قسمت هفتاد و سوم
-رسیدی؟
گوشی موبایل رو با شونه ام نگه داشتم و چمدونم رو به داخل هل دادم.
-آره. همین الان.
-خوبه. لطفا سریع نرو شرکت و یکم استراحت کن. دیشب هم اصلا نتونستی درست و حسابی استراحت کنی.
با یادآوری دیشب ناخودآگاه لبخند زدم.
-من خوبم سهون. نگران نباش.
صدای سهون بلافاصله توی گوشم پیچید:
-چطور میتونم نگران نباشم؟ تو صبح حتی وقت نکردی صبحونه بخوری.
شنیدن غر زدنش برام بیش از اندازه شیرین بود. حرف زدن با سهون پشت تلفن، تمام یکسال گذشته برام مثل یه رویا شده بود ولی حالا داشتم توی واقعیت صداش رو میشنیدم و این باعث میشد غر زدنهاش اذیتم نکنه و حتی باعث بشه لبخندهای بزرگ بزنم.
هوانگ با دیدن چمدون توی دستم، سریع به سمتم اومد و اون رو ازم گرفت و گفت:
-خوش اومدید.
خیلی ساده سر تکون دادم و موبایل رو با دستم گرفتم.
-تو کی برمیگردی؟
سهون مکث کرد و بعد از چند لحظه جواب داد:
-احتمالا 12 ام.
وسط هال متوقف شدم و با تعجب گفتم:
-ولی این یعنی9 روز مونده.
-چیه؟ دلت برام تنگ میشه؟
با شیطنت پرسید و من همونطور که به سمت اتاق میرفتم، ناخودآگاه جواب دادم:
-نه. نگران کایم!
من همین الان هم دلتنگش بودم، پس چرا اینطوری جواب دادم؟ کلافه چنگی توی موهام انداختم و دهن باز کردم تا بگم همین الان هم دلم برای خیره شدن توی چشمهای پر از عشقش تنگ شده، که سهون گفت:
-میدونم. سعی میکنم زود برگردم. اما میدونی نمیتونم نمایشگاه رو همینطوری اینجا رها کنم. تا الان هم سوهی نونا، یوجونگ و کیوبین رو خیلی اذیت کردم. متیو هم همینطور.
وارد اتاقم شدم و روی تخت نشستم. به دیوار روبروی تخت، جایی که قبلا یه عکس تکی از سهون قرار داشت و حالا یه عکس دونفره از خودمون، خیره شدم و گفتم:
-منتظرت میمونم.
-کی میری ببینیش؟
نیم نگاهی به ساعت انداختم.
-فردا بعد از سرکشی به شرکت. صبح باید اول برم شرکت. نبودم و نمیدونم توی این چند روز چه اتفاق هایی افتاده.
-باشه مراقب خودت باش.
خواستم چیزی بگم که ادامه داد:
-دوستت دارم لوهان. دلتنگم شو! شبت بخیر عزیزم.
با شنیدن جملههایی که سهون بیمقدمه و بیربط به زبون آورده بود، لبم رو گزیدم و سهون بدون اینکه اجازه بده جوابش رو بدم، تماس رو قطع کرد.
موبایل رو از کنار گوشم پایین آوردم و به عکس و شمارهی روی صفحه خیره شدم.
-باید اجازه میدادی من هم حرف بزنم احمق!
اخم کردم و تصمیم گرفتم اجازه ندم امروز رو ناراحت باشه. سریع شمارهاش رو گرفتم و موبایل رو روی گوشم گذاشتم. خیلی زود تماس وصل شد و من بدون اینکه اجازه بدم سهون چیزی بگه، با صدای بلند گفتم:
-من هم دوستت دارم و همین الان هم دلم برات تنگ شدهههه! فقط یه بار دیگه بدون اینکه بهم اجازه بدی حرف بزنم، تماس رو قطع کن تا بهت نشون بدم چقدر میتونم خطرناک باشم!
به محض تموم شدن جملهام، تماس رو قطع کردم و با فوتی، چتریهام رو از توی چشمهام کنار زدم.
صدای«دینگ» کوتاهی که از موبایلم بلند شد، فهمیدم برام پیام اومده. موبایل رو برداشتم و از روی صفحهی قفل تونستم پیام سهون رو بخونم.
«تو همینطوری هم برای قلب من خطرناک هستی لوهان. متاسفم که تماس رو زودتر قطع کردم. لطفا ناراحت نباش. قلب سهونی از دوری آهوکوچولوش به اندازهی کافی گرفته.»
لبم رو بین دندونهام کشیدم تا جلوی بزرگتر شدن لبخندم رو بگیرم. قفل صفحه رو باز کردم و تایپ کردم. «خیلی خب. اینبار میبخشمت!»
سهون بلافاصله گفت:« یهت! ممنونم. حالا یکم بخواب. و ترجیحا خواب من رو ببین.»
با دیدن پیامش لبخند زدم و یه استیکر براش فرستادم تا متوجه بشه پیامش رو خوندم.
موبایل رو کنار گذاشتم و بلند شدم. به سمت کلوزت رفتم و کت جینم رو از تنم بیرون کشیدم. پیراهن توی تنم رو هم درآوردم و کنار کت، توی سبد انداختم. یه تیشرت سفید ساده برداشتم و شلوارم رو هم درآوردم.
روبروی آینه ایستادم و تیشرتم رو پوشیدم و به خودم خیره شدم. انقدر احساس خوبی داشتم که دیدن خودم توی آینه، دیگه برام شبیه عذاب نبود. حالا دیدن خودم، بهم حس خوبی میداد.
و دیدن اون لکههای بنفش رنگ روی سفیدی پوستم...
