Dream Stage_EP 55

ساخت وبلاگ

Chapter 55: Stalker

تو صنعت سرگرمی،همیشه سلبریتی و طرفدارهاش وجود دارن.سلبریتی هایی که از طریق روش های متفاوتی تو صنعت سرگرمی فعالیت میکنن و طرفدارهایی که با تمام وجود،ازشون حمایت میکنن.

طرفدارها اسم های مختلفی دارن و اسم طرفداری فندوم گروه دریم استیج،دریمر بود!

“Dreamer”

به معنای "رویابین" که اسم طرفداری این گروه بود،اسمی بود که همه ی اعضا سرش توافق کرده بودن و ایده ی سوهو بود.

ولی فقط طرفدارهای معمولی نبودن که اسم مخصوص داشتن!

پاپاراتزی ها و ساسنگ فن ها و استاکرها!!

اسم های مختلف برای افراد مختلف که تو همه ی فندوم های طرفداری استفاده میشد و حالا لوهان،تبدیل شده بود به یه استاکر!!

یه تعقیب کننده که دنبال سهون راه افتاده بود تا ببینه واقعا چیکار میکنه که بهش زنگ نزده و اگه امکانش بود،جلو بره و باهاش حرف بزنه.

اصلا نمی دونست باید چه حرفی بزنه ولی فقط دلش میخواست سهون رو ببینه.حتی شده از یه فاصله ی دور!

البته حتی لوهانم پیش بینی نمیکرد که وقتی دنبال سهون استاکر بازی درمیاره،با یه "استاکر" دیگه آشنا بشه و همراهش دنبال سهون راه بیوفته!

_پس تو جدی به خاطر سفارش یه دختره دنبال سهون راه افتادی و در عوضش پول میگیری؟

لوهان انگار که هنوز حرف های مرد کنارش رو باور نکرده،مردد گفت و مرد،پوف کلافه ای کشید و گفت:«بله بله بله!چندبار میپرسی پسر؟مگه اولین بارته میشنوی استاکرهای پولی هم هستن؟»و بهش نگاه کرد.

لوهان نگاهش رو از سطح براق وسط کله ی مرد گرفت و به ساختمونی که سهون واردش شده بود،خیره شد.از اونجایی که موهای وسط سر مرد ریخته بود،فقط میشد کثیفی بقیه ی موهاش رو دید ولی بویی که از بدنش میومد،برای دور کردن موجودات زنده کافی بود.

_آره اولین بارمه....و اولین بارمه که میفهمم استاکرها انقدر کثیفن....چند روزه حموم نرفتی؟

لوهان همونطور که خدا رو شکر میکرد که ماسک زده،با بی حوصلگی گفت و مرد پوزخندی زد.لنز دوربینش رو چک کرد و تو همون حالت گفت:«8 روزه....اصولا اینجوری نیستم و شیفتم رو با همکارم هر سه روز یه بار عوض میکنیم یا ساعتی در روز که هر 12 ساعت عوض میکنیم ولی خب...همکارم تازه بچه اش به دنیا اومده و بچه اش مریضه باید بیمارستان پیش زن و بچه اش باشه.منم نمی تونستم سفارشمون رو لغو کنم سر همین وضعم اینه»

_اوه....

لوهان اول از شنیدن جزئیات شغل شریف "استاکر بودن" اخم کرده بود ولی وقتی داستان یه بچه ی مریض رو شنید،ناخودآگاه اخمش باز شد و فقط آهی کشید.

"هر کسی بدبختی های خودشو داره..."

با این فکر به خودش دلداری داد و سعی کرد به اون مرد حمله نکنه.حداقل همین امروز کمک یه استاکر باتجربه رو نیاز داشت.مخصوصا وقتی که نیم ساعت بعد سهون سوار یه ماشین شد و راه افتاد،لوهانم سوار ماشین مرد شد و وسایلش رو نگهداشت.

"سوهی نونا هم از این دوربینا داره...."

