Moon Motor Cyclists_EP 24

ساخت وبلاگ

Chapter 24: Family Means…

"خانواده"!

فقط یه کلمه است ولی برای آدمای مختلف،معنی متفاوتی داره.خانواده فقط به معنی کسایی نیست که از طریق خون به همدیگه مرتبطن...خیلی وقتا کسایی هستن که با ارتباط خونی بهم پیوند نخوردن ولی بهترین شکل "خونواده" رو به اشتراک میذارن و خیلی وقتا هم،کسایی که از طریق خون به همدیگه پیوند خوردن،به بدترین شکل ممکن به همدیگه آسیب میزنن.

هر نامادری ای مثل نامادری سیندرلا نیست و معنی خونواده،خیلی عمیقتر از یه پیوند خونی ساده است!

"همونطور که برای من بوده و هست...."

جونگین با این فکر،سرش رو بالا آورد و به نیم رخ برادرش نگاه کرد.هیونگش حالا قد بلندتر شده بود و چهره اش،مردونه تر و بالغتر به نظر می رسید.

برای کای،جونگده فقط چون برادر خونیش بود،عضو خونواده اش محسوب نمیشد!جونگده واقعا براش برادری کرده بود و به جای یه پدر،با کار کردن کمک دست مادرش شده بود تا تو خرج خونه مشارکت کنه.الانم همین که دوباره کنارش بود،خوشحالش میکرد.

_باورم نمیشه هنوز داریش....

با شنیدن زمزمه ی جونگده،از فکر در اومد و سرش رو پایین انداخت.نگاهش خیره به دومینوهایی بود که روی میز ریخته بود.

_معلومه که دارمشون....یه هدیه از طرف هیونگمه...من مثل تو نامرد نیستم که بدون خبر ناپدید بشم...

+هااااا....درسته من یه نامردم...ولی میشه حداقل الان بیخیالش بشی؟از همون موقع که منو دیدی همه اش داری در موردش بحث میکنی....

_حقته....به هر حال پسری هستی که همه اش مادرش رو به گریه میندازه چه وقتی که ناپدید میشه و چه وقتی که برمیگرده....فقط اگه سوهو هیونگ می دونست تو برادرمی....

+اگه می دونست زودتر بهت می گفت که من مردم و حال مامان بدترم میشد...خود سوهو هم فکر میکرده من مردم....

_پس به جز اینکه برادر و پسر نامردی هستی،رفیق نامردی هم هستی....

+دارم میگم این بحثو تمومش کن دیگـ-...

+میشه جفتتون بس کنین؟اگه من اضافیم چرا منم با خودتون آوردید؟

کیونگسو که از موقع اومدنشون به این بار کوچیک،باهاش مثل یه موجود نامرئی رفتار شده بود،با اعصاب خوردی،گفت و گوی بین جونگده و کای رو متوقف کرد.

کای که حس کرد کیونگسو واقعاً عصبانی شده،سریع گفت:«نه بابا عشقم اونی که اضافیه این نامرد بی معرفته که یهویی غیب میشه یهویی پیداش میشه من و تو مهمیم.الانم راهشو میکشه میره نگران نباش!»

کای بعد اینکه مطمئن شد حالت عصبانی کیونگسو آروم شده،سریع سمت جونگده چرخید و با نگاهش علامت داد که بره.

جونگده چند لحظه پوکر به چهره ی کای خیره شد و بعد با پوف کلافه ای بلند شد و از کافه بیرون اومد.این طور که به نظر می رسید،برادر کوچیکترش کنار اون پلیس جوون،خوشحال بود.اون کی بود که بخواد جلوی خوشحالی کای رو بگیره وقتی میدونست این مدتی که نبوده،فقط منبع دردش بوده؟

"ما یه خونواده ایم....برای همین خوشحالیش تنها چیزیه که میخوام..."

جونگده با یادآوری لبخند کای موقع دیدن کیونگسو،لبخندی زد و درست همون موقع،با شنیدن صدای زنگ موبایلش،دستش رو تو جیبش برد.چند لحظه بعد،با شنیدن خبری که به گوشش رسید،اخمی کرد و نفس راحتی کشید.

"حالا خونواده ام،واقعاً میتونن شاد باشن...."

جونگده با شادی فکر کرد و تماسش رو قطع کرد.