یادآوری دیشب و بی پرواییهام یه دسته پروانهی بنفش رنگ رو توی شکمم آزاد میکرد و به گونههام رنگ میداد. نمیدونم دیشب چند دقیقه و یا ساعت مشغول عشق بازی بودیم، اما هرچقدر که بود، پر بود از حس خوب. چیزی که یکسال گذشته، حتی به اندازهی ده ثانیه هم حسش نکرده بودم.
دستم رو روی رونم کشیدم. جای دندونهای سهون به وضوح مشخص بود و این ذوق زدهام میکرد. جوری که انگار یه تیکه از سهون رو همراه خودم آوردم کره!
با پیشروی مغزم و یادآوری اون صحنهها، با گونههای سرخ، نگاهم رو از خودم گرفتم و به سمت تخت برگشتم. روی تشک نشستم و پتو رو کنار زدم. سهون دیشب خیلی مراقبم بود و حالا توی پایین تنه ام درد شدید نداشتم، اما یکمی میسوخت و بیشتر از قبل اتفاقات دیشب رو بهم یادآوری میکرد.
کلافه از افکاری که ممکن بود کار دستم بده، غلت زدم و پتو رو روی صورتم کشیدم.
///////////////////
-این لبخند رو خیلی وقت بود ندیده بودم!
نگاهم رو از صفحهی چتم با لوهان گرفتم و سرم رو بلند کردم. سوهی نونا روبروم پشت میز نشسته بود و با دستهای توی هم قفل شده و یه لبخند شیطون روی لبهاش، بهم خیره شده بود.
موبایل رو کنار گذاشتم و گفتم:
-شاید چون تنها کسی که باعث میشه واقعا لبخند بزنم، لوهانه!
نونا سر تکون داد و یه پوشهی سبز رنگ رو به سمتم گرفت.
-هرکسی فقط یه بار تو رو دیده باشه، متوجه میشه لوهان توی زندگیت چه نقشی داره.
پوشه رو ازش گرفتم و پرسیدم:
-این چیه؟
نونا از پشت میز بلند شد و گفت:
-یه هنرمند قدیمی ایتالیایی که از کارهات خوشش اومد و پیشنهاد همکاری داره.
پوشه رو بدون باز کردن، روی میز گذاشتم.
-میدونی که میخوام برگردم.
نونا سرتکون داد و گفت:
-آره و به خاطر همین از بین همهی پیشنهادهای همکاری، فقط این رو انتخاب کردم.
کنجکاو شدم.
-چطور؟
نونا توضیح داد:
-مثل اینکه دنبال یه پارتنر کاری توی آسیا که عکسهای باکیفیت بگیره بوده ولی پیدا نمیکرده و حالا که عکسهای تورو دیده، طرفدارت شده. و اینکه سبکش یکم خاصه. بیشتر تم عکسهای مدنظرش مربوط به خانواده ی lgbrq عه.
خندیدم.
-اوه. فکر کنم عکسهای اینستاگرامی زوجهای گی کرهای، کار دستش داده!
سوهی نونا هم خندید و سر تکون داد.
-آره. یه همچین چیزی. پیشنهادش رو بخون. اگر دیدی میتونی باهاش همکاری کنی، بگم قرارداد رو بفرسته.
سر تکون دادم و نونا به سمت در ورودی رفت.
-زود بیا بیرون. بازهم مصاحبه داری.
کلافه، نفس عمیقی کشیدم و از جام بلند شدم. اینبار نمایشگاه به لطف خبرنگارها و اون بوسهی ناگهانی وسط سالن که تا امروز همچنان صفحهی اول روزنامهها بود، جوری معروف شده بود که از دست خبرنگارها خسته شده بودم.
کتم رو مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم. یوجونگ با دیدنم، به سمتم اومد و گفت:
-هیونگ اینطور که پیش میره، ممکنه مجبور بشیم نمایشگاه رو بازهم تمدید کنیم.
با تعجب اخم کردم.
-چرا؟ چی شده؟
یوجونگ نگاهی به تبلت توی دستش انداخت و گفت:
-قرار بود متیو سایت رو ببنده، اما انقدر سرمون شلوغ بود که فراموش کردیم و حالا یه گروه از شمال ایتالیا برای دو هفتهی دیگه بازدید رزرو کردن و... یه پسر خیلی پولدار هم کل نمایشگاه رو برای یه روز کامل رزرو کرده تا به عشقش اعتراف کنه.
نیشخند زدم.
-فکرش رو هم نمیکردم یکی بخواد وسط نمایشگاه جنگ جهانی از دوست پسرش خواستگاری کنه!
یوجونگ با قیافهی بیحس بهم خیره شد.
-اینو کسی میگه که وسط همین نمایشگاه داشت دوست پسرش رو میخورد؟
با گوشهای سرخ از خجالت نالیدم.
-یاااا...
یوجونگ کوتاه خندید و گفت:
-قراره تا آخر عمرت با همین اذیتت کنم پس منتظر باش.
دستی به موهام کشیدم و گفتم:
-یو. من نمیتونم اینجا بمونم.
یوجونگ نگاهش رو بهم داد.
-میدونم. بابابزرگ اون چالدار خوشگله حالش خوب نیست و باید بری.
سر تکون دادم و یوجونگ نفس عمیقی کشید. به سمت راستش خیره شد و من رد نگاهش رو گرفتم. دقیقا داشت به کیوبین نگاه میکرد که حالا مشغول حرف زدن با سوهی نونا بود.
-من نمیخوام تو اذیت بشی خرگوشه. به خاطر همینه که حس میکنم باید ردشون کنیم.
نگاه متعجبش رو به من داد.
