The sweetest mistake.ep7

ساخت وبلاگ


برخلاف همیشه که نور خورشید باعث میشد از خواب شیرینش دست بکشه،اینبار هیچ نوری روی چشمهاش سایه ننداخته بود...البته هر چند ثانیه یک بار،نور کمی رو حس میکرد اما براش آزاردهنده نبود.آروم چشماشو باز کرد و با دیدن صحنه روبروش ،خندش گرفت...سهون روبروی پنجره وایستاده بود و داشت سعی میکرد با دستش جلوی نور رو بگیره...
-توهنوز بزرگ نشدی....اگر کنارم مینشستی، بهتر میتونستی نور رو کنترل کنی..یااصلا میتونستی پرده هارو بکشی...
سهون با بزگترین لبخندی که بلد بود، به سمت لوهان برگشت و پشت گردنشو خاروند...
-خب...حواسم نبود....
-اونوقت حواست کجا بود؟
سهون روی پاتختی نشست و با لذت به نماد زیبایی روبروش خیره شد که چطوری بدنشو کش و قوص میده و خمیازه میکشه....
-مگه میشه یه پسر خوشگل که فقط با یه نگاه دل آدمو میبره و تو عاشقشی ،روی تختت خوابیده باشه و تو بتونی به چیز دیگه ای فکر کنی؟
لوهان به چشم های جدی سهون نگاه کرد و خندید...
-فکر نمیکردم مردی مثل تو که حتی واسش مهم نیست کی زیرشه،عاشق بشه...
سهون با تعجب به لوهان نگاه میکرد...نگاهش کم کم رنگ غم میگرفت.
-یااا...قرار بود فراموشش کنیم..
لوهان از روی تخت بلند شد و گفت
-فکر نکن فقط به خاطر اینکه جلو بچه ها گفتم دوست دارم،یعنی واقعا دوست دارم.اون فقط نقش بود..
سهون فهمید یه جای کار میلنگه..لوهان دیشب باهاش خیلی خوب رفتار کرده بود...تفاوت رفتارش قبل از اومدن دوستاش با بعدش، تقریبا هیچ بود..البته اگر اون ب/و/سه داغشو در نظر نمیگرفت..
سهون به لوهان نگاه کرد که در حال لباس عوض کردن بود
-لوهان..از دیشب یه چیزیت شده...بهم بگو..شاید من بتونم یکم کمکت کنم..
لوهان پوزخند زد و گفت
-درسته گفتم میخوام دیوونگی کنم و خودمو به عنوان دوست/پ/س/رت بپزیرم، ولی این دلیل نمیشه همیشه رابطمون گلستان باشه...امروز واقعا رو مود عشق و عاشقی نیستم مستر اوه...کلی کار برای انجام دادن دارم و الان دارم خیلی مودبانه ازت درخواست میکنم که از خونم بری بیرون چون باید برم سرکار پاره وقتم...
سهون دست لوهان رو گرفت و اون روبه سمت خودش برگردوند
-لوهان..من نمیخوام دیگه بزارم تو سختی بکشی..من به اندازه ای پول دارم که دیگه لازم نباشه کار کنی..
لوهان دستشو از بین انگشت های قفل شده سهون بیرون کشید و با دست دیگه،یقه سهون رو گرفت و تو چشماش زل زد
-ببین مستر اوه...شاید اشتباه گرفتی...من لوهانم...لوهان...نه یه دختر نازنازی که به خاطر شوهرش از صبح تاشب خونه بمونه...من درست از موقعی که یادم میاد یه آدم بدبخت بودم که همه بهش ترحم می کردن..ولی این تصویر با مرگ مادرم کاملا عوض شد..الان کسی پشت سرم موس موس میکنه که تو حتی فکرشم نمیکنی..اگه میخوای واسه منم مثل خیلی های دیگه که زیردستتن،رئیس بازی در بیاری، آبمون با هم تو یه جوب نمیره و تو باید دور منو خط بکشی آقای رئیس.. همین الانشم بهتر از تو واسم صف کشیدن... گرفتی چی گفتم؟
سهون نمیخواست دعواکنه..نمی خواست لوهانو بشکنه و بگه"من میدونم تو کی هستی...من میدونم مادرت یه هر./زه بوده و من میدونم بچگیات چه اتفاقایی واست افتاده،پس واسه من اداعه آدمای محکمو در نیار" سهون خیلی بیشتر از اونیکه فکرشو می کرد به لوهان وابسته شده بود...خیلی بیشتر عاشق....همه ی ناراحتیشو تو چهرش ریخت و گفت
-ولی میدونی که انقدر دوست دارم نمیخوام اذیت بشی...
