Dream Stage_EP 53

ساخت وبلاگ

Chapter 53: The Journey Of No Return

"میگن نوشته های نویسنده ها حرفای ناگفته اشونه...حرفایی که بدون ترس تو قالب حروف و کلمه ها و جمله ها،گفته میشن....حرفایی که بدون اینکه به زبون بیان،منتقل میشن...

منم شروع کردم به نوشتن...نوشتن دنیایی که می دیدم و میخواستم بقیه هم ببیننش...دنیایی رو نوشتم که واقعی بود ولی خیلیا باورش نمیکردن...دنیایی که رویایی به نظر میاد ولی واقعیه اونم تو جهانی که هر کسی حداقل یه لحظه اش رو کابوس میدونه!

آدما بیشتر به کابوس های زندگیشون توجه میکنن بدون اینکه بفهمن دارن لحظه های رویایی عمرشون رو از دست میدن....لحظه هایی که دیگه برنمیگرده!

به خاطر ترسشون از تاریکی،ستاره های آسمون شب رو نمی بینن و به خاطر وحشتشون از بلندی،منظره ی طلوع آفتاب از بالای کوه رو تماشا نمی کنن...آدما سعی نمی کنن که به یاد بیارن....به یاد بیارن این زندگی ای که بهش چنگ زدن،فقط یه سفره...یه سفر بی بازگشت...

سفری تو زمان با یه جسم فانی که قرار نیست دوباره تکرار بشه!

سفر بی بازگشتی که فقط وقتی به ته خط برسیم،می فهمیم مسافر بودیم...

ولی....چی میشه اگه یه معجزه شه؟

یه معجزه که بهت فرصت این رو میده تا اون سفر بی بازگشت رو،دوباره شروع کنی؟

چی میشه اگه یه معجزه بهت مهلت تجربه ی دوباره ی اون لذت ها رو بده؟

چی میشه اگه یه دختر 20 ساله که به خاطر مریضیش نزدیک بود برای همیشه با دنیای فانی خداحافظی کنه،به خاطر یه معجزه از سمت خدا،به زندگیش ادامه بده؟

سوجین داستان من،کسی بود که اون معجزه رو دید!

معجزه سفری دوباره،تو جاده ی زندگی!!"

بعد از خوندن بخش مقدمه برای سومین بار،آهی کشید و کتاب رو بست.خیره به اسم کتاب پلک هاش رو روی هم گذاشت و سعی کرد ذهنش رو آروم کنه.

کتابی که بعد تموم کردنش،به پیشنهاد اینترنت یه نگاه به مقدمه ی نویسنده اش انداخته بود و اندازه ی خود داستان،معتاد خوندن مقدمه اش شده بود.

بخشی که اصولا حتی بهش نگاه هم نمیکرد...

"سفر بی بازگشت"

رمانی که دوماه پیش برای اولین بار منتشر شد و با استقبال بی سابقه ای رو به رو شد.یه دلیلش این بود که نویسنده از اقوام یکی از وزاری جدید دولت بود اما این فقط برای چند صد نسخه فروش کافی بود.

خود داستان بود که بقیه رو جذب کرد و به فروش میلیونی رسید.

داستان سفر بی بازگشت،نوشته ی یه نویسنده به اسم پارک سوهی بود که زندگی رو به یه سفر بی بازگشت تشبیه کرده بود و شخصیت اصلی داستان،دو سوجین،دختری بود که بعد از یه شب معجزه آسا،بیماری غیرقابل درمانش به طور کامل خوب میشه و به زندگی ادامه میده.

از اون به بعد می تونه از لذت های زندگی نفع کامل رو ببره و از اونجایی که برای خوب شدنش به تمام خداها دعا کرده بوده،از همشون تشکر میکنه و هر مراسم خیریه ای که مربوط به ادیان بودا و مسیحی بود رو شرکت میکنه.