-ولی اونها هزینه رو هم پرداخت کردن.
-مهم نیست. خسارتش رو میدم. به هرحال من نمیتونم اینجا بمونم وقتی دلم اونجاست و دیگه نمیتونم انقدر پررو باشم که تو و کیوبین و نونا رو بیشتر از این، اینجا نگه دارم.
-نکنه فکر کردی ما بدمون میاد؟
صدای نونا توی گوشم پیچید و سوهی نونا همراه کیوبین به سمتمون اومد.
کیوبین کنار یوجونگ ایستاد و گفت:
-من مشکلی با اینجا موندن ندارم سهون و فکر نمیکنم یوجونگ هم از اینجا بدش بیاد. به هرحال من و یوجونگ خانوادهای که مدام پیگیرمون باشن، نداریم.
سوهی نونا هم ادامه داد:
-من رو هم که میشناسی. هرچقدر از خونه دور باشم، حالم بهتره. تازه اینجا رو هم دوست دارم.
یوجونگ بلافاصله اضافه کرد:
-ما میتونیم مراقب اینجا باشیم هیونگ. تو با خیال راحت برو و برگرد.
بیاختیار لبخند زدم. احتمالا خدا دلش برای سهون قدیم سوخته بود که این آدمها رو سرراه من قرارداده بود. کسایی که همه جوره هوام رو داشتن و حواسشون بهم بود و من هیچ جوره نمی تونستم کارهایی که میکنن رو براشون جبران کنم.
-ممنونم. جدا ازتون ممنونم.
یوجونگ بازوم رو بغل کرد و گفت:
-حالا نیاز نیست گریه کنی! خبرنگارها فکر میکنن داریم واست قلدری میکنیم!
با شنیدن حرفش، خندهام گرفت. سوهی نونا هم تایید کرد.
-حق با یوجونگه. بهتره بری تا قبل از اینکه اون خبرنگار، بیاجازه عکسهای بیشتری ازت بگیره.
نیم نگاهی به خبرنگاری که خیلی وقت بود منتظر بود نوبتش بشه، انداختم و گفتم:
-خیلی خب. بعد از مصاحبه، بیشتر دربارهی نمایشگاه حرف میزنیم.
هر سه سرتکون دادن و من بعد از دوباره مرتب کردن موهام، به سمت جایی که خبرنگار ایستاده بود، رفتم.
///////////////////
بستهی آبمیوه رو توی دست راستم گرفتم و منتظر موندم. چیزی نگذشته بود که در روبروم کنار رفت و تونستم ییشینگ رو ببینم.
-خوش اومدی هیونگ.
لبخندی به صورت ناراحتش که با یه لبخند نیمه جون تزیین شده بود، زدم و وارد شدم.
-حالش چطوره؟
ییشینگ بستهی آبمیوهای که به سمتش گرفته بودم رو ازم گرفت و جواب داد:
-همونطوری. اصلا خوب نیست. غذا نمیخوره و دیگه نمیتونه حتی بشینه.
با ناراحتی کتم رو در آوردم و به دختری که کنارم ایستاده بود، دادم.
-توی اتاقشه؟
ییشینگ بستهی آبمیوه رو به همون دختر داد و گفت:
-آره. تا دو روز پیش بیمارستان بود، اما گفت نمیتونه دووم بیاره. مجبورم کرد بیارمش خونه. کلی دستگاه هم مجبور شدم بخرم تا دکتر اجازه بده.
در اتاق رو باز کرد و کنار ایستاد. وارد اتاق شدم و ییشینگ پشت سرم داخل شد.
-پدربزرگ، لوهان هیونگ اومده.
ییشینگ به محض اینکه کنار تخت ایستاد، گفت و مرد ضعیف روی تخت، سرش رو به سمت من برگردوند و من بیاختیار، بغض کردم. دیگه خبری از اون پیرمردی که ساعتهای گرون میبست و با وجود سن بالا و موهای سفیدش، همیشه لباسهای به روز میپوشید، نبود.
-من اومدم.
گفتم و مرد روی تخت دستش رو به سمتم دراز کرد. به تخت نزدیک شدم و با اشاره ی ییشینگ، روی صندلی کنارش نشستم.
دستم رو جلو بردم و دست مرد روی تخت رو توی دستم گرفتم.
-حالت چطوره پیرمرد؟
با لبخند زورکی پرسیدم و کای به سختی گفت:
-خوبم. فقط دیگه وقتشه منم برم.
سرم رو پایین انداختم و چیزی نگفتم. ییشینگ دستش رو روی شونهام گذاشت و آروم گفت:
-تنهاتون میذارم.
سر تکون دادم و ییشینگ خیلی زود بیرون رفت و در رو بست. کای یکم دستم رو فشرد و گفت:
-شماها همهتون رفتین و من رو تنها گذاشتین. حالا نوبت منه.
تک سرفهای کرد و ادامه داد:
-خوشحالم که اینبار تنها نیستی لوهان...
نگاهم رو دوباره بهش دادم. به سقف خیره شده بود. با لبخندی که به زور روی لبهاش فیکس شده بود، گفت:
-دیدنت وقتی سهون رو از دست داده بودی، بیشتر از هر چیزی توی این دنیا اذیتم کرد.
با تعجب بهش خیره موندم که ادامه داد:
-سهون بهترین دوستم بود. و شاید باید بگم تنها دوست واقعیم. هیچوقت یادم نمیره اون زمانهایی رو که باهم از دیوار سفارت میرفتیم بالا تا فقط دایفوکو بدزدیم، سربازها رو مسخره کنیم و به وضعیت امنیت سفارت ژاپن بخندیم...
