Dream Stage_EP 52

ساخت وبلاگ

Chapter 52: Stupid People!

یه سری چیزا هست که تو جامعه طبیعی شده و این طبیعی شدن ها،خیلی ترسناکه!

مثل طبیعی شدن دروغ گفتن،خیانت کردن و احمق بودن!

مردم احمقن و این طبیعیه!

یه چیز طبیعی و ترسناک که باعث میشه انسانیت بیشتر و بیشتر سمت نابودی بره....

مردم احمق زیادن...ولی حداقل خیلیاشون از حماقت های خودشون و بقیه درس میگیرن و اون کار رو انجام نمیدن ولی....ترسناکتر از وجود آدمای احمقی که بعد انجام کار احمقانه اشون میفهمن احمقن،وجود احمقاییه که هنوز نمیدونن احمقن!

"احمق بودن" ترسناکه و "احمق موندن" ترسناکتر!

و یکی از اون آدمای احمق،پارک بوکسو بود.پسری که حالا موهاش رو قرمز روشن کرده بود و جلوشون ایستاده بود.پسری که فکر میکرد فقط چون یه پدر همیشه مست و خشن داشته و مادرش تو جوونی ولش کرده،بدبخت ترین انسان دنیاست و باید مثل اسمش از دنیا انتقام بگیره....پسری که نمی دونست خیلیا هستن که از اون بدبخت ترن!

نه تنها تو دنیا،بلکه تو همین کره ی جنوبی هم،موردای مثل پارک بوکسو زیاد بود....چندصد نفر بودن که پدر مست و خشن داشتن و مادرشون تو بچگی ولشون کرده بود ولی......مگه همه اشون انتخاب کرده بودن مثل بوکسو زندگی کنن؟

نه!

البته که احمقایی هم بودن که انتخاب کرده بودن مثل بوکسو زندگی کنن ولی...اونا هم جزو دسته ی "مردم احمق" محسوب میشدن.البته پارک بوکسو فقط با انتخاب راه زندگیش حماقت نکرده بود!

حماقت اصلی اون که برای شوگا قابل توجه بود،ابراز علاقه ی بوکسو به کیم هوسوک بود.

پسری که برادر کوچیکترش کاملا جدی بهش علاقه نشون میداد و همه تو مدرسه ی رویا این رو میدونستن به جز خود هوسوک!

شوگا قبلا هم آدمای احمق رو دیده بود ولی هیچ کدوم کاری به این شدت احمقانه و ابلهانه انجام نداده بودن.

در افتادن با آدمای مورد علاقه ی مین یونگی؟

چه ایده ی وحشتناکی....کی به پارک بوکسو گفته بود با دشمنای سابق مدرسه ی رویا کار کنه و با پررویی تمام به کیم هوسوک نزدیک بشه؟

یونگی واقعا به اینکه جزو دار و دسته ی مدرسه ی رویا بود افتخار میکرد و برای اولین بار تو عمرش سعی میکرد معنی واقعی کلمه ی "عشق" رو بفهمه.

چرا پارک بوکسو باید همزمان دوتا از خط قرمزهای یونگی رو نادیده میگرفت؟

"مردم واقعاً احمقن...."

شوگا با دیدن نگاه بی احساس یونگی،آهی کشید و یه قدم عقب رفت.این دعوا فقط یه دعوا برای ادب کردن پسری نبود که با باندهای گانگستری و قاچاق دست به یکی کرده بود.

این یه دعوای عاشقانه هم بود.....نبود؟

"هیچ وقت فکر نمیکردم یه دعوای عاشقانه تو یه مثلث عشقی واقعا به یه دعوا بکشه....هر چند اونجور که جیمین میگفت هوسوک فکر میکنه جفتشون یه گی و منحرفن....تنها برتری یونگی اینه که هوسوک از بوکسو بیشتر بدش میاد....برادر مظلوم من..."

شوگا با این فکر،آهی کشید و به مشت گره کرده ی یونگی خیره شد.

_به به سونبه های عزیز~چی باعث شده که هم دیگه رو غیراتفاقی اینجا ببینیم؟

یکی از زیردستای بوکسو با لحن کشیده ای گفت و بقیه بلند بلند خندیدن.بوی دودی که تو محوطه پیچیده بود و حالت چهره اشون نشون میداد که تا قبل اومدن یونگی و بقیه داشتن یه موادی میکشیدن ولی برای یونگی هیچ کدوم از اینا مهم نبود.