لوهان همونطور که مدل دوربین رو بررسی میکرد،یدفعه سرش رو بالا آورد و گفت:«راستی اسمت چیه؟البته میتونی نگی فقط نمیشه یکی که ازم بزرگتره رو هی و هوی صدا کنم!»

_اوه آره نمیشه اسمم رو بگم ولی میتونی با اسم استاکریم صدام کنی.من همسترم!

لوهان از شنیدن اینکه استاکرها اسم استاکری دارن یه بار دیگه تعجب کرد و بعد،با شنیدن "همستر" به مرد کناریش خیره شد.

"اون دندون ها و صورت گرد و جثه ی کوچیک...خب...واقعا مثل یه همستره؟"

از اونجایی که "همستر" تو انتخاب اسمش موفق بود،لوهان هومی کشید و بعد یدفعه گفت:«تو هم میتونی هانلو صدام کنی.اسم مستعـ-اوه استپ استپ!!»

وقتی ماشین سهون یدفعه متوقف شد،صدای لوهان هم بالا رفت و همستر ترمز گرفت.

لوهان با گیجی به اطراف نگاه کرد و با دیدن تابلوی بزرگ "بیمارستان میونگ.شعبه ی مرکزی" سرش رو کج کرد.

_نکنه مریض شده؟

همستر با شنیدن صدای نگران لوهان،همونطور که تند تند از صحنه ی ورود سهون به بیمارستان عکس میگرفت،هومی کشید و گفت:«مشتری حتما از این ماجرا نگران میشه ولی من فقط استاکر اجاره ایم...البته دو ساعت دیگه باید گزارش این هفته رو بفرستم....»

همینکه سهون وارد بیمارستان شد و از خط دیدشون خارج شد،همستر دوربینش رو پایین آورد و به ساعت ماشین نگاه کرد.

_امیدوارم مریض نباشه...

لوهان یه بار دیگه با نگرانی گفت و سر همستر ناخودآگاه سمتش چرخید.

باید به پسر کناریش میگفت که سهون تو این هفته دو بار به بیمارستان اومده؟ولی نه!احتمالا این پسر جوون که خودش رو "هانلو" معرفی کرده بود،بیشتر نگران میشد.

البته مشتری خودش بیشتر سر اینکه آیا سهون تو بیمارستان یه دختری رو میبینه یا نه نگران شده بود ولی نگرانی هانلو،صادقانه تر بود و این،حس عجیبی به همستر میداد.

"از بس همه ی مشتریام یه سری حسود و منحرفن که عکس از بدن لخت سلبریتی ها موقع حموم و اینجور چیزا میخوان،دیدن یه طرفدار سالم و معمولی برام عجیب شده....خب فکر نکنم مریض باشه چون هیچ داروخونه ای نرفته ولی نمیشه خیلی مطمئن بود...بهتره همون چیزی نگم!"

همستر فکر کرد و دوباره به ورودی بیمارستان خیره شد.

طبق تجربه ی قبلیش،نیازی نبود وارد بیمارستان شه چون سهون خیلی سریع از بیمارستان بیرون میومد و حق با همستر بود.

این بار هم سهون بعد از یه ربع بیرون اومد ولی کنارش،یه مرد جوون تو روپوش سفید بیمارستان هم ایستاده بود.

دوربینش رو سریع بالا آورد و تند تند عکس انداخت.

لوهانم خودش رو جلوتر کشید و از پنجره ی جلویی ماشین،به سهون و پسر زیبای کنارش نگاه کرد.

از اونجایی که خیلی با عینک دودی خوب نمی دید،برای چند لحظه درش آورد و درست تو همون لحظه،دست مرد جوون روی سر سهون قرار گرفت و موهاش رو بهم ریخت!!

"خندید!سهون...داره میخنده!!"

یه فکر مثل شوک سلول های مغزی لوهان رو متوقف کرد و باعث شد دست هاش رو محکم مشت کنه.