سرش رو دوباره برگردوند و به صورتم خیره شد.
-اما وقتی تو رو دیدم، حس کردم تمام اون کتابهای ممنوعهای که ساعتها وقت میذاشتم تا بدون اینکه پدرم بفهمه، پیداشون کنم و بخونمشون، از جلوی چشمهام رد شدن. اما... سهون دوستم بود!
کوتاه خندید و ادامه داد:
-با اینکه اون احمق نمیدونست چقدر دوستت داره، من میفهمیدم. رنگ نگاهش به تو متفاوت بود. جوری که انگار داشت بهم مفهموند نباید بهت نزدیک بشم. من آدم نامردی نیستم لوهان، به خاطر همین همون اول جلوی خودم رو گرفتم و یه دوست باقی موندم. برای هردوتون. هم تویی که با دیدنت، قلبم به پرواز در میومد و هم سهونی که برام از برادر نداشتهام عزیزتر بود.
با شنیدن حرفهاش، شوکه شده بودم. هیچوقت فکر نمیکردم کای، دوست صمیمی سهون قدیم به لوهان علاقه داشته باشه.
-وقتی بعد از فهمیدن مرگ سهون، با دست و پای شکسته اومدی پیشم، حس میکردم من هم دارم میمیرم. جوری که گریه میکردی و میگفتی کاش فرصت داشتی تا یه بار دیگه سهون رو ببینی...واقعا قلبم رو به درد میاورد.
نفس عمیقی کشید. دستش هنوز توی دستم بود و میلرزید. جوری لاغر شده بود که میترسیدم دستم رو یکم محکمتر ببندم و آسیب ببینه و من...داشتم گریه میکردم. بدون اینکه خودم بفهمم...
-وقتی دخترت رو آوردی پیشم، تمام بدنت خونی بود. دلم میخواست بغلت کنم و ازت بخوام بیخیال انتقام بشی و کنارم بمونی تا دخترت رو دوتایی بزرگ کنیم ولی چشمهای بیحست بهم فهموندن نباید حرفی بزنم چون تو خیلی قبلتر تصمیمت رو گرفته بودی. من هیچوقت فرصت نکردم بهت بگم چقدر دوستت داشتم، اما فکر میکنم با بزرگ کردم یی سو، تمام وظیفهام به عنوان یه عاشق رو انجام دادم. درسته؟
بدون اینکه اختیاری روی حرکاتم داشته باشم، سر تکون دادم و چیزی نگفتم. کای مکثی کرد و بعد از چند لحظه گفت:
-من میدونم اگر هزار بار دیگه بمیرم و تناسخ بشم، تو سهم من نمیشی. پس نگران نباش لوهان. من دوستت داشتم و دارم اما تو برای من همون عروسک پشت ویترینی که فقط همونجا قشنگ و دوست داشتنیه. من 77 سال پیش برای به دست آوردنت تلاشی نکردم و از این به بعد هم نمیکنم. تو و سهون، هر دو برای من باارزشید.
دست راستش رو به زور بلند کرد و روی دستم گذاشت. با هر دو دست، دستم رو گرفت و گفت:
-مراقب سهون باش.
لبم رو توی دهنم کشیدم و سر تکون دادم. کای لبخندی زد و گفت:
-همین الان گفتم گریههات اذیتم میکنه. تا الان شجاعت گفتنش رو نداشتم و مجبور بودم تحمل کنم. اما حالا لطفا اجازه بده قبل از رفتن، لبخندت رو ببینم.
نگاهم رو از دستهامون گرفتم و به چشمهاش دادم. مرد روبروم میتونست جای پدربزرگم باشه، اما من میتونستم توی اون چهره، کای 17 ساله رو ببینم. همون پسری با ذوق برامون از داستانهای ممنوعه میگفت و توی تک به تک شیطنتهامون همراهمون بود.
خواستم چیزی بگم که در باز شد و مقابل چشمهای متعجبم، سهون وارد شد. انقدر تعجب کردم که دست کای رو رها کردم و ایستادم.
-سهونا..!
سهون جلو اومد و کنارم ایستاد.
-سلام لو!
کوتاه گفت و به سمت کای برگشت.
-سلام پیرمرد! شنیدم دیگه وقت رفتن رسیده!
با شوخی گفت و کای هم لبخند زد.
-میترسیدم قبل از رفتن، نبینمت.
سهون دستش رو جلو برد و دست کای رو گرفت.
-صبر کن. چانیول و بکهیون توی راهن.
پس ییشینگ همهشون رو خبر کرده بود.
ده دقیقهی بعد، بکهیون و چانیول هم به ما پیوستن و جمع پنج نفره مون برای اولین بار، کامل شد. اولین بار بعد از 77 سال..!
برام عجیب بود...
همه مون میدونستیم دیگه قرار نیست اون مرد رو ببینیم اما حال همه مون خوب بود. بکهیون از خاطرات میگفت و کای همراهیش میکرد و گاهی انقدر خندهدار تعریفشون میکردن که نمیتونستیم جلوی خندهمون رو بگیریم.
ییشینگ کنار کای نشسته بود و با نگاهی پر از نگرانی، لبخند میزد و سهون از چیزهایی میگفت که خیلیهاشون برای من آشنا بودن. ذهنم فلش بک دردناکی زد...
زمانی که همهمون دور هم نشسته بودیم. من نقاشی میکشیدم، بکهیون مینوشت، چانیول کتاب میخوند و کای مقالهها رو بازنویسی میکرد و سهون از همهی این لحظات عکس میگرفت و معتقد بود بعدا خاطره میشن...
تصاویر جوری از جلوی چشمهام رد شدن که انگار همین دیروز اتفاق افتادن. همه لبخند میزدن و من میتونستم ببینم هرکدومشون، چطور دارن توی استرس دست و پا میزنن.