زمان میگذره و سوجین یه کار خوب،خونه ی خوب و همسر خوبی پیدا میکنه.یه زندگی خوشبخت و عالی که خیلیا آرزوش رو دارن.

ولی به طرز عجیبی،هر چقدر که بیشتر و بیشتر تو زندگیش پیشرفت میکرد،سوجین کمتر و کمتر تو مراسم های خیریه شرکت میکرد.تا حدی که دیگه به نظرش،معجزه ای تجربه اش کرده بود،"معجزه" نبود.

فقط یه حقیقت علمی پزشکی کشف نشده بود که لیاقتش رو داشت.

سوجین خودش رو "منتخب"ـی می دید که با تلاش خودش تونسته بود به زندگی ای که داشت دست پیدا کنه و با تحقیر به بقیه نگاه میکرد.

اون حتی مادرش رو که 20 سال تموم مراقبش بود رو از خونه اش بیرون کرد چون با ارزش اجتماعی خونواده ی شوهرش مطابقت نداشت.

بعد از گذشت مدتی،تو شب تولد چهل سالگیش،حالش بد میشه و وقتی که پزشک معاینه اش میکنه،متوجه میشه که اون مریضی لاعلاجی که 20 سال اول زندگیش زجرش میداده،دوباره بعد از 20 سال برگشته.

انگار که سوجین دوتا زندگی 20 ساله رو گذرونده باشه.20 سال اولی که عذاب میکشیده و 20 سالی که غرق در خوشی بوده.20 سالی که موقع عذاب حاضر بوده حتی شیطان پرست بشه تا درمان بشه و 20 سال دیگه ای که موقع خوشی،به بقیه با تحقیر نگاه میکرده و به خیلیا آسیب زده بوده.

دو سوجین،دو زندگی متفاوت رو تجربه کرده بود....

معجزه رو به چشم خودش دیده بود اما....واقعا لیاقتش رو داشت؟

"نه نداشت....یکی مثل سارا لیاقتش رو داشت...دختری که راضی بوده شیطان پرست بشه هرگز لیاقت معجزه رو نداره...حتی اگه بعد اون 20 سال خوشی دوباره عذاب بکشه و تمام چیزهایی که دوست داشت رو از دست بده...حتی اگه بچه هاشم ولش کنن و شوهرش به خاطر زیاد بودن هزینه های بستری شدنش،ازش جدا شده باشه،بازم لیاقت معجزه رو نداره..."

با به یادآوردن دوباره ی داستان،آهی کشید و نگاهش رو سمت قاب عکس گوشه ی اتاق برد.

قاب عکسی که خودش و شیومین،کنار تخت بیمارستان سارا ایستاده بودن و نارا تو بغلش نشسته بود.همه اشون لبخند میزدن و نارا با دستش قلب درست کرده بود.

با یادآوری اون روز و لبخند سارا،لبخند تلخی زد و بلند شد.باید میرفت دنبال نارا...

قبل از رفتن،یه بار دیگه مقدمه رو خوند و روی یه جمله ی خاص مکث کرد.

"آدما سعی نمیکنن که به یاد بیارن....به یاد بیارن این زندگی ای که بهش چنگ زدن،فقط یه سفره...یه سفر بی بازگشت..."

_یه سفر ها؟....سفر بالاخره تموم میشه همونطور که همه یه روز میمیرن....همونطور که از پرفروش ترین کتاب این دوماه انتظار میره...

جونگده زیرلب زمزمه کرد و سمتدر خروجی خونه رفت.بقیه به خاطر کارهای فول آلبوم جدیدشون خسته شده بودن و خواب بودن.بعد از برداشتن سوییچش و موبایلش،آروم در رو بست و کفشاش رو پوشید.

دکمه ی آسانسور رو زد و همون طور که منتظر بود،به فکر فرو رفت.

