قسمت هفتاد و یکم
با حس زیاد شدن نور، چشمهام رو باز کردم و بلافاصله به خاطر افتادن نور خورشید توی چشمهام، بستمشون. سرم رو چرخوندم تا از نور دوری کنم که عطر شیرین و آشنایی زیر بینیم پیچید. با سرعتی که خودم هم انتظارش رو نداشتم، چشمهام رو باز کردم به موهای مشکی رنگ لوهان خیره شدم.
دست آزادم رو دور کمرش پیچیدم و دوباره مثل دیشب، بغلش کردم. نفس عمیقی کشیدم و بوسهای روی موهاش گذاشتم. بیاختیار با هربار پیچیدن عطر موهاش زیر بینیم، لبخند میزدم. تا روز قبل، مدام به این فکر میکردم که ممکنه خسته شده باشه و نیاد دنبالم و یا دیگه اصلا دوستم نداشته باشه و بیاختیار خودخوری میکردم... و حالا اون پسر، کسی که با تموم تلخیهاش، برای من شیرینترین پسر دنیا بود، بین بازوهام و چسبیده به بدنم، خوابیده بود.
هنوز هم باورم نمیشد دیشب و بعد از یک سال، انقدر راحت دوباره رابطهمون رو شروع کرده بودیم و اینبار فقط من نبودم که مشتاق این رابطه بودم. یخمک آلبالویی ترش و شیرینم هم مثل من مشتاق و منتظر بود و حتی اینبار، خودش برای بوسیدن لبهایی که همیشه منتظر فقط یه لمس کوچیک از سمت لبهاش بودن، پیش قدم شده بود.
نمیخواستم حتی یه نگاه به روزنامههای امروز کره و چین و حتی ایتالیا بندازم... همینجوریش هم مطمئن بودم اتفاقهای دیشب حسابی سر و صدا کرده، چه اون بوسه، چه داستانی که بالاخره بعد از 77 سال ازش پرده برداری شده بود.
چشمهام رو بستم تا بیتوجه به ساعت، کنار لوهان استراحت کنم که صدای زنگ در بلند شد و بلافاصله بعدش در ورودی کوبیده شد.
لوهان بین دستهام پرید و با نگرانی بهم خیره شد. لبخندی زدم و گفتم:
-چیزی نیست. یا یوجونگه یا متیو!
لوهان نفس عمیقی کشید و دستی به موهاش کشید. بیتوجه به صدای زنگ و در، بوسهای روی پیشونیش گذاشتم و گفتم:
-همینجا بمون. میرم ببینم چیکار دارن.
لوهان سر تکون داد و من از جام بلند شدم. همونطور که موهام رو با دست به عقب شونه میکردم، به سمت در سوییت رفتم و بازش کردم. انتظار یه خرگوش عصبانی یا یه همستر شیطون رو داشتم، اما همزمان با هردوتاشون مواجه شدم و یوجونگ حتی اجازه نداد حرف بزنم.
-برو کنار. دیگه بسه هرچقدر کنار هیونگم بودی. نوبت منه!
با دستهاش محکم هلم داد و وارد اتاق شد و من خوشحال از اینکه من و لوهان عادت به لخت خوابیدن نداریم، کنار ایستادم تا متیو هم وارد بشه. متیو لبخندی زد و وارد شد.
-رنگ و روت بهتر شده سهون. مشخصه بالاخره قلبت آروم گرفته.
متیو با صدای آرومی گفت و من بیاختیار سر تکون دادم.
-هیونگگگگگگگ!
صدای داد یوجونگ بلند شد و من ترسیده به سمتش برگشتم. یوجونگ کنار لوهان روی تخت دراز کشیده بود و محکم بغلش کرده بود و لوهان سعی میکرد از دستش فرار کنه!
-یاااا... برو کنار یو...
لوهان با صدای گرفته، جوری که مشخص بود یوجونگ داره با تمام قدرت بین بازوهاش فشارش میده، گفت و من سعی کردم لبخندم رو کنترل کنم تا یوجونگ پررو نشه.
-نمیخواممممم. دلم واست تنگ شده بود. نامرد تو هم که دیشب اصلا به من توجه نکردی. همش به این هیونگ درازم توجه کردی. اصلا من رو یادت بود؟
جلو رفتم و پشت یقهی یوجونگ رو گرفتم و سعی کردم بلندش کنم.
-بیا اینور خرگوش تخس. لوهان مال خودمه.
یوجونگ روی تخت نشست و چشم غرهای تحویلم داد.
-هیونگ من هم هست. در ضمن...
دوباره لوهان رو بغل کرد و با اخم بهم خیره شد.
-تو دیشب کلی بغلش کردی، ولی من حتی نتونستم درست ببینمش چون مشغول توضیح دادن و اطلاعات دادن به خبرنگارها و بازدیدکننده ها بودم.
متیو روی پاتختی نشست و گفت :
-یوجونگ راست میگه. شما حتی با ما شام هم نخوردین و دوتایی پیچوندین. من دوست داشتم بیشتر با دوست پسرت آشنا بشم سهون ولی اصلا وقت نشد.
یوجونگ تند تند سری به تایید حرفهای متیو تکون داد و لوهان با دیدن اون دوتا که انگار قصد داشتن لوهان رو یه روز کامل گروگان بگیرن، با نگاه متعجب بهم خیره شد.
روی تخت نشستم و دست یوجونگ رو کنار زدم و لوهان رو به سمت خودم کشیدم.
-خجالت بکش. خوشت میاد برم کیوبین رو بغل کنم؟
یوجونگ با شیطنت و خباثتی که هيچوقت نمیفهمیدم کجا قایمش کرده، جواب داد:
-بغل کن. تهش باز شبها من توی بغلشم..!