-لوهان؟
صدای سهون باعث شد از فکر بیرون بیام. نگاهم رو به سهون دادم و سهون بهم اشاره کرد. به سمتش رفتم و کنارش ایستادم و تازه اونموقع متوجه شدم که دوربین سهون توی دست ییشینگه.
ییشینگ با دیدن کامل شدن جمعمون، لبخند زد و دوربین رو جلوی صورتش گرفت. سهون دستش رو پشت کمرم برد و من رو به سمت خودش کشید.
-بخند یخمک. این آخرین عکسیه که 5 تامون توش هستیم...
حرفش دردناک بود ولی شنیدن اون کلمه مثل همیشه لبخند به لبهام آورد.
ییشینگ با گفتن «بگین کیمچی!» عکس رو گرفت و ما هر 5 نفر، خندیدیم. شاید آخرین خندهی 5 نفره که دنیا از این اکیپ دردسرساز به خودش میدید..
///////////////
-کی برگشتی؟
روی مبل، دقیقا کنارش نشستم و سهون با یه لبخند بزرگ، دستهاش رو باز کرد و من رو توی بغلش کشید.
-از فرودگاه رفتم خونه و بعد از گذاشتن وسایلم، اومدم خونهی کای.
لبهام ناخودآگاه آویزون شدن.
-باید بهم میگفتی میخوای بیای.
سهون سمتم خم شد و بوسهای روی گردنم زد.
-دیشب پشت تلفن کم دلبری نکردی که حالا برام ناز میکنی و لبهات رو آویزون میکنیا!
چشم چرخوندم و چیزی نگفتم. سهون با لبخند دستم رو گرفت و بلند کرد. بوسهای پشت دستم زد و من با گونههای سرخ به روبرو خیره موندم.
داشتم به این فکر میکردم که یعنی قرار نیست این رفتارهاش هیچوقت برام عادی بشه، که لبهاش رو روی گوشم حس کردم.
-هنوز هم سرخ میشی دوست پسر زیادی خوشگلِ پولدار من با یه عالمه بد شانسی؟!
با تعجب سرم رو به سمتش برگردوندم و با چشمهای درشت شده بهش خیره شدم.
-این خیلی لوسه اما باید بگم... خیلی دوستت دارم سهونااا!!
با نیشخند روی لبهاش، گفت و من بلافاصله از بغلش بیرون اومدم. اون سهون لعنتی کی وقت کرده بود اون تماس آبرو بر چندین ماه پیش رو گوش بده؟ من وقتی اون تماس رو گرفتم، درمونده بودم و نیمه هوشیار...نباید به روم میاورد!
-چرا گوش دادی بهش؟
سهون خندید و گفت:
-برگرد بیا اینجا یخمک. میخوام بغلت کنم.
با اخم، دستهام رو توی سینهام توی هم قفل کردم و گفتم:
-نباید بهش گوش میدادی. کی بهت اجازه داد گوش کنی؟
سهون خندید و خودش رو روی مبل جلو کشید. کنار تیشرتم رو گرفت و من رو به سمت خودش کشید.
-بیا اینجا آهو کوچولوی فراری. باید به آغوشم عادت کنی. انقدر که نتونی حتی یه روز بدون من بمونی.
خودم هم دلم میخواست دوباره بغلم کنه، پس اجازه دادم من رو به سمت خودش بکشه و حتی روی پاهاش بنشونه.
دستهاش رو دور کمرم حلقه کرد و گفت:
-من خوشحالم که به اون پیام گوش دادم. این بهم فهموند توهم دوستم داشتی.
با بیحسی بهش خیره شدم.
-یعنی هنوز هم شک داشتی؟
-نه وقتی دیدم وسط اون جمعیت من رو بوسیدی و یکبار هم به خاطر عکسهایی که صفحهی اول روزنامهها و مجلههاست، غر نزدی!
چشم چرخوندم و روی پاهاش چرخیدم و بهش تکیه دادم.
سهون خندید و پرسید:
-الان قهر کردی؟
بدون حرف سر تکون دادم و سهون به حرکتی که به نظر خودم هم بچگانه میومد، خندید.
-تو هرچقدر هم سرد باشی من عاشق خوردنتم، حتی وسط زمستون یخمک کوچولو. اینبار دیگه قرار نیست با دیدن اخم و چشم غرههات رهات کنم. اینبار میتونم «دوستت دارم»های پشتشون رو ببینم!
لبم رو گزیدم تا جلوی لبخندم رو بگیرم. اینکه سهون انقدر من رو میشناخت، خطرناک بود چون همون یه ذره مقاومتم رو هم میشکوند...
قفل دستهاش رو باز کرد و من به اختیار خودم به سمتش برگشتم. پاهام رو دو طرف بدنش گذاشتم و دستهام رو دور گردنش حلقه کردم.
-پس... اینبار حتی اگر اخم کردم هم جایی نرو!
سهون لبخند زد و سرش رو جلو آورد. بوسهای نوک بینیم نشوند و گفت:
-نمیرم. بهت قول میدم.
لبهام رو جنبوندم.
-حتی اگر بهت گفتم دوستت ندارم هم باور نکن!
سهون سر تکون داد.
-دیگه باور نمیکنم. میدونم یخمک من برخلاف ظاهر سردش، یه قلب گرم و مهربون داره.
لبهام رو روی هم فشردم و نفس گرفتم. به آرومی لبهام رو باز کردم و گفتم:
-همه من رو تنها میذارن سهون. تو که دیگه...تنهام نمیذاری...مگه نه؟
سهون دستش رو پشت کمرم گذاشت و آروم چرخید. بدنم رو روی مبل خوابوند و روی بدنم خیمه زد.
