Dream Stage_EP 50

ساخت وبلاگ

Chapter 50: A Gift

همه آدما دنبال خوشحالین!از زمانی که حتی تو تاریخ ثبت هم نشده،آدما روزهای مختلفی رو جشن میگرفتن و یه دورانی،سرزمین هایی که جشن های زیادی داشتن و اکثر مردمشون میتونستن تو اون جشن ها شرکت کنن،به عنوان سرزمین هایی با بهترین محیط برای زندگی شناخته میشدن.

برای همین تا به امروز،تو کشورهای مختلف و تو روزهای مختلف،آدما به هر مناسبتی که گیر میارن،دوست دارن جشن بگیرن و به همدیگه هدیه بدن.

یکی از مهمترین مناسبت هایی که آدما از زمان قدیم براش جشن میگرفتن و به همدیگه هدیه میدادن،جشن تولد بود!!

جشن تولد کسایی که دوسشون دارن و دلشون میخواد برای اینکه یه سال دیگه بزرگ شدن و کنار هم موندن،با دادن هدیه،بهشون تبریک بگن.

البته جشن تولد گرفتن،خالی از دردسر هم نبود!

یکی از مهمترین چالش های روز تولد،انتخاب هدیه بود!!

تهیونگ هم با نزدیک شدن تولد جونگ کوک،وقتی دید هیچ ایده ای برای هدیه ی تولد به ذهنش نمیرسه،بیخیال فسفر سوزوندن شده بود و با پرسیدن نظر دوست پسرش،خیال خودش رو راحت کرده بود.به هر حال غافلگیر کردن جونگ کوک با یه هدیه به انتخاب خودش،خیلی هم خوب پیش نمیرفت.مخصوصاً بعد از تجربه ی دو سال پیش،که براش یه ست لباس زیر کالوین کلین خریده بود و فهمیده بود به فاصله ی یه هفته قبل،جونگ کوک خودش سه ست خریده بوده....

تهیونگ فقط یه بار به پیشنهاد بکهیون تصمیم گرفته بود دوست پسرش رو غافلگیر کنه و همون یه بار هم،گند زده بود.

جونگ کوک هم که میدونست چرا تهیونگ مستقیم از خودش پرسیده،نتونست جلوی لبخندش رو بگیره.هر موقع که تهیونگ اینجوری بهش اهمیت میداد و برای حتی کوچیکترین چیزها هم نظرش رو می پرسید،واقعاً حس میکرد عاشق تهیونگ شدن،بهترین اتفاق تو زندگیش بوده.

البته اینطور نبود که قبلا همچین حسی رو نداشت!فقط تو همچین روزایی،خوشحالی از بودن تهیونگ تو زندگیش،بیشتر حس میشد.انگار که با حضور تهیونگ تو لحظه به لحظه ی زندگیش،هر روزش جشن بود.

_کوکی؟نمیخوای بگی چی انتخاب کردی؟؟

تهیونگ که حالا حوصله اش سر رفته بود،با خستگی گفت و خمیازه ی بلندی کشید.بعد از اینکه از خود جونگ کوک خواسته بود هدیه ی تولدش رو انتخاب کنه،دوست پسرش وارد سایت خوش شانسی صورتی شده بود تا از بخش لوازم ورزشی،یه ست باند ورزشی و دستکش بوکس جدید بخره.

درک نمیکرد چرا بعد از تموم دردسرهایی که به خاطر اون سایت خوش شانسی صورتی کشیده بودن،بازم جونگ کوک ازش استفاده میکرد.

_انتخاب کردم.این مشکی ها با خط سفید قشنگه.نگاه کن.

جونگ کوک با ذوق گفت و موبایلش رو سمت تهیونگ گرفت.تهیونگم بعد دیدن دستکش های بوکسی که جونگ کوک نشون داده بود،آهی که نزدیک بود بکشه رو کنترل کرد و سری به نشونه ی تایید تکون داد.هنوزم دوست نداشت که دوست پسرش انقدر به ورزش های رزمی خشن علاقه نشون میداد اما چی می تونست بگه؟خودشم بهشون علاقه داشت و نمی تونست جونگ کوک رو از چیزی منع کنه که خودشم انجامش میداد.