لوهان با ناراحتی گفت :
-یاااا.. من اصلا دربارهی روابط تو و دوست پسرت کنجکاو نیستم. اوکی؟
یوجونگ چشمهاش رو ریز کرد و با دستهاش خودش رو به سمتمون کشید و نگاهش رو بینمون چرخوند.
-ولی من خیلیییییی کنجکاوم!
دستم رو جلو بردم و با انگشت اشاره سرش رو به عقب هل دادم و گفتم:
-جلوی کنجکاویت رو بگیر تا قبل از اینکه از همین پنجره پرتت کنم پایین!
یوجونگ خندید و گفت:
-بچه میترسونی هیونگ؟ سوییت تو طبقهی اوله!
کلافه از حاضر جوابیهاش خواستم چیزی بگم که متیو گفت:
-دیگه اذیت کردن بسه یو. بیا ما بریم. سهون و لوهان هم قول میدن زود بیان.
لوهان کنجکاوانه پرسید:
-کجا باید بیایم؟
متیو با لبخند خوشحالی که روی صورتش نقش بسته بود، جواب لوهان رو داد:
-نمایشگاه. قراره همه همونجا صبحونه بخوریم و یکم کارهارو مرتب کنیم تا ساعت 10 که دوباره نمایشگاه برای ورود عموم باز میشه.
سر تکون دادم و گفتم:
-خیلی خب. زود میایم.
متیو جلو اومد و دست یوجونگ رو گرفت و تا وقتی یوجونگ از روی تخت بلندشه و کنارش بایسته، گفت:
-ما توی ماشین منتظرتونیم.
سر تکون دادم و متیو به سمت در ورودی رفت. یوجونگ همونطور که پشت سر متیو کشیده میشد، با اخم بهم خیره شده بود و نمیخواست نگاهش رو ازم بگیره.
بیاختیار به اون خرگوش عصبی که انگار کیسهی هویجهاش رو ازش دزدیده بودم، خندیدم و یوجونگ با همون نگاه مثلا کشنده اما کیوت، بهم خیره موند تا وقتی که پشت در ورودی خونه پنهان بشه.
-اوه خدایا. گاهی حس میکنم فقط 10 سالشه.
به لوهان که شونهاش رو ماساژ میداد، خیره شدم و گفتم:
-10؟ من حس میکنم هنوز 5 سالش هم نشده!
لوهان خندید و من کمرش رو گرفتم. با تعجب بهم نگاه کرد که آروم چرخوندمش و خودم پشتش نشستم. دستهام رو روی شونههاش گذاشتم و آروم ماساژش دادم.
-یوجونگ خیلی محکم بغلت کرد؟
لوهان سر تکون داد و گفت:
-آره. زورش زیاده! فکر نمیکردم توی اون بدن کوچولو اینهمه انرژی قایم کرده باشه.
سرم رو جلو بردم و بوسهای پشت گردنش گذاشتم و باعث شدم خودش رو جمع کنه.
-تو که از یوجونگ هم کوچولوتری یخمک. بازوهاتون رو مقایسه کن، متوجه میشی.
لوهان نیم رخش رو بهم نشون داد و همونطور با اخمی که از خمیدگی ابروی راستش متوجهش میشدم، گفت:
-یادت رفته من آدم آهنیام؟
بیاختیار خندیدم و بوسهای روی همون سمت گونهاش زدم.
-تو یخمک کوچولو، خوشمزه و شکستنی منی! همین!
بوسهی دیگهای روی گونهاش زدم و بازهم شونههاش رو مالیدم. بدنش بین دستهام آرومتر میشد و من این رو از کم شدن انقباض بدنش زیر دستهام، میفهمیدم.
خودم رو جلو کشیدم و دستهام رو از زیر بغل هاش رد کردم و روی شکمش، اونها رو توی هم قفل کردم. بدنش رو به سمت خودم کشیدم و اجازه دادم بهم تکیه بده و لوهان هم مخالفت نکرد. صورتم رو به موهاش تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم. سرم رو پایین بردم و بینیم رو پشت گوشش کشیدم و پایین رفتم تا روی گردنش.
-دلم برای این عطر تنگ شده بود.
لب زدم و بوسهای روی گردنش کاشتم. محکمتر بغلش کردم اما نه جوری که به گردن و شونههاش فشار بیاد. لوهان دستهاش رو روی دستهای توی هم قفل شدهام گذاشت و گفت:
-من هم دلم برات تنگ شده بود سهونا.
با شنیدن اسمم با اون «آ» آخرش که حسابی بهش میومد، چشمهام رو بستم. حس میکردم با هربار شنیدن اسمم از زبون لوهان، یه جریان برق قوی از بدنم میگذره و تک به تک سلولهای بدنم رو به لرزه درمیاره.
-چطور تا الان بدون تو زنده موندم؟
به آرومی پرسیدم و لوهان شنید. انگشت اشارهاش رو روی دستم کشید و گفت:
-بیا دیگه از هم جدا نشیم.
سر تکون دادم و بوسهای روی گردنش زدم. چیزی نگذشته بود که صدای موبایلم بلند شد. لوهان ازم فاصله گرفت و گفت:
-مطمئنم اگر تا ده دقیقهی دیگه پایین نباشیم، یوجونگ میاد و از پنجره پرتمون میکنه پایین!
خندیدم و بلند شدم. به سمت کمد کوچیک کنار سوییت 40 متریم رفتم و درش رو باز کردم. یه پیراهن سفید و شلوار مشکی رنگ بیرون کشیدم و شلوارم رو در آوردم. سریع شلوار مشکی رنگ رو پوشیدم و اینبار تیشرتم رو در آوردم. دستم رو توی آستین پیراهن سفید رنگ فرو بردم و پیراهن رو پوشیدم. خواستم دکمههاش رو ببندم که از پشت توی آغوش گرم و آشنایی فرو رفتم. دستهای لوهان دور کمرم حلقه شدن و سرش روی شونهام قرار گرفت.