-حتی اگر یه بار دیگه بمیرم و زنده بشم، باز هم میام پیشت لوهان. بازهم دنبالت میگردم و تا وقتی دوباره یخمکم رو نچشم، آروم نمیگیرم.
نگاهش رو بین چشمهام چرخوند و با صدای آروم لب زد:
-بیشتر از چیزی که فکرش رو بکنی عاشقتم لوهانم... بیشتر از چیزی که بشه با کلمات توصیفش کرد...
لبخند زدم و بیتوجه به بغضی که گلوم رو میفشرد، لب زدم:
-من نمیتونم مثل تو خوشگل حرف بزنم. ولی به این معنی نیست که کمتر از چیزی که من رو دوست داری، دوستت دارما!
سهون کوتاه خندید. دستم رو پشت گردنش فشردم و آروم سرش رو پایین کشیدم. سهون بدون بستن چشمهاش، لبهاش رو روی لبهام گذاشت و من چشمهام رو بستم.
سهون کنارم بود. قرار نبود جایی بره و هنوز هم مثل روز اول دوستم داشت...
و این تمام چیزی بود که من از زندگی میخواستم...
/////////////////////////
قسمت هفتاد و چهارم
با صدای زنگ موبایلم، چشمهام رو باز کردم. با برخورد نور به چشمهام، سریع بستمشون و به سختی یکم خودم رو چرخوندم تا بدون بیدار شدن لوهان، موبایلم رو از روی میز کنار تخت بردارم. به سختی موبایل رو برداشتم و بدون اینکه به خودم زحمت باز کردن چشمهام و چک کردن اسم روی موبایلم رو بدم، تماس رو جواب دادم.
-بله؟
-پسرهی احمق! تو که میخواستی برگردی کره، نباید به من خبر میدادی؟ من باید از چانیول بشنوم؟
با شنیدن صدای عصبانی مادرم، چشمهام باز شدن و تکونی خوردم. لوهان با تکون بدنم، چشم باز کرد و با تعجب بهم خیره شد. دستم رو عذرخواهانه روی سرش کشیدم و گفتم:
-اوما! حالت چطوره؟! من...من دیروز تازه رسیدم. چون کای حالش خوب...
حرفم رو قطع کردم و به جای بهانه آوردن، عذرخواهی کردم.
-نه. حق با توعه اوما. باید بهت خبر میدادم. متاسفم.
صدای نفس عمیق و پر از عصبانیت مادرم به گوشم رسید و بعد از چند دقیقه، صداش رو شنیدم.
-ناهار میارم براتون. ظهر میبینمت.
نگاهی به چهرهی پف کرده از خواب لوهان انداختم که سعی داشت با دستش، موج موهای ایستادهاش رو با دست، بخوابونه.
-چشم اوما. ممنونم.
مادرم تماس رو بدون خداحافظی قطع کرد و من با ناراحتی گفتم:
-امروز ناهار رو اوما حاضر میکنه و یه حسی بهم میگه قراره حسابی دعوام کنه!
لوهان لبخند کوچیک و محوی تحویلم داد و دستهاش رو جلو آورد. صورتم رو قاب کرد و گفت:
-نگران نباش. من براش توضیح میدم.
صورتش به خاطر خوابیدن طولانی پف کرده بود، اما هنوز هم زیبا بود. چشمهای عسلیش رو به چشمهام داد و گفت:
-مادرت خیلی دلش برات تنگ شده. به خاطر همین از اینکه بهش خبر ندادی ناراحت شده. فقط کافیه معذرت خواهی کنی و یکم خودت رو براش لوس کنی! مطمئن باش سریع میبخشتت.
لبخند زدم و مثل خودش، صورتش رو بین دستهام گرفتم. صورتم رو جلو بردم و قبل از اینکه بخواد مخالفت کنه، لبهاش رو کوتاه بوسیدم.
-یااا..اوه سهون!
با عصبانیت داد زد و عقب کشید و من با خنده و شیطنت گفتم:
-پس تو هم هر وقت خودم رو برات لوس کنم، دلت میلرزه و من رو میبخشی؟
چشم غرهای تحویلم داد و زیر لب گفت:
-بهتره کاری نکنی که نیاز به معذرت خواهی داشته باشه.
نیشخندی زدم و خودم رو روی تخت به سمتش کشیدم. صورتم رو جلو بردم و به صورتش نزدیک کردم و با صدای آروم گفتم:
-اتفاقا از این به بعد، قراره زیاد ازم معذرت خواهی بشنوی!
لوهان با تعجب و ته مایههایی از عصبانیت، سرش رو به سمتم برگردوند و من بلافاصله بوسهای روی گونهاش زدم و گفتم:
- من هر روز برای تک به تک مارکهایی که با عشق روی بدنت میکارم، ازت معذرت خواهی میکنم، چون میدونم قراره نگاههای عجیب بقیه رو به همراه داشته باشه! از همین الان بابت جهنم کوچیکی که قراره توی این کشور برامون ایجاد بشه، معذرت میخوام.
لوهان بدون ایجاد هیچ تغییری توی لحن یا میمیک صورتش، لب زد:
-تمام اون نگاههای عجیب و صاحبهاشون برن به درک.
نگاهش رو مستقیما به چشمهام داد.
-جهنم؟ من جهنم واقعی رو همون شبی دیدم که اومدم دنبالت و این خونه، خالی از هر نشونهای از حضور تو بود.
تلخندی روی لبهاش نشست.