چرا سهون که با لوهان قرار میذاشت،داشت کنار یه پسر دیگه میخندید و بهش اجازه میداد موهاش رو بهم بریزه؟

از لوهان زده شده بود؟

دیگه علاقه ای به لوهان نداشت و برای همینم،باهاش تماس نمی گرفت؟

اصلا هم به ذهنش نرسید که خودش همچین رفتاری رو با کیونگسو داره و فقط چون گی هستن،دلیل نمیشه با دوست هاشون نزدیک نباشن!!

"سهون...دیگه من رو نمیخواد!!!"

یه فکر شوم تو ذهنش ریشه زد و با سرعتی رشد کرد که قابل پیش بینی نبود.

شاید بذر این افکار شوم،از همون روزی کاشته شده بود که رابطه اشون رو به روش نادرستی شروع کردن و حالا،درخت حسودی تو وجود لوهان زیادی بزرگ شده بود.

جوری که شاید،نمیشد به راحتی قطعش کرد....و حتی اگه قطع میشد هم،ریشه اش تو وجود لوهان میموند.

ریشه ای که حته اگه از خاک درش میوردن هم،باز جای خالیش تو قلب لوهان معلوم بود.

درست مثل یه درخت واقعی!!

دیدن این صحنه بعد از اون همه نگرانی ها و شب بیداری ها،زیادی برای لوهان سنگین بود.

برای پسری که با وجود تنفر از درس و مدرسه،به خاطر سهون شروع کرده بود به جدی درس خوندن،دیدن اینکه بعد همه ی اون زحماتش تو این 7 ماه به این راحتی کنار زده شده،خیلی سخت بود.

میگن هر کسی یه ظرفیتی داره و تحملش در یه حدیه...شاید برای بقیه لوهان خیلی حساس بود و این چیزی نبود که بخواد انقدر بهش واکنش نشون بده ولی...!

"دوباره...رها شدم..."

لوهان پسری بود که با حس "رها شدن" از سمت خونواده اش خیلی خوب آشنا بود.

با حس کنار زده شدن و بی محلی که بعد جیمین،باهاش همراه شده بود و بهش عادت داشت.

ولی عادت داشتن ها همیشه خوب نبودن!

لوهان به این حس عادت داشت....باهاش آشنا بود....و بیشتر از هر حس تعریف شده ای ازش متنفر بود!

مهم نبود اگه بقیه میگفتن زیادی حساسه و بیخودی فکر میکنه...لوهان دیگه نمیخواست حس "رها شدن" رو تجربه کنه و برای همین،تو اوایل رابطه سعی کرده بود خیلی به سهون وابسته نشه.اما احساسات آدما،همیشه طبق میلشون عمل نمیکرد.

این رو داستان های عاشقانه ی نافرجام از زمان های قدیم،ثابت میکردن.

"لعنت.....خیلی درد داره..."

دستش رو روی سینه ی چپش گذاشت و با حس جمع شدن قلبش،لبش رو گزید.

اشکش نمیومد ولی دردی که حس میکرد،بیشتر از تصوراتش بود.

به هر حال لوهان پسر 21 ساله ای بود که یه عالمه داستان عشق یه طرفه و شکست عشقی رو شنیده بود.برای همین خیلی وقتا فکر میکرد که اگه همچین بلایی سر خودش اومد،باید چه واکنشی نشون بده.

"هر چند به دردم نخوردن....الان....اصلا نمیدونم باید چیکار کنم!"

افکار لوهان بهم ریخته نبودن....الان فقط ذهنش خالی شده بود و تموم افکارش دود شده بودن و لوهان رو،تنها گذاشته بودن.

حتی افکارش هم،رهاش کرده بودن!

_هی هانلو....این پسره چوی مینهو،یکی از دکترهای نابغه است....شاید فقط با هم دوستن؟

صدای نگران و مردد همستر،لوهان رو از دریای متلاطم و پرآشوب ذهنش نجات داد.با گیجی سرش رو چرخوند و به چهره ی همستر خیره شد.

