Moon Motor Cyclists_EP 23-1

ساخت وبلاگ

Chapter 23-1: Nightmare

_نــــــــــــــــه!!

با صدای فریاد بلندی،بکهیون یدفعه بیدار شد و با وحشت سرش رو چرخوند.با اینکه صدای فریاد چانیول بلند بود،ولی بکهیون هنوز کامل از خواب بیدار نشده بود و ترسش به خاطر اون فریاد ناگهانی،باعث شده بود سر جاش خشکش بزنه.

_چانیول؟چت شد یدفعه؟کابوس دیدی؟؟

بکهیون بعد اینکه یکم خودش رو جمع و جور کرد،سریع سمت چانیول رفت و با نوازش کردن کمرش،سعی کرد آرومش کنه.هر چند چانیول با احساس لمس دست بکهیون،یکدفعه سر جاش پرید و با وحشت به بکهیون نگاه کرد.جفتشون برای چند لحظه به همدیگه خیره شده بودن که بالاخره نفس های بریده ی چانیول مرتب شد.

_هوووووو....آره...کابوس دیدم....

چانیول بعد از نفس عمیقی که کشید،با صدای خشداری گفت و چشم هاش رو بست.

_شرمنده بابت دستت....یدفعه دستت خورد...منم ترسیدم...

+نه این که مهم نیست...خودت خوبی؟؟

بکهیون بعد از شنیدن عذرخواهی چانیول،حتی بیشتر نگران شد و مضطرب بهش نگاه کرد.مگه چه کابوسی دیده بودش که با برخورد سبک دستش به کمرش،به این وضع افتاده بود؟؟

"نکنه...مربوط به اتفاقیه که قبل بردنش به میدون نبرد افتاده؟؟"

بکهیون فکر کرد و به صورت چانیول خیره شد.خیلی از زخم هاش بهتر شده بودن ولی کبودی هاش تغییر زیادی نکرده بود و دیدن حالت آسیب دیده ی پسری که برای مدت طولانی "قوی" دیده بودش،چیزی بود که بهش عادت نداشت.

عادت نداشت چانیول رو انقدر شکسته و آسیب پذیر ببینه اونم وقتی که حتی بعد از آزاد شدنش از میدان نبرد،تو خیلی از عملیات ها شرکت کرده بود!!

"یعنی تمام این مدت کابوس اون موقع رو می دیده و شب ها به این حال و روز میوفتاده؟...برای همین همه اش می گفت خسته است و خوابش کمه؟؟"

نگاه بکهیون روی عرق سرد جاری شده روی صورت چانیول متوقف شد.معلوم بود که چانیول هنوز کامل خودش رو جمع و جور نکرده و کابوسش به قدری واقعی بوده که نمیتونه از ذهنش بیرونش کنه.

باید چیکار میکرد تا آرومش کنه؟

اولین باری بود که یکی رو می دید که از کابوس بیدار شده و هیچ اطلاعی نداشت که باید چه واکنشی نشون بده.

باید خودش رو به اون راه میزد تا چانیول هم حس نکنه چیز مهمیه و خودش آروم میشد؟

یا نه!

باید جدیش میگرفت و در آرامش باهاش حرف میزد تا آروم شه؟

"لعنت!نمیتونم هیچ کدومش رو انجام بدم!نه میتونم خودم رو به اون راه بزنم وقتی به این حال و روز افتاده و نه حرف های دلگرم کننده ای بلدم که بزنم و آرومش کنم!"

دست هاش رو مشت کرد و لبش رو گاز گرفت.از اینکه نمیتونست هیچ کاری بکنه و حس بی مصرفی بهش دست داده بود،متنفر بود.تازه حالا داشت معنی حرف های لوهان،وقتی که گفته بود از خودش متنفره که نمیتونه به سهون کمک کنه رو،درک میکرد و می فهمید.

این یک هفته ای که "دوست پسر" هم شده بودن،فقط دو بار رفته بودن سر قرار.یه بار به یه کافه و یه بارم سینما.هر دو بار خیلی معمولی پیش رفته بود و بکهیون که بعد این همه مدت وقت گذروندن با چانیول نمی دونست دقیقا برای چی باید بیشتر با چانیول سر قرار آشنا شه،بهش پیشنهاد داده بود که فعلاً شب ها با هم روی یه تخت بخوابن.البته چانیول اولش خیلی راضی نبود و بکهیون حالا دلیلش رو می فهمید.

