The sweetest mistake.ep4

ساخت وبلاگ

اگه خدا بخواد قراره تا آخر هونهان باشه....!

ولی یه کوچولو چانبک و کایلو هم داره.

 

//////////

 


-آههه..از خورشید متنفرم...
با بوسه ای که کریس روی موهاش کاشت،سرشو تو گردنش فرو کرد تا نور اذیتش نکنه.
-چرا بدت میاد؟
-نمیزاره بخوابم.
-الان که میتونی بخوابی...
-نه.ازش بدم میاد...بارون بهتره.واسش مهم نیست زمین چه خبره.فقط میاد که همه چیزو تمیز کنه.
-امشب.....؟
-نیستم....
-چی؟
-استراحتم.رئیسم به جواهر بارش اجازه ی دوبار بیشتر تو هفته رو نمیده.کاریش نمیتونم بکنم.
-یعنی چی؟
-دیشب که گفتم ازفرصتت استفاده کن.
-آخه میترسم اذیت بشی.
-کریس... نکنه یادت رفته واسه همین اینجام؟
-حرفشم نزن.نمیزارم اینجا بمونی.
-ممنون.ولی همیشه تظاهر به خوب بودن کردم درحالی که داغون بودم.ایندفعه تنها باریه که به قولم عمل کردم و ازش بدم نمیاد.همیشه تظاهر کردم بی نقصم وتنهایی از پس همه چیز بر میام. ولی ازدرون شکستم.میخوام یکم برای خودم زندگی کنم.
-اینجوری؟با تن/ف/روشی؟
-آره.همینطوری.حداقل این زیبایی که بجز رنگ پوستم نمیدونم بقیه ش از کجا اومده ،باید به یه دردی بخوره.
-نمیخوام اینکارو بکنی لو..
-ولی نمیتونی جلومو بگیری کریس..هر وقت بخوای همینجام.درسته که فقط دوشب تو هفته ست ولی بقیه شبا م/ش/روب سرو میکنم.
-پس منتظرم باش....دوروز دیگه دوباره منو اینجا پیدا میکنی...
................................
لوهان بعد از دوساعت از جاش بلند شد و به سمت حموم توی اتاقش رفت. باید برمیگشت خونه.حتما تا الان بچه ها نگرانش شده بودن. آب گرم رو باز کرد و وان رو پر کرد.آروم توش نشست تا آروم شه.وقتی بر میگشت خونه حتما میرفت حموم.از جاهای دیگه خوشش نمیومد.تونسته بود شیون رو راضی کنه که بین این گرگ های گرسنه ی همکارش،شبو صبح نکنه.اون با پای خودش اومده بود و در قبال کار،پول میگرفت.حالا چه فرقی داشت کجا بمونه. حتی خود شیون هم از اینکه لو توی بار زندگی کنه مخالف بود.میترسید اون هفته ای دوبار، یوقت بیخبر بیشتر بشه. لوهان بعد از یک ربع، وقتی احساس کرد بهترمیتونه راه بره، از حموم بیرون اومد.بی توجه به نگاه های خیره ی دو هم اتاقی دیگش روی پاهای بی نقصش که به خاطر ملایمت کریس،اتفاقی براشون نیوفتاده بود، شلوارک سفید کوتاهی پا کرد وسویشرت نیلی رنگ پوشید و بیرون زد.به سمت خونه ی بزرگ و شیکی که با پول زیادی که به خاطر فروش اون خونه ی بزرگ توی پکن به دست آورده بود،برای اینکه کسی ازگذشتش بو نبره،اینجارو خریده بود،راه افتاد.چند وقت بود که نمیتونست مثل قبل بچه هارو به بهانه ی کار خارج شهر و سفرکاری تنها بزاره و بره سر کارهای نیمه وقتش.تقریبا هرچی در میاورد همون روز خرج میکرد و خودشو به عنوان یه بچه پولدار جا میزد. حالا روش جدیدتری پیدا کرده بود که بدون دردسر و دوندگی پول دربیاره.به خونه رسید و دوباره خودشو توی وان حموم اتاق خودش ول کرد.بعد از یک ساعت بیرون اومد.حالا دیگه احساس خیلی بدی نداشت و حتی شاید میتونست همین الان بسکت بازی کنه.موبایلشو برداشت و به بچه های تیمش پیامک زد:"تا یک ساعت دیگه همه رستوران همیشگی. دلم واستون تنگیده.میبینمتون"