دستم رو روی دستش گذاشتم و سعی کردم برگردم. لوهان یکم قفل دستهاش رو باز کرد و من تونستم به سمتش بایستم. نگاهم رو به صورت زیبا و سرخ و سفیدش دادم و دستهام رو روی گونههاش گذاشتم. گونههای همیشه صورتیش با وجود لاغر شدنش، هنوز هم نرم بودن و تشویقم میکردن ببوسمشون. چشمهای عسلی رنگش، مستقیم چشمهام رو هدف گرفته بودن و نگاه منتظرش بین چشمها و لبهام در گردش بود.
سعی کردم خیلی منتظرش نذارم، سرم رو جلو بردم و بوسهای روی لبهاش زدم و گفتم :
-اینطوری بهم خیره میشی، نمیترسی بخورمت؟
لوهان لبخند زد که به خاطر دستهای من روی گونههاش، اصلا شبیه یه لبخند عادی نبود!
-بپا من نخورمت آقای اوه!
ابروهام رو بالا انداختم. لوهان دستهاش رو بالا آورد و اون هم گونههام رو گرفت. روی پنجههاش بلند شد و مقابل چشمهای متعجبم، لبهاش رو روی لبهام گذاشت.
خوشحال از خجالتی که دیگه خبری ازش نبود، دستهام رو از روی صورتش برداشتم و پایین بردم. کمرش رو گرفتم و لبهام رو باز کردم. لبهاش رو بین لبهام کشیدم و همونطور که از دیروز روی دلم مونده بود، لبهاش رو عمیق و خیس بوسیدم.
زبونم رو آروم روی لبهاش کشیدم و لوهان که اصلا بدش نیومده بود، دستهاش رو دور گردنم پیچید و بهم اجازه داد هرجوری که دوست دارم، ببوسمش. روی صورتش خم شدم و باعث شدم پاشنهی پاهاش رو روی زمین بذاره و فشار از روی پنجههاش برداشته بشه.
به آرومی زبونم رو توی دهنش هل دادم و لوهان فرصت طلبانه زبونم رو مکید و رها کرد. دستهام روی کمرش به لرز افتاده بود و قلبم شدیدا میتپید. هنوزهم باورم نمیشد لوهان تا ایتالیا برای دیدن من اومده باشه، چه برسه توی سوییت خودم بعد از یک سال، بیخجالت و بدون قایم کردن حسش، مشغول بوسیدنم باشه...
صدای بوسههامون توی فضا پیچیده بود و من هر لحظه بیشتر مست طعم آشنا و خطرناک لبهاش میشدم...
چطور یک سال بدون این آدم، این عطر و این طعم زنده مونده بودم؟
بدن لوهان از روی دستهام سر خورد و وزنش روی دستهام افتاد. بوسه رو شکوندم و بدنش رو بالا کشیدم تا نیفته. با لبخند به صورت سرخش خیره شدم و گفتم:
-انقدر دلتنگم بودی؟
لوهان دستهاش رو دور گردنم محکم کرد و گفت:
-یعنی میخوای بگی لرزش دستهای تو به خاطر همین نبود؟
با فهمیدن گیر افتادنم، تکخند خجالت زدهای تحویلش دادم و قفل دستهام رو از دور کمرش باز کردم.
لوهان قدمی به عقب برداشت و دستش رو به سمتم گرفت و من فهمیدم منظورش اینه که برای بيرون رفتن آماده ست. دستم رو جلو بردم و دستش رو گرفتم و هردو به سمت در ورودی رفتیم و من فراموش نکردم که موبایلم رو از روی میز کنار ورودی بردارم.
/////////////////////
دست بکهیون رو به سمت خودم کشیدم و پسر کوچیکتر که انگار اصلا حواسش به دوچرخه سوارهای توی پیاده رو نبود، رو سرزنش کردم.
-بیا اینطرف بکهیون. آسیب میبینی.
بکهیون با ذوق به سمتم برگشت و گفت:
-اینجا خیلی خوشگله یولی هیونگ. با اینکه یه ماهه اینجاییم، هنوز عادت نکردم.
لبخندی زدم و گفتم:
-حیف که همین الانش هم مادرت هرروز دوبار زنگ میزنه و ازم میخواد برگردیم کره، وگرنه همینجا یه خونه میگرفتم و همینجا میموندیم.
بکهیون خودش رو به سمتم کشید و دستش رو توی بازوم انداخت. و با لبهای آویزون گفت:
-اینجا خوشگله ولی فک نکنم بتونم اینجا زندگی کنم. من هنوز به زندگی توی سئول هم عادت نکردم...
نگاهی به لبهای آویزونش انداختم و همونطور که مشغول قدم زدن بودیم، بوسهی کوتاهی روی لبهاش زدم.
-مهم نیست. فقط کنار من بمون و من همه کاری میکنم تا راحت باشی. خوبه؟
بکهیون ذوق زده سر تکون داد و من بیاختیار و کوتاه، لبخند زدم. سرم رو به سمت روبرو برگردوندم و با دیدن مغازهی مد نظرم، واردش شدم. بوی نون تازه باعث شد متوجه بشم چقدر گرسنهام و بکهیون هم حسم رو تایید کرد.
-نمیدونی چقدر گشنمه!
لبخند زدم و گفتم:
-زود نون میخریم و میریم.