_هی تهیونگ؟میدونم دوست نداری که من درگیر این چیزا بشم ولی میشه وقتی دوست پسرت با ذوق باهات حرف میزنه،یکم توجه نشون بدی؟

جونگ کوک با اعتراض گفت و تهیونگ بی تفاوت جواب داد:«من هیچ وقت نتونستم چیزی رو بهت اجبار کنم کوک.حتی وقتی که بعد از اون اتفاق با چانیول که رفته بودم تو کما،بهت گفته بودم که درگیر این چیزا نشی و دعوا نکنی و اولین درخواستم ازت بود اما تو بازم دور از چشم من انجامش داده بودی.نمیتونم بهت اجبار کنم پس تو هم مجبورم نکن وقتی از یه چیزی خوشم نمیاد،خودم رو خوشحال نشون بدم....»

جونگ کوک که حرفی نداشت در برابر حرف های منطقی تهیونگ بزنه،پوفی کشید و سفارشش رو ثبت کرد.دلش میخواست با هم دیگه تو بازار چرخ میزدن و هدیه اش رو انتخاب میکردن ولی به خاطر شهرتشون،ریسکش زیاد بود.

_حالا این هدیه که برات زیادی ارزونه.من یه هدیه تولد دیگه هم میخوام!

+چی میخوای؟

_یه قرار دو نفره فقط برای خودمون دوتا!!

جونگ کوک با لبخند گفت و تهیونگ،با گذاشتن بوسه ای روی لب های جونگ کوک،با خنده گفت:«با این یکی موافقم.حالا کجا بریم؟اگه میخوای یه جایی باشه که راحت و دوتایی گشت بزنیم،فکر کنم اون منطقه ی روستایی که بعد فیلمبرداری سریال جدیدم میریم،خوب باشه»

_هوم....منم فکر کنم همونجا خوب باشـ-....اوه کی الان زنگ میزنه؟

جونگ کوک وسط حرف هاش،با شنیدن زنگ موبایلش_که تونسته بود از دست بکهیون نجاتش بده و صدای جیغ گربه نبود_سریع سرش رو چرخوند.با دیدن اسم شیومین روی صفحه ی موبایلش،آیکون سبز رنگ رو لمس کرد و تماس رو جواب داد.

_الان کجایی جونگ کوک؟

شیومین بدون هیچ احوالپرسی ای،سریع ازش سوال پرسید و جونگ کوک که عجله اش رو حس کرده بود،با گیجی گفت:«کنار تهیونـ-نه یعنی چیزه تو خونه ام.چطور؟»

شیومین بدون اینکه جواب سوال جونگ کوک رو بده،با سرعت بیشتری گفت:«من الان یه سری اطلاعات که جمع کردم رو برات میفرستم.سریع چکشون کن و با اطلاعاتی که خودت جمع کردی تطابق بده اگه جاییش فرق داشت علامت بزن برام بفرست.کار دیگه که نداری؟»

_نه داشتم با تهیونگ برای تولدم هدیه انتخاب میکردم....

جونگ کوک که از این سرعت حرف زدن شیومین بدون نفس کشیدن متعجب شده بود،بهت زده گفت و تند تند پلک زد.کم کم داشت به این فکر می رسید که شاید شیومین می تونست رپ رو هم امتحان کنه.با این حجم از سرعتی که الان حرفش رو زده بود،خیلی هم غیرممکن به نظر نمی رسید!

_اوه درسته!تولدت نزدیکه...از الان تبریک میگم و شرمنده که تو همچین موقعیتی برات کار تراشیدم ولی نارا و چن دردسر درست کردن و من باید به کارای اون برسم پس خودم وقت نمیکنم بررسیش کنم.

شیومین با ناراحتی گفت و جونگ کوک که می تونست اضطرابش رو حس کنه،لبخندی زد و با آرامش گفت:«هی ما که این حرفا رو با هم نداریم.بدون هیچ تجربه و آمادگی اولیه ای سرپرستی یه بچه رو به عهده گرفتی و وارد دنیای باباها شدی اونم وقتی که دوست پسرت هنوز نیاز به کسی داره که حواسش بهش باشه.پس معلومه که یه سری دردسر های غیرقابل پیش بینی پیش بیاد.بسپرش به خودم به هر حال کار منم هست و کادوی تولدم رو هم انتخاب کردم.مراقب خودتون باشین!»

_مرسی واقعاً!تو هم همینطور!