------------------------------
سهون با صدای آلارم گوشیش متوجه شد که حتما اتفاقی افتاده.موبایلشو برداشت و پیامک رو خوند.
سوهو:"گفتی بهت خبر بدم.حالش خوبه.هممونو واسه شام دعوت کرده.میخوای توهم بیا تا ببینیش.شاید اشتباه گرفته باشی و این لو،همون لوهان نباشه."
سریع لباسی پوشید که جلوی اون بچه که تظاهر به پولداربودن میکرد، کم نیاره. موبایل و سوییچشو برداشت و به سمت پارکینگ رفت.
...................................
هشت تا پسر 18 ساله دور یه میز نشسته بودن و منتظر لوهان بودند. چند لحظه بعد ماشین مدل بالایی جلوی در رستوران ایستاد و پسری با موهای بنفش ارغوانی ازش پیاده شد.شلوارک سفید کوتاهی پوشیده بود وسویشرتش از آبی آسمونی به مشکی تغییر رنگ داده بود.موهاش توی صورتش ریخته بود و کتونی های مشکیش،توی تارکی برق میزدن.
سوهو-بچه ها،اون....لوعه؟
چن-نه بابا.لوهان که موهاشو.....
حرف چن با قرار گرفتن دستی روی شونش قطع شد. چن با دیدن چشم های عملا در اومده ی بقیه فهمید اون پسر مو بنفش ، واقعا لوهان بوده.
کای-لوهان.....چرا...
لوهان که نگاه متعجب بقیه رو روی موهاش احساس کرد، لبخند زد و دستی به موهاش کشید
-موهامو میگی؟خب دوست داشتم یه تنوعی بدم....اصلا....چرا نمیشینشن؟
سوهو-لو..تو حالت خوبه؟
-آره. نگران نباشید.موهامو خودم اینجوری کردم چون خواستم یکم با قبل فرق داشته باشم.
بک که احساس کرده بود لوهان اینکارو به خاطر ناراحتی بیش از حدش کرده،گفت
بک-لو عزیزم.ماتو رو خیلی دوست داریم.برد و باخت هم جزو بازیه.
ییشینگ-درسته لو.اگر پدر ومادرت موهاتوببینن چی میگی؟
لوهان بی خیال گفت
-نترسین.زندگی من دست خودمه.چیزی نمیگن......لوهان بعد از گفتن این حرف دستشو بلند کرد تا گارسون رو صدا بزنه.ولی با شنیدن صدای آشنایی،دستشو پایین آورد..
-سلام...هنوز لوهان نیومده؟
...........................................
سهون نزدیک یه گل فروشی پارک کرد. برای عذرخواهی هرچند که مطمئن بود کارش قابل بخشش نیست،باید گل می خرید.
-سلام.یه دسته گل میخوام.
-برای چه مناسبتی؟
سهون فکر کرد...چی باید می گفت...
-عذر خواهی،یا مثلا پیشنهاد دوستی؟
-میشه درباره ی شخصیت و علایق طرف مقابلتون بگید؟
سهون کلافه شد...داشت دیرش میشد و واون اصلا اینو نمی خواست..
-خب اون یه پسر 18 سالست که خیلی تنهاست و تو بچگی خیلی سختی کشیده. روحیه جنگنده ای داره وکاپیتان تیم بسکتبال مدرسه شونه.کافیه؟
-بله.گل بهتره قرمز باشه که به روحیش بیاد.رز ملایمه.پس در کنار رز میتونین گل یخ بزاریم که سرسخته.چطوره؟
سهون با حالت گریه گفت
-نمیدونم.ترو خدا فقط انجامش بده.دیرم شده.
بعد از ده دقیقه از مغازه بیرون اومد و به سمت رستوران راه افتاد.اون رستوران رو میشناخت و چند بار با پدرش برای قرارداد های مهم اونجا رفته بود."اگه انقدر سخت کار میکنه،چرا اینجور جاها پول خرج میکنه..؟اینجا که از همه ی رستوران های توی گانگنام گرونتره."