بکهیون سر تکون داد و من بعد از برداشتن دو بسته نون تست و دوتا نون فرانسوی، به سمت صندوق رفتم. سریع پولش رو حساب کردم و همونطور که خیال رها کردن دست بکهیون رو نداشتم، از مغازه بیرون رفتم. بکهیون بلافاصله بعد از بیرون اومدن از مغازه، گفت:
-سوهی نونا گفت بعد از صبحونه با ما کاری ندارن. میای بریم دیت؟
لبخند زدم و گفتم:
-معلومه که میام. مگه میشه به تو نه بگم؟
بکهیون ذوق زده، سرش رو به بازوم چسبوند و دیگه حرفی نزد. راه 5 دقیقهای تا نمایشگاه رو به سرعت تموم کردیم و وارد سالن شدیم. با دیدن متیو و یوجونگ فهمیدیم که بالاخره سهون و لوهانی که هیچکدوم نفهمیدیم دیشب چطور غیبشون زد، برگشتن نمایشگاه.
بکهیون با دیدن یوجونگ، دستم رو رها کرد و به سمتش رفت و من نونها رو روی میزی که موقت کنار سالن گذاشته بودیمش، گذاشتم.
-صبح بخیر چانیول.
صدای سهون توی گوشم پیچید و نتونستم جلوی زبونم رو بگیرم.
-چه عجب چشمت کسی غیر از لوهان رو دید!
سرم رو بلند کردم و بهش خیره شدم. سهون چشم غرهای تحویلم داد و گفت:
-چیه انتظار داشتی بعد از یه سال ندیدنش، با یه سلام و احوال پرسی تمومش کنم؟
نیشخندی زدم.
-صبر میکردی برسه بعد کمرت رو به زحمت مینداختی!
سهون که یه تیکه نون برداشته بود بخوره، با عصبانیت همون تیکه نون رو به سمت من پرت کرد.
-خفه شو!
با حرص گفت و بعد از بلند شدن صدای خندهی من، گفت:
-اینطوری نیست. دیشب انقدر بابت دوباره دیدنش ذوق داشتم که فقط نگاهش کردم.
با تعجب ابروهام رو بالا دادم.
-حالا یه حرکتی میزدی امیدوار بشه. الان فکر میکنه سهون کوچولوت رو از دست دادی!
سهون کلافه از حرفهایی که صرفا برای دیدن حرص خوردنش به زبون میآوردم، گفت:
-فقط میشه خفه شی چان؟
خواستم چیزی بگم که صدای سهون بلند شد:
-بکهیوننننننن هیونگگگ!!
به خاطر فاصله سنی سهون و بکهیون، سهون هیچوقت بکهیون رو هیونگ صدا نمیزد، مگر اینکه ازش کمک بخواد!
-چی شده؟
بکهیون کنارم ایستاد و سهون گفت:
-جلوی زبون دوست پسرت رو بگیر تا یه کاری نکردم برای همیشه خفه بشه!
بکهیون دست به سینه شد و با نگاه مشکوک، بهم خیره شد.
-باز چیکار کردی یولی هیونگ؟
شونههام رو بالا انداختم و گفتم:
-هیچی. فقط چند تا نصیحت دوستانه بود.
سهون اخم کرد و گفت:
-دوست پسرت خیلی بیادبه هیونگ!
بکهیون خندید و میز رو دور زد و کنار سهون ایستاد. با اینکه قد و جثهاش از سهون کوتاهتر و کوچیکتر بود، بغلش کرد و خیره به من گفت:
-ناراحت نباش. فقط میخواد اذیتت کنه سهونی. تو به دل نگیر.
لبخندی به تصویر روبروم زدم و به سوهی نونا کمک کردم میز رو بچینه.
خیلی زود یوجونگ، کیوبین و متیو هم به جمعمون اضافه شدن و آخر از همه، لوهان کنار سهون ایستاد.
باورم نمیشد بالاخره ما 4 تا کنار هم بودیم و بالاخره طلسم 77 سالهی لعنتی که ناخواسته گریبانگیرمون شده بود، شکسته بود. با یادآوری تماس صبح، لبخند از روی لبهام پر کشید.
نفس عمیقی کشیدم و با اینکه نمیخواستم، اما به سمت سهون رفتم. کنارش ایستادم و با صدای آرومی لب زدم:
-فکر میکنم... باید زودتر برگردیم کره.
سهون همونطور که مشغول جویدن محتویات توی دهنش بود، با تعجب بهم نگاه کرد. نگاهم رو به چشمهای متعجبش دادم و لب زدم.
-صبح ییشینگ باهام تماس گرفت و خب... مثل اینکه حال کای.... اصلا خوب نیست...
سهون با تعجب چنگال توی دستش رو کنار بشقابش گذاشت و نگاهش ناباورش رو به چشمهام داد و پرسید:
-چی؟!
قسمت هفتاد و دوم
-صبح ییشینگ باهام تماس گرفت و خب... مثل اینکه حال کای.... اصلا خوب نیست...
سهون با تعجب چنگال توی دستش رو کنار بشقابش گذاشت و نگاهش ناباورش رو به چشمهام داد و پرسید:
-چی؟!
سر تکون دادم و با ناراحتی گفتم:
-حال کای خوب نیست. ییشینگ میگفت دیروز بیهوش شده و نزدیکهای امروز صبح به هوش اومده.
سهون با ناراحتی نیم نگاهی به لوهان که مشغول حرف زدن با بکهیون بود، انداخت و قدمی به من نزدیک شد. با صدای آرومی لب زد:
-دکترش چی گفته؟
یکم از قهوهام رو خوردم و خیسی لبهام رو با زبونم گرفتم.
-مثل اینکه کاریش نمیتونن بکنن. میدونی که سنش خیلی زیاده.
سهون آروم سر تکون داد و چیزی نگفت. توی فکر فرو رفته بود و من ناراحتی و درگیری ذهنیش رو درک میکردم، چون اون بیشتر از من خاطرات سهون قدیم رو توی ذهنش داشت و خب... اون یه جورایی دوست صمیمی کای به حساب میومد.
-سهونا...