6 ماه از دستگیری منبع سردرد بکهیون گذشته بود.پسری به اسم پارک بوکسو که بکهیون کینه ی بدی ازش داشت و تو این 6 ماه،هر هفته حداقل یه بار به ملاقاتش می رفت تا رو اعصابش بره و اعصاب خودش رو آروم کنه.چانیول قبلا حدسش رو میزد و بقیه هم تا حدودی انتظار این کار بکهیون رو داشتن.

از اون موقع بیشتر فعالیت های انفرادیشون رو انجام داده بودن و منتظر فعالیت های گروهی بودن.تهیونگ ضبط فیلم و سریالش رو تموم کرده بود و این اواخر پخش سریال و تبلیغاتش رو تموم کرده بود.بقیه هم همینطور.

و 4 ماه پیش....

_بابا چن چنی!!

با شنیدن لقب جدیدش از سمت نارا،تکخندی زد و خم شد تا بغلش کنه.انقدری غرق فکر شده بود که حتی نمی دونست چطوری رسیده بود دم در مهدکودک نارا.

بعد از اینکه نارا رو بغل کرد،بلند شد و با حس سنگینیش،با خنده گفت:«دو هفته بغلت نکردم کلی چاق شدی؟»

_من چاق نشدم!من فقط تپل شدم!مین مین پاپا هم همینو میگه!

نارا با اعتراض گفت و اخم کرد.ولی اون اخم بزرگ هم باعث نمیشد تا جونگده لپ های باد کرده اش رو نبینه.لبخندی زد و بعد از خداحافظی از معلم مهدکودک نارا_که قبلا تصور میکرد بابا و عموهای نارا یه مشت گانگسترن_سمت ماشینش رفت.

نارا رو روی صندلی کنار راننده نشوند و در رو بست.نارا دیگه خودش یاد گرفته بود کمربند ایمنی رو ببنده و نیازی نبود تا جونگده نگران بشه.

همین که سوار شد و ماشین رو راه انداخت،نارا یدفعه گفت:«بابا چن چنی!بونگهو گفت میخواد امسال وقتی روز والدین اومد برای مامانش نقاشی کیک بکشه چون پول نداره کیک بخره.تو بهم پول میدی برای مامانی کیک بخرم؟راستی مامانی کی از سفر میاد؟»

با حرف نارا،مکثی کرد و آهی کشید.

"سفر...یکی تو داستانش سفر رو به زندگی تشبیه میکنه و یکی دیگه به بچه اش میگه که وقتی میمیره میره سفر به یه دنیای دیگه و خیلی دیر برمیگرده....ولی جفتشون....یه سفر یه طرفه و بدون بازگشته...."

فکر جونگده زیاد طول نکشید و از اون جایی که تو این 4 ماه به شنیدن این سوال عادت داشت،با لحن آرومی گفت:«خیلی دیر برمیگرده...سفرش خیلی طول میکشه...به هر حال رفته یه دنیای دیگه....طول میکشه تا همه جاش رو ببینه...ما هنوز خیلی جاهای این دنیا رو ندیدیم پس هر وقت که ما کل دنیا رو دیدیم،مامانی هم برمیگرده...»

جونگده بدون اینکه به روی خودش بیاره،تند تند دروغ گفت و سعی کرد به چهره ی نارا نگاه نکنه.تحمل دیدن چشم های معصومش رو نداشت.تحمل نداشت به چشم های درشتش خیره بشه و بگه که مامانش دیگه برنمیگرده!

دیگه مامان ساراش قرار نیست بغلش کنه و اشک هاش رو پاک کنه!

چهار ماهه که بی مادر شده!

چهار ماه لعنتی که خیلی سخت میگذشت....

حتی با اینکه عاشق شیومین بود ولی دلیل نمیشد از مرگ زنی که بچه اش رو به دنیا آورده بود ناراحت نشه.

از مرگ زنی که تنها چیزی که ازش دیده بود،خوبی و مهربونی بود!