اون فقط با بی تفاوتی دستش رو تو جیب شلوارش برد و رو به بوکسو گفت:«میخوام مثل یه کیسه بوکس بزنمت هر چند...فواید کیسه بوکس از تو بیشتره»

بوکسو با شنیدن جمله ی یونگی اخم وحشتناکی کرد و سیگاری که گوشه ی لبش بود رو،زیر پاش انداخت.با نوک کفشش ته مونده ی سیگار رو خاموش کرد و بعد شنیدن صداش،با نیشخند عصبی ای گفت:«هی یونگی سونبه....فقط چون تو باشگاهی که بابابزرگ جونت برات آماده کرده به چهارتا کیسه بوکس مشت زدی و پنج شیش تا آدم دورت جمع شده....فکر کردی خیلی خفنی؟اونی که با کیسه بوکس کار میکنه نمیتونه فکر کنه خیلی قویه و با مایی که تا الان تو کوچه خیابون و با زور مشتامون دووم آوردیم،از فواید وجود اون یکی حرف بزنه!»

بوکسو با تموم کردن حرفش،سرش رو یکم خم کرد و برای اینکه اختلاف قدش با یونگی رو بیشتر به زخ بکشه،با خنده گفت:«اینطور فکر نمیکنی کوتوله سونبه؟»

"اوه....دیگه مرده!"

تمام کسایی که یونگی رو میشناختن و میدونستن رو قدش حساسه،با تاسف سری تکون دادن و بیشتر عقب رفتن.البته شوگا که از لحظه ی تولد با یونگی بود،یکم نظرش فرق داشت.

"این شد خط قرمز سوم....تا الان سه بار مرده...امیدوارم صورتش قابل شناسایی باقی بمونه تا بعدا به مشکل برنخوریم..."

_هی هوبه ی دراز....من خوشم نمیاد از بالا بهم نگاه کنن.

یونگی با تاکید رو کلمه ی "هوبه ی دراز"،یدفعه به پشت زانوی بوکسو ضربه زد.بوکسو که پیش خودش هر لحظه آماده ی حمله ی یونگی بود،از سرعتش شوکه شد و نتونست نسبت بهش واکنش نشون بده.به خاطر ضربه ی یدفعه ای،زانوهاش خم شدن و تعادلش بهم خورد.

زیردستاش خواستن بهش کمک کنن ولی سرعت یونگی بیشتر بود.

"بدن بزرگ؟قدرت زیاد؟هیچ کدوم به درد نمیخوره اگه ضربه ات به هدف نخوره!"

یونگی با فکر به دلیلی که تمام تمرکزش رو روی زیاد کردن سرعتش گذاشته بود،با سرعت به گیجگاه بوکسو ضربه زد و قبل اینکه مشت بوکسو به شکمش بخوره،عقب رفت.خودش خیلی خوب میدونست که به صورت ذاتی ساختار بدنی کوچیکی داره ولی این حقیقت جلوش رو نگرفته بود که برای قوی تر شدن تلاش نکنه.

هر چقدرم اون دیوونه ی دراز چرت و پرت میگفت،خودش میدونست که از بچگی تو دعواهای خیابونی تجربه پیدا کرده نه تو باشگاه و جلوی کیسه بوکس.

"ولی...تجربه تو دعوای واقعی کافی نبود....برای همین نامجون هیونگ بهمون چندتا مربی معرفی کرد تا حرفه ای آموزش ببینیم..."

با جاخالی دادن حمله ی بعدی بوکسو که هنوز تمرکز نداشت،با لبه ی دستش به جلوی گردنش ضربه زد و عقب کشید.بوکسو حالا سرفه میکرد و برای نفس کشیدن تلاش میکرد.حرکتی که یونگی زده بود خیلی خطرناک بود و با یکم قدرت بیشتر می تونست واقعا جلوی تنفسش رو بگیره و بکشتش.برای همین کنترل میزان قدرتش نیاز به دقت زیادی داشت و اگه آموزش ها و تمرین های حرفه ایش نبود،نمی تونست به این راحتی ازش استفاده کنه.

_حرومزاده!!!

یکی از زیردستای بوکسو که بدن چاقی داشت،با داد سمت یونگی دوید و چوب بیسبالش رو بالا برد....