با قطع شدن تماس،جونگ کوک بلند شد و سمت اتاقش رفت تا فایل هایی که شیومین میفرستاد رو،با اطلاعاتی که خودش جمع کرده بود،مقایسه کنه.تهیونگم پشت سرش راه افتاد تا علاوه بر کمک کردن به جونگ کوک،دنبال یه جا برای قرارشون بگرده که هیچکی مزاحم نشه.

بکهیون و چانیول هم که تا اون لحظه تو پذیرایی نشسته بودن و اون جفت عاشق رو نگاه میکردن،با ناپدید شدنشون همزمان پوف کلافه ای کشیدن و روی مبل پهن شدن.

شاید باورش سخت بود ولی از لحظه ای که اون دوتا وارد پذیرایی شدن تا لحظه ای که برگشتن تو اتاقشون،اصلا متوجه حضور چانیول و بکهیون روی مبل کناریشون نشده بودن.

_این هیونگ منم زیادی عاشق دوست پسرشه که سر فکر کردن به هدیه اش انقدر غرق فکر میشه....برعکس بعضیا!

بکهیون با تموم کردن حرفش،با تاسف به چانیول خیره شد که چانیولم با حرص گفت:«یعنی داری میگی من بهت اهمیت نمیدم؟منم برات هدیه خریده بودم دیگه پست برداشت یه جا دیگه فرستادش بازم تقصیر منه؟»

_اون بسته ی آبرو بر لوازم سکس کادوی تولد من بود؟

+خودت ازم خواستی که بخرمش یه امتحانی بکنیم!

_ولی من ازت نخواستم بفرستیش خونه ی پسردایی هات که دانش آموزهای مدرسه ی خودم هم هستن!!

+و منم نفرستادمش!اداره ی پست فرستادش!و من اصلا نمیدونستم اونا پسردایی هامن!

_اما تو می تونستی بری ازشون بگیریش!

+من میخواستم ولی اون روز اون بوکسوی لعنتی مدرسه رو آتیش زد!

جر و بحث دوباره ی بکهیون و چانیول سر موضوع اون بسته ی اشتباهی از سایت خوش شانسی صورتی دات کام،با جمله ی آخر چانیول وارد وقت اضافه شد و برنده ی مسابقه ی "کی بلندتر از اون یکی داد میزنه" هم،چانیول شد.با هر جمله ای که یکیشون میگفت،اون یکی صداش رو بالاتر میبرد و آخرش چانیول دیگه داشت داد میزد.اونا به طور کل یادشون رفته بود که الان تو خونه ان و بقیه ممکنه حرفاشون رو بشنون!!

_.....پس....اینا تقصیر بوکسوعه؟

بکهیون با یادآوری حادثه ی آتیش سوزی مدرسه که چند سال از عمرش رو کم کرده بود،اخم شدیدی کرد.فکر اینکه اون بسته به خاطر اون دردسرساز لعنتی هنوز تو دست پسردایی های چانیوله،باعث شد تا خون خاندان چوی فعال بشه و لبخند وحشتناکی بزنه.

چانیول هم که از این حالت بکهیون ترسیده بود،بزاقش رو به سختی قورت داد و با تردید گفت:«....آره؟»

این واقعاً ربط خاصی به بوکسو نداشت و حتی اگه مدرسه هم آتیش نمیگرفت،چانیول جرات این رو نداشت که اون بسته ی اشتباهی رو از دانش آموزاش بگیره،ولی نمی تونست جلوی یک فرد از خاندان "چوی" که عصبانی بود،چیزی بگه.

بهتر نبود اگه بکهیون خشمش رو سر بوکسو خالی میکرد؟

تازه اینجوری شاید دیگه این بحث تکراری رو نداشتن و بکهیون هر وقت حرصش میگرفت،به جای اینکه سر خودش داد میزد،میرفت پیش بوکسو و با حرف هاش،تک تک نورون های مغزیش رو می سوزوند!

لبخند بکهیون خطرناکتر شد و چانیول سریع نگاهش رو گرفت.

در اینکه دوست پسرش رو دوست داشت شکی وجود نداشت چون کلی دردسر کشیده بود تا بتونه رضایتش رو جلب کنه و با هم قرار بذارن.ولی تو همچین موقعیت هایی....

تنها چیزی که حس میکرد،ترس بود!!

اون لحظه بکهیون غرق در افکارش برای مجازات بوکسو بود و چانیول با ترس سعی میکرد از دوست پسرش دور شه و....