مادر فداکاری که تا آخرین لحظه سعی کرده بود زندگی جونگده رو بهم نزنه و اگه نگرانیش برای دخترش بعد مرگش نبود،حتی یه لحظه هم خودش رو نشون نمیداد!

تا دو ماه بعد از دستگیری بوکسو،همه چیز خوب به نظر می رسید و رنگ صورت سارا بهتر هم شده بود ولی...

یه ایست قلبی یه زن فوق العاده رو برای همیشه از روی زمین کم کرده بود....

از اون موقع تا الان،جونگده به سختی ناراحتیش رو سرکوب کرده بود و با زدن یه نقاب به صورتش،جلوی نارا و بقیه لبخند زده بود.

البته که تنها کسی که پیشش نقاب نمیزد،دوست پسر عزیزش بود!

دلش میخواست یه جوری این سنگینی روی دلش رو سبک کنه ولی کوچیکترین ایده ای نداشت که باید چیکار کنه.

_شاید باید یه دره ای پیدا کنم و توش داد بزنم....

با زمزمه ی جونگده،نارا یدفعه چشم هاش گرد شد و بلند گفت:«نه!نباید تو دره داد بزنی بابا چن چنی!!صدات خیلی بلنده گوشای بقیه گیج میگیره!!»

با شنیدن حرف نارا،تکخندی زد و گفت:«منظورت اینه که گیج میره و درد میگیره؟»

_آره همون!بعدش من و بونگهو میخوایم بریم دره سر قرار پس نمیشه تو هم با ما بیای!

+قـ-قرار؟

جونگده شوکه پرسید و سریع ماشین رو کناری پار کرد.به خودش اطمینان نداشت که بتونه تو اون حالت رانندگی کنه و جفتشون رو سالم به خونه برسونه.چند بار نفس عمیق کشید تا خودش رو آروم کنه و بعد،با جدیت به نارا خیره شد و گفت:«یه بار دیگه بگو چی گفتی!»

_بابا چن چنی گوشات عینک لازم شده ها!گفتم قراره با بونگهو بریم دره سر قرار برای همیـ-

+و همینم مشکله!چرا تو و یه پسربچه باید برید سر قرار؟اصلا مگه تو میدونی قرار چیه؟و چرا برید دره؟

جونگده در جواب حرف نارا تند تند حرف زد و به سختی صداش رو کنترل کرد تا سر نارا داد نزنه.شاید رگ پدر بودنش بود یا یه چیز دیگه ولی تو اون حالت به شدت عصبی شده بود و با مشت کردن دست هاش،می خواست خودش رو آروم کنه.

نارا انگار که این واکنش پدرش رو درک نمیکرد،با گیجی سرش رو کج کرد و گفت:«آره میدونم قرار چیه.جاییه که دو نفری که عاشق همن میرن و با هم وقت میگذرونن چون هم دیگه رو دوست دارن و وقتی با همن بهشون خوش میگذره.یا وقتی که دونفری که هنوز عاشق هم نیستن،برای آشنایی بیشتر میرن یه جایی و با هم وقت میگذرونن.من هنوز عاشق بونگهو نیستم ولی اون گفته خیلی از من خوشش میاد آخه من جذابم

نارا با گفتن این حرف،موهاش رو پشت گوشش زد.درک خاصی از حرفایی که میزد نداشت ولی وقتی از مامان مین هی،یکی از دوستاش،پرسیده بود قرار چیه،این حرفا رو بهش زده بود و نارا فقط تکرارشون کرده بود.

برای اولین بار بود که یه پسر به دختری به جز یولهی،دختر زیبا و محبوب و شماره 1 مهدکودکشون،درخواست قرار گذاشتن میداد و نارا خیلی به خودش افتخار میکرد.

جونگده که از دیدن رفتار جدید نارا شوکه شده بود،با ناباوری نگاهش کرد و یه بار دیگه پرسید:«پس دلیل رفتنتون به دره برای قرار چیه؟»

نارا چند بار به اطرافش نگاه کرد انگار که میخواست کسی نشنوه.جونگده با دیدن این حرکتش مطمئن شد که بچه ها واقعا ماشین تکرارن و هر چیزی رو کپی میکنن.