اصلا مگه ممکن بود دلیل دیگه ای برای تردید چانیول وجود داشته باشه؟

کسی که بیشترین تلاش رو برای نزدیکیشون میکرد،خود چانیول بود و یدفعه ای سر اینکه روی یه تخت بخوابن،تردید کرده بود.

چرا زودتر به ذهنش نرسید که حتماً چانیول یه مشکلی داره؟؟چرا-...

"بکهیون...میدونی وقتی فهمیدم چقدر تو کمک به سهون ضعیفم چی کردم؟؟...بهش فکر نکردم!....فکر کردن بهش فقط وقتم رو می گرفت....اگه اونقدری ضعیفم که نمیتونم کنارش تو میدون مبارزه باشم،پس انقدری قوی میشم که از پشت حمایتش کنم و مطمئن شم اون جنگی که واردش میشیم،آسیبی بهش نمیزنه!!"

یادآوری حرف های لوهان،خیلی سریع آرومش کرد و با یه نفس عمیق،یدفعه رو پاهای چانیول نشست و بدون توجه به چشم های گرد شده اش،بوسه ای روی لب های زخمیش گذاشت.

_داری چیکار میکنـ-

+حرف نباشه!امشب کنترل دست منه!اگه خیلی اعتراض کنی به جای اینکه به "چانیول کوچولوت" فرصت بدم،با "بکهیون بزرگه" حسابت رو میرسم!

بکهیون با یه حالت جدی این حرفش رو زد ولی چانیول با شنیدن حرفش،لبخند بزرگی زد.اون لبخندش به بکهیون ثابت کرد که کاری که انجام میده درسته و بهترین راه برای خوب کردن حال چانیول،اینه که با هم سکس کنن.

البته اون نمیدونست که چانیول نه به خاطر ذوقش بری سکس،بلکه به خاطر شنیدن "بکهیون بزرگه" از زبون بکهیون بود،که لبخند زده بود.بکهیون با یه حرکت تیشرتش رو از تنش درآورد و دستش رو سمت تیشرت چانیول برد.چانیول هم که کنجکاو بود بکهیون چطور قراره "کنترل" رو به دست بگیره،با بالا بردن هر دو دستش،باهاش همکاری کرد.حتی وقتی بکهیون به سختی شلوار و لباس زیر جفتشون رو درآورد هم،چیزی نگفت.فقط وقتی دید بکهیون داره تو کشوهای کنار تخت دنبال لوب و کاندوم میگرده،به سختی جلوی خودش رو گرفت که نخنده و سمت میز رفت.جلوی چشم های کنجکاو بکهیون،کیف پولش رو باز کرد و با برداشتن دوتا کاندوم،لبخندی به چشم های درشت شده اش زد و گفت:«نمیدونستم اولین بارمون ممکنه کی پیش بیاد برای همین چندتا با خودم دارم»

بکهیون ترجیح داد تا بیشتر از این کنجکاوی نکنه و سریع سمت تخت رفت.با دستش به تخت اشاره کرد و با وجود اینکه مضطرب بود،جدی گفت:«روی تخت میشینی و هر کاری که من میگم رو انجام میدی!»

چانیول هم با مسخرگی "بله قربان!"ـی گفت و روی تخت نشست.بکهیون هم آروم جلو رفت و با قرار دادن پاهاش دو طرف پاهای چانیول،به چشم هاش خیره شد.لمس برهنه ی پوستشون به همدیگه،واکنش های عجیبی رو تو پایین تنه اش به وجود میورد اما دیدن بدن کبود چانیول،نمیذاشت خیلی تمرکز کنه.

_خوب میشه...

چانیول با دیدن رد نگاه بکهیون،آروم گفت و با گذاشتن دستش زیر چونه اش،سرش رو بالا آورد.خیره به تیله های قهوه ای رنگ بکهیون،با آرامشی که از طریق حرف هاش منتقل میشد،ادامه داد:«....همه اشون خوب میشن تا وقتی تو کنارمی....دردش هم خیلی حس نمیشه....فقط یه سری خاطره ی بد دارم که کنارت اونا رو هم یواش یواش فراموش میکنم...»

_اوهوم.....منم با روش خودم آرومت میکنم....

0=3+3...

ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 43 تاريخ : شنبه 31 تير 1402 ساعت: 20:58