"درسته....شاید فقط دوستن؟"

همستر وقتی دید دست مشت شده ی لوهان یکم شل شده،نفس راحتی کشید و ماشین رو روشن کرد.سهون یکم پیش راه افتاده بود و همستر،وقتی حالت لوهان رو دیده بود،با نگرانی یکم مکث کرده بود.

دست مشت شده ی لوهان که باعث شده بود خون از زیر پوستش فرار کنه،نگرانش کرده بود و برای همین،اولین جمله ی دلداری که به ذهنش می رسید رو به زبون آورد.

لوهان اما هنوزم تو افکارش غرق شده بود و ساکت بود.

سهون کنار پسری بود که یه دکتر نابغه بوده.

"من از آدمای درس خون مثل خودم خوشم میاد"

چرا یدفعه مصاحبه ی سهون یادش اومد؟

اگه سهون از افراد درس خون خوشش میومد....پس طبیعی بود که از لوهان زده بشه،مگه نه؟

به هر حال لوهان با افتخار بهش گفته بود که چند سال تجدید شده!

"نمیخوام....رها بشم!"

و همین تصمیم،دلیلی بود که دست های لوهان دوباره مشت بشه!

------------------------------------------------------------------------------------------

برعکس تصور اکثر مردم،استاکرها فقط دنبال سلبریتی ها راه نمیوفتن.

استاکر به هر کسی میگن که دنبال یکی راه میوفته و تو زندگی معمولیش اختلال به وجود میاره و خب،هوسوک صادقانه فکر میکرد اون پسر کله نعنایی جذاب،تبدیل شده به بزرگترین استاکری که دنیا به خودش دیده!

اگه نه که یونگی تا دم در دستشویی دنبالش نمیکرد و رو اعصاب ضعیف هوسوک قدم رو نمیرفت!!

"میخوام یه بادمجون هم رو چشم چپش بکارم!!"

هوسوک با حرص فکر کرد و همونطور که داشت دستش رو می شست،یدفعه مکث کرد.

شیر آب رو بست و با چرخوندن سرش،کنجکاو به کبودی زیر چشم راست یونگی نگاه کرد.تا جایی که خبر داشت،جدیدا هیچ دعوایی پیش نیومده بود که رییس دار و دسته ی مدرسه ی رویا رو درگیر کنه.چه برسه به اینکه آسیب ببینه!

_هوم...مین یونگی....کی چشمت رو کبود کرده؟

هوسوک آخرشم نتونست کنجکاویش رو مخفی کنه و بهش نگاه کرد.

از اونجایی که روشویی سرویس بهداشتی حیاط مدرسه تو محیط باز بود،مشکلی نداشت که همچین بحثی رو باز کنه چون هیچ کی جرات نداشت مزاحم فضای خلوت مین یونگی بزرگ با پسر مورد علاقه اش بشه.

_اوه این...

با سوال هوسوک،یونگی با خجالت دستش رو روی چشمش گذاشت و ادامه داد:«...مامانم زدتم چون بدون سینی غذا خوردم و ریختم رو فرش.....»

_اوه...حدس میزنم عروس رییس جمهور بازم یه مامانه....

هوسوک وقتی یاد مامان جیمین و لوهان افتاد که حتی جیمین رو هم به خاطر غذا ریختن رو فرش سرزنش کرده بود،با همدردی گفت و آهی کشید.خانم پارک تو این مورد اصلا تبعیض قائل نمیشد و هر سه تا بچه اش رو به یه اندازه دعوا میکرد.

سر همین سوکجین همیشه مطمئن میشد که اگه هوسوک داره خوراکی یا غذایی میخوره،یه سینی یا زیرانداز داشته باشه تا چیزی روی فرش نریزه.

حساسیت های مادرها چیزی نبود که موقعیت عروس رییس جمهور بتونه از بین ببرتش.

