I just love you..it's okay-ep9&10

ساخت وبلاگ

"مسافرین محترم پرواز12567لطفا هرچه سریعتر به گیت شماره 5 مراجعه کنند."
صدای گوشی موبایلش که بین صداهای توی فرودگاه خیلی به گوش نمیرسید،اونو از فکر در آورد.
-سلام ماما....
-کجایی؟نمیگی زنگ نمیزنی از نگرانی میمیرم؟
-تازه رسیدم.پروازم 20 دقیقه تاخیر داشت.
-شب کجا میمونی؟
همونطور که چمدون طوسی رنگشو دنبال خودش میکشید تا به سمت تاکسی ها بره،گفت
-امشب میرم هتل و...فردا میرم پیش سهون.میخوام قافلگیرش کنم.
-باشه پسرم.مراقب باش.
-چشم مامان خوشگلم...
-کای...میدونی که دوست دارم دیگه؟
چمدونشو به راننده سپرد تا اونو تو صندوق عقب جا بده و بعد از کمی مکث گفت
-میدونم ماما.منم دوست دارم.فعلا..
بلا فاصله بعد از قطع کردن گوشی ،روی صندلی عقب هیوندای نقره ای رنگ مخصوص فرودگاه نشست و رو به راننده گفت
-هتل پیونگ یانگ
........................................................
-بکهیون....بکهیون کوچولو.....روباه شیطونم..نمیخوای بیدار شی؟
-اوم..ولم کن یولی..
بک در حالی که تلاش میکرد ل/بهای چان رو از گوشش دور کنه،زمزمه کرد.
چان قفل دستهاش رو باز کرد و بک رو به سمت خودش چرخوند و شروع کرد به کاشتن گل بو/س/ه های صبحگاهیش، روی صورت غرق خواب بک.
-آه....یول....
-بیدار شو...امروز خیلی کار داریم.شب هم باید بریم دنبال سهون.یادته دیگه...
بک همونطور که دست و پاهاشو به سمت مخالف میکشید تا بدنش از خشکی در بیاد گفت
-روز تعطیلم باید زود بیدارشم؟
-روباه کوچولو،غرغر نکن.همچین زودم نیست.ساعت هشته.پاشو که غولت گرسنس.تو که نمیخوای این آقا غوله یه روباه خوشگلو برای صبحونه بخوره؟
بکهیون همونطور که زیر لب غرغر میکرد ،با چشم های بسته به سمت دستشویی رفت و باعث شد یک بار دیگه قلب چان به خاطر وجودش،تند و گرم بتپه.بعد از صبحانه یی که با هم دیگه خوردند و شسته شدن ظرف ها توسط چان، خودشون رو برای قافلگیری امروزشون برای سهون آماده کردن.
......................................................
سهون درباره ی اینکه چرا باید روز شنبه که آخر هفتش محصوب میشد،بره شرکت،با پدرش هیچ مخالفتی نکرد.بعد از اینکه کت شلوار مشکی ای که هر از چندگاهی فقط مدلش روعوض میکرد رو به خاطر پدرش کنار گذاشت و مجبورشد تیپ اسپرت بزنه، فهمید که یه جای کار میلنگه.وقتی داخل ساختمون شرکت شد،فکرشم نمیکرد کاملا خالی باشه. وقتی از خالی بودن همه ی اتاقا مطمئن شد،داخل اتاق خودش رفت و پشت میزش مشغول کتاب خوندن شد.ولی...کاش هیچوقت کتاب خوندنو شروع نمی کرد،چون دقیقا از وقتی صفحه ی ده رو شروع کرده بود،یک ساعت و ده دقیقه میگذشت و صفحه ی ده قصد تغییر نداشت. با صدای تقه ای که به در اتاقش خورد،از خیره نگاه کردن به کتابش دست برداشت
-بفرمایین...
سر بکهیون زودتر از بدنش و البته چانیول از لای در دیده شد و باعث شد نگاه سرد سهون یکم رنگ گرما بگیره و اون منحنی قشنگ دوباره لبهاشو کشیده تر کنه.
-هیون هیونگ...؟
بکهیون که اسم سه سال خاک گرفته ی خودشرو از زبون مخترعش شنیده بود،در رو کامل باز کرد و اجازه داد چانیول هم دیده بشه.
-سهونا....
بکهیون فاصله ی بین خودش و سهون رو پر کرد و خودشو تو آغ/وش پسر کوچیکتر رها کرد.سهون همیشه به این فکر کرده بود که اگر همو اتفاقی جایی دیدن، خودش رو دلتنگ و مشتاق نشون نده،اما مگه میشد در برابر این آغ/وش بی ریا و دلتنگ مقاومت کرد؟دستهاشو بالا آوردو دور کمر هیونگ ریزه میزش حلقه کرد و به خودش اجازه داد بعد از مدت ها دلتنگی،حالا هیونگ عزیزشو حس کنه.حس کنه که واقعیه..که واقعا همین جاست...شاید انقدر بهش گفته بودن "اون" یه توهمه که دیگه به چشمهاش اعتماد نداشت.بک خودش رو از آغ/وش سهون بیرون کشید و اجازه داد که هیونگ بزرگتر سهون روبین بازوهای مردونه ی خودش بپذیره.بکهیون فرصت رو غنیمت شمرد و گفت
-دلمون برات تنگ شده بود سهونا...خیلی..
سهون خودشو از حصار امن بازوهای چان بیرون کشید وگفت
-منم.لطفا بشینین.متاسفم که منشی و آبدارچیم نیستن....خب....آخه امروز که...
چان وسط حرفش پرید و گفت
میدونیم هون...وقت زیاده،فعلا که ناهار پیش مایی.
-نه. ممنون...راستش پدر...