-من جهنم واقعی رو شب تولدم دیدم. وقتی به مادرت التماس میکردم یه نشونه از تو بهم بده و میگفت هیچی نمیدونه. من جهنم واقعی رو وقتی چشیدم که بعد از 7 ماه صدات رو شنیدم اما به خاطر یه اشتباه، اون تماس لعنتی قطع شد و دیگه نتونستم باهات تماس بگیرم.
مقابل نگاه متعجبم، دستهاش رو جلو آورد و دستهام رو گرفت. نگاهش رو روی دستهامون میخ کرد و گفت:
-من از جهنم مصنوعی آدمهای احمق اینجا نمیترسم سهون. چهارتا جمله و بد و بیراه نمیتونه من رو اذیت کنه.
نگاهش رو دوباره به صورتم داد و گفت:
-یادت رفته دوست پسرت یه آدم آهنیه؟
لبخند بیآلایشی روی لبهام نشست و بیاختیار لب زدم:
-نبودن تو هم برای من جهنم بود. جهنمی که خودم با دستهای خودم ساخته بودم. بارها و بارها به سرم زد برگردم، ولی یه چیزی مانعم میشد. به چشم چانیول خرافات بود، اما به چشم خودم یه طلسم لعنت شده که فقط به دست من باز میشد.
دستم رو بالا بردم و تارهای مشکی رنگ موهاش رو از روی پلکهاش کنار زدم.
-متاسفم. و ممنونم که دنبالم گشتی.
بوسهی سبکی روی گونهاش زدم و بغلش کردم. اون همچنان گاهی تظاهر میکرد از آغوش و بوسههام ناراضیه، اما من میدونستم اون فقط میخواد مثل یه بچه گربهی تخس،گاردش رو بالا نگه داره تا آسیب نبینه.
و من تنها کسی بودم که میتونستم از این حصاری که دورش کشیده، رد بشم.
چشمهام رو بستم و عطر تنش رو نفس کشیدم. فقط تصور بودنش کنارم هم ذوق زدهام میکرد، چه برسه به اینکه واقعا توی بغلم باشه.
-سهونا...
به آرومی صدام زد و من با ذوق خفته بین لحن بیحس و آرومم، گفتم:
-جونم؟
لوهان هم با همون صدای آروم، جواب داد:
-بهتره سریعتر بریم و صبحونه بخوریم. ساعت 10 عه. باید بریم پیش اوما.
با شنیدن اون جملهها، تازه یادم اومد اوما منتظره. از لوهان فاصله گرفتم و گفتم:
-قول بده اگر دعوام کرد، بوسم کنی!
لوهان با تعجب و چشمهای درشت شده بهم خیره شد و من لبهام رو آویزون کردم. پسر روبروم انگار که جن دیده باشه، به سرعت از روی تخت پایین پرید و همونطور که به سمت در اتاق میرفت، با صدای بلند، گفت:
-اگر اینطوری خودت رو برای مادرت لوس کنی، از خونه میندازتت بیرون سهونا!
با خنده از روی تخت بلند شدم و به سمت در اتاق رفتم و همونطور که سعی میکردم جدیتم رو نگه دارم تا بازهم اون قیافهی متعجب و بهت زدهی لوهان رو ببینم، با لحن لوسی گفتم:
-یااا...رییس لو. بیا اینجا. معشوقهات با دنیا قهره و تو باید حواست بهش باشه! حتی ممکنه امروز توسط مادرش به قتل برسههه!
///////////////
نفس عمیقی کشیدم و دست لوهان رو محکم گرفتم. میدونستم مادرم قرار نیست اذیتم کنه، اما بدترین تنبیه برای من این بود که مثل قبل باهام رفتار نکنه. من جدا دلم نمیخواست کسی که به اندازهی لوهان برام مهم بود رو از دست بدم.
مادرم همیشه بزرگترین حامی من توی زندگی بود. حتی وقتی فهمید کسی که دوستش دارم، یه پسره و خیلی سال پیش کشته شده!
مطمئنم اون لحظه با خودش فکر میکرد دیوونه شدم، اما چیزی نمیگفت چون نمیخواست حتی یه لحظه به اینکه بهم اعتماد نداره، شک کنم.
-همه چیز خوب پیش میره سهون. مادرت خیلی مهربونه.
لوهان گفت و دستش رو از بین انگشت هام بیرون کشید. دستش رو پشت کمرم برد و بغلم کرد.
-همه چیز مثل قبله. و من مطمئنم مادرت با دیدنت حسابی خوشحال میشه و دلخوریهاش از یادش میره.
لبخندی به حس مثبتی که سعی داشت بهم منتقل کنه، زدم و گفتم:
-امیدوارم همینطور باشه.
لوهان لبخند کوچیکی تحویلم داد و دستش رو از روی کمرم برداشت. جلو رفت و بدون اینکه بهم فرصت فکر کردن و واکنش نشون دادن بده، زنگ رو زد. زنگ در خونهای که دیروز بعد از یک سال، فقط برای چند دقیقه واردش شده بودم.
لوهان قدمی به عقب برداشت و کنارم ایستاد. صدای قدمهایی که سریعا روی زمین قرار میگرفتن، به گوشم رسید و توی دلم دعا کردم مادرم بابت اینهمه هیجان و عجله، زمین نخوره.
در روبرومون خیلی سریع باز شد و نگاهم روی صورت دوست داشتنی اوما نشست.
-س..سلام اوما!
حرفی نزد. گریه هم نمیکرد. احساساتی شده بود اما مادر من جزو اون دسته از زنهایی بود که زیاد احساساتی نمیشدن و احتمال اینکه الان گریه کنه، خیلی کمتر از این بود که با یه ملاقه بیفته به جونم!
