Fairy of wishes_4

ساخت وبلاگ

۴. مهمون ناخونده

هرچه گرمای پتوی نرم و گرمای بدن لولو، به دنیای خواب دعوتش میکرد، انوار کم جون آفتاب اول صبح و صدای ویبره موبایل اون رو از این لذت صبگاهی منع میکرد.
با چشم‌های بسته، تلفن رو جواب داد: "هوووم؟"
_ییشینگا... بیدااار شووو.
_چته لو گه؟
_مادربزرگت امروز پروزا برای کره داره
_ها؟!
_لعنتی چشمهات رو باز کن و اون مغزتو به کار بنداز. انقدر تو خواب خوش تماسهاش رو جواب ندادی به تلفنی که از من داره زنگ زد و گفت برای دیدن حضرت آقا راهی کره شده.
و تماس رو قطع کرد.
ییشینگ با چشمهایی که به زور باز شده بود، توی جاش نشست و به دیوار روبه‌رو زل زد. ذهنش شروع به پردازش اطلاعات چند ساعت اخیر کرد. اون دیشب روی میز مطالعه‌اش خوابش برد. بعد یه خواب عجیب دید؛ توی خواب ساعت از ۲ گذشته بود که یه پری کوچولو اومد توی خونش و گفت هر آرزویی رو برآورده میکنه و ییشینگ آرزوی دیدار مادربزرگش رو داشت و بعد لبه‌ی تخت کنار اون موجود پروازی چند سانتی خوابش برد.
حالا بیدار شده و جای اینکه پشت میزش باشه، روی تخت بود. اینجا دو تا تئوری بوجود میومد؛ یا توی خواب راه رفته بود که این در عمر سی ساله‌اش بی‌سابقست. یا چیزی که دیده بود خواب نبود که محاله! و اما این سوال پیش میاد که چطور به گفته لوهان مادربزرگش که حتی برای خرید حاضر به ترک کردن محله قدیمی کوچکش نبود، چطور با وجود ترس از پرواز به کره سفر کرده؟
با ‌کلافگی موهای قهوه‌ای تیره‌اش رو بهم ریخت و سیلی به صورت خودش زد: "به خودت بیا مرد."
0=3+3...

ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 46 تاريخ : دوشنبه 13 شهريور 1402 ساعت: 22:01