_حرومزاده خودتی.تو دعواش دخالت نکن.

شوگا خیلی راحت با یه زیرپایی جلوش رو گرفت و با چرخوندن مچ دستش،خلع سلاحش کرد.

با پاش چوب بیسبال رو پشت سرش و سمت زیردستای دار و دسته ی مدرسه ی رویا هل داد و خیره به زیردستای بوکسو با لحن آروم گفت:«چرا همیشه سیاهه لشکر به من میوفته؟»

سیاهه لشکر.یه اصطلاح که برای کسایی که فقط برای پر کردن جاخالی ها استفاده میشن و تو دنیای فیلم و سریال،به بازیگرهایی میگن که فقط چند ثانیه تو فیلم ها حضور دارن.

کسایی که اهمیت خاصی نداشتن و حالا شوگا با مقایسه ی زیردستای یونگی با سیاهه لشکر داشت کاملا مستقیم میگفت،بدون بوکسو هیچی نیستن!

_خفه شو حرومزاده!!

یکی دیگه از زیردستای بوکسو که موهاش رو سبز کرده بود و اونم هیکل گردی داشت،سمت شوگا حمله کرد و شوگا دوباره آهی کشید.

_تنها فحشی که بلدین حرومزاده است؟یکم از مود افتاده نیست؟بعدشم چرا تویی که چاقی موهاتو سبز کردی و بوکسو که درازه موهاشو قرمز؟ترکیب گوجه و خیارتون برعکس نیست؟نباید تو موهاتو قرمز میکردی اون سبز؟

شوگا همنطور که از حمله های اون پسر جاخالی میداد،بدون اینکه تغییری تو لحن خونسردش پیش بیاد گفت و دستهاش رو تو جیبش برد.

_خیلی خفنه....

+مگه نه؟بالاخره رییس و معاون رییس خودمونن!

یکی از سال سومی ها به سال اولی تازه واردشون که از دیدن دعوای شوگا و یونگی هیجان زده شده بود،با افتخار گفت و با یه مشت،آخرین زیردست بوکسو رو هم رو زمین انداخت.البته بقیه هنوز داشتن میزدنشون ولی در کل به جز اون فرد چاقی که شوگا داشت باهاش بازی میکرد و بوکسویی که به زور تونسته بود فقط یه مشت به گوشه ی دهن یونگی بزنه،بقیه ی زیردستای بوکسو توسط دار و دسته ی مدرسه ی رویا ناکار شده بودن.

برعکس تصور بوکسو،کسایی که زیردست یونگی جمع شده بودن فقط یه مشت بی خاصیت نبودن که به خاطر پول و مقام دوقلوهای مین سمتشون رفته باشن.اونا کسایی بودن که به خاطر قدرت یونگی و رفتارش،بهش احترام میذاشتن و داوطلبانه زیردستش شده بودن.

_جنگ نعناع و فلفل قرمز....

شوگا بعد اینکه حوصله اش سر رفت،یه ضربه به پشت گردن پسری که باهاش دعوا میکرد زد و جلوی قدرتش رو نگرفت.با توجه به چربی های پشت گردنش،به اندازه ی کافی نقش ضربه گیر رو ایفا میکردن و نیازی نبود خیلی به اندازه ی قدرتش فکر کنه.

بقیه یکم از مقایسه ی شوگا شوکه شدن ولی چیزی نگفتن.اگه برادر بزرگتر رییسشون اون رو نعناع صدا میکرد و بوکسو رو فلفل قرمز،حرفی نداشتن که بزنن.

"شوگا-نیم خیلی علاقه داره همه رو با رنگ موشون مقایسه کنه..."

سال اولی تازه وارد نیم نگاهی به موهای قهوه ای شوگا انداخت و دستش رو روی یه تیکه از موهاش که زرد کرده بود گذاشت.حس میکرد برای اینکه بعدا با انواع میوه های زرد مقایسه نشه نیاز داره که موهاش رو دوباره مشکی کنه.

_یونگی بسه دیگه.صدای آژیر پلیس رو نمیشنوی؟

شوگا وقتی دید چهره ی بوکسو انقدری ضربه خورده که خیلی قابل تشخص نیست،با بی حوصلگی گفت و یونگی رو عقب کشید.یونگی که از کتک زدن بوکسو خسته شده بود،نفس نفس زنان بلند شد و بدون اینکه حرفی بزنه،دور شد.

