها زخم خورده ها از وجودش باخبر بودن و البته که دلشون نمی‌خواست یه کلمه هم دربارش صحبت کنند.

توی افکارش غرق شده بود که صدای منیجر رئیس کمپانی بالا رفت.

_کیم سوهو... آقای کیم!!

به خودش اومد و از جا پرید. دست هاش که از استرس عرق کرده بودن رو به پارچه‌ی شلوارش کشید و با پاهای لرزون ایستاد.

_بـ... بله؟

منیجر با جدیت و چشم هاش سردش بهش خیره شد.

_بفرمایید داخل... جناب وو از معطلی بی‌زارن...!

چرا یکدفعه حس کرد به مامانش احتیاج داره؟ اون لعنتی همین حالا یه بهونه‌ی بزرگ دست کریس وو داده بود تا پتک کنه و بزنه تو سرش بعد هم وقتی احساس کرد عملیات تخریب شخصیتی با موفقیت انجام شده بفرستتش بیرون.

رو به منیجر سری خم کرد و تمام تلاشش رد به کار گرفت تا آروم به نظر بیاد. ولی مگه میشد!؟ محض رضای خدا سوهو همین حالا هم داشت خودش رو خیس میکرد. با دستای لرزونش در زد و وقتی اجازه ورودش صادر شد، وارد اتاق شد.

سر مرد رو به روش پایین بود و مثل اینکه داشت چیزی می‌نوشت. کریس بدون بالا آوردن سرش اشاره کرد که بشینه. سوهو در رو آروم بست و با قدم های کوتاه به سمت کاناپه‌ی چرمی مشکی رنگ جلوش رفت و اینبار خیلی آروم و با احتیاط تر، روش نشست. حالا کریس سرش رو بالا آورده بود و به پسر جلوش نگاه می‌کرد. به نظر خیلی بچه می اومد اما تو نگاه اول حس کرد از این محتاطی و آرامش خوشش اومده. مثل یه آشنا.

اون بچه یه لحظه باهاش چشم تو چشم شد و انگار که جن دیده، سریع و با وحشت نگاهش رو دزدید و به پارکت های سفید رنگ مقابلش که از شدت تمیزی برق میزدن چشم دوخت.

چرا داشت اینقدر توی نظر کریس بامزه و کیوت جلوه می‌کرد؟ با سرفه‌ی مصلحتی کریس، دست و پاش رو گم کرد. سریع کیفش رو باز کرد و فرم هایی که باید تحویل میداد رو با احترام و همون دست های لرزون روی میزش گذاشت.

کریس رزومه‌ی تحصیلیش رو چک کرد و از نمرات عالیش ابرویی بالا انداخت. انگار پسر رو به روش یکی از مخ های دانشکده‌شون بود... نمرات بالاش بیان کننده تاپ بودنش بودن و فعالیت هایی که در زمینه ی رشته خودش یعنی مدیریت داشت، خیلی خوب بودن اما... همونطور که حدس میزد هیچ رزومه‌ی کاری ای درمیون نبود.

_کیم سوهو... سن 22...لیسانس رشته مدیریت... تک فرزند و...

سرش رو بالا آورد و با پسر مقابلش چشم تو چشم شد. سوهو سعی کرد دوباره رفتار غیر معقول از خودش نشون نده و مثل یک انسان متشخص رفتار کنه.

خیلی نامحسوس نگاهش رو از کریس گرفت و به برگه های توی دستش داد، بعد هم دوباره به زمین خیره شد. "این بچه با بقیه فرق داره" این جمله چیزی بود که با ری‌اکشن های سوهو ، از ذهن کریس گذشت. چیزی توی وجودش دیده بود که یه جلوه‌ی متفاوت نسبت بهش میداد و باعث می‌شد پروانه های توو قلب کریس که سالها خوابیده بودند رو بیدار کنه و به پرواز دربیاره...