صدای لوهان توی فضا پیچید و نگاه همهمون رو جذب کرد. لوهان نگاه معذبش رو بینمون چرخوند و بعد از خیس کردن لبهاش با زبونش، گفت:
-فکر میکنم باید زودتر برگردیم کره!
گفت و گوشی موبایلش رو روی میز گذاشت و من و سهون هردو تونستیم اسم ییشینگ رو روی صفحهی موبایل ببینیم.
سهون دستش رو پشت کمر لوهان برد و نوازشش کرد.
-سعی میکنم زودتر همه چیز رو جمع و جور کنم.
دخالت کردم:
-به نظرم بهتره من و بکهیون با لوهان برگردیم. تو بمون و کارهای عقب افتادهات رو انجام بده و دو روز دیگه برگرد.
سهون به سمتم برگشت و گفت:
-پیشنهاد خوبیه. باید همین کار رو بکنیم. نمیخوام کای بیشتر از این تنها بمونه.
سری به تایید تکون دادم که لوهان سریع گفت:
-به هوانگ میگم واسمون بلیط بگیره چانیولا.
سر تکون دادم و با لبخند تشکر کردم.
-ممنونم... هیونگ!
لوهان لبخندی زد که یادم نمیومد تا قبل از اون روی لبهاش حتی شبیهش رو دیده باشمش...
نگاهم رو ازش گرفتم و لوهان خیلی زود ازمون دور شد تا با منشی شخصیش تماس بگیره.
-امروز مصاحبهی مهمی دارم نونا؟
سهون از سوهی نونا پرسید و سوهی نونا بعد از قورت دادن نون تست توی دهنش، سر تکون داد.
-آره. دوتا مجله.
سهون کلافه دستی به موهاش کشید و سرش رو پایین انداخت. دستم رو روی شونهاش گذاشتم و گفتم:
-نگران نباش. به هرحال نمایشگاه با حضور یوجونگ و سوهی نونا میچرخه. تو میتونی دوباره برگردی.
سهون سر تکون داد و سکوت کرد. کاپ کاغذی آمریکانوم رو بلند کردم و یکم ازش خوردم که سهون برخلاف انتظارم، گفت:
-نه. بهتره من بمونم. اینطوری همش نگرانم.
با تعجب بهش نگاه کردم که ادامه داد:
-شما برین. و لطفا مراقب لوهان باشین. من هم بعد از جمع و جور کردن همه چیز، میام کره.
بیاختیار و همونطور که توی فکر بودم، سر تکون دادم و سهون هم دیگه چیزی نگفت.
ولی اینکه سهون میخواست بمونه تا نمایشگاه جمع بشه، یعنی حداقل 10 روز دیگه باید اینجا میموند.
و من اون لحظه فقط نگران یه مسئله بودم...
یعنی تا اونموقع اون پیرمرد آشنا دووم میآورد؟
/////////////////////
-به حدی خستهام که میتونم دو روز یه سره بخوابم!
گفتم و خودم رو روی تخت انداختم. لوهان کت چرم توی تنش رو درآورد و روی دستهی صندلی انداخت. روی صندلی نشست و بهم خیره شد و گفت:
-امروز خیلی دیر گذشت. فکر نمیکردم نمایشگاه انقدر نیاز به فعالیت داشته باشه. فکر میکردم تمام روز میشینی یه جا و ازت فیلم و عکس میگیرن!
با خنده دستی بین موهام کشیدم و گفتم:
-کاش فقط فعالیت بدنی بود. بیشتر از فعالیت جسمی، مغزم خسته میشه. از سوالهای تکراری و بی سر و ته خبرنگارها کلافه میشم.
لوهان دست به دکمهی پیراهن سفیدش برد و دوتای اول رو باز کرد و من سعی کردم به هرجایی نگاه کنم بجز گردن سفیدش که میتونستم برق عرق رو روش ببینم. انگار بدون اینکه من بفهمم، روی پوستش اکلیلهای طلایی ریخته بود و حالا بازتاب نور کم جون چراغ وسط اتاق روی پوست سفیدش داشت دیوونهام میکرد.
بزاقم رو به سختی قورت دادم و سرم رو برگردوندم. تونستم صدای کشیده شدن شلوار جین توی تنش به پارچهی جیر صندلی رو بشنوم و این بهم فهموند لوهان از روی صندلی بلند شده. صدای آروم قدمهاش که به خاطر برهنه بودن پاهاش، خیلی کم و به سختی به گوش میرسید، بهم میفهموند باید آستانهی تحملم رو بالا ببرم چون یخمکم داره به سمتم میاد و ممکنه به محض باز کردن چشمهام، با صورت زیباش و پوست اکلیلیش مواجه بشم.
و همینطور هم شد..!
وقتی سنگینی بدنش رو روی بدنم حس کردم و عطر دلبر تنش زیر بینیم پیچید...
چشمهام رو بیاختیار باز کردم و با یخمکم مواجه شدم که شیطنت توی چشمهای عسلی رنگش، به وضوح مشخص بود.
-چی.. چیکار میکنی؟
به سختی و بین هجوم شدید عطر بدنش به بینیم، پرسیدم و لوهان با نیشخند، سوالم رو با سوال جواب داد:
-یعنی باید توضیح بدم؟
با شنیدن لحن پر شیطنتش، ابروهام رو بالا انداختم و دستهام رو دور کمرش حلقه کردم.
-معلومه که باید توضیح بدی! انتظار داری وقتی اینطوری به چشمهام خیره شدی، چیزی از اطرافم بفهمم؟
لوهان کوتاه خندید. مطمئنم فکرش رو هم نمیکرد توی این حالت ازش سوال بپرسم و خودم رو به نفهمیدن بزنم.
