I just love you..it's okay-ep11

ساخت وبلاگ


تقریبا ساعت 9 بود که سهون با استایل کاملا اسپرت و مشکی سفید، برای چان و بک که سر میز منتظر نشسته بودن دست تکون داد و نزدیکشون شد،درحالی که میخواست تمام حواص اون دورو به خودش جمع کنه و اون دو متوجه سورپرایز امشب نشن،اما هیچکس نمیتونست جلوی چشمهای کنجکاو بک رو بگیره....
-جونگ این...؟
چان با شنیدن اسم کای که بکهیون با شک اونو زمزمه کرده بود،خیلی سریع از پشت میز بیرون اومد و خودش رو چند قدمی کای متوقف کرد...کای با لبخندی که هیچ کنترلی روش نداشت به صورت چان زل زده بود..انقدر طولانی که بالاخره کای ارتباط چشمی رو قطع کردو  گفت
-هیونگ..دلم برات تنگ شده بود...
کای چند قدم باقی مونده رو طی کرد وخودش رو بین بازوهای چانیول شکه قرارداد...دست های چانیول در جواب کای بالا اومدند و دور شونه هاش حلقه شدن.هفت سال زمان کمی نبود و چانیول شکه از دیدن دوباره دونگسنگ عزیزش ،بغض کرده بود...کای بین خودش و چانیول فاصله انداخت ولبخند زد و باعث شد ل/بهای چانیول به لبخند بزرگتری باز بشه و بلافاصله کای متوجه غریبه ی آشنایی بین خودشون شد...به محض برخورد نگاه هاشون به هم، بکهیون جلواومد،اما قبل از اون، کای دستشو دراز کرد و دست بکهیون رو به گرمی فشرد...
-اوه...شما باید بکهیون باشی..من کیم جونگ این هستم..البته همه کای صدام میکنن...
صدای سهون باعث شد بکهیون دیرتر حرف بزنه...
-ولی من همیشه جونگی هیونگ صداش میکنم...
بک-خیلی خوش حالم که از نزدیک میبینمتون کیم کای شی...
کای لبخند جذابی رو مهمون ل/بهای حجیمش کرد و گفت..
-اوه...اصلا دلم نمیخواد دوست پ/س/ر چان هیونگ بامن مثل غریبه ها رفتار کنه...انقدر هربارتو تماسامون از روباه دوست داشتنیش حرف میزد که کاملا یادش میرفت برای چی زنگ زده...وباید به خاطر توصیف های درستش ،ازش تشکر کنم.. به راحتی شناختمت..
کلمه ای که کای باهاش بکهیون رو توصیف کرد،باعث شد بک لبخند بزنه و از طرف کای خیالش راحت شه...بکهیون خیلی خوشحال بود که قبل از اون ،سر چانیول به خاطرب/غل کردن کای داد نزده...چانیول باهمون لبخند عریض روی ل/بهاش به سمت بکهیون اومد و اونواز پشت ب/غل کرد و گفت...
-کایا..دیدی چه روباه خوشگل نایابی دارم؟تکه تکه...لنگشو تو دنیا پیدا نمیکنی...
وب/و/سه آرومی روی گونه بکهیون گذاشت...انقدر باهم زندگی کرده بودن که چان،بکهیون رو از بر بود...وقتی مودب میشد یعنی شکه شده...وقتی تعجب میکرد و چشم هاش به جای درشت شدن، ریز میشدن،یعنی شک داره و وقتی به حرفای سهون واکنش نشون نمیداد...واو پسر...این دقیقا عمق فاجعه بود...پس بهتربود بهش دلگرمی میداد وخیالشو راحت میکرد...وگرنه فقط خدا میدونست چند روز باید منت کشی کنه...
بکهیون که به خاطر حضور یه غریبه تو جمعشون و همینطور نگاه مزاحم های توی رستوران که زوم شده بودند روشون،به رنگ صورتی مایل به قرمز دراومده بود،چان رو از خودش جدا کرد وهمه رو به نشستن پشت میزشون دعوت کرد...
////////////////////////////////////////////
موهای بلندش رو که به تازگی بلوند رنگ شده بودن،پشت گوشش گذاشت و بعد از تحویل دادن کت خز گرون قیمتش به یکی از خدمتکارای بار،به سمت میزهمیشگی خودش رفت...بعداز یک ربع که هیچ خبر خاصی نبود و حوصله اش سر رفته بود، بین جمعیت دختر و پسر بار،شروع به تنهایی رق/ص/یدن کرد...پیراهن طلایی کوتاهی که پولک ها ونگین های تزیینیش،نور کم توی فضای خفه ی بار رو انعکاس میدادن و به زوربه  ب/ا/سنش میرسید و کفش های پاشنه بلند مشکی رنگ ست کت و کیفش،باعث میشد چشم همه رو بگیره،برخلاف همیشه،آرا/یش ملایمی داشت و عطر ملایمی به خودش زده بود.بعد از تقریبا ده دقیقه، وقتی احساس کرد دیگه قرار نیست ببینتش، ازپشت تو آغو/ش گرم کسی فرو رفت...لبخند زد و تو آغوششش چرخید..به محض برخورد نگاهاشون با هم، یقه ی پیراهن سفید پسر رو گرفت و برای ب/وسه اونو پایین کشید...
/////////////////////////////////////