_آقای کیم... میتونید به من بگید که وظیفه یه منشی خوب چیه؟

سوهو نفس عمیقی کشید و سعی کرد با صلابت باشه.

_بله جناب وو...یک منشی باید وظیفشو خوب بلد باشه و برنامه دقیق و سطح بالایی برای رئیسش تنظیم کنه. همچنین باید تمام مدارکی رو که از دفتر خارج و وارد میشه رو کنترل کنه... به طور منظم با شعبه هایی که مسئولیتشون رو به عهده دارن و در ارتباط هستند تماس بگیره و مطمئن بشه کسی از محتوای پرونده و پروژه های محرمانه شرکت باخبر نمیشه!

کریس پوزخندی زد. همون 8 تای قبلی هم این اراجیف کتابی رو تحویلش دادن که بیرون شده بودن!

_مستر کیم... اینا رو که همه منشی ها حفظن. شما به من بگید وظیفه اصلی یه منشی چیه؟

سوهو گیج شده بود و نمی‌دونست منظور رئیس رو به روش از این حرفا چی میتونه باشه. وظایف اصلی؟

یه لحظه توی ذهنش یه فلش بک ایجاد شد. همون موقع ها که استادشون از تجاربش براشون میگفت... یادش اومد که یکبار گفته بود زمانی که خیلی جوون بوده، منشی مدیر عامل یه شرکت ساده شده بود و همیشه کلی سر رئیسش غر میزد و چیز هایی که فراموش می‌کرده رو با تاسف یادش مینداخته و حواسش به همه چیز هایی که مرطوب به رئیس می‌شده بوده...

یعنی اگر الان مطالب توی ذهنش رو برای کریس وو بیان می‌کرد بی ادبی محسوب می‌شد؟

خجالت رو کنار گذاشت و آخرین شانسش رو امتحان کرد. توی چشم های نافذ مرد جلوش خیره شد و تلاشش رو به کار گرفت تا مثل هر زمان دیگه ای با اعتماد به نفس باشه.

_یه منشی باید... باید خورد و خوراک رئیسش رو چک کنه تا دچار مشکل نشه. باید گوشیش رو شارژ کنه و اگر به خودش وقت استراحت نداد سرش غر بزنه و مراقب سلامتیش هم باشه. باید همین چیز هایی که تمام منشی ها حفظ کردن رو به نحوه شایسته ای انجام بده و همیشه در هر وهله از زمان محتاط رفتار کنه. در ضمن تمام وظایف یه منشی خوب به شغل و حرفه مربوط نمیشه و باید تو زندگی عادی هم حواسش به رئیسش باشه.

لبخند کوچیکی روی لب های کریس نقش بست... آره... آدمی که می‌خواست رو پیدا کرده بود و فکر می‌کرد دیگه نیازی به مصاحبه با بقیه نیست. اون بچه خیلی زرنگ و کاربلد تر از چیزی بود که نشون میداد...تلفنش رو برداشت و با منیجرش تماس گرفت .

_پیداش کردم!!

//////////////////

دو سال بعد...

_بله... به زودی جلسه برگزار میشه.

در اتاقش آروم باز شد و هیکل منشی دوست‌داشتنیش توی چارچوب نمایان شد. از چهره‌ی تخس و اخمالوش میتونست حدس بزنه که خیلی از دستش شاکیه.

_ پس بهتون خبر میدم.

و تماس رو به پایان رسوند. صندلیش رو کنار کشید و با لبخند آغوشش رو برای پسرکش باز کرد. سوهو مثل همون روز اول با قدم های کوتاه و شمرده جلو اومد و روی پاهاش نشست و سرش رو، روی شونش گذاشت.

_تو هر روز داری فشار کاری رو بیشتر میکنی... به خدا کمرم داره نصف میشه و دستهام دیگه جون تایپ کردن چیزی توی اون کامپیوتر لعنتی رو نداره... اصلا یه نگاه به خودت انداختی؟ آخرین بار کی صورتت رو شیو کردی جناب وو؟! به هیچ عنوان این وجه ازت رو دوست ندارم!!!

