Fairy of wishes_5

ساخت وبلاگ

۵. حموم

بعد از شام ییشینگ پایین مبل نشسته و به یاد گذشته‌های دور سر روی زانوی مادربزرگ گذاشته بود و به صدای آرومش حین خوندن لالایی گوش میکرد.
یواش یواش اشکهای روونش سمت دامن گل گلی زن خشک شده و داشت وارد خلسه خواب میشد.
با حس قلقلکی کف‌ پای برهنش از خواب پرید؛ تاریکی مطلق خونه رو تنها چراغ هالوژن داخل آشپزخونه از بین میبرد.
مادربزرگ همچنان به حالت نیم‌خیز روی کاناپه به خواب رفته بود و خودش پایین مبل نشسته بود و سرش روی پای او جا گرفته بود. خوابیدن در اون حالت بدنش رو کوفته و دردناک کرده بود. تلفن همراهش رو خارج کرد؛ ساعت از نیمه شب گذشته بود.
قصد بلند شدن داشت که بار دیگه با حرکت نوازش‌وار کف‌پاش توجهش جلب شد. سر گردوند و با دیدن منبع حرکت، فریاد خفه‌ای کشید و خودش رو بیشتر به کاناپه چسبوند.
پری کوچولویی که حالا داشت به واقعی بودنش ایمان میاورد به سختی خودش رو از شست پای ییشینگ بالا میکشید و با صدای نازک و حرص‌آلودش غر زد: "چرا بیدار نمیشی؟ یه عالم وقت داشتم صدات میزدم."
ییشینگ فقط پشت سر هم پلک میزد تا اتفاق درحال وقوع رو هضم کنه تا اینکه با صدای دوباره معترض سوهو حواسش رو جمع کرد: "هی؟ بالم آسیب دیده، کمک کن بلندشم."
دستش رو با تردید جلو برد و با پریدن موجود فرز و نشستن وسط کف دستش، از جا بلند شد و راه اتاق خواب رو در پیش گرفت.
قبل از روشن کردن چراغ، ضربه‌ی آرومی کف دستش متوقفش کرد: "روشن نکن."
_یعنی چه؟
_من زیر نور میسوزم و هیچی ازم نمیمونه. تصمیم با خودته.
ییشینگ متحیر و گیج از صدای دردناکش بیخیال پریز شد و لبه تخت نشست: "ببینم حالت خوبه؟ چه بلایی سرت اومده؟"
_با یه خفاش درگیر شدم.
ییشینگ از تصورش دلش ریش شد. با انگشت کوچکش روی سر پسر کوچولویی که دیگه تاج نداشت رو نوازش کرد.
بعد از چند ثانیه با لحن متاثری اضافه کرد: "برای محافظت از قدرتم مجبور شدم تاجم رو مخفی و فرار کنم، برای همین امشب نمیتونم هیچ آرزویی برات براورده کنم."
ییشینگ درحالی که توی ذهنش خودش رو متقاعد میکرد که حرف زدن با یه پری بیست سانتی خود دیوونگی نیست، سر تکون داد: "مهم نیست. اما بالت... آسیب جدی دیده؟ دیگه نمیتونی پرواز کنی؟"
سوهو با حس رحم و مهربونی از انسان (موجودی که بین پریان به خطرناکی مشهور بود) لبخند کمرنگش رو جمع کرد: "معلومه که میتونم. فقط باید تا از بین رفتن زخم‌هام صبر کنم."
ییشینگ با خیال راحت لبخندی زد که باعث شد پسر با اخم و تمرکز، دست به کمر جلوتر بیاد و با دقت مشت کوچکش رو داخل چال لپ مرد فرو کنه. همزمان پرسید: "ببینم شما آدمها بدون وجود دریا و رودخونه، چطوری خودتونو تمیز میکنید؟"
ییشینگ لبخندش عمیق‌تر شد: "حموم میکنیم؟"
سوهو کمی عقب کشید: " نمیدونم این حموم که میگی چی هست! اما فکر کنم من بدجوری بهش نیاز دارم." و آرنجهای خراشیده و گِلیش رو بالا گرفت.
ییشینگ چند ثانیه‌ای فکر کرد و پری کوچک رو روی رومیزی مخمل طاقچه قرار داد: "همینجا بشین تا برگردم."
مادربزرگ با صدای برخورد ظروف از داخل آشپزخونه از جا بلند شد. بدون عینک به سختی سایه نوه عزیز دوردونه‌اش رو تشخیص داد. با صدای گرفته پرسید: "ییشینگ؟ پسرم گرسنه‌ای؟"
مرد با خنده تصنعی ، پشت گردنش رو خاروند: "هه... مادربزرگ متاسفم بیدارتون کردم! نه گرسنم نیست. فقط تشنه بودم." و سعی کرد با کشیدن پتو روی زن او رو دوباره مجاب به خواب کنه.
دقایقی بعد با یک قابلمه کوچک پر از آب‌جوش و قوطی شامپو بچه وارد اتاقش شد.
سوزن، تنها وسیله دفاعی اون فسقلی رو بین خواب و بیداریش از مشتش بیرون کشید و روی میز قرار داد و بدن کوچکش رو با یک دست داخل ظرف آب‌گرم و کف قرار داد.
سوهو وسط خواب و بیداری با حس گرمای مطلوبی، بیشتر خودش رو داخل آب فرو برد، که البته اگر دست مراقب ییشینگ غافل میشد، احتمال غرق شدگیش کم نبود.
0=3+3...

ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 25 تاريخ : سه شنبه 2 آبان 1402 ساعت: 14:46