در ماشین رو بست و سوویچ رو به نگهبان داد.ازدور بچه هارو دیده بود وهمون اول شناخته بودشون.فهمید که همه ی اعضای تیم اونجان، چون تعدادشون از صبح بیشتر بود.دسته گل رو توی دستش محکم تر گرفت وبه سمت ورودی رفت.هرچی نگاه میکرد لوهانو نمیدید.همه ی بچه ها هم روی پسری که موهای ارغوانی داشت و پشت به در ورودی نشسته بود، متمرکز بودن.به محض رسیدن به میز،با استرس گفت
-سلام.لوهان هنوز نیومده؟
اول با نگاه های خیره ی بچه ها مواجه شد و بعد سوهویی که با چشم و ابرو سعی داشت چیزی رو بهش بفهمونه.پسری که موهای ارغوانی داشت از جاش بلندشد و برگشت و روبروی سهون قرار گرفت.دستای سهون کنارش آویزون شدند و سرش پایین افتاد.
لوهان اون لحظه میتونست مقصر کثیف شدنش و عوضی شدنش و باخت تیمشو ازکل زمین محو کنه.فقط یه جمله توی ذهنش میچرخید:"لوهان،بهش فرصت دادی که بره.حالا که با پای خودش اومده.لهش کن." لوهان جلو رفت و سر سهونو که پایین افتاده بود، از چونه ش گرفت وبلند کرد.توی صورتش لبخند زد وگفت
-سهون...؟اینجا چیکار میکنی؟
نه فقط سهون..همه ی اون هشت نفر دیگه هم تعجب کرده بودند.لوهان هیچوقت به کسایی که بهش ابراز علاقه می کردن، توجه نمیکرد.
-سهونا....نمیخوای بشینی؟
بچه ها به خاطر صمیمانه خطاب شدن کسی که حتم داشتند حداقل هفت هشت سال ازشون بزرگتره، چشم هاشون در حد در اومدن درشت شده بود و از تعجب هیچ حرفی نمیزدند.لوهان که متوجه همه چیز بود،دست سهون روگرفت و بین خودش و سوهو نشوندش.
-وای...این رزا برای منه؟خبلی خوشگلن سهونا.از کجامیدونستی عاشق رزقرمزم؟
لوهان وقتی جوابی نشید،سرشو بلندکرد و به هم تیمی هاش نگاه کرد.
-بچه ها.چرا ماتتون برده؟
بلاخره بک قفل سکوتشونو شکست و پرسید
-لو.این آقارومیشناسی؟
-معلومه بک.شما اوه سهونو نمیشناسید؟
سوهو-ماهم میشناسیمش ولی منظورمون اینه که....
-میدونم سوهو و مطمئنم شما به سهون گفتین امشب اینجاییم.
چان-اون گفت نگرانه و قرارشد فقط بهش بگیم که تو رو پیدا کردیم یا نه.ولی مثل اینکه یه نفر زیاده روی کرده..........وبا چشم هاش سعی در داغون کردن صورت خجالت زده ی سوهو داشت.
-مشکلی نیست چان.شما سفارش بدین من الان میام...(روبه سهون ادامه داد) میشه با هم حرف بزنیم؟
سهون که هنوزهم باورش نمیشد چه خبره،دنبال لوهان وارد دستشویی مردونه شد.به محض بسته شدن در دستشویی،لوهان مثل یه بمب ساعتی با صدایی که سعی در پایین آوردنش داشت،به سهون توپید
-یه قراری داشتیم.یادت نیست؟
-موهاتو چیکار کردی؟
-به توربطی نداره.الان که م/ست نیستی.چرا نمیفهمی؟
-من متاسفم.
-برای کدوم اشتباهت دقیقا متاسفی اوه سهون؟هان ؟کدومشون؟ اینکه بهم تج/اوز کردی؟اینکه کثیفم کردی؟اینکه باعث باخت تیمم شدی؟اینکه شادی و زندگیمو گرفتی؟من تازه خوب شده بودم لعنتی.تو دوباره باعث شدی کابوس بینم.تو از زندگی من خبر نداری اوه سهون.
-اگر بهت بگم که دوست دارم چی؟
لوهان نیش خند تلخی زد و به سمت مخالفش چرخید
-به ترحم، حس وظیفه ،عذاب وجدان گرفتن یا هر کوفتی که اسمشو میزاری، نیاز ندارم.
-من دوست دارم.بزار فقط یکم کنارت بمونم.خسته شدی ازم،میتونی دورم بندازی.
-من......
لو نتونست حرفشو ادامه بده چون صدای آلارم پیامکش بلند شد.
چان-"کجایین؟اگه خصوصیه مزاحم نشیم؟بیاین دیگه غذا یخ شد."