یه نفر دیگه که ماجرای بسته ی بکهیون و چانیول رو شنیده بود،دستش رو جلوی دهنش گرفت و با شوک عقب رفت.

رازهایی که بکهیون و چانیول مخفی کرده بودن،کم کم داشت برملا میشد.....

------------------------------------------------------------------------------------------

_مین مین پاپا.چرا برای تولد من هدیه نمیگیرین؟

+چون تولدت هنوز نرسیده.

شیومین بعد اینکه آخرین فایل رو برای جونگ کوک فرستاد،آروم گفت و خمیازه ای کشید.

دلش میخواست سریع برگرده خونه و اندازه ی این یه هفته بی خوابی کشیدنش،بخوابه.اما خب....اگه اون همه می خوابید،علاوه بر اینکه به کاراش نمی رسید،معلوم نبود که جونگده و نارا چه گندی به زندگی همدیگه میزدن.

معلوم نبود نارا چطور و با چه دلبری ای جونگده رو راضی کرده بود که تمام دفترهاش رو صورتی کنه و جونگده هم،بدون توجه به اینکه مهدکودک تاکید کرده که رنگ دفترهاشون باید متفاوت باشه،همه رو یه دست دفترهای صورتی با یه طرح یکسان هلو کیتی خریده بود.

تازه به جای اینکه لباس فرم بپوشه،روز اول با لباس پرنسسی صورتی سفید رفته بود و اشک چندتا از دختربچه ها رو به خاطر اینکه لباسش خوشگلتر از مال اونا بوده،درآورده بود.

همون روز هم به معلم مهدکودکش گفته بوده که "دوتا بابا و یه عالمه عموی بزرگ داره با یه مامان مریض ولی هیچ کدوم از اون دوازده تا عمو و باباهاش،نمی تونن بیارنش مهدکودک چون شلوغ میشه."

معلم مهدکودک هم فکر کرده بود که مادر نارا با یه مشت گانگستر زندگی میکنه و عموهایی که ازشون صحبت میکنه،چون خیلی جرم های وحشتناک انجام دادن،اگه تو محیط های عمومی دیده بشن،پلیس ها دوره اشون میکنن و همه جا شلوغ میشه.

برای همینم با ترس به سارا زنگ زده بوده تا از سر مهربونی بهش کمک کنه و از دست عموهای به اصطلاح ترسناک و خطرناک نارا،نجاتشون بده.

شیومین هنوزم با یادآوری لحن سارا که نمی دونست بخنده یا گریه کنه،اعصابش خورد میشد.

اون یه مدت طولانی برای پلیس کار میکرد و حتی بعد آیدل شدنش هم،وظیفه اش به عنوان پلیس مخفی رو انجام میداد اما به خاطر حرف یه بچه،تو کمتر از یه روز تبدیل شده بود به یه عموی خالکوبی شده ی گانگستر مجرم!

آهی کشید و چشم هاش رو بست.جونگده بعد اینکه از ماجرا خبردار شده بود با ترس به مهدکودک رفته بود و اونا تازه بعد دیدن جونگده فهمیده بودن منظور نارا از "15 تا عمویی که نمیتونن دنبالش بیان چون شلوغ میشه"،چیه!

تخمین آشوبی که ممکن بود به خاطر فاش شدن بچه دار بودن جونگده پخش بشه،یه جورایی نزدیک به غیرممکن بود.

وقتی شیومین یه بار دیگه آه کشید،نارا فکر کرد که شیومین به خاطر اینکه ازش یه هدیه خواسته ناراحته و آه میکشه.برای همین سریع با لحن ناراحتی گفت:«ببخشید مین مین پاپا.من نمیخواستم با کادو خواستن اذیتت کنم.فقط چون تا حالا با بقیه تولد نگرفتیم دلم خواست....من و مامانی و بابایی و مین مین پاپا و بقیه عموها.....میخواستم همه با هم کیک بخوریم و بیبی شارک* گوش بدیم و پورورو* ببینیم....»

لحن ناراحت نارا به قدری غمگین بود که شیومین حس کرد قلبش تو قفسه ی سینه اش مچاله شده.احساس ناراحتی خودش از فکر اینکه ممکنه نارا بعد امسال دیگه هیچ وقت نتونه با مادرش جشن تولد بگیره رو،عقب زد و با لبخند رو به نارا گفت:«باشه پس.جشن تولدت رو با عمو جونگ کوک میگیریم.برای هدیه چی دلت میخواد؟»

_کلاه پورورو!!