-با پدرت حرف زدم و گفتم که تا شب با مایی.
بکهیون با ذوقی که سعی در پنهون کردنش داشت گفت
-هونا...بیا بریم دیگه...بسه انقدر شرکت و کار و ....
-نمیشه هیون هیونگ.
-دروغ میگی.نمیخوای باما وقت بگذرونی چون از ما دلگیری.
-نه...چرا هستم.ولی نه اون اندازه ای که تو میگی.
-هونا..اگه ما طرفت نیومدیم به خاطر این بود که فکر کردیم تو دوست نداری مارو ببینی..
سهون با قیافه ای ناراحتیشو کاملا نشون میداد گفت:
-هیون هیونگ...اینکه داری میگی، کاملا با واقعیت فرق داره.خودتم میدونی که چقدر جفتتون رو دوست داشتم.اما...خب فکر کردم شاید تو این رابطه من یه موجود اضافه ام و به خاطر همین دوست نداشتم شما رو اذیت کنم وازتون دور شدم...ولی اصلا فکرشم نمیکردم دوسال ازم خبر نگیرین.اصلا الان واسه چی بعد دوسال اینجایین؟
چانیول برای اینکه از لو رفتن قضیه توسط بک جلوگیری کنه گفت
-شنیدیم دوست دخ/تر گرفتی...خب..فکر کردیم شاید الان بهتر بتونی درکمون کنی و ....چه میدونم....شاید حسودیت نشه؟
سهون شیطنت توی لحن ونگاه چان هیونگشومیشناخت...لبخند زد و بهشون خیره شد...به دست چان که چطور پشت هیون هیونگش رو گرم میکنه و به لبخندایی که به خاطر کنار هم شاد بودنشون، یک لحظه هم از ل/بهاشون دور نمیشه."کاش منم یکی مثل اونوبرای خودم داشتم."صدای بک اونو از فکرهای سبزش بیرون کشید...
-سهونا....بریم شام بیرون؟غول احمق من واسم هیچی نخرید وقتی بهش گفتم گرسنمه.فقط گفت که با تومیریم شام...
ل/.بهای هیونگ کوچولوش که به سمت پایین خم شده بودن ومنحنی بانمکی رو به وجود آورده بودن،باعث شدن نتونه مخالفت کنه
-بریم..به هر حال که امروز تعطیلم.....
کتشو برداشت وبازوشو سمت هیونگ گرسنش دراز کرد تا مثل قدیما ،دستهای خوش تراش و زیبای هیونگش،اونو گرم کنه.
-چان هیونگ مارو میبره هیون هیونگ...!بیا مازودتر بریم.....
و جواب چان در اون لحظه فقط فوت محکمی بود که چتری های منظم روبه پایینشو،لغزوند.به دنبال سهون که دست بک رو بین بازوهاش داشت راه افتاد و لبخند واقعی خودش رو به خاطر این پیروزی،نقاب چهرش کرد.
..............................................................
تقه ای که به در خورد،باعث شد دست از ور رفتن با کراواتش برداره و به سمت در بره.
-کیه؟
-سرویس اتاق....آقا...
درو باز کرد و به دختر جوون فرصت دادتا اتاق رو مثل دیشب، همونطور مرتب بهش تحویل بده.دختر از دید کای خارج شد و کای دوباره درگیر کراوات سرکشش...
-اهم...اهم...آقا؟
کای از آینه نگاه سردی به دختر انداخت ودوباره مشغول شد..
-آقا..میتونم کمکتون....کنم؟
کای که واقعا از کراوات مسخرش آسی شده بود،به سمت دختر رفت.
-سریع...تا فردا وقت ندارم..
-چشم....
فقط چند ثانیه وبعد، کراوات مشکی رنگ کای،به بهترین نحو دور گردن برنز وپیراهن سفید رنگش خود نمایی میکرد.بدون حرف دیگه ای از اتاق هتل خارج شد و به سمت آسانسور رفت....شوق داشت و نمیدونست بعد از 7سال چطور باید دوباره باهاش روبرو بشه....وای که فقط خود خدا میدونست چقدر دلتنگه....
...................
بعد از گذروندن یه مسیر 40 دقیقه ای تو یک ساعت به خاطر ترافیک،حالا اینجا بود.تمام این یک ساعت داشت به این فکر میکرد که اصلا چطور باید بهش سلام کنه...،یا اصلا بعد از 7سال،هنوز میشناستش یا انقدر بی ارزش بوده که فراموش بشه...
وارد برج نقره ای رنگ روبروش شد ومسمم به سمت آسانسور رفت و باخودش زمزمه کرد،
-طبقه دوازدهم....دوازده....دوازده....
بعد از چند دقیقه از آسانسور خارج شد و از منشی وقت گرفت که بدون اینکه بفهمه،ببینتش.....منشی که میدونست کای کیه،بهش گفت که میتونه از تراس کوچیک اتاق مجاور،توی اتاقشو ببینه...با قدم های مسمم وارد اتاق شد...به سمت در شیشه ای رفت و روبروش متوقف شد....لبخند روی لبهاش عمیقتر از این بود که کسی متوجهش نشه..
-بزرگ شدی عشق من....دلم برات یه ذره شده بود....
لبخند بزرگش،از حالت عادی خارج شد وقتی که دید هنوز هم مثل گذشته برای اینکه تمرکز کنه،زبونشو مرتب روی ل/بهای کوچیکش میکشه و گاهی گازشون میگیره....بغض توی گلوش،هشدارهای کاملا جدی ای بودن برای تر کردن چشم های تیرش...و عشق.....چقدر میتونه سخت باشه؟