بوکسو با بی حالی سرفه ی دیگه ای کرد و خون دهنش رو تف کرد.سرش گیج میرفت و تمام بدنش درد میکرد.یونگی با گفتن اینکه دیدن صورتشم حالش رو بهم میزنه،بیشتر به صورتش حمله کرده بود و حس میکرد نفس کشیدن سخت ترین کار دنیاست.

بعید نبود دماغش شکسته باشه و چندتا از دندوناش شکسته بودن.

"بوکسو....اسمت رو میذارم بوکسو چون باید زنده بمونی و انتقام من رو از بابات بگیری!"

صدای مامانش که هر شب با لحن ترسناکی کنار گوشش زمزمه میکرد،یه بار دیگه تو گوشش پیچید.بی حال شده بود و حالا که اثر مواد مخدر از بین رفته بود،کابوسش یه بار دیگه برگشته بود تا محوش کنه.

کابوسی که با هر بار شنیدن اسمش،بهش یادآوری میشد.

"بوکسوی من....انتقام من....تو اون حرومزاده رو برای مامانی میکشی مگه نه؟"

بوکسو می دونست...خیلی وقت بود که می دونست مامانشم دیگه عاقل نیست و بعد اون همه سال کتک خوردن از باباش،دیوونه شده.برای همین وقتی ولشون کرد و شبونه از خونه بیرون زد،هیچوقت سعی نکرد دنبالش بگرده.

"تنها دلیلی که به دنیا آوردمت اینه که انتقام من رو از اون حرومزاده ی روانی بگیری....تو این کارو برای مامانت میکنی مگه نه؟من به دنیا آوردمت!!"

شنیدن اینکه دلیل به وجود اومدنت نفرت مادرت از پدرته،اونم هر شب،عقل و روان خوبی برای پسربچه ای نمیذاشت که تنها کسایی که میشناخت و می دید،پدر و مادرش بودن.

مردم احمقن...وقتی بهشون میگی یه کاری رو بکنن،انجامش نمیدن و وقتی انجام یه کاری رو براشون ممنوع میکنی،بیشترین کاری که دلشون میخواد انجام بدن،اون کار ممنوعه است.

بوکسو با دیدن پلیسایی که نزدیکشون میشدن،با بیحالی به بسته ی مواد مخدری که از بالا دستی هاش گرفته بود،نگاه کرد.کارش تموم بود....

اون زمزمه ی وسوسه آمیزی که بهش میگفت رو دم مین یونگی پا بذاره،حالا ساکت شده بود و بهش لبخند میزد.انگار داشت بهش میگفت یه کار احمقانه انجام داده و همه ی اینا تقصیر خودشه.تقصیر خودشه که حتی یه بارم سعی نکرد معنی دیگه ای به زندگیش بده و با اینکه معلم ها و همسایه ها و دوستای بچگیش،بارها سعی کرده بودن کمکش کنن،خودش دست کمکشون رو پس زده بود و بیشتر و بیشتر تو اون باتلاق فرو رفته بود.

باتلاقی که تنها راه نجات ازش،خیلی وقت بود حذف شده بود....

"اوه بوکسوی من.....آخرشم...انتقام من رو از بابات گرفتی..."

صدای خنده ی مادرش یه بار دیگه تو گوشش پیچید و بوکسو چشم هاش رو بست.

بالاخره خودشم می دونست.....با کشتن پدرش و فروختن اعضای بدنش،خیلی تو باتلاق فرو رفته بود....

------------------------------------------------------------------------------------------

_ام مربی؟میشه اینو برام امضا کنید؟

کیونگسو یکی از پوسترهای آلبوم قبلی کای رو بالا آورد و با هیجان به کای نگاه کرد.از اون جایی که بالاخره تونسته بودن بسته ی سفارشیشون رو پس بگیرن،اولین کاری که کیونگسو میخواست بکنه گرفتن امضای کای روی یکی از پوسترهاش بود.