---------------------------------------------------------------------------------

_هوم.....بوی خون خیلی غلیظه.....اینطور فکر نمیکنی جناب سی.دراگون؟

صدای پسری که با لهجه ی متفاوتی انگلیسی حرف میزد،تو فضای زیرزمینی پناهگاه باند دراگون،پخش شد.

سی.دراگون با خشم،سرش رو بالا آورد و به پسر جوون رو به روش خیره شد.به پسری که لباس سیاهش،کاملا برعکس لباس سفید همیشگیش بود و موهای بلوند و رنگ شده اش،رو صورت زیباش ریخته بود.اون نقش گل ساکورای سرخ که همیشه رو لباس هاش حک شده بود،دیگه به چشم نمیخورد و کورودا ریوهِی تو اون لباس سیاه،مثل یه فرشته ی مرگ به نظر می رسید.

_هوم بیخیال...حداقل جوابم رو بده...تو مدت طولانی ای غول مرحله آخر آدم خلافای چینی بودی....من حتی برات ست مخصوص چرم مشکیم رو پوشیدم و حتی این دستکش هایی که بانوم بهم هدیه داده هم دستم کردم....جداً نمیخوای چیزی بگی؟

ریوهِی جوری با غصه حرف زد انگار که ساکت موندن سی.دراگون،براش بدترین عذابه و با ناراحتی نگاهش کرد.

"حرومزاده...چطور جرات میکنه!!"

سی.دراگون خونی که تو دهنش جمع شده بود رو قورت داد و با خشم بهش خیره شد.پسری که از طرف متحد قدیمیش به عنوان نیروی کمکی فرستاده شده بود،حالا بر علیهش شورش کرده بود و تمام افرادش رو کشته بود.بوی خون بینی اش رو اذیت میکرد اما در مقابل دردی که تو پهلو و پاهاش حس میکرد،هیچ بود.

_چطور...چطور تاکشی جرات دار-...

سی.دراگون به خاطر هجوم خون تو گلوش،با تک سرفه ای حرفش رو قطع کرد و سرش رو پایین انداخت.سرش به خاطر مقدار خون زیادی که از دست داده بود،درد میکرد و گیج میرفت.کم کم دیگه اعضای بدنش رو حس نمیکرد و درست همون موقع،صدای ریوهِی رو شنید.

_اوم فکر کنم یه سوتفاهم پیش اومده....ساکوراگی تاکشی دیگه رییس خاندان ساکوراگی نیست....الان فقط ملکه ی من،ساکوراگی میتسوکیه که بهم فرمان میده...آه واقعاً عاشقانه نیست؟یه "مرد" برای تنها "بانو"ی زندگیش،حتی جونشم میده!!

ریوهِی با هیجان خندید و همونطور که روی اجساد غرق در خون میپرید،با لحن احساسی ای گفت:«ولی میدونی بانوم بهم چی گفت؟گفت "لازم نیست جونت رو بدی.مهم نیست چی بشه حتماً سالم بمون ریوهِی....فهمیدی؟؟"...هاه جداً که....چطور میتونم عاشقش نباشم؟موافق نیستی سی.دراگون؟»

ریوهِی بعد از تموم کردن حرف هاش،دوباره سمت سی.دراگون برگشت و با باز کردن دست هاش،ذوق زده خندید.مردی با لباس سیاه و چهره ی خندون که روی جنازه های غرق در خون راه میرفت و به منظره ی قرمز پشتش اشاره میکرد.

"اون واقعاً شیطان سفید نیست.....ساکوراگی میتسوکی کنترلش میکنه چون اون شیطان سیاهیه که به فرمان اون دختر،تمام مخالف هاش رو کشته...کار منم اینجا تمومه...."

سی.دراگون با ناراحتی سرش رو پایین انداخت.هنوز خیلی کارها بود که دلش میخواست بکنه ولی بهتر بود اینجا بمیره تا اینکه باقی عمرش رو تو زندان بگذرونه.

"البته...اگه با کریس تو یه زندان باشم خیلی هم بد نیسـ-..."

افکار سی.دراگون،با کشیده شدن سرش به عقب نصفه موند.با بی حالی به چهره ی هیجان زده ی ریوهِی خیره شد و اخم کرد.چیکار میخواست بکنه؟

_هوم....به عنوان رییس باند دراگون زیادی خوش بین نیستی؟حوصله سربری...چرا فکر کردی میتونی راحت همینجا بمیری؟هنوز....خیلی کارا هست که باید بکنیم...