////////////////

 

سرشو بلند کرد و  بعد از گرفتن قلنج گردنش،به ساعت که نیمه شب رو نشون میداد، نگاه کرد...انقدر این مدت با حواص پرت حسابارو چک کرده بود که الان تازه فهمید بود پدرش چقدر دوسش داره که چیزی نگفته..تقریبا تموم شده بودن که صدای قدم های محکم و مردونه ای ،حواسشو پرت کرد.مطمئن بود جز خودش کسی تو شرکت نیست...ولی الان دیگه مطمئن نبود...فکرکرد مثل دیروز چان و هیون هیونگش اومدن تا از تنهایی درش بیارن...در ریتمیک زده میشد و سهون رو یاد خاطراتی می انداخت که میدونست الان در حال خاک خوردن تو سینه ی کسیه که چندسال قبل اونو ترک کرده و اونور دنیا ،از یادش برده...صدا قطع شد  اما نگاه خیره سهون به در بسته و دستهایی که مشت شده بودن،همونطور باقی موندن..درآروم  باز شد و هیکل خوش فرمش که به خاطر نور لوستر توی سالن شرکت که از پشت سرش به داخل سرک میکشید،به خوبی قابل تشخیص نبود،مشخص شد.آروم ازپشت صندلی بلند شد و به سمت در رفت تا شاید دید بهتری داشته باشه و همینطور هم شد،چهره ی شاد هیونگش،اونو آروم میکرد... یا شایدم بیقرارش میکرد...بیقرار برای آغ/وش های گرم برادرانه و حس محافظت شدن بین بازوهای محکمش مقابل تموم دنیا و پایان دادن به یه دلتنگیه هفت ساله...سهون میتونست همونجا قسم بخوره که اختیار زبونش رو هم نداشت....نگاهش،درست مثل مجسمه های سنگی و گلی توی میدون شهر،فقط به هیونگ نامرد مقابلش خیره بود..بلاخره زبونش رو راضی کرد تا تو چند کلمه کمکش کنه و پاهاش که به سمت جلو برن.
-ه...هیییو.....نگ....!
لبخند روی صورتش بزرگتر شد ولی بغضی که سعی در سرکوبش داشت، کار رو براش خیلی سخت میکرد...
-سهونا....
چشم های سهون از خوشحالی و دلتنگی برق میزد.بعد از درگیری وحشتناکی که قلب و مغزش باهم داشتن،بلاخره تسلیم قلبش شد و به سمت آغو/ش باز هیونگ دوست داشتنیش پرواز کرد و میون بازو های محکمش گم شد.درست مثل صبح روزی که فهمید هیونگش دیگه پیشش نیست و تو یه کشور دیگه نفس میکشه،اشک میریخت و اسمشو تکرار میکرد....
-نامردی.هق....خیلی....نامرد......ای..جونگ...هق...هیو....یونگ..... دلم تنگ.....شده بود....جونگی...هق...هیونگ....
کای آروم دستشو بالا آوردو موهای مشکی رنگ سهون رو نوازش کرد..
-هیش.....آره....خیلی نامردم.....ولی الان اینجام....
آروم سر سهون رو از روی سینش بلند کرد و روبروی خودش گرفت....لبخند زد و پیشونی سهون رو نرم بو/سید...
-دلم برای دونگسنگ دماغوم تنگ شده بود...
وقتی داشت کلمه ای رو که باهاش سهون رو مخاطب قرارداده بود به زبون می آورد،منتظر هر نوع حمله از طرفش بود،ولی برخلاف گذشته،سهون فقط بینیشو پاک کرد و دوباره خودش رو بین بازوهاش جاداد.