بلند شد و روی شکمم نشست. دستهام رو زیر گردنم بردم تا سرم جای راحت تری قرار بگیره و همونطور به صورتش خیره شدم. لوهان دستش رو به سمت پیراهنم برد و یکی یکی دکمههاش رو باز کرد و من تمام مدت فقط به صورتش خیره موندم.
-چیکار میکنی؟
با خباثت پرسیدم و لوهان با پررویی جواب داد:
-فقط میخوام چک کنم سیکس پکهات سرجاشونن یا نه!!
بیاختیار با صدای بلند خندیدم و یکی از دستهام رو از زیر گردنم بیرون کشیدم. دستم رو روی گردنش گذاشتم و سرش رو پایین کشیدم. صورتش روبروی صورتم قرار گرفت و من همونطور خیره به لبهاش، با صدای آرومی لب زدم:
-بعدش چی؟
اون هم به لبهام خیره بود. میتونستم ببینم اون هم به اندازهی من مشتاق و دلتنگه...
-بعدش چی..؟
با صدای آروم تکرار کرد و من نیشخند زدم. همونطور که میتونستم متوجه بشم آخرین دکمهی پیراهنم رو باز کرده، سرم رو چرخوندم و لبهام رو به گوشش چسبوندم.
-بعدش میخوای چک کنی ببینی سهون کوچولو سرجاش هست یا نه؟
حس کردم نفس لوهان لحظهای قطع شد و این باعث شد نیشخندم بزرگتر بشه.
نمیخواستم اذیتش کنم. خودم هم منتظر موقعیت بودم که ازش بخوام بهم اجازه بده بدنش رو با لبهام طواف کنم؛ و حالا خودش پیش قدم شده بود و چی از این بهتر..؟
بوسهای روی گردنش گذاشتم و گفتم:
-بذار دوش بگیرم. از صبح بیرون بودیم.
لوهان یکم ازم فاصله گرفت و صورتش رو روبروی صورتم نگه داشت.
-مهم نیست! اگر همین الان توی استخر گِل هم بودیم، بازهم ازت میخواستم باهم رابطه داشته باشیم!
کاملا مستقیم گفت و من متوجه صورت سرخش، شدم. خودش میگفت و خودش خجالت میکشید. چرا این یخمک کوچولو بعد از گذشت یک سال، کیوت تر و خوردنی تر شده بود؟
سرش رو پایین کشیدم و بیطاقت لبهام رو روی لبهاش گذاشتم. لوهان که انگار از موقعیت پیش اومده کاملا راضی بود، دستهاش رو دو طرف صورتم ستون کرد و چشمهاش رو بست. بین بوسه، لبخندی به آرامشش زدم و من هم چشمهام رو بستم. دستهام رو دور کمرش پیچیدم و بدنش رو پایین کشیدم. ستون زانوهاش فروریخت و بدون فاصله، روی بدنم دراز کشید.
بوسههاش با گذر زمان، کم جونتر میشدن و من میفهمیدم اون شخصیت بامزهاش که نیاز به مراقبت داره، داره خودش رو نشون میده.
یکی از دستهام رو از دور کمرش باز کردم و دور گردنش پیچیدم و آروم چرخیدم. بدنش رو روی تخت خوابوندم و روش خیمه زدم. تک بوسهای روی لبهاش زدم و با صدای آروم گفتم:
-دفعهی قبلی لوب داشتم. ایندفعه هیچی ندارم یخمک شی!
لوهان خندید و لب زد:
-نگران نباش. اینبار من دارم!
با سرش به کت روی صندلی اشاره کرد و من از روی بدنش بلند شدم. از روی تخت بلند شدم و به سمت صندلی رفتم. کتش رو برداشتم و از توی جیبش، دوتا بستهی کوچیک وکیوم شده بیرون کشیدم. با دیدن لوب و کاندوم، شیطنتم گل کرد.
-پس کل امروز منتظر الان بودی رئیس لو؟!
به سمتش برگشتم و با دیدن لوهان نیمه برهنه روبروی خودم، شوکه شدم. لوهان با پیراهنی که دکمههاش تا روی شکمش باز بودن و یقهاش از روی شونهاش کنار رفته بود، روبروم ایستاده بود و چتریهای مشکی رنگش که نسبت به قبل، بلندتر شده بودن تا روی چشمهاش رو پوشونده بودن.
-آره منتظر بودم.
لوهان بدون خجالت گفت و بازهم بهم نزدیک شد و من بیاختیار قدمی به عقب برداشتم و دستم رو روی میز پشت سرم ستون کردم تا نیفتم.
لوهان دستهاش رو روی شونههام گذاشت و از بین چتریهای بلند و دلبرش، بهم خیره شد.
-منتظر بودم تنها بشیم.
سرش رو نزدیکتر آورد و از پایین به چشمهام خیره شد.
-من واقعا دلم برات تنگ شده بود سهونا~ هرچند نمیدونم تو هم دلت تنگ شد...
حرفش رو به سرعت قطع کردم و گفتم:
-شوخی میکنی؟ من داشتم از دوریت دیوونه میشدم لوهان. حتی همین الان هم نگرانم... وقتی فردا بری، این مدت رو چطور باید دووم بیارم؟
حس کردم انگشت اشارهی لوهان روی لبم نشست و پسر لوند روبروم، خیره به لبهام گفت:
-نگران نباش. همونطور که این یه سال رو دووم آوردی، این رو هم پشت سر میذاری...
با ناراحتی اخم کردم که نگاهش رو به چشمهام داد.
-میدونی وقتی رفتی، چی خیلی ناراحتم کرد؟
با تعجب و همونطور که توی ذهنم مشغول زیر و رو کردن رفتارهام بودم، منتظر موندم و لوهان جواب سوال نپرسیدهام رو داد:
-اینکه حتی یه اثر کوچولو از لبهات روی بدنم نمونده بود تا به جینآه فخر بفروشم!