بعد از خوردن شامی که سهون،اجازه نداد کای مهمونشون کنه و خودش پولشو پرداخت کرد،بکهیون پیشنهاد داد به بار برن...وخب 4تاپسر مطمئنا همچین پیشنهادی رو رد نمیکنن.بک و چان،موقتا از سهون و کای جداشدن تا ماشین چان،شبو تو پارکینگ رستوران نگذرونه.به محض سوار شدن تو ماشین،بکهیون به معنای واقعی کلمه،روی صندلی ولو شد...
-آه...چقدر سخته....
چان نگاهی به روباه شیطونش انداخت و پرسید
-چی کیوتی من؟
-هوف....این که بخوای تمام مدت زبونتو جلو حرفای سهون ومســــــــــــتر چانیول نگه داری!
-هی....الان که نمیخوای با غرغر کردن باعث بشی حال هردومون بد بشه؟
-نه..مطمئنا نگهشون میدارم واسه زمانی که بهم احتیاج داشتی...!
-بک بک......اذیت نکن دیگه...حالا شاید من خواستم امشب...
بک جیغ بلدی کشید و مانع تموم شدن حرف چانیول شد...
-تو غلط میکنی....مگه هرچی توبگی همون میشه؟یول...دیگه باهام حرف نزن که درو باز میکنم و  میپرم پایینا....تمام مدت شام اصلا حواصت به من نبود...انگار من نامرئیم...
چانیول وقتی متوجه شد بکهیون با اخم غلیظی به صورتش که الان ل/بهاش در کشیده ترین حالت ممکن بودن زل زده،لبخندشو خورد و به رانندگیش ادامه داد...چان فکر میکرد روباهش فقط داره ناز میکنه و نارضایتیشو به خاطر کم شدن توجه سهون و چان ابراز میکنه...اما چان هیچوقت نمیفهمید بکهیون چه ترس بزرگی تو زندگیش داره....از دست دادن عشقت درست وقتی هیچ سرپناهی نداری...وحشتناکه...بکهیون ترد شده بود...چانیول با خانوادش رابطه ی خیلی نزدیکی داشت و حتی چندبار بکهیون رو برای گذروندن وقت با خانوادش به خونه پدرش برده بود...ولی بکهیون الان بجز این غول شاد و شنگول،هیچکس دیگرو تو زندگیش نداشت...دوسال بود که پدر و مادرش طرفش هم نیومده بودن...دوسال بود که خواهر و خواهرزادشو ندیده بود و دوسال بود......که کنار چانیولش،خوشبخت ترین آدم رو زمین بود....آره ....چانیولش.....چانیول خودش......مهم این بود که چان دوستش داره و هیچوقت تنهاش نمیزاره....البته....شاید.....
/////////////////
-چهارتا مخصوص...
-نه...سه تامخصوص..ماله من بدون ال/کل...لطفا...
بارمن سر تکون داد و به سمت قفسه هارفت...چانیول با تعجب به بکهیون نگاه می کرد...بکهیون و بدون ال/کل؟...زیاد طول نکشید که علتشو فهمید...این پسر..سعی داشت اتفاقات بعد مس/تی رو به حداقل برسونه...لبخندی به خاطر اخم کیوت روی صورت بکهیون زد و مشغول صحبت با سهون و کای شد...میدونست بکهیون فقط چند دقیقه وقت میخواد تا خودشو بین بازو های چانیول بندازه...روباهش بدجور بهش وابسته بود...سعی کرد لبخنداشو کمرنگ تر کنه تا روباه شیطونش،ناراحت نشه....وقتی یه دختر سفارششون رو آورد، طاقت بکهیون با دستی که روی سی./نه ی چان کشیده شد، تموم شد و خودشو تقریبا تو آغو/ش چانیول پرتاب کرد و سرشو درست جایی گذاشت که دختر دستاشو روش کشیده بود...حس بچه کوچیکی رو داشت که سعی داره بگه به عروسک من دست نزن....چانیول با لبخند پیروزمندانه ای ، چندتا بو/سه آروم روی موها و گونه و پیشونی بکهیون کاشت و باعث شد دختر از اونجا دور شه....
-هی هی....اینجا گ/ی بار نیستا...هیون هیونگمو ول کن..
چانیول با خنده ی بزرگی روی ل/بش،بکهیون روکاملا بین بازوهاش پنهان کرد..
-چیکارمون داری؟عشق خودمه دوست دارم بب/وسمش و ب/غلش کنم..مشکلیه؟
سهون پیکشو سر کشید و رو به کای ادامه داد....
-اگه امشب اینا م/س/ت بشن، من واسشون اتاق اجاره نمیکنم...
کای خندید و گفت
-نگران نباش..میفرستیمشون خونه...
-اوم...اینطوری بهتره...ولی از هر جهت بهش نگاه میکنم...میبینم میشه که...
-سهون...؟سهونا...چی شد؟..چرا دیگه حرف نمیزنی؟
هر سه پسر بزرگتر با تعجب به صورت عصبی سهون که کاملا ناگهانی،حرف زدن رو تموم کرده بود، خیره شدند ولی سهون جای دیگه ای بود...
بعد از چند ثانیه زمزمه کرد...
-الان برمیگردم جونگی هیونگ...

0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 139 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 7:38