-میتونی کاری کنی هر خاطره تلخیکه تو گذشته مونه پاک بشه؟
-من...نمیدونم که....
-میتونی؟
-اگر سعی کنم...
-خوبه.فرصتشو داری.چون دیگه من تحمل تنهایی کابوس دیدن رو ندارم...
اون لحظه سهون مطمئن بود که چشمهاش تو تمام عمرش،به این اندازه درشت نشده بود.یعنی به این راحتی قبولش کرده بود؟...از طرفی اصلا نمیفهمید که وقتی برای همه رئیسه و قلدر بازی درمیاره،چطوری جلوی این یه الف بچه کم میاره.شایدم چون میدونست لوهان توخالیه و ممکنه بشکنه،حرفی نمیزد.پشت سر لو راه افتاد و بعد از اون،پشت میز نشست.
چان-خب؟
لو-خب چی؟
بک-منظورش اینه به چه نتیجه ای رسیدین؟
سوهو-قبول کردی نه؟
چن-اگر جوابش نه بود که الان این مرده اینجا ننشسته بود.
لوهان خیلی جدی گفت: سهون اسم داره.
کای- هی لو.چت شده؟
دی او-راست میگه.امروز این می گفت توبار ازش خواستی بهت تو شرکتش کار بده و بعدشم گفت که دوستت داره و از همه عجیب تر اینه که تو الان با همین داری شام میخوری؟
لو-دی او.اون شب درسته که من م/ست بودم،اما حرف های مهمی زدیم باهم.قراره از این به بعد شریکش باشم، پس تو شرکتش کار میکنم دیگه.تازه،مگه چه اتفای میوفته اگر آدم توشرکت دوست /پ/سرش کارکنه؟
سهون از اینهمه دروغی که لوهان به هم میبافت و جلومیرفت،نمیتونست نفس بکشه و وقتی لو،اونو دوست/پس/ر خودش خطاب کرد، حال دختر بچه ای رو داشت که پسر خوشگل مدرسه شون اونو به عنوان همبازیش انتخاب کرده.با اتفاقی که بینشون افتاده بود، از دست دادن پدرش و ده هزار نفر زیر دستش کاملا از یادش رفته بود.
کای-لو.این مرده دوازده سال ازت بزرگتره.
-نه سال کای.
کای-حالا چه فرقی میکنه؟به هر حال که بزرگتره.
-میخواستم بفهمی که واسم مهم نیست.منم احساس میکنم یکم دوستش دارم.اگربه مشکل خوردیم حتما تورونفر اول برای تکه پاره کردنش میزارم.نگران نباش.بهتره غذامونو بخوریم.سرد شد.
بعد از غذا ،سهون لورو رسوند خونه و به سمت خونه ی خودش راه افتاد و لوهان هم بعد از اینکه مطمئن شد سهون رفته، به سمت بار حرکت کرد.
/////////////////////////
سهون بعد از رسیدن به خونه و شام مختصری که از روی خوشحالی یا شایدم بیقراری برای فهمیدن ادامه خاطرات لوهان خورد،به سمت اتاقش رفت و بعد از برداشتن لبتابش روی تخت دراز شد.صفحه ی ایمیلش با بی رحمی تمام بهش چشمک میزد....
(2011/12/27)
"مامان..دلم خیلی برات تنگ شده.اینجا تو کره هوا خیلی سرده و برف همه جارو سفید کرده.اونجا چطوریه؟الان دیگه شرط میبندم که میتونی راه بری.نه؟اینجا توخونه یی که زندگی میکنم،کسی اذیتم نمیکنه.مدرسه هم میرم.البته به شرطی که بتونم خانوم لی رو راضی نگه دارم.مامان.من الان 13 سالم شده.قدم بلند شده و دیگه شبیه اون پسر بچه کوچولو که همش نگرانش بودی نیستم.اینجا خیلی اذیت نمیشم.فقط باید اتاقای بچه هارو تمیز کنم و به ادی تو تکالیفش کمک کنم.ادی یه پسره خیلی بامزس که از من5 سال کوچیکتره و چون درساشو تنهایی نمیخونه،من بهش کمک میکنم.مامان...اونجا بهت غذا میدین؟اینجا که غذاها خیلی خوشمزس.دلم برات تنگ شده.... راستی نگران نباشیا.دیگه کابوسام کمتر شده.دیگه کمتر اون سگه رو میبینم ماما..دوست دارم ماما..."