ریوهِی جمله اش رو با یه لبخند تموم کرد و سریع بلند شد.با قدم های شاد سمت در خروجی راه افتاد و همونطور که سی.دراگون رو از موهای سرش گرفته بود،بدون توجه به آه و ناله هاش،بدنش رو دنبال خودش کشید.

وقتش بود که به درخواست "دوستش" عمل کنه.....

جهنمی که سی.دراگون تو زیرزمین خونه ی خاندان یاکوزای ساکوراگی تجربه کرد،یه درخواست از سمت یه دوست بود....یه درخواست که گفته بود....

"بدترین زجری که ممکنه یه نفر تجربه اش کنه....درخواست کد سیاه!"

_فکر کنم نباید با صورتش ور برم....اونجوری شناساییش سخت میشه...

ریوهِی در حالی که به شکم پاره شده ی سی.دراگون خیره شده بود،با لحن متفکری گفت و لبخند زد.

به جز بانوش و جونگده،دیگه به کی باید خبر میداد؟

---------------------------------------------------------------------------------

_د-داری میگی....سی.دراگون با اینکه تیکه تیکه شده ولی زنده است و نزدیک ایستگاه پلیس پیدا شده؟

فریاد بلند سوهو،تو خونه پیچید و توجه لوهان و سهون رو جلب کرد.هر چند سوهو با یادآوری اینکه می هی الان خوابه،سریع صداش رو پایین آورد و از خونه بیرون زد.

سهون هم که حدس میزد برادرش الان داره میره تا به کریس خبر بده،اخمی کرد و پوف کلافه ای کشید.

همین که سرش رو چرخوند،لوهان رو درست مقابل خودش دید و بهت زده یکم عقب رفت.هر چند سریع به خودش اومد و با اخمی که هنوز روی صورتش بود،گفت:«چی شده؟»و منتظر به لوهان نگاه کرد.

نگاه لوهان چند لحظه به ابروهای اخم کرده ی سهون خیره شد و بعد،با گذاشتن انگشتش وسط ابروهاش،دستش رو بالا برد و اخمش رو باز کرد.

_با اخم زشت میشی....

وقتی سهون با این حرفش دوباره اخم کرد،لوهان آهی کشید و گفت:«دروغ چرا اخم هم جذابت میکنه ولی من دوست ندارم ببینم عصبانی و کلافه ای»

نگاهشون خیره به چشم های هم بود و هر کدوم،دنبال چیزی بودن.سهون دنبال آرامش بود و لوهان،دنبال نشونه ای از آروم شدن دوست پسرش.

مدتی طول کشید اما سهون بالاخره آروم شد و با حلقه کردن دستش دور کمر لوهان،سرش رو روی شونه اش گذاشت و گفت:«دلم میخوادت

یه جمله ی کوتاه بود ولی....اثرش،اصلاً کوچیک به نظر نمی رسید!

لوهان که منظور دقیق سهون رو میدونست و این دفعه ی اولش نبود که این جمله رو میشنید،با گونه های سرخ شده سرش رو عقب کشید.بیشتر از یه سال میشد که با سهون سکس نکرده بود و این جمله ی یدفعه ای سهون تو همچین موقعیتی،براش عجیب بود.

"چون هیونگش رفته پیش اون مرد،عصبانیه؟"

لوهان با تنها فکری که به ذهنش می رسید،بزاقش رو قورت داد و با لحنی که سعی میکرد خجالت زده به نظر نرسه،گفت:«منم دلم میخوادت!»

یه شجاعت لحظه ای و دلتنگی برای لمس دوباره ی بدن سهون،دلیلی بود برای اینکه دست هاش رو دور گردن سهون و پاهاش رو دور کمرش حلقه کنه.سهونم با گذاشتن دست هاش زیر باسن لوهان،از روی مبل بلند شد و سمت اتاقش رفت.

در رو با پاش بست و بعد از گذاشتن لوهان روی تخت،لب هاشون رو روی همدیگه مهر کرد و غرق بوسه شد.

0=3+3...

ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 48 تاريخ : جمعه 13 مرداد 1402 ساعت: 16:34