حرفش جوری مستقیم روی قلبم نشست که حس کردم سینهام شکافته شد و قلب همیشه آمادهی فرار کردنم، ایستاد!
دستهام رو زیر رونهاش بردم و بدنش رو بلند کردم. چرخیدم و اجازه دادم روی میز بشینه و بعد با همون صدای آروم، لب زدم:
-امروز انقدر بدنت رو با لبهام نقاشی میکنم که نتونی با هیچ لباسی از چشم بقیه پنهانشون کنی.
لوهان نیشخند زد.
-کاری کن حتی از چشم خبرنگارهای فضول و سهامدارهای احمق شرکتم هم پنهون نمونن!
بوسهای روی بینیش زدم.
-با کمال میل یخمک آلبالویی من...
لبهاش رو با بوسهای به همدیگه دوختم و دستهام رو دور کمرش پیچیدم. تا نیم ساعت پیش جوری خسته بودم که دلم میخواست توی تخت بمیرم و فردا صبح دوباره زنده بشم اما حالا داشتم توی آتیش خواستن لوهان میسوختم و هیچ خبری از اون خستگی نبود.
لوهان برخلاف دفعهی اول، آروم نبود و باهام همکاری میکرد. گاهی بین بوسه، زبونم رو میمکید و گاهی محکم بین موهام چنگ مینداخت و قفل پاهاش رو دور کمرم محکمتر میکرد.
بدون اینکه لبهاش رو رها کنم، دست به پیراهنش بردم و دو دکمهی باقی مونده رو باز کردم و بدنش رو از شر اون پارچه خلاص کردم. سرم رو عقب کشیدم و پیراهن خودم رو هم بیرون کشیدم و دستم رو پشت کتف لوهان بردم. بوسهای روی فکش زدم و همونطور که بدنش رو آروم هل میدادم، بوسههام رو پایین بردم. برای چند لحظه، سرم رو عقب کشیدم و به اثر هنری بیرنگ روبروم خیره شدم.
«زیبا» برای توصیف اون صحنه کم بود. اون صحنه تکرار نشدنی بود. بدن زیبا و بینقصش و برق پوستش که انگار خدا موقع آفریدنش یه مشت اکلیل قاطیش کرده و در آخر، اون صورت پرستیدنی...
اون چشمها که با نهایت اشتیاق و انتظار بهم خیره بودن و موهای مشکی رنگی که از روی پیشونیش کنار رفته بودن و توی هوا معلق بودن...
اول تصمیم داشتم آروم پیش برم، اما حرفهای رئیس لو، حسابی اون بخش شیطون وجودم رو بیدار کرده بود و من هم قرار نبود به این سادگیها از این موقعیت چشم پوشی کنم.
بین بوسههایی که با مکشهای محکم همراه بودن، گاهی پوست سفید و یک دستش رو با دندونهام مارک میکردم و باعث میشدم صدای نالههاش بلندتر بشن و همین نالهها جوری قلبم رو به تپش مینداخت که انگار همین الان به درخواست ازدواجم جواب مثبت داده!
بوسههام رو پایین تر بردم و مطمئن شدم از خودم کلی رد بنفش رنگ به جا بذارم. این آدم از این به بعد فقط و فقط مال من بود و دیگه قرار نبود اجازه بدم بار دیگه کسی بدنش رو از نزدیک ببینه چه برسه لمسش کنه...
بدون حرف، دست به کمربندش بردم و بازش کردم. لوهان بلافاصله پاهاش رو از دور کمرم باز کرد و من به راحتی شلوار و لباس زیرش رو از پاش بیرون کشیدم.
بدون اینکه به صورتش نگاه کنم و باعث بشم معذب بشه، سرم رو پایین بردم و بوسهای روی خط به جا مونده از شلوار، زیر شکمش، زدم و عضو نیمه هشیارش رو توی دستم گرفتم. تونستم منقبض شدن بدنش رو حس کنم و دستهاش که سعی داشتن میز رو پاره کنن و توش فرو برن!
صدای نالههاش منظم تر شد و من بیاختیار و بدون برنامهی قبلی، لبهام رو دور عضوش پیچیدم و به آرومی مکیدمش. لوهان پاهاش رو بلند کرد و من دستهام رو روی رونهاش گذاشتم تا به صورتم برخورد نکنن.
لوهان چنگی به صفحهی چوبی زیر دستش انداخت و قوسی به کمرش داد و من میتونم قسم بخورم اون تصویر یکی از زیباترین تصاویری بود که توی عمرم دیده بودم...
کاش دوربینم همراهم بود!
دستم رو جلو بردم و دستش رو گرفتم. حرکت سرم رو منظم کردم و اجازه دادم تا هرجا که دوست داره، دستم رو فشار بده.
-آه... سهون بسه. لطفا... آه کافیه..!
لوهان گفت و آخر جملهاش رو با صدای بلند تموم کرد.
-هون بسه ممکنه بیام!
با شنیدن اسم مخفف شدهام از بین لبهاش که به خاطر بالا رفتن تپش قلبش، سرختر از همیشه به نظر میرسیدن، سرم رو عقب کشیدم. سریع شلوار خودم رو درآوردم و صادقانه اصلا نیاز به آمادگی نبود. من برای اون یخمک آلبالویی خوشمزه، همیشه مشتاق بودم...
بستهی کاندوم رو از روی میز برداشتم و بازش کردم. عضوم رو باهاش کاور کردم و بستهی ژل رو برداشتم. بازش کردم و همهاش رو روی دستم خالی کردم. زیر زانوی لوهان رو گرفتم و یکم بالا کشیدم تا به مقعدش دسترسی داشته باشم. لوهان نفس عمیقی کشید و من به آرومی یه انگشتم رو داخل بدنش فرو بردم. اخم کوچیکی بین ابروهاش نشست ولی چیزی نگفت و من بلافاصله دومین انگشت رو واردش کردم و شروع به تکون دادنشون کردم. لوهان مدام نفس عمیق میکشید و بهم میفهموند چقدر براش سخته، اما داره تحمل میکنه. بلافاصله روی بدنش خم شدم و لبهاش رو درگیر یه بوسهی دیگه کردم.