"مامان دوقلوهای مین هم خشنه....برای همین بچه هاش اینجوری شدن!!!پس شاید یونگی خیلی تقصیری نداره...نه!به خودت بیا کیم هوسوک!!داری با استاکری همدردی میکنی که همه جا دنبالته؟!"

هوسوک با ناامیدی فکر کرد و تو ذهنش،با یه چکش پلاستیکی به سر خودش زد تا بیخیال همدردی با یونگی بشه.

یونگی هم که سکوت هوسوک رو دید،لبخند دیگه ای زد و با خوشحالی از همدردی هوسوک گفت:«مطمئنی از من خوشت نمیاد و دوست نداری باهام قرار بذاری؟»

_آره مطمئنم!

یونگی برای بار ده هزارم یه سوال تکراری تو این هفت ماه رو پرسید و هوسوک هم با حرص جواب تکراریش رو به زبون آورد.

درک نمیکرد چرا یونگی باید مدام این سوال رو بپرسه و اذیتش کنه.

حتی اگه سادیست بود هم،نباید بعد هفت ماه از پرسیدن این سوال خسته میشد؟

یونگی انگار که هنوز از شنیدن این حرف ناامید نشده باشه،با اصرار گفت:«تو مایتومانیا داری و دروغ میگی.پس در نتیجه از من خوشت میاد!!»

یونگی انگار که بخواد به خودش دلداری بده،حرف های تکراریش رو یه بار دیگه گفت و این بار،هوسوک بود که اون روند تکراری رو شکوند.

اصولا باید مثل تموم این هفت ماه با یونگی جرو بحث میکرد که اینطور نیست تا زنگ بخوره ولی حالا،یه جورایی خسته شده بود.

از همه ی این جر و بحث ها و بگو مگوهایی که اعصابش رو ضعیفتر از حد معمول کرده بود و نمیذاشت،رو چیزای دیگه تمرکز کنه.

برای همین سکوت کرد و همون موقع که یونگی حس خوبی از این سکوتش نداشت،لب هاش رو از هم فاصله داد و با لحن خسته ای گفت:«عشق و عاشقی برات یه شوخیه؟»

حرفش خشن بود...

حداقل برای پسری به اسم مین یونگی که هفت ماه تموم با صبر و حوصله سعی کرده بود به هوسوک بفهمونه ازش خوشش میاد و جذبش کنه.برای مین یونگی ای که تا به حال سر یه مسئله ی احساسی انقدر جدی نشده بود،حرف هوسوک زیادی خشن بود!

به خاطر همینم یونگی با اخم بهش نگاه کرد و هوسوک نمیفهمید چرا یه گوشه از ذهنش دیوونه بازی در میاره و میگه "اخم جذابش میکنه ولی خنده اش قشنگتر بود"!

_چه چرت و پرتی داری میگی؟

یونگی که به غرورش برخورده بود،با حرص گفت و هوسوک عصبی داد زد:«اونی که داره چرت و پرت میگه تویی!خوشت میاد هی چپ و راست بهم بگی مایتومانیا دارم؟فکر میکنی خوشحالم که به دروغگویی معروفم؟انقدر خوشت میاد سر به سرم بذاری و تحقیرم کنی؟»

هوسوک با داد و بغضی که تو صداش معلوم بود،هر حرفی که ته دلش مونده بود رو داد زد و این عصبانیتش،به قدری یدفعه ای بود که یونگی شوکه شد.

حرف هاش انقدر تاثیر بدی داشته؟

یونگی که هنوز از شوک بیرون نیومده بود،با گیجی به هوسوک نگاه کرد که ازش دور میشد و دستش رو بالا آورد.

حتی دهنش رو باز کرد تا چیزی بگه....ولی ذهنش یاری نکرد و ساکت موند.آخرشم با حرص موهای رنگ شده اش رو بهم زد و سر جاش نشست.