-دلم واست تنگ شده بود جونگی هیونگ..خیلی..
-من بیشتر سهونا..تو که میدونی...چقدر دوست دارم.........دونسنگ دماغوم....
سر سهون رو دوباره ازخودش جدا کرد و دستاشو گرفت و اون رو روی مبل دونفره ی شکلاتی رنگ اتاقش نشوند و خودش هم کنارش جا گرفت..صورت سهون رو با دو دستش گرفت و جلوی خودش نگه داشت..
-قبلا ازم کوتاهتر بودی...
-از اون موقع هفت سال گذشته هیونگ...
-خوشتیپ شدی....
-اوم....مثل هیونگ..
-سردی....
-چی؟
سهون چشمای درشت شدش رو به چشم های کنجکاو کای دوخت..
-منظورت چیه هیونگ؟
-چشمات....سرده....گریه میکنی ولی مطمئنم میکنی که فقط به خاطر من نیست...
سهون باورش نمیشد که با اینکه هنوز یک ساعت هم از دیدن هیونگ مورد علاقش نگذشته بود که انقدر خوب فهمیده بود تو دلش چی میگذره.
-نیست هیونگ...به خاطر خودمه...
کای سهون رو دوباره تو آغ/وشش گرفت و نزدیک گوشش ل/ب زد..
-بریم خونتون سهونا....دلم برای خاله تنگ شده...
سهون خودشو از حصار بازوهای کای بیرون کشید وبا یه لبخند که چاشنیه صورت رنگ پریده و متعجبش کرده بود،سر تکون داد و به سمت کیفش رفت....
.........................
-خیلی بی مصرفی....تا کی باید صبر کنم..هان؟فقط 22 روز وقت داری حواست هست؟
-خوب حواسم هست.میدونی...میخوام سعی کنم تولدمو هفته ی دیگه تو خونه ی سهون بگیرم.اینطوری میتونم وقت بیشتری رو تو خونش بگذرونم.تو فکرمه که اون شب یه چیزی بهش بخورونم که م/ست بشه.اینطوری شاید از کارش سردر آوردم.تازه سری آخر که پسم زد،مثلا باهاش قهر کردم و الان باید بیاد مثلا منت کشی..چطوره؟
-هه...هه.ههه...یعنی الان سهون میخواد بیاد منت کشی؟یکم زیاده روی نمیکنی؟
-نه..خیلی پروعه...منو پس زد فکر کن...
-خب..حالا قراره چطوری بیاد منت کشی؟میری میگی ...سهونا...بیا منو راضی کن تو خونه شما تولد بگیرم؟
-نه...خب به مامانش که میتونم بگم پسرش منو اذیت میکنه و میخوام بهم بزنم.اونم انقدر دوستم داره که با سهون مخالفت کنه و اون موقع نقشه مو عملی میکنم..
-تو تا منو دیوونه نکنی هیچ کاری رو پیش نمیبری...
-نگران نباش...کاری میکنم کارستون...آقای مدیر باید بلاخره یه تایمی واسه استراحت خودش بزاره دیگه...
-فقط اصلا دلم نمیخواد که یکم دست از پا خطا کنی یایوقت بخوای شکست بخوری...میدونی که.....فعلا آینده ی تو واون عشق عزیزت تو دستای منه.
-اصلا دلم نمیخواد دوباره یادآوری کنی....فقط به فکر این باش که بلاخره میتونی شرکت O.J.Yرو کله پا کنی...مطمئن باش.