لوهان پوزخند زد و گفت
-توهم با اون مردایی که دیدم هیچ فرقی نداری....
لوهان ازاتاق بیرون رفت و به سمت آشپزخونه راه افتاد و سهون به دنبالش..
-حداقل بگو چی شده...تادیشب که خوب بودیم...
لوهان سرشو از یخچال بیرون آورد و گفت
-دیشب فقط یه قسمت از همون دیوونگی بود...بهش عادت میکنی...گاهی اوقات رفتارم قبل و بعد از خواب عوض میشه..!شاید چون تو خواب مخم بهتر تصمیم می گیره..
ذهن سهون جرقه زد..
(راستی نگران نباشیا.دیگه کابوسام کمتر شده.دیگه کمتر اون سگه رو میبینم ماما.. دوست دارم ماما...)
سهون لبخند زدو از اینکه اون شب دفترچه لوهان رو برداشته بود از خودش تشکر کرد...به سمت لوهان رفت و ازپشت بغلش کرد
-ولی من هنوزم دوست دارم...
لوهان سعی می کرد دست های سهون رو از خودش دور کنه ولی هر بار کمتر موفق میشد...سهون با صدای آرومی ادامه داد..
-دیشب راحت خوابیدی؟
-.....
-من که عالی خوابیدم...آخه یه فرشته رو بغل کرده بودم...مثل الان.
لوهان آروم شد...حرف نمیزد...پلک هم...به روبروش خیره شده بود و تکون نمیخورد..."فرشته؟اگه بفهمه چه آدمه کثیفی رو بغل کرده بهم نمیگه فرشته...اگه بفهمه چه عوضی رو دوست داره ولم میکنه...ماما..توهم بهم میگفتی فرشته...ولی جلوی روت فرشتتو از بهشت کوچولوش بیرون کردن...من اون موقع هیچی نمیفهمیدم...هیچی...اینکه چقدر کثیفم..اینکه اون سگه عوضی باهام چیکار کردو نمیفهمیدم."
بدون اینکه بفهمه صورتش خیس بود.قطره اشکی که روی دست سهون چکید،اونو متوجه چشم های خیس لوهان کرد..دستاشو باز کرد ولوهان رو به سمت خودش چرخوند.صورت غرق اشکش دیوونش میکرد..دلش میخواست همونجا کسی رو که باعثشه از بین ببره..ولی حتی برای خودش هم سوال بود.."من کی انقدر عاشق شدم؟"اشک های لوهان رو پاک کرد و سرشو به سی/نه خودش چسبوند...
-گریه نکن...اذیتم میکنه...
لوهان حرف نمیزد...بعد از چند لحظه،صدای هق هقش بلندشدو دستهاش دور کمر سهون حلقه شد و از پشت پیراهنشو بین مشت هاش فشرد...میترسید آغوش گرم سهون رو هم از دست بده...
وقتی آرومتر شد،از سهون فاصله گرفت.
-معذرت..میخوام...
سهون که میفهمید لوهان چشه،آروم گونشو نوازش کرد و گفت
-برات قهوه میریزم...توهم برو و صورتتو بشور..نمیخوام صورت فرشتم همینطوری غمگین بمونه...هوم؟
لوهان سر تکون داد و دور شد.سهون دوتا فنجون قهوه ریخت و اونارو روی میز گذاشت..مربا و نون تست هارو روی میز گذاشت وشروع کرد به آماده کردنشون برای لوهان..