باید چیکار میکرد تا جدی جدی به هوسوک می فهموند که دوستش داره؟

این اولین بار بود که واقعا از یکی خوشش اومده بود ولی کسی که ازش خوشش اومده بود،به احساسات یونگی باور نداشت!!

"دیگه دارم دیوونه میشم!!"

یونگی بی حوصله فکر کرد و یه بار دیگه موهاش رو بهم ریخت.

------------------------------------------------------------------------------------------

_تچ!هنوز بالغ نشدن و نمیتونن با احساساتشون درست رو به رو بشن!

+اوهوم.یونگی هنوز بچه است.این عاقلانه نیست که بذاره هوسوک همینجوری بره!

جیمین بعد از شنیدن حرفای هوسوک و یونگی،وقتی مطمئن شد که دور شدن،با بی حوصلگی گفت و شوگا هم حرف دوست پسرش رو تایید کرد.

کیونگسو هم که کنارشون نشسته بود و داشت به حرف های هوسوک و یونگی گوش میداد،با شنیدن حرف جیمین و شوگا،با کنجکاوی بهشون نگاه کرد و گفت:«ولی مگه شما هم همسنشون نیستین؟چرا یه جور حرف میزنین انگار از شما خیلی کوچیکترن؟...»و رو به شوگا ادامه داد:«تو که اصلا تو یه روز با یونگی به دنیا اومدی!!»

شوگا برای چند لحظه گیج شده بود ولی سریع یه بهونه پیدا کرد و گفت:«برادرهای بزرگتر زودتر بالغ میشن!!»

نگاه کیونگسو روی جیمین رفت و جیمین،با دیدن نگاه کیونگسو سریع گفت:«اگه برادرهای بزرگتر زودتر بالغ نشن،برادرهای کوچیکتر زودتر بالغ میشن!»و تو ذهنش از لوهان هیونگش معذرت خواست که نابالغ جلوه اش داده.

کیونگسو خیلی حرف جیمین و شوگا رو درک نمیکرد ولی وقتی یاد سوکجین هیونگ افتاد_که تنها مرد بالغ،بادرک و باشعور اطرافش بود_هومی کشید.

"خب سوکجین هیونگم زود بالغ شد..."

با این فکر موبایلش رو روشن کرد و دنبال اسم لوهان گشت.

رفیقش باید هر چه سریعتر استاکر بازیش رو تموم میکرد تا قبل از تموم شدن ساعت آخر مدرسه،خودش رو برسونه.

#زنگ_تفریح

*شوگا و جیمین از دلیل بالغ شدن برادر بزرگتر و برادر کوچیکتر میگن*

*کیونگسو که تک بچه است*

کیونگسو:...خب حدس میزنم هر کسی یه دلیلی برای بالغ شدن داره...منم به عنوان برادر بزرگتر و کوچیکتر خودم؟....یه جورایی یدفعه ای حس بدی بهم دست داد...باید اینم تو دفترچه ی مشکلات یادداشت کنم!

اونی که حس رها شدن رو درک میکنه،رها نمیکنه.سعی کنید بدبختی های زندگیتون رو سر یکی دیگه نیارید.اونا هم آدمن! =)

یادداشت نویسنده:

ستی اومده!چی چی آورده؟یه چپتر جدید!!با صدای هیچی!خب بیخیال شوخی چپتر بعدی همون صحنه ایه که همه از زمان فیک "تو سهون من نیستی" منتظرش بودیم!بالاخره چپتر 6 اون فیک قراره نوشته بشه!!تموم سعیم رو میکنم که اون چپتر رو قشنگ بنویسم پس امیدوارم اگه از خوندن این فیک تا به اینجا لذت بردید با نظراتتون به منم لذت بدید!(چرا حس میکنم یکم منحرفانه شد؟)

با آرزوی سلامتی و موفقیت و شادی.دوست دارتون.ستی 0=3+3...

ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 31 تاريخ : سه شنبه 2 آبان 1402 ساعت: 14:46