//////////////

وقتی صدای سهون رو شنید که پشت سر هم صداش میکنه،ترسید..سهون هیچوقت صداشو بلند نمیکرد....از نگرانی پله هارو دوتا یکی پایین اومد و نا خواسته تو آغو/ش گرم سهون خودشو پیدا کرد....درحالی که سعی میکرد نفسهای تندشو آروم کنه،خودشو از بین بازوهای سهون بیرون کشید و صورتشو بین دستهاش گرفت
-سهونا...چی شده پسرم...هان؟ حرف بزن...تو...چیزیت..
لبخند سهون باعث شد کمی احساس امنیت کنه...
-نه مامان جون...فقط ...امروز خیلی روز خوبیه...
-چرا؟چیزی شده سهون؟
-آره مامان....شده....امروز بعد از دوروز از اتاقت اومدی بیرون...
چهره ی مهربون و دلتنگ سهون،باعث تعجب بیش از حد سیون بود.."مگه منو مقصر نمیدونه؟پس چرا دلش تنگ شده واسه من؟"تو افکار خودش دست و پا میزد و در حال غرق شدن بود که سهون آروم دست های مادرشو از دور صورتش باز کرد و بوسید...
-مامان...
-ج...جونم؟
-میدونی امروز.....یه اتفاقی افتاد...
-چی؟
نگران بود و من من کردنای سهون هم کاری از پیش نمیبرد...
-بگو دیگه سهونا..میخوای زودتر از موعد به کشتنم بدی؟
اخم های سهون کاملا واضح تو هم رفتند..
-مامان...جونگی هیونگ....
-خب؟..جونگ این چی؟...اتفاقی...
صدای مردونه و آرامش بخش کای، مانع تموم کردن جملش شد.
-سلام خاله جون...
وبازوهایی که با دلتنگی دور کمرش حلقه شدن...چند لحظه طول کشید که موقعیتشون رو آنالیز کنه و با تعجب از بین بازوهای کای بیرون بیاد..
-جونگین...خودتی؟وای خدای من......چقدر مرد شدی...
کای لبخند خودشو حفظ کرد و گفت
-اما شما اصلا عوض نشدین خاله...واقعا میگم...هنوز همونطور زیبا و دلربا..والبته که خاله ی خودمین....!
سهون با لبخند فقط نظاره گر این بحث ظاهرا داغ بین هیونگش ومادرش بود.
-سهونا..میشه کای رو به اتاق مهمان ببری؟
-البته مامان....ولی فکر نمیکنم جونگی هیونگ اتاق خودشو یادش رفته باشه.با شیطنت دست کای رو گرفت و به سمت پله ها کشید.
بعد از نشون دادن اتاق به کای و حرف زدن های الکی،تصمیم گرفتن که به چان و بک زنگ بزنن تا شام رو باهم بخورن و البته که کای اوناروهم قافلگیر کنه.
تقریبا ساعت 9 بود که سهون برای چان و بک که سر میز منتظر نشسته بودن دست تکون داد و نزدیکشون شد،درحالی که میخواست تمام حواص اون دورو به خودش جمع کنه و اون دو متوجه سورپرایز امشب نشن،اما هیچکس نمیتونست جلوی چشمهای کنجکاو بک رو بگیره....
-جونگ این...؟

 

0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 151 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 7:38