_بابا چن چنی!سرتو بیار جلو!

نارا با لحن خیلی آرومی گفت انگار که میخواست فرمول ساخت نوشابه ی پپسی یا کوکاکولا رو به اشتراک بذاره.

جونگده هم با تردید،سرش رو جلو برد و منتظر موند.نارا هم سریع یه دستش رو کنار دهنش گذاشت و همونطور که تو فیلما دیده بود چطور بقیه رازهاشون رو میگن،سرش رو جلو برد و یواشکی کنار گوش باباش گفت:«برای این میریم دره چون تو انیمیشن شیرشاه همه ی شیرها میرفتن اونجا با زنشون!مخصوصا نوک یه کوه!»

"اون دره نیست...یا شایدم محسوب میشه؟ولی نه نوک کوهه...."

جونگده که به خوبی انیمیشن شیرشاه رو به خاطر نمیورد،آهی کشید و سرجاش درست نشست.با دستش گوشش رو مالید چون زمزمه ی نارا یکم گوشش رو قلقلک داده بود.

نفس عمیقی کشید و یه بار دیگه به مقدمه ی کتاب سفر بی بازگشت فکر کرد...

"آدما بیشتر به کابوس های زندگیشون توجه میکنن بدون اینکه بفهمن دارن لحظه های رویایی عمرشون رو از دست میدن....لحظه هایی که دیگه برنمیگرده!

به خاطر ترسشون از تاریکی،ستاره های آسمون شب رو نمی بینن و به خاطر وحشتشون از بلندی،منظره ی طلوع آفتاب از بالای کوه رو تماشا نمی کنن...آدما سعی نمی کنن که به یاد بیارن...به یاد بیارن این زندگی ای که بهش چنگ زدن،فقط یه سفره...یه سفر بی بازگشت..."

سرش رو چرخوند و به دخترش نگاه کرد.

تنها پیوندی که با سارا داشت...دختری که سه سال اول زندگیش،اصلا از وجودش خبر نداشت که بتونه براش نقش پدری ایفا کنه...

دختری که تو کمتر از یه سال که پدرش رو پیدا کرده بود،مادرش رو از دست داد...

دختری که شیرینی زندگیش بود،با وجود تمام دردسرهایی که داشت!

"اگه به خاطر ناراحتیم برای سارا،نارا رو هم از دست بدم،دیگه چه فایده ای داره اسم خودم رو پدر بذارم؟...به خودت بیا کیم جونگده!این همه به دریمر هات میگی امیدشون به زندگی رو از دست ندن و با وجود اینکه به یاد ناراحتی ها و پشیمونی های زندگیشون هستن،رویای فردا رو ببینن!اون وقت خودت میخوای تسلیم دست سرنوشت بشی و تو ناامیدی کابوس هات غرق بشی؟تو یکی از اعضای استیج رویایی!عشق این همه دریمر رو دریافت میکنی تا براشون لحظه های رویایی بسازی.....و....یه پدری!"

بعد از جمع و جور کردن خودش،خندید.

خندید و....

گریه کرد!

لب هاش می خندید و اشک از چشم هاش جاری میشد.انگار که دیگه نیازی به سرکوب احساساتش نبود،همه اشون منفجر شده بود و جونگده هم خندید و هم گریه کرد.

دیدن اون حالت جونگده باعث شد تا نارا با ناراحتی نگاهش کنه.

باباش انقدر از ایده ی قرار گذاشتنش با بونگهو ناراحت بود؟

"البته چون من پرنسس بابا چن چنی و مین مین پاپام پس دلش نمیخواد من با یه پسر مثل بونگهو برم سر قرار.من فقط میتونم با چانگ ووک برم سر قرار!"