نارا با ذوق جواب داد و بلند خندید.صدای خنده های شاد دختربچه تو ماشین پیچید و جونگده هم لبخند زد.

باید به دوست پسرش هم یه هدیه میداد.یه هدیه برای تشکر ازش که وارد زندگیش شده بود و تو ناراحتی ها و خوشحالی ها کنارش بود.

یه هدیه برای جشن گرفتن بودنش تو زندگیش!

یه هدیه برای حضور عشق و منبع شادیش!

یه هدیه،برای هدیه ی زندگیش!=)

همه آدما دنبال خوشحالین!از زمانی که حتی تو تاریخ ثبت هم نشده،آدما روزهای مختلفی رو جشن میگرفتن و یه دورانی،سرزمین هایی که جشن های زیادی داشتن و اکثر مردمشون میتونستن تو اون جشن ها شرکت کنن،به عنوان سرزمین هایی با بهترین محیط برای زندگی شناخته میشدن.

برای همین تا به امروز،تو کشورهای مختلف و تو روزهای مختلف،آدما به هر مناسبتی که گیر میارن،دوست دارن جشن بگیرن و به همدیگه هدیه بدن.

یکی از مهمترین مناسبت هایی که آدما از زمان قدیم براش جشن میگرفتن و به همدیگه هدیه میدادن،جشن تولد بود!!

ولی به جز جشن تولد،یه روز دیگه هم بود که از زمان قدیم آدما به همدیگه هدیه میدادن.

روزی که به معشوقه اشون هدیه میدادن و ازش میخواستن باهاش تو جاده ی زندگی قدم برداره و روزی که سالگرد اون روز رو،جشن میگرفتن.

هدیه دادن،فقط این نیست که یه چیز گرون قیمت بخری یا یه چیزی رو به یه نفر بدی.خیلی وقتا....حضور یه نفر تو زندگیت هم،هدیه محسوب میشه.....

#زنگ_تفریح

*بکهیون هر سری چانیول رو برای بسته ی اشتباهی دعوا میکنه و چانیول میندازتش گردن بوکسو تا راحت بشه*

بکهیون:به پنجاه و دو روش سامورایی مجازاتش میکنم!

چانیول:...اوه آره...موفق باشی....

بکهیون:دیگه مجازات درسی فایده نداره.انواع روش های شکنجه ی باستان رو روش اجرا میکنم!یه کار میکنم بارها آرزوی مردن کنه!

چانیول:...کـ-کار خیلی خوبی میکنی....آره....

بوکسو:*از هیچی خبر نداره*...چرا حس میکنم قراره داغون بشم؟؟

قدر حضور آدمای مهم زندگیتون رو بدونین.اگه نباشن پشیمونی فایده ای نداره=)

آهنگ بیبی شارک*:این آهنگ یه آهنگ مشهور بچگونه تو کره ی جنوبیه و احتمالا خودتون هم شنیدینش حالا یا ورژن انگلیسیش یا ورژن اصلیش رو.به هر حال خیلی محبوبه.

پورورو:این یه انیمیشنه که محصول کره ی جنوبیه و خیلی محبوبه بین بچه ها منم بچه بودم میدیدم اون پنگوئنه است که آبیه با یه دایناسور سبز زندگی میکنه تلویزیونم پخش کرده.

یادداشت نویسنده:

سلام به همگی!این چپتر دیر شد چون داشتم مشقای داداشم رو مینوشتم.بیشتر از 70 صفحه شد*پاک کردن اشکهام*امیدوارم از خوندن این چپتر لذت برده باشید.دیگه وقتشه بسته ای که شد دلیل به وجود اومدن این فصل از فیک رو پس بدیم به صاحبش.راستش انقدر نظرات ناشناس با نظرای چرت و پرت پر شده بود که سرشماری بیشتر طول کشیده و فقط بعد از فول شدن موتورسواران ماهه که ادی سان بهم میگه چون نذاشت من نظرا رو بخونم گفت خودم گلچین میکنم برات میفرستم.حالا دیگه نمیدونم چیا گفتن اینجوری واکنش نشون میده....

مراقب خودتون باشین^^

با آرزوی سلامتی و موفقیت.دوست دارتون.ستی 0=3+3...

ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 51 تاريخ : شنبه 31 تير 1402 ساعت: 20:58