-سلام اومونی! متاسفم که زودتر نتونستیم بیایم دیدنتون.
مادرم نگاهش رو از من گرفت و به لوهان داد. لوهان دسته گل توی دستش که خودمون گلهاش رو انتخاب و دیزاین کرده بودیم رو به سمت مادرم گرفت.
-درسته که خودتون گل هستید، اما من و سهون میخواستیم یه هدیهی خوب بهتون بدیم و به نظر هردومون، گل بیشتر از هرچیزی به شما میومد.
مادرم بالاخره لبخند زد.
فکرش رو هم نمیکردم لوهان بتونه انقدر خوب حرف بزنه!
مادرم گل رو از لوهان گرفت و گفت:
-ممنونم لوهان.
نگاهش رو بینمون جابه جا کرد و گفت:
-بیاین داخل.
گفت و از جلوی در کنار رفت. لوهان به من خیره شد و من بیاختیار لب زدم:
-کی وقت کردی مهارت لاس زنیت رو بالا ببری؟
لوهان نیشخندی تحویلم داد.
-من بهش میگم فن بیان!
گفت و وارد شد و من با صدای بلند گفتم:
-فن بیان؟ داشتی با مادرم لاس میزدی رییس لو!
لوهان بلافاصله بعد از نشستن روی مبل، به سرعت به سمتم برگشت و با لبهایی که بین دندونهاش فشرده میشدن، بهم خیره شد و فهمیدم که یکم زیادی بلند گفتم!
با نگرانی کنارش نشستم و دیگه چیزی نگفتم. صدای خندهی تنها زن توی خونه بلند شد.
-خدای من سهون! تو همین الان تمام تلاش لوهان رو به باد دادی!
با خنده و همونطور که با سینی که با سه لیوان نوشیدنی خنک پر شده بود، به هال میومد، ادامه داد:
-زندگی کردن با پسر من یکم سخته لوهان. میدونم بهش عادت نکردی اما امیدوارم خیلی زود این اخلاقهاش دستت بیاد.
لوهان لیوان آب پرتقالش رو از توی سینی برداشت و بعد از تشکر، گفت:
-فکر نمیکنم هیچوقت عادت کنم اومونی!
اوما روبرومون نشست و گفت:
-قوی باش لوهانی. کنار اومدن با پسر من خیلی سخته!
با لبهایی که جدا به خاطر تعریفهای صادقانهی مادرم به پایین خم شده بودن، گفتم:
-ممنونم از تعریفهات اوما!
اوما شونه بالا انداخت و بدون اینکه بهم نگاه کنه، گفت:
-حقیقته!
لوهان با دیدن جو بینمون، نیم نگاهی به من انداخت و وقتی دید متوجه دلخوری مادرم شدم، بلند شد. من و اوما هردومون با تعجب سر بلند کردیم و بهش خیره شدیم و لوهان با لبخند کوچیکی روی لبهاش، گفت:
-ببخشید یهو یادم اومد یه تماس فوری دارم. زود برمیگردم.
با قدمهای سریع به سمت اتاق دوید و من و اوما رو تنها گذاشت.
-از لوهان خوشم میاد. درک و فهمش از پسر خودم خیلی بیشتره!
با اخم و لبهای آویزون به سمت اوما برگشتم.
-درسته که اون خیلی فهمیده ست ولی...
اوما با ابروهای بالا رفته بهم خیره شد و من فهمیدم نباید ادامه بدم. لبهای خشکم رو با زبونم تر کردم و موضوع رو عوض کردم.
-متاسفم اوما. باید بهت میگفتم برگشتم، اما حال کای اصل خوب نبود و من باید خودم رو بهش می رسوندم. وقتی پسرش بهم زنگ زد، متوجه شدم ممکنه آخرین فرصتم رو هم از دست بدم. به خاطر همین حتی وسایل هم جمع نکردم و فقط با یه چمدون برگشتم.
از روی مبل بلند شدم و به سمتش رفتم. روبروش زانو زدم و از پایین به صورتش خیره شدم.
-لطفا ازم دلخور نباش. میدونی که چقدر برام مهمی و چقدر عاشقتم؟
لبخند کوچیکی روی لبهای صورتیش نشست.
-دلخورم. ولی دلخور نمیمونم. نگران نباش.
سرم رو روی پاهاش گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم.
-باورم نمیشه اینجام. تو هستی، لوهان هم هست و دیگه خبری از دردهای قدیمی نیست...
منتظر بودم دستش روی سرم کشیده بشه و انتظارم خیلی طولانی نشد. دست گرم اوما روی موهام نشست و نوازشم کرد.
-خوشحالم که خوشحالیت رو میبینم سهون. آرامشت رو... خیلی وقت بود منتظر این لحظه بودم.
لبخند زدم و چیزی نگفتم. خودم هم منتظرش بودم. زندگی من همیشه آرامش رو کم داشت و لوهان با حضورش، این آرامش رو به زندگیم تزریق کرده بود.
سرم رو بلند کردم و به مادرم خیره شدم و یه بوسه روی پیشونیم جایزه گرفتم.
-بلند شو سهون.
دستش رو روی موهام کشید.
-برو لوهان رو صدا بزن و بیاین ناهار بخوریم. دلم برای دیدنتون کنار هم تنگ شده.
با یه لبخند بزرگ روی لبهام، سر تکون دادم و بلند شدم. بوسهای روی گونهی اوما گذاشتم و بدون هیچ حرفی، به سمت در اتاق رفتم تا لوهان رو از شر اون نخود سیاههایی که مشغول پیدا کردنشون بود، نجات بدم!
0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 29 تاريخ : شنبه 13 آبان 1402 ساعت: 12:09