(2012/1/20)
"مامان.....اگه گفتی امروز چه روزیه....؟
درسته.امروز روزیه که یه پسر بدشانس و بدبخت به دنیا میاد.امروز روزیه که همیشه آرزو میکنم،دیگه نبینمش..مامان...هوا داره گرم میشه ولی من همش دارم یخ میزنم...مامان...امروز واسه خودم تولد گرفتم با بلکی.بلکی سگ نگهبان اینجاست که فقط دوهفتس آوردنش اینجا.خیلی دوست خوبیه.حداقل تنها نمیمونم.
دوست دارم ماما..."

(2012/7/10)
"سلام..ماما....شش ماهه ازت خبر نگرفتم..خیلی پسر بدی شدم.نه؟آقای لی بالاخره اجازه داد برم مدرسه.الان دیگه دارم میرم کلاس هشتم. مدرسمون خیلی خوشگله ماما...کاش بودی و هر روز واست تعریف میکردم که تو مدرسه چه اتفاقایی میوفته.یا برات میگفتم که درسامو چطوری میخونم...دارم پول جمع میکنم ماما...آخه دایی گفت داره خونمون رو میفروشه.منم دارم پول جمع میکنم که اینجا بتونم یه خونه مثل ماله خودمون...نه اصلا بزرگتر بخرم که وقتی برگشتی باهم توش زندگی کنیم....همه میگن تو بر نمیگردی ولی من مطمئنم که میای...بالاخره میبینمت.دوست دارم ماما."
(2012//12/28)
"سلام...ماما...امروز اتفاق عجیبی افتاد....میدونم هنوز روزی رو که اون مرد عوضی اومد خونمون و مارو اذیت کرد یادته...امروز آقای لی بهم گفت که دایی براش پول فرستاده..این یعنی دایی خونه رو فروخته ولی....دایی گفت که یه آقایی خونمون رو چندبرابر قیمت ازش خریده و به دایی التماس کرده که پول رو به من برسونه...دایی گفت که اون مرد،سرطان داره و داره میمیره...داشته التماس میکرده که پول رو به من برسونه تا خودش عذاب وجدان نداشته باشه و راحت بمیره.دایی پول رو به حسابی ریخت که به اسم خودم برام باز کرده.به هر  حال هنوز15 سالمه و نمیتونم ازش استفاده کنم.میخوام از این خونه برم...دوستام فکر میکنن که اینجا خونه ی خودمه و هیچ کدوم نمیدونن من اینجا یه کارگر ساده ام که رئیسم از روی دلسوزی اجازه میده درس بخونم.ماما....پس کی دوباره میبینمت؟"
(2013/2/14)
"وای ماما...امروزیه یه خونه خریدم که خیلی بزرگه...میخوام وقتی برگشتی همه جاشو بهت نشون بدم...اینجا عالیه..پولی که دایی فرستاده بود خیلی زیاد بود.با اینکه خونمون خیلی بزرگه ولی بازم پول برام مونده.آقای لی کمکم کرد که بخرمش و خونه رو به اسم من کرد...وای ماما..باورم نمیشه این خونه الان ماله منه...عالیه.....مدرسمو عوض کردم و الان میخوام یه مدرسه ی عالی برم..مدرسش و تیم بسکتبالش خیلی معروفه...میخوام بشم یکی از اونا...فقط یک بار دیدمشون ولی ماما..شاید باورت نشه ولی اون پسرا عالین...خوشگل....نه منظورم خوشتیپه و خیلی هم با ادبن...با اینکه منو نمیشناختن اما کمکم کردن و منو به خاطر لهجه داشتنم مسخره نکردن.کاپیتان تیمشون اسمش هیون جونه و امسال از دبیرستان فارق التحصیل میشه...ماما....کاش بودی...."
سهون با صدای زنگ موبایلش به خودش اومد و فهمید که مثل همیشه بینهایت تو خاطرات لوهان غرق شده.شماره روی گوشیش اصلا براش آشنا نبود و سهون هم آدمی نبود که به همین راحتی شماره ی ناشناس رو جواب بده...پس فقط منتظر موند که طرف مقابلش تماس رو قطع کنه...

0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 110 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 7:38