نارا با این فکر،تصمیم گرفت که با چانگ ووک قرار بذاره....اونم بدون خبر داشتن از افکار درونی پدرش....

------------------------------------------------------------------------------------------

_نونا نونا!حالا که پولدار شدی کمکمون کن بلیط کنسرت بعدی دریم استیج رو بخریم!!

لوهان یدفعه در اتاق سوهی رو باز کرد و با اضطراب نگاهش کرد.

پشت سرش هم بقیه پسرا ایستاده بودن و منتظر نگاهش میکردن.

ماجرا چی بود؟

کنسرت استیج رویا؟

چرا چیزی ازش نشنیده بود؟

#زنگ_تفریح

نارا*هر وقت که جونگده ازش میخواد حرفش رو تکرار کنه*:بابا گوشات عینک لازم شده ها!یه عینک بخر!

جونگده:اون سمعکه که برای گوشه.عینک برای چشمه!

نارا*براش سخته سمعک رو درست بگه و هی کلمه اش رو یادش میره*:نه خیرم!عینکه!

جونگده:عینک برای چشمه نارا!با گوشات که نمی بینی!

نارا:من می بینم!تو هم نمیشنوی من چی میگم چون عینک نداری!

شیومین*که به خاطر خستگی از شغل پلیسی و آیدل بودن و بابا بودن خوابش خیلی کم شده*:ساکت شید تا جفتتون رو دندون مصنوعی لازم نکردم!

زندگی یه سفر بی بازگشته ولی سفر کردن فقط برای رسیدن به مقصد نیست...از لحظه به لحظه ی سفرتون لذت ببرید=)

یادداشت نویسنده:

من با خودم:بیا و سعی کن حالت روحیت روی نوشته هات تاثیر نذاره!

همچنان منی که دوتا چپتر دارک نوشتم و یه وانشات چندین ورژنه ی سداند نوشتم...البته بازم سعی کردم به ژانر طنز پایبند باشم و ادی سان با نوشتن زنگ تفریح حالم رو کلی خوب کرد ولی بازم...دارک شد...

اولین شخصیتی که تو این فصل فیک میمیره هم سارا است...یادمه اولین باری که فکر ورود دختر چن به زندگیش رو داشتم یه شخصیت کلیشه ای که دنبال پوله و میخواد ازش اخاذی کنه تصور میکردم ولی...چرا کلیشه؟همیشه مادرهای مجرد برای اخاذی بچه اشون رو نگه نمیدارن و هر بچه ای که تو همچین مواردی به دنیا میاد،قرار نیست نماد بدبختی مادرش باشه!برای همین سارا شد شخصیت مادری که دلم میخواست به معنای واقعی کلمه مادر بشه و از اونجایی که نیاز به یه دلیل برای پیدا شدن یدفعه ایش داشتم،مریض بودنش رو بهونه کردم و حالا سارای داستان به سفر بی بازگشتی رفته تا دنیای زیرین رو ببینه...

در مورد پرش زمانی هم 6 ماهش کردم تا اون عمق رابطه ی به وجود اومده بین کای و کیونگسو و یا لوهان و سهون رو،بهتر بتونم نشونتون بدم.در مورد سپ هم همینطوره با این تفاوت که.....تو چپتر بعدی می فهمید^^یونمین هم که قبلا تو این فصل رابطه اشون خوب شده و بقیه کاپل ها قبلا به هم رسیده بودن.یه میمونه نامجین که در چپترهای بعدی می فهمیم تو این 6 ماه چی گذروندن!

امیدوارم از خوندنش لذت برده باشین و نظرتون رو درمورد داستان کتاب "سفر بی بازگشت" نویسنده و نونای عزیزمون،بگید^-^

با آرزوی سلامتی و موفقیت.دوست دارتون.ستی 0=3+3...

ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 43 تاريخ : چهارشنبه 25 مرداد 1402 ساعت: 13:54