کای که از دیدن چشم های براق کیونگسو حس خوبی گرفته بود،تکخندی زد و دستکشش رو روی زمین انداخت.پوستر و ماژیک سیاه رو از شاگرد کیوتش گرفت و همونطور که امضاش میکرد،با کنجکاوی گفت:«بهت خوش میگذره؟دو روزه همه اش لبخند میزنی»

_آره مربی!خیلی خوش میگذره!دو روزه که یه پسر دیوونه به اسم پارک بوکسو که همه اش اذیتمون میکرد رو گرفتن.به خاطر برملا شدن معاملاتش با باندهای قاچاق یه سال و دو ماه میره ندامتگاه و به طور کلی از مدرسه اخراج شده.البته هنوز مشکل پسرای بقیه ی مدارس هست ولی حداقل تو خود مدرسه ی رویا هیچ مشکلی نیست!منم به بقیه ی مدرسه امون کمک میکنم تا مشکلی نداشته باشن!

کیونگسو که بالاخره تونسته بود امضای آیدل مورد علاقه اش رو بگیره،با خوشحالی گفت و به امضاش نگاه کرد.کای هم که پوستر و ماژیک رو به کیونگسو پس داده بود،هومی کشید و گفت:«خوبه که خوشحالی ولی خیلی خودت رو درگیر دعواهای مدرسه ای نکن!»

_چشم مربی!شما خیلی بالغانه حرف میزنید!همونطور که از مربی کای انتظار میرفت!

در جواب لحن هیجان زده ی کیونگسو و نگاه درخشانش،کای سرش رو چرخوند.نمی تونست وقتی اون نگاه پر از انتظار رو خیره به خودش می دید،بگه که وقتی همسنش بوده خیلی کارهای احمقانه کرده که تا آخر عمرش ازشون پشیمونه....

_منم....منم وقتی همسن تو بودم خیلی کارهای اشتباه کردم و حماقت هام هم کوچیک نبودن...

+واقعاً؟هوم...ولی مشکلی نیست مگه نه؟مردم اشتباه میکنن چون احمقن ولی این مهمه که از اشتباهات خودت و بقیه درس بگیری....تمدن انسان ها همینطوری ساخته شده مربی!

کیونگسو انگار که اشتباه های نوجوونیش مشکل بزرگی نباشه،صادقانه گفت و لبخند زد.کای هم خیره به لب های قلبی شکل کیونگسو که موقع لبخند بیشتر به چشم میومدن،لبخندی زد و سرش رو بالا برد.

درسته....

مردم احمقن....و این حماقت به قدری طبیعی شده که ترسناکه ولی....

حتی مردم احمق هم،از حماقت هاشون درس میگیرن!

تمدن،همینجوری ساخته شد!

#زنگ_تفریح

*شوگا با رنگ موی بقیه شوخی میکنه*

یونگی:میدونی که موهای خودتم قهوه ایه مگه نه؟

شوگا:*یه لبخند سرد میزنه*و میدونی که رنگ کله ات فقط سبز نعنایی نیست؟

یونگی:*سریع بحث رو عوض میکنه*.....شکلات خوشمزه ترین و بهترین اختراع بشره!

شوگا:اوهوم.برای همینم موهات همچنان با کلمه ی نعناع تعریف میشه.خط قرمز من رو رد نکن داداش کوچیکه!

یونگی:*یادش میاد که میخواست چند لحظه پیش موهای شوگا رو به چی تشبیه کنه*چشم!

حتما نباید یه چیزی رو تجربه کنید تا ازش درس بگیرید.سعی کنید به تجربه های بقیه از حماقت هاشون هم توجه کنید =)

یادداشت نویسنده:

فقط منم یا شما هم فکر میکنید این چپتر یکم دارک شد؟به هر حال بوکسو رو هم زدن نفله کردن هر چند برنامه ی شیومین و جونگ کوک بهم ریخت ولی مشکلی نیست!در مورد گذشته و انتخاب بوکسو چه نظری دارین؟من که خودم انقدر لجبازم فکر نکنم اگه تو موقعیت زندگی سخت تری به دنیا میومدم میتونستم خوب رفتار کنم یا نه...و خب این یه جورایی ترسناکه...و دیگه اینکه چپتر بعدی یه پرش زمانی داریم.یا سه ماه بعد میره یا شیش ماه بعد ولی هر چی که باشه دوشنبه ی بعدی با یه پرش زمانی داستان کلی جلو میره^^

با آرزوی سلامتی و موفقیت.دوست دارتون.ستی 0=3+3...

ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 46 تاريخ : جمعه 20 مرداد 1402 ساعت: 0:58