اینقدر غر زد که کریس رو به خنده انداخت. کی عاشق این وِروِره جادو شده بود؟ شاید تو همون ملاقات اول! سوهو زندگیش رو عوض کرده بود و به دنیای یکنواخت خاکستری رنگش امید بخشیده بود. میتونست بگه اون پسر، بوم نقاشی زندگیش رو با رنگ های شادی که مورد پسند خودش بودن، رنگ کرده بود.

_ببخشید رئیس کوچک...من تسلیمم! اصلا میخوای امروز زودتر بریم و یه دیت عاشقانه داشته باشیم؟

چشمهای سوهو از خوشحالی برق زد و سریع بلند شد و بیرون دوید.

_کجا داری میری؟

تن صداش رو بلند کرد تا کریس بشنوه...

_دارم وسایلامو جمع میکنم!!

به اشتیاق پسرکش نسبت به رهایی از شرکت تکخند بلندی زد و خودش هم ایستاد و با برداشتن کتش بیرون رفت.

/////////////

_چرا باید بیاین بخش وی آی پی؟ من میخوام مثل مردم زندگی کنم!

کریس دوباره سری تکون داد و برای بار هزارم تکرار کرد:

_ حتما دلیلی داشته بیبی! فقط ازت خواهش میکنم باز اینو تکرار نکن!

سوهو خنثی نگاش کرد و دست به سینه نشست.

حدود پنج دقیقه بعد، میز جلوشون پر بود از غذاهای رنگ و لعابدار شاهانه... در طول شام خوردن کریس مدام و مثل همیشه بهش توجه می‌کرد و می‌گفت باید خیلی بیشتر غذا بخوره چون از نظرش سوهو خیلی لاغر و ظریفه.

با تموم شدن شام، پيشخدمت ها اومدن و با جمع کردن ظرفها، دسر رو به میز خالی شده ی جلوشون اضافه کردن. دسر ایتالیایی مورد علاقه ی سوهو!

_بخور بیب همش برای خودته.

_ولی من خیلی خوردم و درضمن بدون تو چیزی از گلوم پایین نمیره پس باید تو هم بخوری!

کریس لبخندی زد و آروم چشم هاش رو روی هم فشرد. سوهو همونطور که می‌خورد، یکی در میون یه قاشق هم تو دهن کریس میزاشت تا اینکه به چیز صفت رو زیر قاشق‌ش حس کرد. خامه هارو کنار زد و...

یه رینگ طلایی؟ با تعجب به کریس نگاهی انداخت که دید مردش با چشم های مهربون و یه لبخند بزرگ و درخشان بهش خیره شده.

کریس از جاش بلند شد و جلوش زانو زد.

_منشی کوچولوی خجالتی من... با این پیرمرد چینی ازدواج می‌کنی؟

سوهو زبونش بند اومده بود. چی باید میگفت؟

اشک جمع شده توی چشم های کشیدش راه خودشون رو پیدا کردن و روی گونه هاش سر خوردن. سعی کرد لبخند بزنه اما نتونست و فقط با هق هق سر تکون داد.

کریس دستش رو بوسید و بغلش کرد.

وقتی احساس کرد پسرکش آروم شده، لب هاش رو، روی لب های اون گذاشت تا اولین بوسه‌ی رسمی نامزدی شون رو رقم بزنن...

اون مرد، خیلی وقت پیش به پسر توی بغلش دل باخته بود...توی یک روز بارونی، یه پسر زیبا با هودی قرمز خیس و بدون چتر، دیوونه بازی هاش تو خیابون شلوغ و ترافیک سنگین شهر...

آره کریس وو خیلی وقت پیش دل باخته بود!

"سال نو مبارررک 0=3+3...

ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 79 تاريخ : دوشنبه 7 فروردين 1402 ساعت: 2:46