بعد از چند دقیقه لوهان با حوله سفید رنگی که دستش بود داخل شد..سهون بهش اشاره کرد که روبروش بشینه و اونم همینکار رو انجام داد...سهون منتظر شد تا لوهان بشینه و بعد نون تست های آغشته به مربا رو،جلوی لوهان گذاشت...
-برای تو درستشون کردم...
لوهان لبخند زد
-یه لحظه فکر کردم مامانمی....!
سهون تلخ خندی زد و گفت
-نه...مامانت حتما خیلی خوب بوده...من فقط یه عوضیم که همیشه باعث میشم گریه کنی.
لوهان به چهره ی غمگین سهون نگاه کرد و بعد،سرشو پایین انداخت و گفت
-به خاطر تو نبود...تو خیلی خوب بلدی آرومم کنی.
سهون که میخواست لوهان ادامه بده گفت
-پس چرا وقتی بیدار شدی اونجوری رفتار کردی؟مشخصه دیگه به خاطر من بود..من باعث شدم اول صبح چشمای خوشگلت خیس بشن..
-نه..گفتم به خاطر تو نبود..مشکل از منه..
-منظورت چیه؟
-خب...من دیشب وقتی پیش تو خوابیدم، کابوس...کابوس ندیدم...!
-کابوس؟کابوس ِچی؟
همین الان سهون خودشو نامزد بهترین نقش مکمل مرد میدونست...! جوری نقش بازی میکرد که انگار واقعا درباره لوهان هیچ چیز نمیدونه و کاملا کنجکاوه.
-من...گاهی اوقات کابوسایی میبینم که...خب...خیلی مهم نیستن...ولی..اذیتم میکنن...دیشب وقتی پیش تو بودم کابوس ندیدم و این منو عصبی میکنه..
سهون اینبار واقعا تعجب کرده بود
-چرا عصبی میشی؟ مگه...مگه...
-ببین سهون..این به خاطر تو نیست...من...تا حالا هیچ کسو نداشتم که برام دل بسوزونه و دوستم داشته باشه...البته دوستام هستن ولی....خب اونا اونقدرم کمکم نمیکنن..پسرا و دخترا به اسم عشق نزدیکم میشن ولی وقتی میفهمن که اونجوری که فکر میکنن نیستم...میزارن میرن...وبرای من هیچوقت مهم نبوده که بمونن یابرن.من الان عصبانیم چون درباره تو این اتفاق برعکسه..من فکر میکنم که اگر بری...دوباره میشکنم...
سهون فقط یه کلمه تو ذهنش حک شده بود"دوباره؟ یعنی قبلا عاشق شده و طرف ولش کرده؟"
-سهون...من....من...فکر میکنم..خیلی وابستت شدم....شاید فقط با همون چند کلمه عاشقانه ای که بهم گفتی...یا شایم چون تو منه واقعی رو تقریبا میشناسی و خب...ازبقیه بیشتر میدونی تو زندگیم چه خبره...
سهون از پشت میز بیرون اومد و به سمت لوهان رفت...جلوی پاش روی زمین زانو زد و دست لوهان رو گرفت...
-اگه بگی تا آخرش پیشم بمون، می مونم...شاید اولش فقط به خاطر عذاب وجدانم جلو اومدم ولی الان واقعا مطمئنم که دوست دارم...گفتی نمایش نمیخوای..ماله توبشم و تو ماله من میشی..پس شروع کن..چون من خیلی وقته ماله توام...فکرم...حواسم...قلبم... همشون رو خیلی وقت پیش تصاحب کردی...لوهان...من واقعا دوست دارم..

0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 122 تاريخ : چهارشنبه 8 شهريور 1396 ساعت: 8:42