همونطور که لبهاش رو میبوسیدم، دستم رو تکون میدادم و صدای نالههاش رو بین لبهام خفه میکردم.
لوهان بعد از چند لحظه، دستهاش رو روی دستم گذاشت و سرش رو بلند کرد تا بهم بفهمونه میتونم شروع کنم و من هم آماده بودم. یکم جلو رفتم و بعد از نشوندن بوسهای روی لبهاش، عضوم رو به آرومی واردش کردم. لوهان ناخنهای کوتاهش رو توی کمرم فرو برد و قوس زیبایی به کمرش داد.
-یکم آروم تر سهونا...
لوهان با صدای آروم گفت و من سعی کردم فشار روی عضوم رو نادیده بگیرم.
کاملا روش خم شدم و بوسهای روی پیشونیش زدم.
-یکم دیگه صبر کن. فقط یکم.
لوهان سر تکون داد و چیزی نگفت اما خیلی نگذشته بود که لب زد:
-الان... خوبه.
و من بعد از چند لحظه، نفس عمیقی کشیدم و به آرومی حرکتم رو شروع کردم.
لوهان اول خیلی آروم نالید و بعد کم کم، صدای نالههاش منظم شدن و تونستم بفهمم داره از رابطهمون لذت میبره.
-آه سهونی عالیه!
بین نالههاش اعتراف کرد و دستهاش رو بالا آورد و من فهمیدم دلش میخواد بغلش کنم. بعد از خم شدن روی بدنش، دستهام رو زیر بازوهاش بردم و بدنش رو بغل کردم. بوسهای روی گردنش زدم و با صدای آروم کنار گوشش گفتم:
-دلت میخواد بغلت کنم؟
لوهان بین بازوهام سر تکون داد و من بعد از کاشتن بوسهای روی پیشونیش، حرکت کمرم رو متوقف کردم و بدن لوهان رو بلند کردم. بدون اینکه ازش فاصله بگیرم، به سمت تخت رفتم و بدنش رو روی تخت گذاشتم. بلافاصله ضربه هام رو شروع کردم و بدن کوچیک لوهان بین دستهام شروع به لرزیدن کرد. یعنی انقدر نزدیک بود؟
متوقف شدم. به آرومی ازش بیرون کشیدم و بیتوجه به نالهی اعتراض آمیزش، کنارش دراز کشیدم و دستم رو زیر بدنش بردم و با بالا گرفتن پاش، دوباره واردش شدم. لوهان از پشت سرش رو به شونهی من تکیه داد و نفس عمیقی کشید. سعی میکرد نالههاش رو خفه کنه اما من این رو نمیخواستم.
به سختی آب دهنم رو قورت دادم و کنار گوشش گفتم:
-صدات رو خفه نکن لوهان. بذار بشنوم که من رو میخوای.
-میخوامت سهون!
بلافاصله گفت و من به شدت تعجب کردم. فکر نمیکردم انقدر راحت این جمله رو به زبون بیاره، اما انگار قرار بود این غافلگیریهای رئیس لو همچنان ادامه داشته باشه!
نمیدونم چند دقیقه گذشته بود که حس کردم نزدیکم و بالاخره دست از مکیدن گردنش برداشتم. همین حالا هم سمت چپ گردنش کاملا قرمز بود و حتی به کبودی میزد. اما ناراضی نبودم. باید اون کبودیها جوری میبودن که همه ببیننشون و دیگه کسی جرئت نزدیک شدن به لوهان رو نداشته باشه.
ضربههای آخر، هردو به نفس نفس زدن افتاده بودیم و بدن لوهان شديدا میلرزید و نمیدونم چی شد، فقط توی یه لحظه، توی یه سفیدی مطلق فرو رفتم و بدنم بیحس شد و حتی نیاز نبود کاری بکنم چون لوهان هم بلافاصله بعد از من ارضا شد و بدنش رو منقبض کرد.
دستم رو جلو بردم و شکمش رو به آرومی نوازش کردم و بوسهای روی گوشش، تنها قسمت سالم جلوی لبهام، گذاشتم.
-ممنونم لوهان. تو فوقالعاده بودی.
لوهان بین نفسهای عمیقی که میکشید، جواب داد:
-تو... توهم سهون...
حالا که ارضا شده بودم، اون خستگی برگشته بود و حس میکردم تمام بدنم کوفته ست.
به آرومی عقب کشیدم و عضو بیحالم رو از بدنش بیرون کشیدم. پوششش رو توی سطل آشغال انداختم و ملحفهی کرم رنگی که بین فعالیتهامون، روی زمین افتاده بود رو برداشتم. اون رو روی بدنهامون انداختم و دستم رو دور کمر لوهان پیچیدم.
-بیا همینطوری بخوابیم. فردا اینجا رو تمیز میکنیم.
لوهان بدون تکون خوردن از جاش، بین خواب و بیداری و زمزمه وار جواب داد:
-فردا اول باید خودمون رو تمیز کنیم.
نیشخندی زدم و سرم رو جلو بردم. بینیم رو توی موهاش فرم بردم و با صدای خفه لب زدم:
-فعلا فقط بخواب یخمک. دارم از خستگی بیهوش میشم.
لوهان چیزی نگفت و من از روی نفسهایی که کم کم منظمتر میشدن، متوجه شدم اون زودتر از من خوابش برده و چیزی نگذشته بود که خودم هم به خواب رفتم.
0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 27 تاريخ : شنبه 13 آبان 1402 ساعت: 12:09